24 آبان 1393, 14:4
كلمات كليدي : تاريخ، پيامبر (ص)، طائف، ثقيف، استهزاء، عقبه و شيبه، عداس، جنيان
نویسنده : سيد جواد موسوي
با مرگ "ابوطالب"، دشمنان پیامبر(ص)، جرئت بیشتری نسبت به آزار آن حضرت پیدا کردند، از اینرو، رسول خدا(ص) در صدد استمداد از قبیلۀ ثقیف (که در طائف سکونت داشتند) بر آمده و میخواست با جلب نظر آنها، پشتیبان تازهای برای پیشرفت دین خویش بدست آورد. از اینرو به تنهایی[1] یا همرا "زید بن حارثه"[2] حرکت کرد. در واقع تصمیم پیامبر(ص) برای سفر به طائف دو دلیل عمده داشت: 1- پیدا کردن جایی در اطراف مکه برای خارج شدن دعوت از بن بست 2- نجات خویش از آزارهای فزاینده که حتی ممکن بود به قتل وی منتهی شود.
پیامبر(ص) در اواخر سال دهم بعثت به طائف رفت، پس از ورود به شهر طائف یکسر به خانۀ "عبدیالیل" و دو برادرش "مسعود" و "حبیب" که در ان روز بزرگ و رئیس قبیلۀ «ثقیف» بودند، رفتند. رسول خدا(ص) هدف خود را از آمدن به طائف، برای آنها توضیح داده و از آنها خواست که او را در پیشرفت هدفش یاری کنند. یکى از ایشان گفت: «من جامۀ کعبه را پاره میکنم؛ اگر تو پیامبر خدا باشی، دیگری گفت: آیا خدا غیر از تو کسی را نیافت که به پیامبری بفرستد و سومی گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نخواهم کرد؛ زیرا اگر تو چنانچه میگویی، فرستادهای از جانب خداوند هستی و در این ادعا راست میگوئی، بزرگتر از آنی که با تو گفتگو کنم و اگر دروغ میگوئی و بر خدا دروغ میبندی، شایستگی آن را نداری که با تو صحبت کنم. رسول خدا(ص) از نزد آنها برخاست و هنگام بیرون رفتن تنها تقاضائی که از آنها کرد، این بود که آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان کنند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نکنند و به خاطر این بود که دوست نمیداشت، سخنان عبدیالیل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور کند.[3]
بدین ترتیب فرومایگان طائف، پیامبر(ص) را احاطه کرده و پیامبر(ص) از دست آنها به باغی که از آن "عتبه" و "شیبه" فرزندان "ربیعه" بود،پناهنده شد. رسول خدا(ص) برای استراحت زیر درخت انگوری نشست.
پیامبر(ص) در آن حال که در زیر سایۀ درختی نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال، بلند کرد و گفت: «پروردگارا ! من شکایت ناتوانی و بیپناهی خود و استهزاء و بیزاری مردم را نسبت به خود، پیش تو میآورم. ای مهربانترین مهربانها، تو پروردگار ناتوانان و فقیران و خدای منی، مرا در این حال به دست که میسپاری؟ به دست بیگانگانی که با ترشروئی با من رفتار کنند؟ یا دشمنی که مالک سرنوشت من شود؟ «خداوندا ! اگر تو بر من خشمگین نباشی به تمام این دشواریها، من در میدهم، و اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود. «پروردگارا، من به نور روی تو پناه میبرم، همان نوری که تمام تاریکیها را میشکافد و کار دنیا و آخرت را اصلاح میکند. «پناه میبرم از اینکه، خشم تو بر من فرود آید و غضب تو بر من، نازل گردد، ملامت کردن حق توست تا آگاه که خشنود شوی و قدرت و قوت، آنها بوسیلۀ تو بدست آید».[4]
بعد از مناجات رسول خدا(ص) با خداوند متعال، عتبه و شیبه که این حال را مشاهده کردند، دلشان به حال پیامبر(ص) سوخت، از اینرو غلام نصرانی خود را که "عداس" نام داشت، پیش خوانده و به او گفتند: «خوشۀ انگوری از این درخت بکن و در سبد بگذار و نزد این مرد ببر و به او تعارف کن.[5] عداس همین کار را انجام داد و رسول خدا دست به طرف انگور دراز کرد و برای برداشتن حبۀ انگور «بسم الله» گفت. عداس که برای اولین بار، چنین سخنی را شنیده بود، در چهرۀ رسول خدا(ص) خیره شد و گفت: «این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست؟ پیغمبر(ص) فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟» عداس گفت: «من مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا میباشم.» رسول خدا(ص) فرمود: «از شهر مرد شایسته، "یونس بن متی" هستی؟» عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را میشناسی؟» رسول خدا(ص) فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و فرستاده خدا هستم. عداس که این سخن را شنید، پیش آمده و سر پیامبر(ص) را بوسید و سپس خم شد و بر دست و پای وی افتاد و شروع به بوسیدن کرد، و در جریان گفتگو با پیامبر، اسلام آورد.
عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند، به یکدیگر گفتند: «این مرد، غلام ما را از راه بدر کرد، و چون عداس، به نزد آنها بازگشت، به او گفتند: «ای عداس، چرا سر و دست این مرد را بوسیدی؟ عداس گفت: «چیزی نزد من بهتر از آن نبود؛ زیرا این مرد، از چیزهایی خبر دارد که جز پیامبران، کسی از آنها آگاهی ندارد.» عتیبه و شیبه به او گفتند: «مواظب باش، مبادا تو را از دین خود برگرداند و بدان که دین تو بهتر از دین اوست. [6]
همین که رسول خدا، از ایمان آوردن قبیلۀ ثقیف مأیوس گشت، به سوی وطن خویش بازگشت و راه مکه را در پیش گرفت، و چون به نخله (که تا مکه یک شب راه بود) رسید، شب را در آنجا اقامت کرد و نیمه شب برای نماز بلند شد، چند تن از جنیان شهر نصیبین، که هفت نفر بودند و از آن حضرت گذشتند و آواز تلاوت قرآن را از پیامبر(ص) شنیدند، آوای روح افزای رسول خدا (ص) و آیات دلنشین قرآن، مجذوبشان کرده و مانع از حرکت آنان شد و تا پایان تلاوت قرآن از نماز، در جای خود ایستادند و پس از اتمام آن و ایمان به دین مقدس اسلام، به سوی قوم و قبیلۀ خود، بازگشته آنان را به دین اسلام دعوت کردند.[7]
خدای متعال داستان ایمان آوردن جنیان را در قرآن بیان فرموده و میگوید: «و هنگامی که (ای رسول ما) چند تن از جنیان را به سوی تو متوجه کردیم، تا استماع آیات قرآن کنند، و چون نزد رسول آمدند، با هم گفتند، گوش فرا دارید تا آیات قرآن را بشنویم و چون قرائت تمام شد، ایمان آوردند و به سوی قومشان، برای تبلیغ و هدایت بازگشتند ...»[8] و نیز در این باره نازل فرموده: «بگو (ای رسول ما) که به من وحی شده که گروهی از جنیان، آیات قرآن را (هنگام قرائت من) استماع کردند ...»[9]
رسول خدا(ص) چون به مکه رسید و در حال عمره بود، میخواست طواف و سعی انجام دهد؛ لذا در صدد بر آمد تا در پناه یکی از بزرگان مکه در آید تا با خیالی آسوده از دشمنان اعمال عمره را به جای آورد. از این جهت یکی را نزد "مطعم بن عدی" فرستاد و او نیز تقاضای رسول خدا را پذیرفت و رسول خدا وارد خانهاش شد و فردا برای طواف و سعی به مسجدالحرام رفت. مطعم و فرزندانش مسلح با پیامبر(ص) وارد شدند، ابوسفیان از دیدن چنین منظرهای سخت ناراحت شد و پیامبر(ص) بعد از انجام مراسم روانه منزل شدند.[10]
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان