نویسنده: آیتالله العظمی جعفر سبحانی
در اصول کافی نقل حدیثی شده است که در آن امام صادق(ع)میفرماید: «العالمُ بزمانه لا تهجُمُ علیه اللوابس:[1] آنکس که آگاه به زمان خود باشد، در مقابل گردبادهای شبهه قرار نمیگیرد.» مراد از «آگاهی به زمان»، آگاهی به نیازها و سؤالها و شبهات زمانه است؛ ولی چه شبهاتی؟ زمانی مسائلی مطرح بود و میگفتند: «اسلام با شمشیر پیشرفت کرده است، نه با منطق و برهان!» علما هم در جواب آنها بحثها کردهاند و کتابها نوشتهاند. یا میپرسیدند: «چرا پیامبر اکرم(ص) زنان متعدد گرفت؟ یا اینکه چرا در اسلام چهار زن مشروعیت دارد؟» ولی الان شبهات ما، اینها نیست. امروزه دو دسته شبهه مطرح میشود:
1ـ شبهات مربوط به اصل دین: متکلمان مسیحی در غرب این شبهات را مطرح میکنند و شاید نظرشان شبههتراشی هم نیست، بلکه عقایدشان درباره مسیح(ع) همین است؛ ولی بعد این شبهات وارد کشور ما میشود. علما و طلاب باید این شبهات را پاسخ دهند. چند نمونه از این شبهات عبارتند از:
الف) شبهه نسبت به وحیانی بودن قرآن، میگویند: «قرآن وحی الهی نیست، بلکه اندیشههای پیامبر(ص) است. پیامبر(ص) بعد از آنکه به مقام نبوت رسید، خودش این افکار را برای مردم معرفی کرد.»
ب) شبهه عرفی بودن دین؛ میگویند: «دین امری عرفی است؛ بنابراین در هر زمان باید مطابق آن زمان، دین وضع و تفسیر شود.»
2ـ دستهای دیگر از شبهات مربوط به مسائل امامت و ولایت است. بحث ما درباره دسته دوم شبهات است. نکته اصلی بحث ما این است که بین عقل و دین رابطهای تنگاتنگ است. محال است دینی باشد و عقل برخلاف آن باشد. یا عقل باشد و دین برخلاف آن باشد. بین عقل و دین رابطه تنگاتنگ است و از هم جدا نمیشود.
سلفیه: گروهی در حجاز و عربستان سعودی هستند، کمکم به جاهای دیگر هم رسیدهاند که به جمعیت سلفی یا سلفیگرا مشهورند. در حال حاضر اگر یک جوان سنی بخواهد روشنفکر شود، روشنفکری او به صورت سلفی و سلفیگری است. از آغاز قرن چهاردهم، مکتب «سلفیه» مشهور شد و گروهى آن را به عنوان «مذهب» برگزیدند و خود را «سلفى» نامیدند و برخى، آن را «روشفکرى» براى رسیدن به حقیقت اسلام دانستند. براى روشن شدن مطلب، لازم است با تاریخچه «سلفیه» و شیوه تفکر و روش استدلال آنها در بحثهاى اعتقادى و فقهى بیشتر آشنا شویم.
تاریخچه سلفیه
سلفىها خود را پیرو مکتب «اهل حدیث» مىدانند که در عصر عباسیان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شیعیان، پدید آمدند. پس از درگذشت احمدبنحنبل در سال241ق که بنیانگذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان حنبلیها ادامه داشت و حنبلیها در اصول و فروع و عقیده و احکام، خود را پیرو اهل حدیث دانستند. خلفاى عباسى از دوران «متوکل» تا زمان «مقتدر»، به ترویج این مکتب پرداختند. در سال 305ق، ابوالحسن اشعرى (متوفای324ق) تحت عنوان «احیاگرى مکتب اهل حدیث» و به طور اخص احمدبنحنبل، مکتبى را پىریزى کرد و خواست اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث ایجاد کند؛ زیرا عقیده آنان با خرافات زیادى آمیخته شده بود و پیوسته مىگفتند: «قرآن، قدیم است» و بشر در زندگى خود فاقد «اختیار» است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا را دارد! او براى اصلاح این مکتب، به پا خاست و توانست اصلاحاتى انجام دهد؛ ولى متعصبان اهل حدیث او را از خود طرد کردند. ابوعبدالله حمرانى گفته است: «اشعرى وارد بغداد شد و نزد رئیس مذهب اهل حدیث به نام بربهارى رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند جبایى و ابوهاشم مناظره کردهام و منطق یهود و نصارا را شکستهام.» رئیس مذهب اهل حدیث گفت: «من از سخنان تو چیزى نمىفهمم و فقط به آنچه احمدبنحنبل گفته است، ایمان دارم.» سپس اشعرى براى جلب نظر اهل حدیث، کتاب «الابانه» را نوشت که تا حدى بیان کننده عقیده اهل حدیث است.
با پیدایش مکتب اشعرى، شکاف عظیمى بین اهل حدیث و آنها پدید آمد و پیوسته در جنگ و جدال بودند و گاهى اختلافاتشان به خونریزى مىانجامید و علتش این بود که اشعرى اصلاحاتى در عقیده اهل حدیث انجام داد و براى خود در مسائل عقیدتى مقامى قائل شد. در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز «سلف» و «سلفیه» به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه ابنتیمیه (م728 ق) دعوت به شیوه «سلف» را شعار مکتب خود ساخت؛ ولى وی از کلمه «سلفیه» بهره نمىگرفت و مىگفت: ما تابع «اهل سنت و جماعت» هستیم که در سه قرن نخست میزیستهاند؛ یعنى از 11تا 300ق.
پس از درگذشت ابنتیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پیروى از اهل حدیث، آن هم به شیوه این گروه محدود، چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند ذهبى (م748ق) و ابن قیم (م751ق) و ابنکثیر (م77ق) نتوانستند شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانى فراهم آورند؛ زیرا او این فکر را در شام و مصر مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت بود. این شیوه در قرنهاى بعد، به وسیله محمدبن عبدالوهاب (م1207ق) در سرزمین نجد که فاقد علماى برجسته بود، احیا گردید و گسترش یافت و بر اثر حمایت آلسعود، در آنجا به صورت مذهب رسمى درآمد و با تسخیر حرمین شریفین در پرتو حمایت استعمار انگلیس، بر این مناطق تحمیل گشت و تمام مراکز علمى و دانشگاهی و مساجد و منابر وعظ و خطابه رسمى در اختیار آنان قرار گرفت و گروههاى دیگر، از این مراکز بىبهره شدند.
از نظر محققان، شعار «سلفیه»، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آنگاه که مصر به اشغال انگلستان درآمد و گروهى از مصلحان مانند سیدجمالالدین اسدآبادى (م1316ق) و شیخ محمد عبده (م1323ق) در مقابل هجوم فرهنگ و تمدن غرب، تصور کردند که راه رهایى از چنگ اشغالگران این است که در مقابل گروهى که فریب فرهنگ غربى را خورده و بیشتر در آنها هضم شده بودند، مردم را به همان اسلام پیشینیان دعوت کنند. گروه اول براى اینکه حرکت خود را با شعارى زیبا، همراه کنند، شعار «سلفیه» را انتخاب کردند تا بگویند ما پیرو اسلام راستین قرون نخستین هستیم؛[2] ولى آنان از احیاى این مکتب، هرگز قصد تکفیر دیگران یا ایجاد شکاف در میان مسلمانان را نداشتند، بلکه از روى خوشبینى به صحابه و تابعان، این مسلک را ترویج کردند. در سال 1929م که جمعیت «اخوانالمسلمین» در مصر تشکیل شد، آنها نیز به این مسلک رغبت نشان دادند و خیال کردند پیروى از گروههاى نخستین اسلامى ـ صحابه و تابعین ـ نجاتبخش امت اسلامى است؛ ولى در عین حال به همه فرقهها، روى خوش نشان داده، غالباً به مسائل سیاسى و در رأس آنان تأسیس حکومت پرداختند؛ اما سلفىگرى در نجد که خود را وارث محمدبن عبدالوهاب مىدانست، موجى از تندروى و سختگیرى به راه انداخت و کمکم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساکت کردن مخالفان، شیعه را تکفیر کرد، اشاعره و صوفیه و مذاهب دیگر را اهل بدعت خواند و مدعى شد که اسلام ناب در اختیار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت براى همگان حجت است و هر کس از این راه، عدول نماید، بدعتگذار یا خارج از اسلام است. باید توجه داشت اکنون سلفىهاى نجدى، یک گروه نیستند، بلکه گروهى «سلفى تبلیغى»اند؛ ولى گروهى دیگر گام فراتر نهاده و «سلفى جهادى» مىباشند و مىگویند با تشکیل جنبشهاى مسلحانه زیرزمینى، باید دولتها را سرنگون کرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصیل را پیاده کرد.
روش فکرى سلفیه
مسئله مهم، آگاهى از روش فکرى سلفیه است، آنها دو روش دارند که به هم نزدیک است: گروهى فقط کتاب و سنت را حجت دانسته، از داورىهاى عقل کمک نمىگیرند. گروه دیگر مىگویند قرآن و سنت وقتى براى ما حجت است که با فهم «سلف» همراه باشد؛ زیرا ما آیین خود را از آنها گرفتهایم.
آنان در تعبد به نص «کتاب و سنت»، بین خبر واحد و خبر متواتر فرق نمىگذارند و خبر واحد را در تبیین عقاید و معارف، حجت مىدانند و چند وقت پیش در همایشی درباره «حجیت خبر واحد در عقاید»که در عربستان سعودى برگزار شد، همگان تصریح کردند که قول ثقه در عقاید براى ما حجت است. بر همین اساس خدا را با صفات بشرى توصیف مىکنند و براى او به خنده و گریه و آمدن و رفتن و نشستن و پا نهادن در جهنم معتقد هستند و میگویند: «صداى تختى که روى آن مىنشیند، مانند صداى کجاوه است!» اکنون درباره شیوه آنان در استنباط عقاید، چند سؤال را مطرح مىکنیم:
شیوه سلفیه در استنباط عقاید
آنان مىگویند: «باید از صحابه و تابعان پیروى کرد؛ زیرا فهم آنان، مقیاس حق و باطل است» و در این مورد، به حدیث نقل شده از رسول خدا(ص) استدلال مىکنند که فرمود: «خیرُ القرون قرنى، ثمّ الذین یلونهم ثم الذین یلونهم...: بهترین مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى که پس از آنان مىآیند. سپس مردمى که بعد از آن گروه مىآیند.»[3] آنگاه دوران هر کدام از سه گروه یاد شده را صد سال تخمین مىزنند که مجموعاً سیصد سال مىشود. ابنتیمیه و پیروانش با این حدیث، سه قرن نخست اسلامى را «که هر قرنى از نظر آنان صد سال است»، ملاک حق و باطل شمرده و آنچه را که در این زمان انجام گرفته و یا به طور عملی آن را تأیید کردهاند، به صورت کامل مىپذیرند، چون پیامبر اکرم(ص) در این حدیث، این سه قرن را قرون ممتاز شمرده است. امتیاز این قرنها به خاطر کسانى است که در آن سیصد سال زندگى مىکردند و خیر بودن آنان، موجب این است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانیم. این نظریه، با سئوالات و ابهامات زیادى همراه است.
اشکالات دیدگاه سلفیه
سؤال اول: «قرن» در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر، به معنى صد سال نیست، بلکه به معنى جمعیتى است که در یک زمان با هم زندگى مىکنند و سپس جمعیت دیگر جاى آنان را مىگیرند و قرآن مجید هم کلمه «قرن» را در همین معنا بهکار برده است. واژه «قرون» در قرآن کریم هفت بار بهکار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحى یعنى «صد سال» اراده نشده، بلکه به معناى «مردم یک زمان» به کار رفته است.[4] نمونهای از این کاربرد، این آیه شریفه است: «ألم یروا کم أهلکنا من قبلهم من قرنٍ مکّنّاهُم فی الارض ما لم نُمکّن لکم وأرسلنا السماء علیهم مدرارا و جعلنا الأنهار تجری من تحتهم فأهلکناهم بذنوبهم وأنشأنا من بعدهم قرنا آخرین:[5] آیا ندیدهاند که چه اندازه پیش از ایشان جمعیتهایى را نابود کردیم که در زمین، آنان را توانمند ساخته بودیم؛ بهگونهاى که به شما آن توان را ندادهایم و از آسمان به فراوانى براى آنها باران فرستادیم و جویها از زیر آنان روان ساختیم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کردیم و جمعیتى دیگر پدید آوردیم.»
بنابراین، تفسیر حدیث «خیر القرون» به سیصد سال، هیچ پایه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمىتواند، قرینه بر تفسیر حدیث باشد. ابنمنظور در لسانالعرب پیرامون توضیح «قرن» نوشته است: قرن نسلى را مىگویند که پس از نسل دیگر مىآید و در مقدار فاصله زمانى این دو فصل، نظرات متفاوتی هست؛ مانند: ده سال، بیست سال، سى سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال. در نهایه ابن اثیر آمده است: «قرن، به معنای مردم یک زمان بوده و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اینکه «قرن» به معنى مردم یک زمان است، شعر شاعری است که چنین سروده:
اذا ذهب القرنُ الذى انت فیهم وخُلّفت فى قرنٍ فأنت غریبٌ
یعنى: هرگاه مردمى که تو در میان آنها هستى بروند و تو در میان مردمى دیگر بمانى، در این هنگام غریب هستى.»[6]
ابنحجر عسقلانى در تفسیر حدیث «خیر القرون...» قرن را به معناى مردم یک زمان تفسیرکرده است: «القرنُ: اهلُ زمانٍ واحد متقارب اشترکوا فى امرٍ من الامور و یقال: انّ ذلک مخصوصٌ بما اذا اجتمعوا فى زمان نبىٍّ او رئیس یجمعهُم على مله او مذهبٍ او عملٍ، و یطلق القرنُ على مدةٍ من الزمان:[7] قرن، مردم یک زمان را مىگویند که در کارى از کارها با هم شریک باشند و گاهى به مردمى مىگویند که در زمان یک پیامبر یا رئیس باشند که آنها را بر یک روش یا مذهب یا کارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نیز گفته مىشود.» سپس با یک محاسبه خیالى، کوشیده مدت قرن را صد سال معرفى کند تا سیصد سال اول تاریخ اسلامى را شامل شود.[8] او گفته است چون یک نفر از صحابه به نام ابوالطفیل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را باید صدسال دانست؛ اما ملاک، عمر بیشتر صحابه است، نه فرد نادر آنها که در هفتاد سالگى درگذشتهاند. خود او هم معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است. یادآور مىشویم با اختلاف زیادی که در مدت «قرن» است، نمىتوان آن را به صد سال تفسیر کرد. از این گذشته، قرآن بهترین مدرک است که هرگز قرن را نه به معنى صدسال، بلکه مردم یک زمان دانسته است و حداکثر مدت عمر مردم یک زمان را هفتاد سال حساب مىکنند، نه بیشتر. فرض کنیم مقصود همان سیصد سال اول است؛ اکنون مىپرسیم چگونه مىتوان آن سه قرن را، شریفترین قرنها خواند در حالى که آنچه اهل حدیث، بدعت مىخوانند، همگى در همان صد سال نخست یا کمى بیش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال 39ق آغاز شد و بعداً هم ادامه یافت و بعد به فرقههای گوناگون تقسیم شدند. پایهگذار «مرجئه» حسن بن محمد حنفیه است که در اواخر قرن نخست درگذشت، هرچند «ارجاء» در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است. «تفکر قدری» از معبدبن عبدالله جهنى بصرى، متوفاى 80 ق، آغاز شد. پس از او پرچم «قدریه» را غیلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آویخته شد. «تفکر معتزلی» در سال 105ق پىریزى شد؛ آنگاه که واصلبنعطا از مکتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پىریزى کرد. حال که اکثر مذاهب و فرقههایی که از نظر «سلفیه» باطل هستند، درآخر قرن اول و اوایل قرن دوم پدید آمده است، چگونه مىتوان آن سه قرن را، «خیرالقرون» خواند؟ به طور خلاصه باید گفت: حدیث «خیرالقرون» از دو نظر مخدوش است:
1ـ از نظر تفسیر کلمه «قرن» به صدسال و کلیه کسانى که در این سه قرن مىزیستهاند.
2ـ از نظر واقعیت و تحقق خارجى؛ زیرا مذاهب انحرافى در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش یافت و گروهبندىها در آن زمان پدید آمد.
سؤال دوم: خصیصه انسانى، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و اندیشه است و اصحاب و حتى تابعان، از این خصیصه مستثنا نبودند و حتى در عصر رسول خدا(ص)، چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهاى مختلفى از اسلام داشتند که اینک به نمونههایى اشاره مىکنیم:
الف) اختلاف در عصر نبوی
1ـ اختلاف در غنیمتهای جنگى بدر: یاران پیامبر(ص) پس از پیروزى در جنگ بدر، درباره اسیران جنگى و غنیمتها به دو گروه تقسیم شدند: گروهى بر کشتن آنان اصرار داشتند و گروهى پیشنهاد میکردند از آنها فدیه بگیرید و آنان را آزاد کنید.[9]9 این اختلاف به قدرى شدید بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: «لولا کتابٌ من الله سبق لمسّکُم فیما أخذتُم عذابٌ عظیم: اگر نوشته ثابتى از جانب خدا از پیش نبود، در این کارى که در پیش گرفتهاید، کیفر بزرگى به شما مىرسید.»[10]10
2ـ صلح حدیبیه: در صلح حدیبیه هنگامی که پیامبر(ص) با قریش صلح کرد و حتى حاضر شد در عهدنامه عنوان «رسولالله» را از کنار نام خود بردارد، موجى از اختلاف پدید آمد. گروهى صلحنامه را مایه ذلت میخواندند و به یکدیگر مىگفتند: «فعلام نُعطى الدنیه فى دیننا؟»، ولى گروه دیگر تسلیم رسول خدا(ص) بودند.11[11]
3ـ روزه در سفر: رسول گرامى(ص) در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان، از مدینه خارج شد و هنگامى که به نقطهاى به نام «کراعالغمیم» رسید، کاسه آبى خواست و آن را بلند کرد؛ به طوری که همه مردم دیدند. آنگاه حضرت از آن نوشید. به حضرت گفتند که برخى به حالت روزه باقى ماندهاند، فرمود: «اولئک العصاه، اولئک العصاه: آنها گنهکارند، آنها گنهکارند.»12[12]
4ـ جلوگیرى از نگارش نامه: رسول گرامى(ص) در بستر بیمارى بود و گروهى از یاران، گردش را گرفته بودند. فرمود: «قلم و کاغذى بیاورید تا چیزى بنویسم که بعد از من گمراه نشوید.» گروهى با آوردن قلم و کاغذ موافقت کردند و گروهى سرسختانه با آن مخالفت کردند. هنگامی که حضرت اختلاف آنان را دید، فرمود: «برخیزید! شایسته نیست نزد من با یکدیگر کشمکش کنید.»13[13]
حال با وجود اختلاف در میان صحابه، تکلیف چیست؟ آیا مجاز هستیم به هر کدام عمل کنیم یا راهى براى ترجیح وجود دارد؟
ب) اختلاف پس از پیامبر(ص)
اختلاف فکرى در میان انسانها، امرى طبیعى است و صحابه و تابعین هم از این امر طبیعى، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقیدتى و شرعى بیش از آن است که در اینجا ذکر شود. هنوز آب غسل پیامبر(ص) خشک نشده بود که در انتخاب خلیفه، اختلافنظر شدیدى در میان صحابه بروز کرد. حتى کار به زد و خورد کشید و اگر کسى وقایع سقیفه را در تاریخ طبرى و دیگر کتابهاى تاریخى بخواند، عمق اختلاف را درک مىکند.
پس از استحکام پایههاى خلافت، اختلاف در فکر و اندیشه، در میان یاران، گسترش یافت و ریشه فرقههای اسلامى همچون قدریه، مرجئه، معتزله، مجسمه، همه و همه در قرن اول تاریخ اسلامى پدید آمد و در دوران تابعین و تابعین تابعین رو به فزونى نهاد. اکنون این سؤال مطرح مىشود: اگر باید فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگیریم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ این «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پدید آمدند و جمعیتهایى را به خود وابسته کردند. پس چرا همه آنها را «جز یکى» در آتش مىدانید و سرزنش مىکنید؛ در حالى که آنها هم از «سلف» بودهاند؟ شدیدترین جنگ و نزاعها، در سه قرن نخست اسلام، در حکومت امویان و عباسیان رخ داد و هر کدام از این فرقهها، براى خود مکتب و منطقى داشتند. چگونه مىتوان همه این اختلافها را نادیده گرفت و یک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصور کرد که در همه مسائل، ملاک سنجش حق و باطل باشد؟
سؤال سوم: اگر بناست به فهم و درک سلف صالح در سه قرن اول مراجعه کنیم، چرا فهم اهلبیت و سخنان آنان میزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترین آنها و در فهم مسایل دینى بىنیازترین امت اسلامى بودند و پیامبر گرامى(ص) آنان را همتا و همسنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّى تارکٌ فیکم الثّقلین، کتاب اللّه و عترتى، ما إن تمسّکتُم بهما لن تضلّوا ابدا:[14]14 من در میان شما دو چیز گرانبها یعنى قرآن و اهل بیت خودم را بر جا مىگذارم که اگر از آنها پیروى کنید، هرگز گمراه نمىشوید.» چرا این همه روایات از پیامبر گرامى اسلام(ص)درباره دختر گرامىاش که او را «سیدة نساءالعالمین» و فرزندانش را مانند «سفینه نوح»[15]15 معرفى کرد، مورد توجه قرار نگیرد و به آنها مراجعه نشود در حالى که آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟
سؤال چهارم: مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پیامبر(ص) را خاتم رسالتها و نبوت او را پایانبخش نبوتها مىدانند و آنچه مربوط به دین و شریعت است، باید از خود رسول خدا(ص) به مردم برسد. با توجه به این اصل، چگونه مىتوان فهم صحابى را براى دیگران حجت دانست، در حالى که معناى آن این است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده و یکى از حجتهاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوکانىـ از طرفداران مسلک وهابى ـ به این حقیقت، اعتراف کرده و گفته: حق این است که قول صحابى حجت نیست. خدا براى این امت، جز یک پیامبر و رسول نفرستاده است. صحابه و کسانى که پس از آنان مىآیند، همگان مکلفند از کتاب و سنت، پیروى کنند، آن کس که بگوید جز کتاب و سنت، حجت دیگرى هست، در دین خدا چیزى را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است.
سؤال پنجم: سلفىها میگویند ما سیره سلف صالح را مبنای عمل خود قرار دادهایم. اگر قید «صالح» احترازى است و پیشینیان را به دو گروه صالح و غیرصالح تقسیم مىکند، اشکال این است که راه تشخیص صالح از غیرصالح چیست؟ آیا حکام اموى که خون اهلبیت پیامبر(ص) و هزاران بىگناه را ریختند، از سلف صالح هستند؟ آیا خلفاى بنىعباس که نخستین خلیفه آنان مشهور به «سفاح: خونریز» است، از «سلف صالح» هستند؟ محدثان و فقیهانى که با این نظامها همسو بودند و توجیهگر کارهاى آنان بودند، از کدام دستهاند: صالحند، یا غیرصالح؟
به طور مسلم این گروه، قید صالح را قید توضیحى مىدانند و همه «سلف» را صالح مىشمارند؛ ولى تاریخ به شدت این پندار را رد مىکند. با منطق سلفیه، چگونه مىتوان قتل خلیفه سوم را توجیه کرد؟ مقتول از صحابه و قاتلان نیز از صحابه و تابعان بودند! چگونه مىتوان جنگهاى سهگانه «جمل»، «صفین» و «نهروان» را توصیه کرد؟ آیا کسانى که بر ضد خلیفه منتخب قیام کردند، همگان سلف صالح بودند؟
سلفىها مىگویند: «ما نباید درباره آنان سخن بگوییم. خدا شمشیرهاى ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نیز آلوده نکنیم.» اکنون باید پرسید: آیا این منطق، سخن وحى است یا سخن بشر خطاکار؟ چگونه مىتوانیم درباره تابعان، سخن بگوییم؛ اما درباره اصحاب، حق سخن گفتن نداریم؟ قرآن درباره خطوط قرمز، بسیار سخن گفته؛ ولی آنها را خط قرمز ندانسته است. از این گذشته، آنان واسطههای رساندن دین به ما هستند و با سکوت درباره آنان، سؤالاتمان حل نمىشود.
سؤال ششم: اگر ملاک، فهم و درک سلف است، نتیجه این مىشود که عقل و شعور خود را تعطیل کنیم و فقط به سخنان سلف گوش دهیم؛ بنابراین مسائلى که سلف درباره آنها چیزى نگفتهاند، نباید بیان شود. به همین علت یکى از انتقادها درباره نظریه احمد بن حنبل که قرآن را قدیم معرفى مىکرد، این است که قرآن و سنت درباره قدیم یا حادث بودن قرآن سخنی نگفتهاند، پس چگونه او در این باره اظهارنظر مىکند؟! چگونه مىتوان به نظریه سلف اکتفا کرد، در حالى که هزاران مسئله در زمینه عقاید و احکام پاسخ مىطلبند؟ چگونه مىشود از این مسائل بگذریم و پاسخ دین خاتم به آنها را بیان نکنیم؟
سؤال هفتم: روش سلف این بود که گوینده شهادتین را مسلمان تلقى میکردند و هرگز قلبهای مردم را نمىشکافتند تا از عقیده آنها تفتیش کنند. از رسول خدا(ص) نقل شدهاست که فرمود: «من نیامدهام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آنها مطلع شوم.» رسول گرامی اسلام(ص) این حدیث را در زمانى بیان فرمودند که خالدبن ولید به ایشان گفت: «بسیاری از نمازگزاران، به زبان چیزى را مىگویند که در دل، قبول ندارند». حضرت در پاسخ فرمود: «انّى لم اُومر أن أنقب عن قلوب الناس و لا اشقّ بطونهم: من هرگز مأمور به تفتیش قلوب مردم و شکافتن درون آنها نشدهام.»
سلف صالح به این روش عمل میکردند و جز گروهی اندکى به نام خوارج، کسى اهل «تکفیر» نبود. به خود حق میدادند دیگران را نقد کنند؛ اما به خاطر اختلاف فکرى، عقیدتى و عملى، یکدیگر را تکفیر نمىکردند. اکنون گروهی که ادعاى پیروى از این سلف صالح را دارند، تنها با سلاح تکفیر و تفجیر و عملیات انتحارى با مسلمانان روبرو میشوند و موج تکفیری که از سوى جریان سلفى به راه افتاده است، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احیاگر اندیشه باطل کشیشان شده است که مىگفتند: «اسلام، در پرتو شمشیر پیشرفت کرده است!»
سؤال هشتم: کتاب و سنت که سلفیها آنها را منبع فکری خود میدانند، نسبت به عقل بسیار تأکید مىکنند. واژه «عقل» در قرآن 49 بار آمده است و واژههاى «نُهى» و «لُبّ»، در موارد زیادی به کار رفته است. ما خدا و رسالت پیامبر(ص) را با عقل شناختهایم. چگونه این خلف صالح به «سلف صالح» نسبت مىدهد که بهرهگیرى از عقل، کار «عقلگرایان» است و «عقلگرایان» جایگاهى در میان مسلمانان ندارند؟! آنان توجه ندارند که کنار نهادن خرد و بىاعتنایى به آن سبب مىشود که اصل دین متزلزل شود. اساس دین که همان شناخت خدا و شناخت انبیا و آخرین پیامبر(ص) است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمىشود. حتى قرآن مجید، «توحید در خالقیت و ربوبیت» را با قانون خرد ثابت مىکند و مىفرماید: «لو کان فیهما آلههٌ إلا اللهُ لفسدتا:[16]16 اگر در آسمان و زمین، خدایانى جز الله وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مىشدند.»
در پایان یادآور مىشویم: روش سلف صالح در تمام برخوردهاى نظامى، نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقیت و گسترش سریع اسلام، در گرو همین عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود و پس از توحید و اعتقاد به سراى دیگر و نبوت پیامبر اسلام(ص) و به پاداشتن نماز و پرداختن زکات، در بقیه مسایل، کوچکترین دخالتی نمىکردند. در حقیقت هدف این بود که انسانها از بندگى غیرخدا به بندگى خدا درآیند و هر گاه به اینها اعتراف مىکردند، بقیه مسائل به خود آنها واگذار مىشد، مگر آنکه مسائلى مانند شراب و قمار بود که فقط حد شرعى اجرا مىشد؛ آن هم با رعایت همه شرایط که در موارد اندکى، تحقق مىیافت.
آیا روش سلفىها هم همین است؟ آیا افراد در انجام وظایف دینى خود در حرمین شریفین آزادند؟ مسئله زیارت قبور و توسل به ارواح مقدسه یکى از مسائل فرعى است که هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمىکردند؛ ولى الآن در رأس تمام مسائل قرار گرفته است. جلوگیری از گسترش قمار، شراب، روابط نامشروع دختر و پسر و تأسیس بانکهاى ربوى، از یک طرف و زمینهسازی برای تربیت نسل نو و رساندن پیام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى از طرف دیگر به هیچ وجه براى آنها مطرح نیست. اشغال سرزمینهاى اسلامى، سیطره کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بىگناه و غصب اراضى و خانههاى آنان، اصلا مورد توجه سلفىها نیست. خود را به غفلت زدهاند و همه این امور را نادیده مىگیرند و احساس وظیفه نمىکنند. فقط به تعدادی مسئله فرعى و جزئى پرداختهاند. به همین دلیل، در طول فعالیت این گروهها، اسلام و مسلمانان، نه تنها به عزت و کرامت، دست نیافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسیب و شکست شدهاند. ما از عالمان واقعى اسلام، در هر مکان و منطقهاى که زندگى مىکنند، خواهان تشکیل همایشی بىطرف درباره دعوت به وحدت و تقریب و اصلاح روشهاى فکرى و اعتقادى هستیم تا خلف این امت نیز همچون سلف آن به عزت و کرامتى که مورد نظر خدا و رسول(ص) است، دست یابند.