13 مهر 1394, 13:51
شیخ محمد حسن مولوى در مورد اجدادش مىگوید:
«در قندهار حسینیهاى از اجدادم بود که شیعیان براى اقامه عزاى حضرت سیدالشهداءعلیه السلام در آنجا جمع مىشدند. مادرم دختر عمویى داشت که عالمتاب نام داشت. او عمه مرحوم حاج شیخ محمدطاهر قندهارى بود، وى با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده بود و نمىتوانست خط بخواند، به واسطه صفاى عقیدهاى که داشت، وضو مىگرفت و یک صلوات مىفرستاد و دست روى سطر قرآن مجید مىگذارد و آن را تلاوت مىکرد. همین طور براى هر سطر، صلواتى مىفرستاد و آن را مىخواند. به این ترتیب قرآن را به خوبى مىخواند و الآن هم چنین است.
این زن، پسرى بنام عبدالرؤف داشت که از بچگى در سینه و پشتش برآمدگى و قوز وجود داشت. پدر و مادر این کودک چهار ساله، از این جهت بسیار ناراحت بودند. من بارها مشاهده کردم که عالمتاب فرزندش را براى عزادارى در شب عاشورا در این حسینیه مىآورد و پس از عزادارى گردن فرزندش را به منبر مىبست و مىگفت: یاحسین(ع)! از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد، یا مرگ.
آن شب خواب بودیم که ناگهان از صداى غرشى بیدار شدیم. دیدیم آن بچه از جایش بلند مىشود و دوباره به زمین مىافتد و بدنش به شدت مىلرزد و نعره مىزند.
مادرم به عالمتاب گفت: «بچهات را به خانه برسان اگر مردنى باشد، آنجا بمیرد تا پدرش که عصبانى است اعتراض نکند.»
عالمتاب بچهاش را در برگرفت. از شدت لرزش بچّه، مادرش هم مىلرزید. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزشهاى متوالى، گوشتهاى اضافى آن کودک آب شد و سینه و پشتش صاف گردید. به طورى که هیچ اثرى از برآمدگى آن نماند...»
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان