20 اسفند 1396, 6:8
من به شما عرض کنم که رعايت حق والدين علاوه بر آثار الهي و اخروي توفيقاتي را هم در زندگي نصيب انسان ميکند. چه توفيقات مادي و چه توفيقات معنوي که قدر مسلمش توفيقات معنوي است. شايد توفيقات مادي هم به انسان بدهد و کاميابي و موفقيت به دست آيد. اين يک اثر قهري و طبيعي است.
بد نيست من مطلبي را از خودم براي شما نقل کنم. بنده اگر در زندگي خود در هر زمينهاي توفيقاتي داشتهام وقتي محاسبه ميکنم به نظرم ميرسد که اين توفيقات بايد از يک کار نيکي که من نسبت به يکي از والدينم کردهام باشد. مرحوم پدرم در سنين پيري تقريباً بيست و چند سال قبل از فوتش (که مرد 70 سالهاي بود) به بيماري آب سياه چشم، که چشم انسان نابينا ميشود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم، تدريجاً در نامههايي که ايشان براي ما مينوشت اين روشن شد که ايشان چشمش درست نميبيند، من به مشهد آمدم و ديدم که چشم ايشان محتاج دکتر است. قدري به دکتر مراجعه کردم و بعد براي تحصيل به قم برگشتم. چون من از قبل ساکن قم بودم. باز ايام تعطيل شد و من مجدداً به مشهد رفتم و کمي به ايشان رسيدگي کردم و دوباره براي تحصيلات به قم برگشتم. معالجه پيشرفتي نميکرد. در سال 43 بود که من ناچار شدم ايشان را به تهران بياورم. چون معالجات در مشهد جواب نميداد. اميدوار بودم که دکترهاي تهران، چشم ايشان را خوب خواهند کرد، به چند دکتر که مراجعه کردم ما را مأيوس کردند.
گفتند: هر دو چشم ايشان معيوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نيست. البته بعد از دو سه سال يک چشم ايشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان ميديد. اما در آن زمان مطلقاً نميديد و بايد دستشان را ميگرفتيم و راه ميبرديم. لذا براي من غصه درست شده بود. اگر پدر را رها ميکردم و به قم ميآمدم، ايشان مجبور بود گوشهاي در خانه بنشيند و قادر به مطالعه و معاشرت و هيچ کاري نبود و اين براي من خيلي سخت بود، ايشان با من هم يک انس به خصوصي داشت. با برادرهاي ديگر اين قدر انس نداشت. با من دکتر ميرفت و برايش آسان نبود که با ديگران به دکتر برود، بنده وقتي نزد ايشان بودم برايشان کتاب ميخواندم و با هم بحث علمي ميکرديم و از اينرو با من مأنوس بود. برادرهاي ديگر اين فرصت را نداشتند و يا نميشد. به هر حال من احساس کردم که اگر ايشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم و ايشان به يک موجودي معطل و از کار افتاده تبديل ميشود و اين مسئله براي ايشان بسيار سخت بود. براي من هم خيلي ناگوار بود. از طرف ديگر اگر ميخواستم ايشان را همراهي کنم و از قم دست بردارم، اين هم براي من غير قابل تحمل بود، زيرا که با قم انس گرفته بودم و تصميم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتيدي که من در آن زمان داشتم - بخصوص بعضي از آنها- اصرار داشتند که من از قم نروم. ميگفتند اگر تو در قم بماني ممکن است براي آينده مفيد باشي. خود من هم خيلي دلبسته بودم که در قم بمانم. بر سر يک دو راهي گير کرده بودم. اين مسئله در اوقاتي بود که ما براي معالجه ايشان به تهران آمده بوديم. روزهاي سختي را من در حال ترديد گذراندم.
يک روز خيلي ناراحت بودم و شديداً در حال ترديد و نگراني و اضطراب به سر ميبردم. البته تصميم من بيشتر بر اين بود که ايشان را مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم. اما چون برايم خيلي سخت و ناگوار بود، به سراغ يکي از دوستانم که در همين چهار راه حسنآباد تهران منزلي داشت رفتم، مرد اهل معنا و آدم با معرفتي بود. ديدم خيلي دلم تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: شما وقت داريد که من پيش شما بيايم، گفت: بله، عصر تابستاني بود که من به منزل ايشان رفتم و قضيه را گفتم. گفتم که من خيلي دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتي من هم همين است و از طرفي نميتوانم پدرم را با اين چشم نابينا تنها بگذارم. برايم سخت است. از طرفي هم اگر بنا باشد پدرم را همراهي کنم، من دنيا و آخرتم را در قم ميبينم و اگر اهل دنيا هم باشم دنياي من در قم است، اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است. دنيا و آخرت من در قم است. من بايد از دنيا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم. يک تأمل مختصري کرد و گفت: «شما بيا يک کاري بکن و براي خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنيا و آخرت تو را ميتواند از قم به مشهد منتقل کند.» من يک تأملي کردم و ديدم عجب حرفي است، انسان ميتواند با خدا معامله کند. من تصور ميکردم دنيا و آخرت من در قم است، اگر در قم ميماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه قم علاقه داشتم و هم به آن حجرهاي که در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نميکندم و تصورم اين بود که دنيا و آخرت من در قم است.
ديدم اين حرف خوبي است و براي خاطر خدا پدر را به مشهد ميبرم و پهلويش ميمانم. خداي متعال هم اگر اراده کرد ميتواند دنيا و آخرت من را از قم به مشهد بياورد. تصميم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از اين رو به آن رو شدم يعني کاملاً راحت شدم و همان لحظه تصميم گرفتم و با حال بشاش و آسودگي به منزل آمدم. والدين من ديده بودند که من چند روزي است ناراحتم، تعجب کردند که من بشاشم. گفتم: بله من تصميم گرفتم که به مشهد بيايم، آنها هم اول باورشان نميشد. از بس اين تصميم را امر بعيدي ميدانستند که من از قم دست بکشم. به مشهد رفتم و خداي متعال توفيقات زيادي به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگي توفيقي داشتم اعتقادم اين است که ناشي از همان بِّري است که به پدر بلکه به پدر و مادرم انجام دادهام. اين قضيه را گفتم براي اينکه شما توجه بکنيد که مسئله چقدر در پيشگاه پروردگار مهم است.
اين نيکي مخصوص دوران حياتشان هم نيست بلکه بعد از ممات، هر انسان ميتواند به پدر و مادر خود نيکي کند در روايت هست که بعضي در زمان حيات پدر و مادر «بارّ» (نيکوکار) به والدينند. يعني به آنها نيکي ميکنند و بعد از فوت آنها عاق والدين ميشوند. يعني پدر و مادر را رها ميکنند و بعضي در زندگي عاق والدينند، اما بعد از مرگ «بارّ» به والدين ميشوند و اين قدر استغفار ميکنند و صدقه ميدهند و براي آنها دعا ميکنند که روح آنها از او راضي ميشود و در حقيقت همان برکات را ميبرند. شما جوانها بايد توجه کنيد که وقتي ما ميگوييم پدر و مادر، معنايش اين نيست که انسان براي خاطر پدر و مادر از حقوق ديگران بگذرد، پدر و مادر حقوقشان بزرگ و در درجه اول است، اما ديگران هم حقوقي دارند. همسر انسان حقوقي دارد، فرزندان انسان حقوقي دارند، همسايه انسان حقوقي دارد، برادر و خواهرانشان حقوقي دارند. دوستان انسان هر کدام حقوقي دارند، انسان عاقل و هوشمند آن کسي است که اين حقوق را بتواند با يکديگر جمع کند و به همه آنها برسد.
* روزنامه جمهوري اسلامي، شماره 3824، سال چهاردهم، سهشنبه 27/5/1371، 18 صفر 1413.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان