13 مهر 1394, 13:51
«من مدت ها مى دیدم که مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى السلام مى نشینند، با خود مى گفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه اى روح مردگان را شاد کند، کارهاى لازم تر هم هست که باید به آن ها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدى ابراز نکردم، حتى به صمیمى ترین رفیق خود از شاگردان استاد.
مدت ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى رفتم، تا آن که از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم و لیکن در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم. این نیّت هم در ذهن من بود و کسى از آن مطّلع نبود. شبى بود مى خواستم بخوابم در آن اتاقى که بودم، در تاقچه پائین پاى من کتاب بود کتابهاى علمى و دینى. در وقت خواب، طبعاً پاى من به سوى کتاب ها کشیده مى شد، با خود گفتم: برخیزم و جاى خواب را تغییر دهم یا لزومى ندارد، چون کتاب ها درست مقابل پاى من نیست و بالاتر قرار گرفته، و این، هتک حُرمت کتاب نیست. بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک نیست و خوابیدم.
صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضى رفتم و سلام کردم، فرمود: «علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید. و پا دراز کردن به سوى کتاب ها هم هتک احترام است.» بى اختیار هول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیده اید؟» فرمود: «از وادى السلام فهمیده ام.»([13])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان