17 آذر 1397, 4:27
انديشه
بررسی پسامدرن، از زاويه نگاه نيچهای
نيچه، فيلسوف جوهرستيز
حسين روحانی*
روزنامه جوان
تاریخ: 4 مهر ماه 1396
در خصوص انديشه پسامدرن، فيلسوفان و متفكران گوناگوني از طيفهاي چپ و راست داد سخن دادهاند و هر يك از انديشمندان به فراخور بضاعت، ملزومات و اقتضائات تاريخي، زماني و مكاني خويش، از چشماندازي خاص و منحصر به فرد، پستمدرنيسم را تبيين و تفسير كردهاند. اگرچه در آثار تكتك اين متفكران، نكات بديع و باريكبينانهاي به چشم ميخورد اما در اين جستار سعي بر آن است پرتوي بر يافتههاي متفكر بلندآوازه پسامدرن، نيچه، بيفكنيم. نيچه را شايد در ايران با تصويري كاريكاتوريزه شده و اغراقآميز از حرفهاي روشنفكرانه عجيب و غريب و تيپ ظاهري خاص ميشناسند، اما همين سخنان خارق عادت نيچه در دنياي غرب، چنان لرزهاي ايجاد كرد كه ديگر كمتر دانشمندي از جامعيت و فره مدرنيته و خاصه فراروايت ليبراليسم به طور مطلق حمايت كرد.
شواليهای عليه مدرنيته
بسياري از صاحبنظران بر اين باورند كه اولين كسي كه به صورت آشكار به جنگ مدرنيته رفت، نيچه بود. يكي از راههاي نزديك شدن به نيچه و آنچه كه بدان دعوت ميكند توجه به تأملات وي در متفكران پيشسقراطي و دوره درخشان فرهنگ يوناني است. نيچه بر اين باور است كه در فرهنگ يوناني قبل از ظهور سقراط و افلاطون نوعي اتحاد و هماهنگي ميان آپولون (خداي عقل) و ديونوسوس (خداي شور) وجود داشت اما با ظهور عقلانيت متافيزيكي مورد وثوق سقراط و افلاطون، تفكر ديونوسوسي (شوقي و ذوقي) به محاق رفت و مرگانديشي و عقلانيت ابزاري جاي آن را گرفت. نيچه متفكري عقلستيز (عقلانيت دكارتي و كانتي) ميباشد و از منظر او هستي در بنياد غيرعقلاني و متناقض است و منطق و خردگرايي (عقلانيت ابزاري) هرگز نميتواند انديشه انساني را به رازهاي نهاني اشيا رهنمون سازد (دلوز، 1378: 58). نيچه ادعاي درشتي را بر زبان جاري ميكند و اين نكته را مطرح ميكند كه حقيقتي وجود ندارد و هرچه هست تفسير و تأويل است و حقيقت در چارچوب زبان ميباشد و بلافاصله ميافزايد كه خود زبان نيز مغلق و كژتاب است و قادر به بيان حقيقت نيست. از نظر نيچه پشت هر خواست حقيقتي، نوعي خواست قدرت و اراده معطوف به قدرت خوابيده است و انسان، حيوان بيماري است كه تحت تأثير رانهها و غرايز خويش ميباشد و ارائه تصويري عقلاني از انسان كه مدرنيستها سعي در تبليغ آن دارند، تصويري باژگونه از ماهيت انسان است. اين ديدگاه نيچه مبني بر تسلط غرايز و رانهها بر تصميمات نوع بشر شباهت بسياري به آراي زيگموند فرويد دارد چراكه فرويد نيز بر اهميت غرايز و رانهها در شكلگيري شخصيت انسانها انگشت ميگذارد. نيچه همچنين تحت تأثير توماس هابز اين نكته را يادآور ميشود كه در انسان يك اشتهاي سيريناپذير براي دست يازيدن به قدرت وجود دارد و انسان نه حيوان ناطق بلكه ناطق حيوان است كه هدفي جز خواست قدرت و برداشتن موانع بر سر راه تحقق خواست قدرت خويش ندارد.
حمله نيچه به مسيحيت
نيچه به مسيحيت و به زعم خويش اخلاق گلهوار مترتب بر آن حمله ميبرد و پيام مسيحيت را مبتني بر ضعف و زبوني و وادادگي قلمداد ميکند و مسيحيان را به دروغگويي متهم ميكند و از منطق قدرت محور و ستيزهجويانه دفاع تمامقدي مينمايد(عبدالكريمي، 1387: 37- 30). نيچه در فراسوي نيك و بد در جستوجوي حقيقت است و لذا پرسش از حقيقت ميكند ولي در نهايت به اراده معطوف به قدرت ميرسد. او حقيقت را تابع اراده ميداند و اراده به چيزي خارج از خود بازنميگردد. اراده دائم به خويش بازميگردد. بازگشت جاودان نيچه هم از همين دريافت سرچشمه ميگيرد. او معتقد است پرتاب يك تاس مقدمهاي است براي پرتاب يك تاس ديگر و اين تاسها مرتباً به سوي ما بازميگردند. اين دور تسلسل باطل همان چرخه تكراري در زندگي و تكرار مكرّرات است كه از آن به نيهيليسم تعبير ميشود (نيچه، 28:1376). نيچه در استعاره بازگشت جاودان خويش نشان ميدهد كه هستيشناسي صرفاً نوعي بازي يا بازيگوشي زباني است. آنچه جاودانه بازميگردد فقط خود بازي است، بازي بياساس و توجيهناپذير نيروها و استعارهها. قرار نيست كسي يا چيزي يا رخدادي تكرار شود، تا از اين طريق به هستي و ارزش پايدار، ابدي، ذاتي و در يك كلام متافيزيكي دست يابد. به عبارتي سادهتر در مفهوم بازگشت جاودان نيچه، هيچ غايتي وجود ندارد و جهان بيهدف و بيمعناست و تنها اين ابرانسان است كه در اين جهان بيمعنا، واجد معنا و اعتبار است. نيچه از طرفي به بازيچه بودن انسان در اين جهان باور دارد و از طرفي ديگر سعي دارد از طريق مفهومي تحت عنوان ابرانسان، بازيگر بودن آدمي را مطرح كند. نكته ديگر آنكه استعاره بازگشت جاودان نشان ميدهد كه هرگونه هستيشناسي يا معرفتشناسي اساساً چيزي نيست مگر تلاشي سراپا انساني براي تفسير جهان كه در تخيل زبان بشري و شعر ريشه دارد.
ابرانسان نيچه
نيچه براي برونرفت از اين دور تسلسل و نيهيليسم مترتب بر بازگشت جاودان، ايده ابرانسان را مطرح ميكند. از نظر او، ابرانسان، انساني است كه ديگر نميتواند خود را حقير و كوچك شمارد و از كينهتوزي بيزاري ميجويد. زرتشت نماد و الگوي اصلي ابرانسان يا به زباني ديگر خود نيچه است و كتاب «چنين گفت زرتشت» او حاوي دريافت و پيام اصلي اوست. مايه حياتي جاري در ساير آثار نيچه برگرفته و ملهم از اين كتاب است. ابرانسان نيچه طرفدار اشرافيت و نخبهگرايي است و زرتشت كه الگوي ابرانسان ميباشد ميخواهد ابرانسان را بر انسان بياموزد و در اين خصوص ميگويد: «انسان بندي است، بسته ميان حيوان و انسان، بندي بر فراز مغاكي، فرارفتني پرخطر، در راه بودني پرخطر و آنچه در انسان خوش است آن است كه او فراشدي است يا فروشدي» (نيچه، 1375: 58). زرتشت، خود نيچه يا حداقل نمادي است كه نيچه پيام خود را از زبان او بيان ميكند. زرتشت كسي نيست كه همچون صوفيان جدا از خلق بزيد. به جمع آدميان ميرود و با آنها سخن ميگويد. زرتشت بر سر انسانها فرياد ميكشد كه من به شما واپسين انسان را نشان ميدهم و جمعيت را فراميخواند كه با متشبث شدن به اراده انساني خويش و چنگ زدن به ريسمان قدرت از چنبره نيهيليسم خارج شوند (نيچه، 1375: 20). اما زرتشت كه تنهايي و غم غربت خويش را دريافته است ساكت ميشود و ميگويد: «ميخواهم به انسانها معناي هستيشان را بياموزانم، ابرانسان را كه آذرخشي است از ابرتيره انسان. اما هنوز از ايشان به دورم و معناي من با معناهاي ايشان همزبان نيست (نيچه، 1375: 25).
نيچه در تلاش است اين نكته را به مخاطبان خويش يادآور شود كه اين انسان بود كه در واكنش به ستمهاي اصحاب كليسا، به خداي قالبي و قلابي معرفي شده از سوي آباء كليسا پشت كرد و خود جاي خدا را گرفت اما چون انسان موجودي محدود و مشمول اصل فنا و تناهيت است نميتواند جاي خدا را كه وجودي لايتناهي است بگيرد، به همين اعتبار انسان به بنبست و نيهيليسم دچار ميشود و راه برونرفت براي خلاصي از نيهيليسم، به زعم نيچه ابرانسان است كه ميتواند در غياب و فقدان فراروايتها، به زندگي بشري روحي تازه بدهد (نيچه، 1381: 57). اما مشكلي كه پيش ميآيد آن است كه ابرمرد نه تنها غايت نيست بلكه دشمن هرگونه غايتي است. نيچه از آن جايي كه جهان را متكثر ميداند، براي ساماندهي و وحدت دادن به ابرمرد، دچار بحران است. نيچه هر مطلقي را انكار ميكند، اما از آن جا كه همه چيز را اراده معطوف به قدرت و در خدمت ابرمرد ميداند، به نوعي مطلقگرايي درميغلتد (نيچه، 1381: 57).
مرداب نيهيليسم، پيش پای انديشه نيچه
نقد بنياديني كه متوجه آراي نيچه است اين است كه اگرچه نيچه منتقد سرسخت سوبژكتيويسم است و سرسختانه به جنگ اخلاق مسيحي- بورژوازي و علمگرايي و عقلگرايي مدرنيستي ميرود ولي به دليل عدم تعلق نيچه به سنت ديني و تكيه وافر او بر مفهوم ابرانسان، نيچه دوباره در دام سوبژكتيويسم، قدرتمحوري و نيهيليسم فروميافتد و نيهيليسم را به گونهاي ديگر و اين بار در كسوت و قامت ايده ابرانسان تكرار ميكند. وقتي نيچه با رويكردي پساهگلي، هر نوع غايتي را منكر ميشود و با رويكردي پساكانتي زيرآب ماوراءالطبيعه را ميزند در واقع رأي به بيمعنا بودن جهان ميدهد ولي چون نيچه ته دلش همچنان قصد دارد به جهان معنا بدهد، مفهوم ابرانسان را جعل ميكند تا به خيال خويش جهان را معنادار كند. منتها مشكل ابرانسان نيچه آن است كه اين ابرانسان، همچنان بريده از هر نوع غايت و تفكر معنوي و لاهوتي است و به همين خاطر ابرانسان نيچه هرگز نميتواند جاي خداوند متعال را بگيرد.
اگر نيچه ميتوانست به درك وجود خداوند نائل آيد هرگز به وضعيت جنونآميز و رقتبار دهه آخر عمر خويش دچار نميشد. جنون و سكوت هولناك و دردناك نيچه در دهه آخر عمر خويش به وضوح مؤيد اين حقيقت است كه اگرچه نيچه به درستي بر اخلاق مزورانه وكاسبكارانه اصحاب كليسا و علمگرايي و عقلگرايي سكولار جهان مدرن ميتازد اما به دليل عدم علقه نيچه به انديشه راهنما كه همانا انديشه اصيل اسلامي است، او به ناگزير در سياهچاله لختي و رخوت نظري و عملي گرفتار ميشود و هرگز نميتواند با ذات اقدس باريتعالي انس و ودادي داشته باشد. نيچهاي كه جا به جا در آثار خويش از زندگي سخن ميگفت و به خيال خويش در پي زندگي بود، دست آخر گرفتار مرگ و نيستي و قهقراي فكري و علمي شد چراكه تعريف نيچه از زندگي و حيات، تعريفي فيزيكاليستي، بيولوژيستي و داروينيستي بود و بديهي است كه با چنين برداشت غلط و منحرفي كه نيچه از مفهوم زندگي دارد، به جاي زندگي، اين سايه شوم و هولناك مرگ و پوچي و تخريبگري كور و بيهدف است كه بر سر امثال نيچه و كساني كه همچون نيچه فكر ميكنند، سنگيني ميكند.
فرجام سخن
گرچه نيچه و ساير فيلسوفاني كه به پستمدرن مشهور شدند، مباني مدرنيته را از اساس دچار تزلزل كردند و در مهمترين ابزار تفلسف و شناختي مدرنيته (عقلانيت ابزاري- راسيوناليته) تشكيك جدي وارد كردند، اما با اين حال بايد اذعان داشت كه نقادي، «نفي» و «برهم زدن نظم موجود» پايه تفكر متعلقين به فلسفه پسامدرن را شكل ميدهد و هرچند طرحهايي چون «ابرانسان» توسط نيچه به عنوان غايتالقصوي مطرح ميشود، اما با توجه به تعاريف و تشريحي كه ذكر آن رفت، بايد اذعان داشت كه اين مفاهيم بيش از آن كه چارچوبي فلسفي يا ايدئولوژيك براي انسان و جهانِ آرماني خود تصوير كنند، بيشتر درگير لفاظيهاي ادبي و تعابير هنرمندانهاي هستند كه نميتواند به عنوان يك راهنماي روشنگرانه مورد استفاده قرار گيرد. شايد از همين رو و به دليل فقدان جايگزين قابل مصرف است كه فراروايتهاي مدرنيسم به رغم هجمههاي فلاسفه پسامدرن، پس از مدتي كوشيدند خود را بازسازي كنند و تعابيري چون «نوليبراليسم و نوماركسيسم» را براي ترميم خود به كار بستند. لذا شايد بتوان از داستان مقابله پستمدرن با مدرنيته اين نتيجه آموزنده را گرفت كه نقد و نفي مدرنيته، در صورتي ميتواند كارگر افتد كه هر روايت جايگزين، براي پرسشهاي بشر، پاسخهايي جديد و بهتر در نظر گرفته باشد و به عبارتي چيزي بيشتر از لفاظيهاي نيچهاي، به دست بشر دهد.
*دانشآموخته دكترای فلسفه دانشگاه اصفهان
منبع: روزنامه جوان
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان