كلمات كليدي : حوادث و رويدادهاي كربلا، هفتم محرم، عمر بن سعد، نامه عبيدالله بن زياد، ورود شمر به كربلا
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
هفتم محرم و بسته شدن آب
در روز هفتم محرم، عمر بن سعد نامهای از ابنزیاد دریافت نمود که در آن نوشته شده بود:
«اما بعد، میان آب و حسین (علیهالسلام) و یارانش جدایی افکن تا یک قطره از آن ننوشند همان طور که با متقى پاکیزهخوى مظلوم، امیرمؤمنان عثمان بن عفان چنین رفتار کردند.»[1]
چون این نامه به دست عمر بن سعد رسید عمرو بن حجاج را نزد خود خواند و به او فرمان داد تا با پانصد سوار به کنار شریعه فرات برود و مانع از رسیدن امام حسین (علیهالسلام) و یارانش به آب شوند.[2]
پس از بسته شدن شریعه فرات، مردی به نام عبیداللَّه بن ابىحصین ازدى[3] که یکی از مردان طایفه بجیلة بود با صدای بلند فریاد زد: «اى حسین (علیهالسلام) این آب را مىبینى که در صفا و زلالى چون شکم آسمان است، به خدا قسم قطرهاى از آن را نخواهی چشید تا از تشنگى بمیرى.»
امام (علیهالسلام) با شنیدن این سخن دست به دعا برداشت و فرمود: «خدایا او را تشنه کام بمیران و هرگز او را نیامرز.»[4]
از حمید بن مسلم نقل شده که میگفت: «به خدا قسم من پس از واقعه کربلا در بیماری عبداللَّه بن حصین ازدى، او را عیادت کردم و به خدایى که جز او خدایى نیست سوگند، او را در حالی دیدم که آب میخورد و چون شکمش پر میشد آن را برمیگرداند و فریاد میزد: تشنهام، تشنهام و آن گاه باز آب طلب میکرد و آن را میخورد تا شکمش پر میشد پس دوباره آن را بر میگرداند و [از تشنگى فریاد میزد] پیوسته چنین بود تا جان داد.»[5]
در برخی از منابع نقل شده که «پس از بسته شدن آب و شدت گرفتن تشنگى، امام حسین (علیهالسلام) برادر خود –عباس (علیهالسلام) - را به حضور طلبید و او را با سى سوار و بیست پیاده به همراه بیست مشک به طلب آب فرستاد. آنان شبانه در حالی که نافع بن هلال جملى با پرچم در پیشاپیش گروه در حرکت بود به راه افتادند و خود را به شریعه فرات رساندند. عمرو بن حجاج زبیدی، که مأمور حراست از فرات بود، فریاد زد: «کیستی؟» نافع گفت: «از پسر عموهای تو؛ آمدهایم از این آب که ما را از آن منع کردهاید، بنوشیم» عمرو گفت: «گوارایت باد بنوش! ولی برای حسین (علیهالسلام) از این آب مبر» نافع گفت: «لا والله، لا اشربی منه قطرة و الحسین (علیهالسلام) و من معه من آله و صحبه عطاشی؛ نه به خدا سوگند، قطرهای از آن آب نمینوشم در حالی که حسین (علیهالسلام) و خاندان و یاران همراهش، همه تشنهاند» بعد از این گفتگوی کوتاه، دیگر یاران و اصحاب امام (علیهالسلام) سر رسیدند. نافع فریاد زد: «ظرفها و مشکهایتان را پر کنید.» عمرو بن حجاج و یارانش به مقابله با یاران امام حسین (علیهالسلام) برخاستند. در این هنگام گروهی از یاران امام (علیهالسلام) مشکهای آب را پر کردند و گروهی دیگر چون قمر بنیهاشم (علیهالسلام) و نافع بن هلال مشغول جنگ شده از آنان در برابر هجوم دشمنان محافظت میکردند تا بتوانند آب را به سلامت به خیمهها برسانند. در این درگیرى که با زخمی شدن یکى از یاران عمرو بن حجاج، خاتمه یافت یاران امام (علیهالسلام) موفق شدند آب به خیمههای امام (علیهالسلام) برسانند.»[6]
آخرین گفتگوهای امام حسین (علیهالسلام) با عمر بن سعد
با فرود آمدن پی در پی لشکرها در اردوگاه عمر بن سعد، امام حسین (علیهالسلام) عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و به او پیغام داد که میخواهم امشب تو را در میان دو اردوگاه ملاقات کنم. شب هنگام، امام (علیهالسلام) و ابنسعد هر یک با همراهی بیست سوار به محل ملاقات آمدند؛ حضرت (علیهالسلام) به جز برادرش -ابوالفضل العباس (علیهالسلام)- و فرزندش -علی اکبر (علیهالسلام)-، از سایر یاران خود خواست تا فاصله بگیرند ابنسعد نیز فرزندش –حفص- و غلامش را نگاه داشت و به دیگران دستور داد تا عقب بروند. در این دیدار امام (علیهالسلام) به او فرمود: «عمر، وای بر تو؛ تو را چه میشود از خدایی که بازگشت همه ما به سوی اوست نمیترسی که به جنگ من آمدی؟ حال آن که میدانی که من کیستم. از این خیال و اندیشهی ناصواب در گذر و راهی که صلاح دین و دنیای تو در آن است، اختیار کن و به نزد من آی و خود را از این ضلالت بیرون آور و بدین دنیای غدّار فریبنده که او چون من و تو بسیار دیده، مغرور نشو و یقین بدان که سعادت و سلامت تو در آنچه که میگویم است.»
ابنسعد گفت: «راست گفتی؛ امّا از آن میترسم که چون به نزد تو آیم، [عبیدالله] خانهام را خراب کند.»
امام (علیهالسلام) فرمود: «من خانهای بهتر از آن، برای تو بنا میکنم.»
عمر گفت: «قطعه زمینی آباد و حاصلخیز دارم؛ میترسم که ابنزیاد آن را از دستم بگیرد و فرزندانم را از منفعت آن محروم سازد.»
امام حسین (علیهالسلام) فرمود: «من زمینی بهتر از آن، در حجاز به تو میدهم.»
عمر ساکت شد و دیگر سخنی نگفت.[7] امام (علیهالسلام) چون چنین دید در حالی که میفرمود: «خداوند تو را هلاک سازد و در روز قیامت نیامرزد؛ امید دارم که به فضل خدا از گندم عراق نخوری» بازگشت.
عمر بن سعد گفت: «ای حسین (علیهالسلام) اگر گندم نباشد، جو هم میتوان خورد!» او این سخن را گفت و سپس به اردوگاه خود بازگشت.[8]
گفتگوهای مکرر امام (علیهالسلام) و ابنسعد، سه یا چهار بار تکرار شد.[9] در پایان یکی از این گفتگوها، عمر بن سعد طی نامهای خطاب به عبیداللَّه بن زیاد چنین نوشت:
«اما بعد؛ همانا خداوند آتش [جنگ] را خاموش ساخت و پریشانى را برطرف نموده کار این امت را به صلاح آورد. اینک حسین (علیهالسلام) با من پیمان بست که از همان جا که آمده به همان جا بازگردد یا به یکى از سرحدات بلاد مسلمین برود و در حقوق و تکالیف همانند دیگر مسلمانان بوده در سود و زیان مسلمانان شریک باشد، یا به نزد یزید برود تا هر چه یزید حکم دهد درباره او اجرا کنند و این مایه رضاى شماست و صلاح امت است.[10]-[11]
چون عبیداللَّه نامه را خواند گفت: «به درستی که این نامه مردی است که اندرزگوى امیر خویش و مشفق قوم خویش است!» [و در صدد بود این پیشنهاد را بپذیرد] شمر بن ذیالجوشن که در مجلس بود برخاست و گفت: «آیا اکنون که حسین (علیهالسلام) به سرزمین تو فرود آمده و کنار توست این سخن را از او مىپذیرى؟ به خدا اگر او از این سرزمین [به سلامت] برود و دست در دست تو ننهاده باشد هر آینه او نیرومندتر گردد و تو ناتوانتر خواهى شد، پس پیشنهادهاى او را نپذیر، زیرا این کار نشان ضعف است. باید او و یارانش به حکم تو تسلیم شوند در این صورت اگر تو آنان را کیفر کنى تو بدان سزاوارتر خواهى بود و اگر هم از ایشان درگذرى و عفو کنى باز هم اختیار با توست. به خدا شنیدهام که حسین (علیهالسلام) و عمر سعد میان دو اردوگاه مىنشینند و بیشتر شب را با هم سخن میگویند.»
ابنزیاد گفت: «تدبیر نیکو همین است که تو گفتى.» آن گاه عبیداللَّه بن زیاد شمر بن ذیالجوشن را پیش خواند و گفت: «این نامه را پیش عمر بن سعد ببر تا به حسین (علیهالسلام) و یارانش بگوید به حکم من تسلیم شوند اگر پذیرفتند آنها را به سلامت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آنان بجنگد. اگر [عمر بن سعد] جنگید شنوا و مطیع او باش و اگر از جنگیدن خودداری ورزید تو با حسین (علیهالسلام) بجنگ که سالار قوم تویى؛ سپس گردن پسر سعد را بزن و سرش را پیش من بفرست.» [12]
آنگاه عبیداللَّه نامهاى به عمر بن سعد نوشت بدین مضمون:
«اما بعد، من تو را به نزد حسین (علیهالسلام) نفرستادهام که با او با مسامحه رفتار کنى و براى او آرزوى سلامت و زنده ماندن داشته باشى و شفیع او پیش من باشى بنگر اگر حسین (علیهالسلام) و همراهانش به حکم من گردن نهادند [و با یزید بیعت کردند] ایشان را به سلامت نزد من بفرست و اگر نپذیرفتند بر آنان هجوم آور و خونشان را بریز و بدنهایشان را مثله کن چرا که مستحق چنین کاری هستند. چون حسین (علیهالسلام) کشته شد اسب بر سینه و پشت وى بتاز که او سرکش است و ستمکار!! و من گمان ندارم که این کار پس از مرگ زیانى رساند؛ ولى من با خود عهد کردهام که اگر او را کشتم با وى چنین کنم. پس اگر تو به این دستور عمل کردى پاداش مردى فرمانبردار و مطیع را به تو مىدهیم و اگر آن را نپذیرى دست از کار ما و لشکر ما بکش و لشکر را به شمر بن ذیالجوشن واگذار زیرا ما او را امیر بر کار خود کردیم. و السلام.» [13]
ورود شمر به کربلا
شمر بن ذیالجوشن حرکت کرد و در بعد از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم سال شصت و یکم هجرت پس از نماز عصر به همراه فرمانى که عبیدالله به او داده بود پیش عمر بن سعد رسید و آن را تقدیم عمر بن سعد کرد.[14] پسر سعد پس از خواندن نامه، شمر را مورد شماتت قرار داد و گفت: «تو را چه شده است؟ واى بر تو خداوند آوارهات کند و آنچه را که براى من آوردهاى زشت گرداند؛ به خدا قسم میدانم که تو نگذاشتى که عبیدالله آنچه را که به او نوشته بودم بپذیرد و کارى را که امید آن داشتم به صلاح آید تباه کردى به خدا حسین (علیهالسلام) تسلیم نمىشود، چرا که جان پدرش [على (علیهالسلام)] در سینه اوست.»
شمر گفت: «اکنون بگو چه خواهى کرد آیا فرمان امیر را انجام میدهى و با دشمنش میجنگى؟ یا نه، در این صورت سپاه و لشکر را به من واگذار.» عمر بن سعد گفت: «نه؛ من خود عهدهدار این کار خواهم بود؛ تو امیر پیادگان باش.»[15]
نقل شده زمانی که شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد تحویل میگرفت او و عبدالله بن ابیالمحل - برادرزاده امالبنین(سلاماللهعلیها)- به عبیدالله گفتند: «ای امیر؛ خواهرزادگان ما همراه با حسینند اگر صلاح میبینی نامه امانی برای آنها بنویس.» عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامهای برای آنها بنویسند.[16] عبدالله بن ابیالمحل امان نامه را به وسیله غلام خود-کزمان یا عرفان- به کربلا فرستاد او پس از ورود به کربلا متن اماننامه را برای فرزندان امالبنین(سلاماللهعلیها) قرائت کرد؛ اما فرزندان امالبنین(سلاماللهعلیها) مخالفت کرده گفتند: ما را به امان شما حاجتی نیست امان خدا از امان پسر سمیه بهتر است.[17] در روایتی دیگر آمده که شمر خود اماننامه را گرفته با خود به کربلا آورد او پس از ورود به کربلا و تقدیم نامه ابنزیاد به عمر بن سعد، به اردوگاه سپاه امام حسین (علیهالسلام) نزدیک شد و فریاد برآورد: «کجایند خواهرزادگان ما؟» عباس (علیهالسلام) و برادرانش در نزد اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) نشسته بودند. عباس (علیهالسلام) ساکت بود و جوابی به ندای شمر نمیداد امام (علیهالسلام) به حضرت عباس (علیهالسلام) فرمودند: «او را اجابت کن اگر چه فاسق باشد همانا او از داییهای شما است.»[18] عباس (علیهالسلام) و عبدالله بن جعفر و عثمان فرزندان علی بن ابی طالب (علیهالسلام) بیرون آمدند و گفتند: «چه میخواهی؟» شمر به آنها گفت: «ای خواهرزادگان من، شما در امان هستید من برای شما از عبیدالله امان گرفتهام» اما عباس (علیهالسلام) و برادرانش متفقاً گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) امان نداشته باشد.»[19]
پس از رد اماننامه، به سپاه عمر بن سعد فرمان داده شد تا برای جنگ آماده شوند پس همگان سوار شدند در شامگاه پنجشنبه نهم محرم آماده نبرد با حسین (علیهالسلام) و یارانش شدند.[20]