استاد شهید آیتالله مطهری - بخش هشتم
خوارج مردمی جامدفکر بودند و ماوراء آنچه میشنیدند، یارای درک نداشتند و لذا وقتی امیرالمؤمنین ابنعباس را فرستاد تا با آنها احتجاج کند، به وی گفت: لا تُخاصمهُم بالقرآن فانّ القرآن حمالٌ ذو وُجوه تقولُ و یقولون، و لکن حاججهُم بالسُّنه فانهُم لن یجدوا عنها محیصا: با قرآن با آنان استدلال مکن؛ زیرا که قرآن احتمالات و توجیهات بسیار میپذیرد، تو میگویی و آنان میگویند، ولکن با سنت و سخنان پیغمبر با آنان سخن بگو و استدلال کن که صریح است و از آن راه فراری ندارند. (نهجالبلاغه، نامه ۷۷)
یعنی قرآن کلیات است. در مقام احتجاج، آنها چیزی را مصداق میگیرند و استدلال میکنند و تو نیز چیز دیگری را، و این در مقام محاجه و مجادله قهراً نتیجهبخش نیست. آنان آنمقدار درک ندارند که بتوانند از حقایق قرآن چیزی بفهمند و آنها را با مصادیق راستینش تطبیق دهند، بلکه با آنها با سنّت سخن بگو که جزئی است و دست روی مصداق گذاشته است. در اینجا حضرت به جمود و خشکمغزی آنان در عین تدینشان اشاره کرده است که نمایشگر انفکاک تعقل از تدین است.
سه مرحله حکمیت
خوارج تنها زاییده جهالت و رکود فکری بودند. آنها قدرت تجزیه و تحلیل نداشتند و نمیتوانستند کلی را از مصداق جدا کنند. خیال میکردند وقتی حکمیت در موردی اشتباه بوده است، دیگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحیح باشد، اما اجرای آن در موردی ناروا باشد، و لذا در داستان تحکیم سه مرحله را میبینیم:
1- علی به شهادت تاریخ راضی به حکمیت نبود؛ پیشنهاد اصحابِ معاویه را «مکیده» و «غدر» میدانست و بر این مطلب سخت اصرار داشت و پافشاری میکرد.
2- میگفت اگر بناست شورای تحکیم تشکیل شود، ابوموسی مرد بیتدبیری است و صلاحیت این کار را ندارد؛ بایست شخص صالحی را انتخاب کرد و خودش ابنعباس و یا مالک اشتر را پیشنهاد میکرد.
3- اصل حکمیت صحیح است و خطا نیست. در اینجا نیز علی اصرار داشت.
ابوالعباس مبرد در الکامل فی اللغه و الادب (ج۲، ص۱۳۴) میگوید: علی شخصاً با خوارج محاجه کرد و به آنان گفت: «شما را به خدا سوگند، آیا هیچ کس از شما همچون من با تحکیم مخالف بود؟» گفتند: «خدایا، تو شاهدی که نه.» گفت: «آیا شما مرا وادار نکردید که بپذیرم؟» گفتند: «خدایا، تو شاهدی که چرا.» گفت: «پس چرا با من مخالفت میکنید و مرا طرد کردهاید؟» گفتند: «گناهی بزرگ مرتکب شدهایم و باید توبه کنیم. ما توبه کردیم، تو نیز توبه کن.» گفت: «استغفرُالله من کُل ذنب». آنها هم که در حدود ششهزار نفر بودند، برگشتند و گفتند: «علی توبه کرد و ما منتظریم که فرمان دهد و به طرف شام حرکت کنیم.» اشعث بن قیس در محضر او آمد و گفت: «مردم میگویند شما تحکیم را گمراهی میدانید و پایداری بر آن را کفر!» حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: «هر کس که خیال میکند من از تحکیم برگشتهام، دروغ میگوید و هر کس که آن را گمراهی شمرد، خود گمراهتر است.» خوارج نیز از مسجد بیرون آمدند و دوباره بر علی شوریدند!»
حضرت میفرماید این مورد اشتباه بوده است، از این نظر که معاویه و اصحابش میخواستند حیله کنند و از این نظر که ابوموسی نالایق میبود و من هم از اول میگفتم، شما نپذیرفتید؛ اما این دلیل نیست که اساس تحکیم باطل باشد. از طرفی مابین «حکومت قرآن» و «حکومت افراد مردم» فرق نمیگذاشتند. قبول حکومت قرآن این است که در حادثهای به هرچه قرآن پیشبینی کرده است عمل شود و اما قبول حکومت افراد، پیروی کردن از آرا و نظریات شخص آنان است و قرآن که خود سخن نمیگوید، باید حقایق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امکانپذیر نیست.
حضرت خود در این باره میفرماید: انّا لم نُحکم الرجال و انما حکمنا القرآن و…: ما مردمان را حاکم قرار ندادیم، بلکه قرآن را حاکم قرار دادیم و این قرآن خطوطی است که در میان جلد قرار گرفته است، با زبان سخن نمیگوید و بیانکننده لازم دارد و مردانند که از آن سخن میگویند و چون اهل شام از ما خواستند که قرآن را حاکم قرار دهیم، ما کسانی نبودیم که از قرآن روگردان باشیم و حال آنکه خداوند سبحان خود در قرآن میفرماید: «فان تنازعتُم فی شئ فرُدوهُ الی الله و الرسول: اگر در چیزی نزاع داشتید، آن را به خدا و پیغمبرش برگردانید.» رجوع به خدا این است که کتابش را حاکم قرار دهیم و به کتابش حکم کنیم و رجوع به پیغمبر این است که از سنتش پیروی کنیم. و اگر بهراستی در کتاب خدا حکم شود، ما سزاوارترین مردمیم به آن و اگر به سنت پیغمبرش حکم شود، ما بدان اولی هستیم. (خطبه ۱۲۵)
در اینجا اشکالی است که مطابق اعتقاد شیعه و شخص امیرالمؤمنین (نهجالبلاغه، خطبه۲، قسمت آخر) زمامداری و امامت در اسلام انتصابی و بر طبق نص است، پس چرا حضرت در مقابل حکمیت تسلیم شد و سپس سخت از آن دفاع میکرد؟ جواب این اشکال را به خوبی از ذیل کلام امام میفهمیم؛ زیرا همچنانکه میفرمایند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتیجه نمیدهد و سنت پیغمبر نیز به همین منوال است.
تأثیر فرَق اسلامی در یکدیگر
مطالعه در احوال خوارج از این نظر برای ما ارزنده است که بفهمیم چقدر در تاریخ اسلامی از لحاظ سیاسی و از لحاظ عقیده و سلیقه و از لحاظ فقه و احکام اثر گذاشتهاند. فرَق مختلف و دستهها هرچند در چهارچوب شعارها از یکدیگر دورند، اما گاهی روح یک مذهب در یک فرقه دیگر حلول میکند و آن فرقه در عین اینکه با آن مذهب مخالف است، روح و معنای آن را پذیرفته است. طبیعت آدمی دزد است. گاهی اشخاصی پیدا میشوند که مثلاً سنّی هستند، اما روحاً و معنا شیعی هستند و گاهی به عکس، گاهی شخصی طبیعتاً متشرع و ظاهری است و روحاً متصوف، و گاهی برعکس٫ همچنین بعضی شعاراً ممکن است شیعی باشند، اما روحاً و عملاً خارجی! این، هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها. و هنگامی که نحلهها با هم معاشر باشند، هرچند شعارها محفوظ است، اما عقاید و سلیقهها به یکدیگر سرایت میکند، همان طوری که مثلاً قمهزنی و بلندکردن طبل و شیپور از ارتدوکسهای قفقاز به ایران سرایت کرد و چون روحیه مردم برای پذیرفتن آنها آمادگی داشت، همچون برق در همه جا دوید.
بنابراین باید به روح فرقههای مختلف پی برد. گاهی فرقهای مولود حسن ظن و «ضع فعل اخیک علی احسنه» هستند مثل سنیها که مولود حسن ظن به شخصیتها هستند، و فرقهای مولود یک نوع بینش مخصوص و اهمیتدادن به اصول اسلامی نه به افراد و اشخاص و قهراً مردمی منتقد خواهند بود، مثل شیعه صدر اول. فرقهای مولود اهمیتدادن به باطن [و] روح و تأویل باطن مثل متصوفه، و فرقهای مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج.
وقتی که روح فرقهها و حوادث تاریخی اول آنها را شناختیم، بهتر میتوانیم قضاوت کنیم که در قرون بعد چه عقایدی از فرقهای به فرقه دیگر رسیده و در عین حفظ شعارها و چهارچوب نامها، روح آنها را پذیرفتهاند. از این جهت عقاید و افکار نظیر لغتها هستند که بدون آنکه تعمدی در کار باشد، لغتهای قومی در قوم دیگر سرایت میکند. مثل اینکه بعد از فتح ایران به وسیله مسلمین، کلمات عربی وارد لغت فارسی شد و برعکس کلمات فارسی هم چندهزار در لغت عرب وارد شد. همچنین تأثیر ترکی در زبان عربی و فارسی، مثل ترکی زمان متوکل و ترکی سلاجقه و مغولی، و همچنین است سایر زبانهای دنیا و همچنین است ذوقها و سلیقهها.
طرز تفکر خوارج و روح اندیشه آنان (جمود فکری و انفکاک تعقل از تدین) در طول تاریخ اسلام به صورتهای گوناگونی در داخل جامعه اسلامی رخنه کرده است. هرچند سایر فرَق خود را مخالف با آنان میپندارند، اما باز روح خارجیگری را در طرز اندیشه آنان مییابیم و این نیست جز بر اثر آنچه گفتیم: طبیعت آدمی دزد است و معاشرتها این دزدی را آسان کرده است.
همواره عدهای خارجیمسلک بوده و هستند که شعارشان مبارزه با هر شئ جدید است. حتی وسایل زندگی را ـ که هیچ وسیله مادی و شکل ظاهری در اسلام رنگ تقدس نداردـ رنگ تقدس میدهند و استفاده از هر وسیله نو را کفر و زندقه میپندارند. در بین مکتبهای اعتقادی و علمی اسلامی و همچنین فقهی نیز مکتبهایی را میبینیم که مولود روح تفکیک تعقل از تدین است و درست مکتبشان جلوهگاه اندیشه خارجیگری است؛ عقل در راه کشف حقیقت و یا استخراج قانون فرعی به طور کلی طرد شده است، پیروی از آن را بدعت و بیدینی خواندهاند و حال اینکه قرآن در آیاتی بسیار بشر را به سوی عقل خوانده و بصیرت انسانی را پشتوانه دعوت الهی قرار داده است.
شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
روزنامه اطلاعات