استوارترين نكات تربيتى و عظيم ترين مسائل پندآموز، در سوره مباركه يوسف مطرح است. خداوند متعال با اين كه داستان هاى حقيقى فراوانى را در قرآن مجيد بيان فرموده است، ولى از اين داستان به «احسن القصص» تعبير كرده است.
در پايان داستان مى فرمايد: «لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولِى الْأَلْببِ»[1]
اين داستان و چهره هايى كه در اين سوره مطرح هستند، پند مهمى براى خردمندان است؛ يعنى به قدرى اين داستان عظمت دارد كه روى حرف من در اين داستان با صاحبان مغز، عقل و خرد است و مى خواهم عقل شما را رشد داده، آن را به بلوغ برسانم و به نورافكن عظيمى براى شما تبديل كنم كه تا قيامت مسير زندگى شما را روشن كند.
داستان را از خواب حضرت يوسف (عليه السلام) شروع مى كند. خوابى كه خيلى خلاصه در يك آيه مطرح است، ولى همراه با نكات بسيار آموزنده. آيه شريفه حاوى پنج نكته اعتقادى، تربيتى و عرفانى است.
اين گونه خواب ها براى پاكان عالم است كه به تعبير سوره مباركه يونس : بشارتى از جانب پروردگار براى آنان است. خدا آينده پاكان را در عالم خواب، مانند عالم بيدارى، به آنان نشان مى دهد و با اين گونه خواب ها، قلب آنها را در حالتى قرار مى دهد كه با صبر، استقامت، مقاومت و پايدارى راه خدايى را طىّ كنند و از طريق ايمان نيز به آنها يقين مى دهد كه به آنچه كه به شما نشان داده شده، خواهيد رسيد.
در كار و اراده خدا، هيچ خللى وجود ندارد. وقتى براى بندگان پاكش تصميم مى گيرد، تصميم عالمانه، حكيمانه، عادلانه و عاشقانه است و آن تصميم را تحقّق مى دهد، ولى آن كسى كه مورد نظر حضرت حقّ است، مى داند كه براى رسيدن به آن مقصد اعلا، بايد سلسله ابتلائاتى را تحمّل كند و از كوره در نرود، خسته نشود و لب به شكايت باز نكند.
چنانچه در بعضى از كتاب ها آمده است: وقتى خوابش را براى پدر گفت، با اين كه خواب، خواب مثبت، عالى و نشان دهنده درجات آينده حضرت يوسف (عليه السلام) بود، ولى حضرت يعقوب (عليه السلام) آه كشيد و به فرزندش گفت: براى رسيدن به آن چه كه به تو ارائه داده اند، ناچارى كه بار سنگينى از ابتلائات و آزمايش هاى حضرت حق را تحمل كنى. خود اين حرف نيز به پدرها ياد مى دهد كه فرزندانشان را براى آزمايش هاى الهى، آمادگى روحى بدهند و به آنها ياد دهند كه خوشى، رفاه و آرامش، هميشگى و دائمى نيست و همواره جاده زندگى سختى، ابتلا، آزمايش و مصيبت دارد.
همچنين در مسير زندگى، انسان حسود، كينه دار، دشمن و افراد هرزه زياد است، ولى فرزندان! بيدار باشيد كه اين امور مانع از حركات شما براى مقاماتى كه در علم خدا براى شما قرار داده شده است، نباشد.
بعد از اين كه حضرت يعقوب (عليه السلام) خواب را شنيد، به فرزندش هشدار داد. البته اين فرزند نيز فرزندى بود كه به بصيرت، نبوت، علم و آگاهى پدر، اطمينان كامل داشت و واقعاً اين پدر را براى خود، مربى حقيقى مى دانست. علاوه بر اين كه احساس رابطه فرزندى و پدرى داشت، قوى تر از آن، احساس رابطه شاگردى و معلمى داشت كه اگر پدران بتوانند چنين موقعيتى در خانه براى خودشان به وجود بياورند كه اين دو احساس در فرزندشان كار كند؛ هم احساس فرزندى و پدرى و هم احساس استادى و شاگردى كه براى آنان زنده بماند و قطع نشود. بچه ها به اين نقطه نرسند كه پدر ما، پدر نيست، مگر براى ما چه كار كرده است؟
يا بگويند: از پدر خوشمان نمى آيد و نمى خواهيم كه او را ببينيم و نسبت به پدر بى تفاوت باشند و او را دشمن خود بدانند، ولى حضرت يعقوب (عليه السلام) در اين خانه كارى كرده بود كه نه تنها در حضرت يوسف (عليه السلام)، بلكه در بقيه فرزندان نيز، هم رابطه پدر و فرزندى زنده بود و هم رابطه شاگردى و معلّمى، البته اين رابطه در حضرت يوسف (عليه السلام) خيلى زنده تر بود. علتش اين بود كه حضرت يوسف (عليه السلام) از اول در راه زندگى با بينايى قدم گذاشت و اجازه نداد كه بين او و اين حقيقت حجابى پديد بيايد.
خواب را به اين گونه پاكان ارائه مى دهند. حضرت يوسف (عليه السلام) خيلى پاك بود، تا جايى كه پروردگار در قرآن از او به «صدّيق» تعبير كرده است. البته اگر شما اين سوره را دقت كنيد، نزديك به بيست مقام معنوى را براى حضرت يوسف(عليه السلام)در سن ده سالگى بيان مى كند.البته اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز روز بعثت پيامبر سيزده ساله بودند. همه روايات نوشته اند : اولين كس از زنان كه به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان آورد،حضرت خديجه (عليها السلام) بود و از مردان اميرالمؤمنين (عليه السلام)- با اين كه بچه سيزده ساله را مرد نمى گويند و نوجوان مى گويند- ولى اميرالمؤمنين (عليه السلام) در آن سن، رجل كامل بود.
رجل كامل چه كسى است؟ كسى كه عقلش به بلوغ رسيده باشد، نه شهوتش.
خيلى ها شصت سال دارند، ولى هنوز بالغ فكرى نيستند و فقط در شهوت بالغ شده اند و راه همان شهوت و شكم را طى كردند و مى خواهند خوش بگذرانند.
شصت يا هفتاد سال دارند، ولى اسلام آنها را بالغ نمى داند؛ چون استطاعتى كه در اسلام مطرح است، استطاعت عقلى است.
اولين مردى كه به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان آورد، حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام) بود. بچه نبود.
بحث است كه ايمان طفل سيزده ساله قبول است يا نه؟ دلايل زيادى را اقامه مى كنند كه قبول است؛ يكى اين كه حضرت يحيى(عليه السلام) پنج ساله بود كه به مقام نبوت نايل شد: «وَ ءَاتَيْنهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»[2]
«صبىّ» يعنى بچه. بچه پنج ساله به قدرى لياقت عقلى داشت كه ما مقام نبوت را به او مرحمت كرديم. يا به قدرى رشد عقلى حضرت عيسى (عليه السلام) بالا بود كه تا به دنيا آمد، به يهوديان فلسطين فرمود: «إِنّى عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَينِىَ الْكِتبَ وَ جَعَلَنِى نَبِيًّا»[3]
«جعلنى» را با فعل ماضى ذكر كرد؛ من پيغمبر شدم و در دنيا آمدم و مرا پيغمبر قرار دادند، نه اين كه قرار خواهند داد. آن كسى كه حضرت عيسى (عليه السلام) را بدون داشتن پدر، در رحم حضرت مريم (عليها السلام) به وجود مى آورد، همانجا با او با وحى تماس مى گيرد و او را به مقام نبوت انتخاب مى كند. پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايند: «كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين»[4] خدا هنوز بنا نداشت كه انسان را خلق كند، من نبى شدم. اين مقامات انسان است.
حضرت يوسف (عليه السلام) در بلوغ عقلى بود و كسى كه در بلوغ عقلى باشد، در بلوغ قلبى نيز هست؛ چون عقل و قلب دو رشته اتصال بين انسان و حضرت حق هستند. اين دو رشته، هر مقدار قوى تر باشد، گيرندگى فيوضاتش از پروردگار قوى تر خواهد بود.
اى خاك ره تو خطّه خاك پاكى ز تو ديده عالم پاك
اى بر سرت افسر لأمرك زيب برِ تو قباى لولاك
به خدا قسم در اين عالم چيزى شگفت انگيزتر از مقام انسان نيست. خدا مى داند كه در اين خلقت چه كار كرده و چه ساخته است و چه ظرفيتى به اين موجود داده است. انبيا هر وقت نگاه مى كردند كه مردم مقامات خود را با سنگ گناه از دست داده اند، خدا مى داند كه چه خون دلى مى خوردند. حرص مى خوردند تا انسان را به آن مقام واقعى خود برگردانند، تا جايى كه خدا به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى گويد: تو وظيفه ندارى كه تا سر حدّ جان دادن به دنبال هدايت بشر بدوى. تو از جانت دارى مايه مى گذارى؟ چون ايشان مردم گناهكار را نگاه مى كرد، نفس گير مى شد كه خدا اين ها را چه موجود باارزشى ساخته و اين ها با دست خودشان چه بلايى به سر خود درمى آورند.
مى ديدند مردم دچار «نكس» شده اند، لغتى است كه در قرآن آمده است و غير از «نكث» است كه به معناى «عهد شكنى» است. «نكس» يعنى به جاى اين كه به جانب حضرت حقّ بروند، حركت را برعكس كرده، با سر، به سرعت، طرف اعماق جهنّم حركت مى كنند. مردم نمى فهميدند كه كجا دارند مى روند، اما پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى فهميدند.
چنان از غصّه گلوگير مى شدند كه مى خواستند جان بدهند. خدا كراراً او را تسلى مى داد تا آخر آيه اى نازل شد كه: «إِنَّكَ لَاتَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»[5] تو مى خواهى همه را هدايت كنى، اما حبيب من! من هدايت را اجبارى و در دست تو قرار نداده ام، بلكه: «وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلغُ الْمُبِينُ»[6]
تو فقط به مردم بگو، اگر قبول كردند: «طُوبَى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَابٍ»[7] و اگر قبول نكردند: «حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَهَا فَبِئْسَ الْمَصِيرُ»[8]
1- قلب دنيازده
زمانى كه دل را فقط به دنيا سپردى و نگاه تو از طريق قلب، فقط به دنيا معطوف شد، ضرر مى كنى. همين نگاه قرآن است: «إِنْ هِىَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا»[9] به چنين انحراف شديد فكريى دچار شدى كه به تعبير قرآن: روى زندگى خود مهر زدى كه زندگيى جز اين زندگى دنيا نيست: «وَ مَا يُهْلِكُنَآ إِلَّا الدَّهْرُ»[10] وقتى كه مى ميريم، در همين دنيا مى ميريم و نابود مى شويم و تمام مى شود. اگر اين گونه به دنيا دل داديد كه بگوييد: زندگى فقط همين دنيا، ابزار، خورد و خوراك، خواب و شهوت است، ضرر مى كنى.
خودت چه كسى هستى؟ تو كه فقط بدن نيستى، همه واقعيت، دل توست: وقتى دل را در چارچوب دنيا كشيدى و نگذاشتى از اين دايره و فضا بيرون برود، آن دل ضرر مى كند. چه ضررى؟ اگر اينجا بيدار شدى و فهميدى كه ضرر كردى، باز مقدارى قابل جبران است. اما اگر مرگ گريبانت را گرفت و به آن طرف كشيد، آنجا ديگر هيچ ضررى قابل جبران نيست.
2- قلب آخرتى
اما اگر با مطالعه، گوش دادن به حرف انبيا و يافتن آيات قرآن، فهميدى كه زندگى اين دنيا موقتى است و چند روزى بيش نيست، اين چند روزه را بايد مطابق با طرح مولا از حلال به دست بياوريم و مصرف كنيم؛ همه همّ و غمت را براى آخرت بگذارى؛ چون قرآن، آخرت را به تو نشان مى دهد كه پاكان در آخرت اين نعمت ها را در بهشت دارند:
«أَنَّ لَهُمْ جَنتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهرُ»
[11] آن گاه نيروى تو براى آخرت صرف مى شود.
3- قلب طيب و پاك
اگر دلت را از دنيا و آخرت بيرون بردى و به دست صاحبدل دادى، گفتى:
محبوب من! خانه اى كه تو ساختى و صاحب اول و آخرش نيز تويى، ما هيچ كاره هستيم و تو همه كاره اى، دل ما را تحويل بگير؛ چون دل بايد از ماسوى الله پاكيزه شود.
امام حسين (عليه السلام) در دعاى عرفه مى فرمايند: مرا به جايى برسان كه تو براى من اختيار كنى، من ديگر خودم صاحب اختيار نباشم. نگويم اين يا آن را مى خواهم، تو به جاى من انتخاب كنى.
وقتى سحرگاه بيدار مى شويم، قبل از اين كه اهل خانه بيدار شوند، در خلوت سحر كه خدا براى آن خيلى ارزش قائل است، اين را از خدا بخواهيم. در قرآن از سحرِ سحرخيزان چندين بار حرف زده و فرموده: براى اينان پاداشى گذاشته ام كه از همه مخفى است و هيچ كس نمى داند: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَآءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»[12] كسى خبر ندارد كه من براى سحرخيزان چه پاداشى مقرر كرده ام.
در آن خلوت سحر، مانند انبيا و اوليا، دل را به صاحبش بسپار، بگو: خدايا! من هيچ كاره ام، تو دل مرا در اختيار بگير. خدا گوش مى دهد. تمام اولياى خدا از همين گدايى ها به ولايت رسيدند.
به حضرت موسى (عليه السلام) مى فرمايد: مى دانى در دل چنين شخصى چه چيزى مى ريزم؟ بالاترين مايه در اين عالم را در اين ظرف مى ريزم و آن عشق به خودم است كه لذت مناجات با خودم را بر او روز افزون مى كنم؛ چون او دارد مى گويد: تو دل مرا ببر.
به حضرت عيسى بن مريم (عليه السلام) گفتند: هميشه پياده به اين طرف و آن طرف مى روى و گاهى سوار مركب مى شوى. تو با اين عظمت، از پروردگار بخواه مركبى به تو بدهد. فرمود: من خجالت مى كشم از خدا چيزى را بخواهم كه در خدمت او قرار بگيرم. هر چه او مى خواهد، من فقط تسليم هستم، چيزى نمى خواهم.
حضرت يوسف (عليه السلام) با آن بلوغ عقلى، قلب را به دست خدا داده بود و خدا در اين قلب، اول اين بشارت و خواب را ريخت. به او ارائه كرد كه اى يوسف! چنين آينده اى در انتظار تو است كه خورشيد، ماه و يازده ستاره در برابر تو خاكسار هستند.
گرت سلطنت فقر ببخشد اى دل كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى
سلطنت فقر؛ يعنى سلطنت گدايى؛ يعنى هيچ چيزى ندارم، همه چيزم تويى و انتخاب و اختيار من نيز با توست.
روزى هارون الرشيد به حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) عرض كرد: حدود فدك را به من بگوييد كه به فرماندار مدينه دستور دهم تا به شما پس دهند، فرمود: حدود فدك از جايى كه آفتاب طلوع مى كند تا جايى است كه غروب مى كند. تو مُلك ما را خبر ندارى كه چه ملكى است.خيلى از جوانان مؤمن و چهره هاى برجسته مدينه، به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) پيغام دادند: اگر مى خواهيد دختر بزرگوارتان را شوهر بدهيد، اجازه بفرماييد تا ما به خواستگارى بياييم. حضرت فرمود: اجازه خواستگارى دخترم با خداست. او بايد براى من داماد انتخاب كند، نه من.
جبرييل آمد، عرض كرد: خدا مى فرمايد: يا رسول الله! من در مجلسى با حضور جبرئيل، ميكائيل و اسرافيل، اين ها را شاهد عقد گرفتم كه خودم حضرت زهرا (عليها السلام) را براى حضرت على (عليه السلام) عقد كرده ام.
1- همسر خواهى
به شخصى لاابالى گفتم: آيا ازدواج كردى؟ گفت: آرى. گفتم: آيا همسرت نيز مانند تو است؟ گفت: نه، او مرا از آن حال درآورد. اهل نماز، روزه و خمس كرد، آرام و وقار پيدا كردم. گفتم: چه كسى اين زن را به تو داد؟ گفت: مادر، پدر و خواهرانم كه نمى توانستند چنين همسرى برايم پيدا كنند، خودم به حرم حضرت رضا (عليه السلام) رفتم، گفتم: آقا! كسى نيست كه براى من همسر خوب بگيرد، من از شما مى خواهم. اين همسر را به واسطه حضرت به من دادند.
2- دل سپارى به اهل بيت و ازدواج
تاجرى به پسر درس خوانده در خارج خود گفت: مى خواهم براى تو عروسى بگيرم. به پدر گفت: فقط دختر خارجى مى خواهم. گفت: در ايران، در ميان اقوام و خانواده هاى تاجران دخترهاى خيلى خوبى هست. پسر گفت: يا دختر خارجى، يا ازدواج نمى كنم. چند ماه، پدر و مادر نگران بودند.
اين تاجر به يكى از رفقايش اين مشكل را گفت كه من خانواده متدينى هستم، همگى اهل نماز هستيم و اين اولين پسر من است،نمى دانم چرا اين انحراف را پيدا كرده است،مى گويد: فقط زن خارجى مى خواهم.او گفت:پسرت را به دكتر ببر، او روانى شده است. دكترش را نيز من سراغ دارم و آن حضرت رضا (عليه السلام) است. بگذار امام رضا (عليه السلام) به او جهت دهد. مى گفت: بليط گرفتيم و رفتيم. يكى از كشيك هاى حرم با اين تاجر رفيق بود، گفت: فردا غبارروبى حرم است و حرم خلوت است. ما حق داريم چند نفر را با خود ببريم، براى تو و پسرت كارت مى گيرم، بياييد. بعد از غبار روبى، نبات، گرد تبرّك از روى قبر مطهّر و پارچه سبز از روى حرم را تقسيم مى كنند، آن را نيز براى تو مى گيرم.
مى گفت: رفتيم. غبار روبى تمام شد، پارچه سبز، نبات و مقدارى گرد حرم را آوردند، ميان اين گرد، كاغذ كوچكى مچاله شده بود. پسرم باز كرد، ديد دخترى هجده ساله نوشته است: يابن رسول الله! من ديپلمه و خوش چهره هستم، اما تنها مانع من در اين دوره و زمانه در ازدواج، شغل پدرم است. پدرم را دوست دارم، پدر مظلوم و با ادبى است، ولى چون رفته گر شهردارى است، كسى نمى آيد كه با من ازدواج كند. پدرم جهيزيه نمى تواند تهيه كند. من بايد بمانم؟ شما براى ازدواج من فكرى كنيد.
پسر به پدر گفت: اين دخترى كه آدرسش در اين كاغذ است را مى خواهم ببينم. پدر گفت: باشد، برويم. خانه دختر در محله خواجه ربيع، از اين خانه هاى خشتى و گلى كوچك بود. در زديم، در را باز كردند، درون خانه رفتيم. گفتيم: شما دخترى به اين نام داريد.ما از تهران آمده ايم.پسر مرا ببين،برود با دختر شما صحبت كند،اگر همديگررا قبول كردند، دختر شمارا براى پسرم بگيرم.امام رئوف اين داماد را براى شما فرستاده است. مگر دختر درد خود را به طبيب نگفته است؟
حضرت يوسف (عليه السلام) حرفش را به چه كسى زد؟ به ما ياد مى دهد كه حرف را كجا ببريد؟ نزد هر كسى درد دل نكنيد كه سفره دل خود را باز كنيد. سفره دل را همه جا نمى شود باز كرد. با هر كسى هر حرفى را نزنيد. خدا چه نعمت هايى را در كنار ما گذاشته است و فرموده كه درد خود را به اين ها بگوييد. اين ها از جانب من مأمورند كه دردها را دوا كنند و بار رنج را از روى دوش شما بردارند و گره زندگى شما را باز كنند.
- گر مى پذيرى خسته، ما سخت خسته ايمور مى پذيرى دلشكسته، ما دلشكسته ايم
- لطف الهى به منِ خوار و زارنيز اميد هستت عشق يار
- يك نظر آن دلبر مهوش كندعاقبت كار مرا خوش كند
- از مىِ آن ساقى شيرين لبنلطف كند صبح نمايد شبم
- در گذرد از گنهم لطف دوستلطف، چنين پرگنهى را نكوست
- در گذر اى دوست گناه مراصبح كنى شام سياه مرا
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان