موضوع تفکیک یا وحدت نفس و بدن یا انکار وجود یکی از آنها، بیاغراق یکی از مهمترین موضوعات فلسفه اسلامی و غربی است که مقولاتی، چون دوگانه ذهن- عین (سوژه- ابژه) در پی آن مطرح شده است
محسن مطلق
واژه «نفس» و معادلهای آن از حیث مفهومی، جزء قدیمیترین مفاهیم انتزاعی است که بشر در خصوص آنها ارائه نظر نموده است.
عموماً دو دیدگاه اساسی از قدیم پیرامون چیستی نفس و رابطه آن با جسم وجود داشته است. دیدگاه نخست نفس را مجرد دانسته و بر غیرمادی بودن این مفهوم تصریح میکند. در فلاسفه یونان ارسطو و افلاطون را میتوان مظهر این تفکر دانست. در غرب مدرن نیز افرادی، چون دکارت، کانت و لایبنیتس بر این موضوع تأکید دارند. فلاسفه شهیر اسلامی (فارابی، ابنسینا، سهروردی و ملاصدرا) نیز در همین زمره نخست قرار دارند.
در مقابل، اما دیدگاهی به اصالت ماده ادعا دارد و حقیقت نفس را نیز چیزی جز فیزیک نمیداند. از میان فیلسوفان عصر یونان میتوان اپیکور راحامی این تفکر دانست و در غرب مدرن، فلاسفهای، چون مارکس و انگلس ادامهدهنده این تفکرند.
نفس در طول تاریخ فلسفه با معادلهای گوناگونی مطرح شده است که واژگانی، چون «روان»، «روح» و «ذهن» از آن جمله بودهاند.
موضوع تفکیک یا وحدت نفس و بدن یا انکار وجود یکی از آنها، بیاغراق یکی از مهمترین موضوعات فلسفه اسلامی و غربی است که مقولاتی، چون دوگانه ذهن- عین (سوژه- ابژه) در پی آن مطرح شده است. در این یادداشت موضوع نفس و رابطه آن با بدن در فلسفه غرب مورد بررسی قرار گرفته است.
نفس و بدن در فلسفه قدیم
همانطور که اشاره شد موضوع نفس و رابطه آن با بدن انسان یکی از مهمترین و پربحثترین موضوعاتی است که در فلسفه کشیده میشود تا پاسخ برای نوع این ارتباط داده شود.
مفهوم نفس البته در طول تاریخ مکرراً و توسط افراد مختلف با الفاظ گوناگون بیان شده است. شاید یکی از قدیمیترین کاربردها مربوط به کتاب مقدس باشد که از واژه نِفِس (Nefes) و دمیده شدن آن در بدن استفاده کرده است.
افلاطون و فلاسفه یونان باستان از واژه معادل سایکو (Phsyco) به عنوان جایگزینی برای تعریف حقیقت غیرجسمانی انسان بهره بردهاند. خود افلاطون نفس را حقیقت نامیرا و جاودانه انسان معرفی میکند.
یکی از نخستین پاسخهای ثبت شده به پرسش بنیادین پیرامون نوع رابطه نفس و بدن مربوط به ارسطو است که با نفی دوگانگی نفس از بدن از یکسو و نفی مادی بودن آن از سوی دیگر، نفس را صورت جوهری بدن معرفی مینماید که ماده و جسم کاملاً به آن وابسته است. او نفس را آن چیزی میداند که «ما بهوسیله آن زندهایم، حرکت میکنیم و میفهمیم.» وی البته در حالی به لازم و ملزوم بودن نفس و بدن اشاره میکند که در خصوص وضعیت نفس پس از بدن توضیحی ارائه نمیکند.
مسئله نفس گرچه در یونان چنانچه اشاره شد مورد بحث قرار گرفت، اما بیشترین نظریات را در این خصوص باید در قرن هفدهم و هجدهم جستوجو کرد.
آغازگر این تأمل فلسفی در واقع رنه دکارت است. فلاسفه غرب مدرن و در رأس آنها رنه دکارت عمدتاً در آثار خود میکوشند تا حقیقتی به نام نفس را به فیزیک آدمی مرتبط سازند. در نگاه دکارت نفس یا نفس عاقله که به اعتقاد او سرمنشأ شناخت در انسان است، مفهومی ذهنی متفاوت از کالبد است که به واسطه غده صنوبری که در مغز انسان فعال است با بدن ارتباط برقرار میکند. افعال آدمی از نظر او یا مرتبط با غریزه حیوانی انسان یا نتیجه آگاهی هستند. افعال آگاهانه از طریق نفس و به واسطه غده صنوبری به جسم منتقل میشود.
دکارت به این دلیل غده صنوبری را به عنوان مرکز استقرار نفس انتخاب کرد که گمان میکرد این تنها اندام مغزی است که دارای مثل و مانندی نیست و منحصراً به خوی انسانی مرتبط است.
در واقع این برداشت از نفس رویکردی بود که به زودی مبنای روشهای روانشناسی مدرن در تبیین رفتار آدمی قرار گرفت.
عقاید دکارت در خصوص رابطه بدن و نفس به شکلگیری مکتبی که بعدها پدیدارشناسی خوانده شد، کمک شایانی کرد؛ به گونهای که هوسرل پدیدارشناسی را در واقع نوعی نودکارتگرایی مینامد.
ایمانوئل کانت نیز از جمله فلاسفه غربی است که میکوشد توضیحات خود را پیرامون نفس ارائه کند.
کانت با متافیزیکی دانستن مقوله نفس، هر گونه استدلال پیرامون آن را نفی نموده و اعتقاد دارد عقل نظری قادر به شناخت آن نیست.
کانت «من» آدمی را حقیقتی میداند که گرچه موجود است، اما کیفیت آن را از طریق متعارف شناخت نمیتوان استحصال نمود و تنها میدانیم این «من» است که آدمی را به یگانگی آگاهی و وحدت شناخت درباره مسائل گوناگون میرساند، اما اطلاق قید «جوهریت» را برای نفس نیز به دلیل همین عدم احاطه و امکان بررسی موضوع نفس منتفی میداند. حتی او میگوید نفس را نمیتوان جوهری ثابت قلمداد کرد و همانطور که در بدن آدمی تحویل و تغییر راه دارد؛ نفس انسان نیز میتواند تغییرپذیر باشد.
در خصوص بقای نفس نیز کانت استدلالی مشابه میآورد و ضمن تردید اولیه در امکان ارائه نظر قطعی درباره بقای نفس، اما ویژگی کمالطلبی نفس را شاهدی بر امکان بقای نفس برشمرده و میگوید نفس انسان از سویی خود را مکلف مییابد به سوی کمال و سعادت حرکت نماید و از سوی دیگر در این دنیا عقل پایبند تمایلات و طبع است و سعادت هم به دست نمیآید، لذا میتوان امیدوار بود بعد از مرگ و درجهانی که این تباین میان عقل و طبع وجود نداشته باشد به کمال برسد.
نگاه توحیدی به نفس در فلسفه غرب
نیکولا مالبرانش، فیلسوف و کشیش قرن هفدهم که در نوع نگاه خود از دکارت تأثیر فراوانی پذیرفته بود میکوشد تا مقوله نفس را به الهیات نزدیک سازد.
از نگاه مالبرانش خدا تنها علت یگانه و حقیقی است و رابطه بدن و نفس را باید در سایه همین عقیده بررسی کرد. نفس نه تنها مستقلاً بر بدن و بدن بر نفس تأثیری ندارد، بلکه به هیچ وجه رابطه علیتی وجود ندارد مگر آن هنگام که خدای یگانه (علت حقیقی برای ایجاد قواعد تجربی) خود دست به کار شود. به نظر مالبرانش حتی وقتی فردی قصد کند انگشتش را حرکت دهد، این یک موقعیت برای خداست که انگشت را حرکت دهد یا زمانی که شیئی در حوزه دید قرار میگیرد، موقعیتی برای خداست که ادراک بینایی را در ذهن شخص ایجاد کند. او اعتقاد دارد: «تصورات در ذهن نه از اجسام ناشی میشوند نه از نفس ما، بلکه انسان همه چیز را در خداوند میبیند. به عبارتی شناخت انسان نسبت به امور محسوس با رؤیت در خدا و پرتوافکنی خداوند به نفس حاصل میآید.»
مالبرانش در دیدگاهی که «اکازیونالیسم» نام نهاده است، قائل به تطابق- و نه تعامل- میان نفس و بدن است.
در نگاه مالبرانش، احوال نفسانی نسبت به حالتهای بدنی، علیت طبیعی دارند ولی این علیت طبیعی صرفاً به معنی علیت موقعی است و نه علیت حقیقی. علیت حقیقی منحصر در خداوند است که علتی فوق طبیعی و فوق مادی است.
نفس و بدن در نگاه اسپینوزا
باروخ اسپینوزا از جمله فلاسفه دیگری است که در آثار خود کوشیده رابطه میان بدن و نفس را تبیین کند.
این فیلسوف هلندی که از فلاسفه مسلمان نیز تأثیر زیادی پذیرفته است؛ انسان را متشکل از دو بُعد ماده و صورت تلقی نموده و هر دو را امور حقیقی و غیرقابل انکار میشمرد. اسپینوزا نیز ماده و صورت را در آدمی متصل و دارای وحدت دانسته و به ثنویت و دوگانگی این مفاهیم از هم قائل نیست، به طوری که هرگز ماده بدون صورت آن که همان نفس است امکان وجود ندارد.
وی در خصوص اتحاد جوهری نفس با بدن به دیدگاه دکارت نقد وارد میکند و برخلاف وی، ارتباط نفس با بدن را از طریق یک واسط رد کرده و معتقد است نفس و بدن دو هویت مستقل از هم نیست، بلکه یک سلسله موجود است که باطن آن اندیشه و ظاهرش جنبش و حرکت است، لذا نه ذهن یا نفس جسم را به حرکت وامیدارد و نه بدن، نفس یا ذهن را به تفکر برمیانگیزد.
نگرش اسپینوزا به نفس و بدن به «موازی انگاری» این دو پدیده مشهور است.
نفس در فلسفه آلمان
فلاسفه آلمانی نیز بحثهایی مفصل و بسیار پیچیدهای پیرامون نفس یا ذهن مطرح کردهاند؛ شاید سرآمد این فلاسفه را بتوان هگل، انگلس و مارکس دانست.
هگل فیلسوف بزرگ آلمانی که فلسفه تاریخ وی و نظریه دیالکتیک آن تأثیر شگرفی بر جهانشناسی مدرن گذاشت، بیش از هر چیز به مقوله ذهن میپردازد. از نظر هگل «ذهن عبارت از حالتی است که بر اثر بازگشت روح ذهنی به اصل خویش حادث میشود.»
روح ذهنی در اعتقاد هگل، توسط آگاهی تغذیه شده و همین روح ذهنی خود به غنای در ذات میرسد.
هگل با نفی حقیقتی فرامادهای به نام روح یا نفس، ذهن را به عنوان موضوع روانشناسی در نظر گرفته و برای آن سه بعد قائل است که عبارتند از: ذهن نظری یعنی شناسایی، ذهن عملی یعنی خواست و ذهن آزاد.
هگل معتقد است ذهن در مرحله اول جز «هستی» صفتی دیگر ندارد. در این مرحله ذهن در پی تلاش برای کشف یافتههای خود است و شأنیت فراتری ندارد. مراحل شناختی ذهن نظری از سه مرحله حدس، انگار و اندیشه تشکیل شده و سیر تعالی خود را میپیماید.
مارکس در بحث درباره دوگانه نفس و ماده از اندیشه فیلسوف غرب قدیم - اپیکور- و فلسفه اتمی وی بهره جسته است.
مبنای فلسفه اپیکور درباره طبیعت، بر نظریه او درباره اتمها و اجرام کیهانی استوار است. سراسر طبیعت، از اتمهای خودکفا و نامرئی تشکیل شده است که مدام در حال حرکت هستند و فضای خالی میان آنها وجود دارد. این اتمهای مادی به رغم نامرئی بودن، به واسطه اندازه، شکل و وزنشان، مادی، مشخص و معین تلقی میشوند. آنها مایه اصلی همه اشیای مادی را تشکیل میدهند.
با این تفسیر؛ اتم یک ماده خود حامل آگاهی و وجهی است که میتواند به شناخت منتج شود و لذا لازم نیست در پی بُعد دیگری با نام نفس و... باشیم.
به عبارتی بُعد معنوی اتم، وجه ممتاز نظریه اپیکور است که در آن بیش از هر چیز دیگر، انسان و اراده وی است که معنا دارد.
در مقابل جهان قطعیکه دموکریت و نظریه سلسله علل ارسطویی برای پدیدهها متصورند، اپیکور معتقد است اصل و قاعده زیرین اتم، طبیعت و کیهان، آزادی است و این آزادی است که در تلقی فراگیر از حرکت اتمها درک میشود.
مارکس با تفسیر خود از فلسفه یونان و تلفیق آن با دیدگاه فلاسفه آلمانی، چون هگل، فویرباخ و... نهایتاً ایده ماتریالیسم دیالکتیک را مطرح کرد. در نگاه مارکس هستی، تجلی یا مخلوق یک هستی یکپارچه «مادی- معنوی» است. اوصاف مادی و معنوی و تفکیک ذهنی و عینی برای توصیف هستی چندان قابل قبول نیست. او هستی را یک «پراکسیس» (تلفیق ماده- معنا) میداند. در واقع هستی یک «پراکسیس» (تلفیق ماده و صورت) است و نه ماده مجزا به یا صورت مجزا.
بهره کلام
همانگونه که به صورت گذرا نظر مهمترین فلاسفه غرب پیرامون دوگانه «نفس و بدن» مورد بررسی قرار گرفت فلاسفه غرب از عهد یونان تاکنون نظریات متفاوت و بعضاً غیرهمسو پیرامون ماهیت نفس و رابطه آن با بدن ارائه کرده است. برخی از فلاسفه معتقد به وجود نفس به عنوان جوهر هستی و چیزها بوده و بدن را مادهای میدانند که نفس، صورتِ این ماده است. برخی از آنان در تفکر سمت و سوی الحادی داشته و برخی دیگر بعضاً تحت تأثیر فلاسفه مسلمان از منظر الهیات به جوهریت نفس پرداختهاند.
در مقابل و خصوصاً در دو قرن اخیر فلاسفه چپگرا با تمرکز بر ماتریالیسم ماده را حقیقت واحد هستی درنظر گرفته که خود مایه حرکت است و از این رو تفکیک بین عین و ذهن یا نفس و بدن را چندان مورد عنایت قرار ندادهاند.
تطبیق این نگرشها با نوع نگاه فلاسفه توحیدی و مسلمان به مقوله نفس و رابطه آن با بدن میتواند تا حدود زیادی خلأ موجود میان نظریات غربی را توضیح دهد که در یادداشتی دیگر میتواند مورد بحثقرار گیرد.
منبع: روزنامه جوان
روزنامه جوان
تاریخ انتشار: 14 شهریور ماه 1397
کشاکشی در حقیقت نفس