كلمات كليدي : عصر عاشورا، شهدت عبدالله بن حسن(ع)، وداع آخر، شهادت امام(ع)، غارت خيام
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
شجاعتهای امام(ع) در روز عاشورا
روز عاشورا تجلیگاه شجاعتهای بیمانند سیدالشهداء(ع) بود. علیرغم تنهایی امام(ع) و زخمهاى سنگینی که بر سر و بدن، حضرت(ع) وارد شده بود؛ اما امام(ع)، بیمهابا شمشیر میزد و دشمن، از چپ و راست اومیگریختند.[1]
از حُمَید بن مسلم نقل شده که میگفت: «به خدا قسم هرگز مغلوب و شکستخوردهاى را ندیده بودم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند، امّا این چنین استوار و پردل و جسور مانده باشد. پیادگان، از هر سو بر او یورش میبردند و او هم بر آنان، یورش میبرد، پس آنان از راست و چپشمیگریختند، چنانچه گله گوسفند از برابر گرگى فرار کنند.»[2]
سید بن طاوس نیز نقل کرده که «چون امام(ع) بر صفوف دشمنان حمله میبرد سی هزار نیروی دشمن به یکباره عقب مینشستند و همانند ملخ پراکنده میشدند آنگاه حضرت(ع) به قرارگاهش باز میگشت و میفرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.»[3]
وداع آخر
بعد از مدتی مبارزه، حضرت(ع) جهت آخرین وداع، بار دیگر به سوی حرم آمدند و به زنان حرم فرمودند: «صبر کنید و لباسهای بلندتان(چادر) را بپوشید و آماده بلا و مصیبت باشید و بدانید که خداوند نگهدار شماست و به زودی شما را از چنگال این گروه نجات خواهد داد و عاقبت کار شما سعادت و پایان کار دشمنان را به عذاب میکشاند. خداوند شما را در برابر این سختیها کرامت عطا خواهد کرد، پس شکوه نکنید و چیزی نگویید که ارزش عمل شما کم شود.»[4]
سپس امام(ع) با یکایک زنان حرم خداحافظی کردند و سپس به نزد دختر خود سکینه که در گوشه خیمه نشسته بود و گریه میکرد، رفتند و او را نیز به صبوری دعوت کردند.[5] آنگاه بر بالین امام سجّاد(ع) حاضر شدند و «اسم اعظم و مواریث پیامبران(ص) را به او وصیت کردند و به اطلاعش رساندند که علوم و کتابها و قرآنها و سلاح را به امسلمه سپرده و به او فرموده بودند که همه آنها را به وی بدهد.[6]
در این هنگام که امام(ع) مشغول وداع با اهل حرم بودند به دستور عمر بن سعد، سپاه کوفه به خیام حضرت(ع) حملهور شدند و او را هدف تیرهای خود قرار دادند. به گونهای که برخی تیرها از میان طناب چادرها و خیمهها گذشت و موجبات وحشت اهل حرم را فراهم آورد. پس امام(ع) از خیمه گاه بیرون آمدند و بر صفوف دشمنان حمله بردند.[7]
شهادت امام(ع)
امام(ع) در روز عاشورا موضعی را برای خود معین کرده بود ایشان از آن موضع به دشمن حمله میبرد و پس از حمله به همان موضع بازمیگشت و با صدای بلند[که همه اهل حرم بشنوند] میفرمود: «لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.»[8] پس از چند بار حمله به دشمن و بازگشت به موضع خود، شمر بن ذیالجوشن، با تنى چند از سپاه کوفه، به خیام حضرت(ع) حملهور شد و میان او و خیمههایش، جدایی انداخت. امام(ع) چون چنین دید فریاد زد: «وای بر شما اگر دین ندارید و از روز معاد نمیهراسید لااقل در دنیایتان آزاده باشید[و] خیمه و خانوادهام را از دستبرد اراذل و اُوباشان، دور بدارید.» شمر پذیرفت و فریاد زد دست از آنان بردارید و به سوی خود او(حسین(ع)) بروید.[9]
نقل شده امام(ع) مدت زیادی از روز را درنگ میکرد و اگر سپاهیان کوفه میخواستند، میتوانستند او را به شهادت برسانند؛ اما آنها یکدیگر را جلومیانداختند و هر گروهی دوست داشت که گروه دیگر کار را تمام کند در این هنگام شمر فریاد زد: «وای بر شما منتظر چه هستید مادرتان به عزایتان بنشیند بکشیدش» پس تمامی سپاه به سوی حضرت(ع) حمله بردند.[10] زخمهاى بسیاری بر سر و بدن حضرت(ع) وارد آمده بود و او را ناتوان کرده بود، با این حال با شمشیر به سپاه کوفه حمله میکرد و آنان از برابر شمشیرش به راست و چپ میگریختند. در این هنگام شمر بن ذىالجوشن به تیراندازان دستور داد او را تیر باران کنند، پس تیرها از هر سو بر امام(ع) باریدن گرفت و از فراوانىِ تیرها، بدن حضرت(ع) پر از تیر شده بود.[11] پس امام(ع)، عقب کشید و آنان در برابرش صف بستند.[12]
بنا بر نقل برخی منابع، جراحات وارده و خستگی ناشی از جنگ، امام(ع) را به شدت کم توان کرده بود از اینرو ایستاد تا اندکی استراحت کند در این هنگام، سنگی به پیشانی حضرت(ع) اصابت کرد و خون از پیشانىاش جاری گشت همین که امام(ع) خواست با لبه پیراهن، خون از صورتش پاک کند تیر سه شعبه و مسمومی به سوی ایشان پرتاب شد و بر قلبش نشست امام(ع) فرمودند: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله(ص)» آن گاه سرش را به سوى آسمان بلند کردند و فرمودند: «پروردگارا تو میدانی که اینان مردی را میکشند که بر روی زمین، پسر پیامبری(ص) جز او نیست»، سپس تیر را گرفت و از پشت بیرون آورد خون همانند ناودان سرازیر شد حضرت(ع) دستش را در زیر زخم گذاشت و چون از خون پر شد آن را به آسمان پاشید قطرهای از آن به زمین بازنگشت بار دیگر دست را زیر زخم گذاشت و چون از خون پر شد آن را به سر و صورتش کشید و فرمود: «به خدا سوگند با همین صورت خضاب شده از خون جدم را دیدار خواهم کرد.»[13]
امام(ع) پس از بیرون کشیدن تیر، بر اثر خونریزى زیاد، بیحال و کم رمق بر زمین افتاده بود؛ اما کسی جرأت نداشت که پیش برود و کار را تمام کند.[14]
اما بنا بر نقل برخی دیگر از منابع، امام(ع) بر اثر جراحات وارده و خستگی ناشی از جنگ، به شدت کم توان شده در کناری ایستاده بود. شمر فریاد برآورد که «منتظر چه هستید تیرها او را ناتوان ساخته و سراسر بدنش جای نیزه و شمشیر است.» پس مردى به نام مالک بن نُسَیر، پیش رفت و با شمشیر، چنان ضربتی بر سرِ حضرت(ع) زد که بند کلاهخود امام(ع) پاره شد و کلاهخود بر زمین افتاد ضربت شمشیر همچنین عرقچین سر امام(ع) را پاره کرد و به سر امام(ع) آسیب رساند، امام(ع) او را نفرین فرمودند و گفتند: «امیدوارم با این دست هرگز نخوری و نیاشامی و خدا تو را با ستمکاران محشور کند.» امام(ع) آن عرقچین را انداخت و سپس، کلاه به سر نهاد و عمامه بست.[15] مردی به نام" زرعة بن شریک تمیمی" نیز ضربتی سخت به شانه چپ امام(ع) زد و سنان بن انس هم تیری به گلوی حضرت(ع) زد سپس صالح بن وهب جعفی(به نقلی سنان بن انس) پیش آمد و چنان با نیزهاش بر پهلوی حضرت(ع) زد که ایشان با گونه راست از اسب به زمین افتاد. امام(ع) بر زمین نشست و تیر را از گلویش بیرون آورد.[16] آنگاه عمر بن سعد نزدیک آمد تا وضعیت امام(ع) را ببیند در این هنگام حضرت زینب(س) از خیمه بیرون آمده خطاب به پسر سعد فرمود: «واى بر تو اى عمر؟ آیا ابا عبدالله(ع) را میکشند و تو نگاه میکنی؟» عمر پاسخ زینب(س) را نگفت، زینب(س) فریاد زد: «واى بر شما آیا یک مسلمان میان شما مردم نیست؟ در این هنگام اشک از چشمان ابن سعد برگونهها و رویشهای او جاری شد و از زینب(س) روی برگرداند.»[17]
در این هنگام که سپاه کوفه امام(ع) را محاصره کرده بود و امام حسین(ع) واپسین لحظات حیات شریف خود را سپری میکرد یکی از کودکان حرم به نام عبدالله بن حسن(ع) با مشاهده این واقعه، خیمهگاه را ترک کرده شتابان به سوی امام(ع) حرکت کرد. امام(ع) با دیدن عبدالله به خواهرش فرمود: «خواهرم این کودک را نگهدار» زینب کبری(س) خود را به آن کودک رسانید تا از رفتنش جلوگیرى کند. اما عبدالله از بازگشتن به همراه عمه خوددارى کرد و گفت: «به خدا قسم که از عمویم هرگز جدا نمیگردم.» سرانجام عبدالله خود را از دستان عمهاش رها کرد و نزد عمو رفت در این هنگام بحر(ابجر) بن کعب- و به نقلی حرملة بن کاهل اسدی- با شمشیر به سوی امام حسین(ع) حملهور شد. عبدالله خطاب به او فریاد زد: «ای پسر زن ناپاک، میخواهی عمویم را بکشی؟» در این هنگام ابجر شمشیر خود را فرود آورد، کودک دست خویش را سپر کرد ضربت شمشیر دست او را قطع کرده و آن را به پوست آویزان کرد، پس او فریاد زد: «ای مادر»
امام حسین(ع) عبدالله را در آغوش کشید و گفت: «ای پسر برادر، در این سختی شکیبا باش و از خدای خود چشم نیکی دار تا تو را به پدران نیکوکارت ملحق کند.» سپس امام حسین(ع) دست به سوى آسمان بلند کرده گفت: «پروردگارا اگر این مردم را تا مدتی در این دنیا از زندگى بهرهمند کردهای، پس جمع آنان را به سختى پراکنده ساز و میان دلهایشان جدایی و فاصله انداز، و هیچ فرمانروانى را از ایشان خوشنود نساز، زیرا که اینان ما را به سوی خود خواندند که یاریمان کنند، سپس به دشمنى با ما برخاسته ما را کشتند؟»[18]
نقل شده امام(ع) در آخرین لحظات با خدایش به راز و نیاز پرداخته فرمودند: «بر قضا و حکم تو ای خدا صبر پیشه کردم خدایی جز تو نیست ای فریاد رس استغاثه کنندگان پروردگاری برای من غیر تو نیست و معبودی جز تو ندارم بر حکم تو صبر میکنم ای فریاد رس کسی که جز تو فریاد رسی ندارم و ای کسی که ابدی و دائمی هستی مردگان را زنده میکنی ای آگاه و شاهد و ناظر بر تمام کردار و افعال مخلوق؛ تو خود میان من و این گروه حکم کن که تو بهترین حکم کنندگانی.»[19]
شمر بن ذیالجوشن با گروهی از سپاهیان عمر بن سعد که ابوالجنوب عبدالرحمن بن زیاد و قشعم بن عمرو بن یزید هردوان جعفى و صالح بن وهب یزنى و سنان بن انس نخعى و خولى بن یزید اصبحى از جمله آنان بودند به سوى حضرت(ع) آمدند. شمر آنان را به حمله و تمام کردن کار امام(ع) تشویق میکرد.[20] اما کسی نمیپذیرفت پس شمر به خولی بن یزید دستور داد تا سر حضرت(ع) را جدا کند خولی اقدام به بریدن سر امام(ع) کرد؛ ولی وقتی وارد گودال قتلگاه شد دستش لرزید و لرزه بر اندامش افتاد و نتوانست کاری از پیش ببرد، شمر گفت: خدا بازویت را بشکند، چرا میلرزى؟ پس شمر[21] و به نقلی سنان بن انس[22] از اسب پیاده شد و سر امام(ع) را جدا کرد و به دست خولی داد.
در این هنگام گرد و غبار شدیدی به آسمان برخاست و هوا تیره و تار شد به گونهای که مردم گمان بردند که عذاب الهی بر آنان نازل شده است مدتی به این حال سپری شد تا این که گرد و غبار فرو نشست.[23]
روایت شده که حضرت(ع) در زمان شهادت سی و سه ضربت شمشیر و سی و چهار ضربت نیزه بر بدن داشت.[24]
غارت خیام
پس از شهادت امام(ع)، سپاه دشمن برای غارت البسه و خیام حضرت(ع) هجوم آورده آنچه اسب و شتر و اثاث بود همه را به غارت برده جامهها و زینت آلات زنان را نیز به تاراج بردند.[25] آنان در غارت خیمههای حسینی(ع) بر یکدیگر سبقت میگرفتند و حتی کار را به جایی رسانده بودند که بر سر تصاحب جامه زنان با آنان به نزاع میپرداختند و به زور جامه از تن آنها میربودند. حمید بن مسلم نقل کرده: «به خدا قسم زنى از خاندان حسین(ع) را دیدم که جامهاش را به تن نگه میداشت که نبرند و در این باره پافشارى میکرد؛ ولى سرانجام به زور از تنش کشیده و به غارت بردند.»[26]
شمر بن ذیالجوشن به همراهان گروهى از سپاهیان دشمن وارد خیمه گاه شدند برخی از همراهان شمر به او گفتند: «آیا این بیمار را نمىکشى؟»[27] پس شمر قصد شهادت امام سجاد(ع) را در سر میپروراند که حضرت زینب(س)، امام (ع) را در آغوش گرفت و فرمود: «به خدا قسم اگر بخواهید او را بکشید باید اول مرا بکشید.»[28] به نقلی دیگر برخی از سپاهیان عمر بن سعد به این امر اعتراض کردند و گفتند: «سبحان الله؛ آیا اطفال را هم میکشند؟ او کودکى بیش نیست همین بیمارى که دارد او را بس است.»[29]
عمر بن سعد و گروهی از یارانش به طرف خیمهها آمدند، زنان اهل بیت(ع) از جسارت کوفیان در شکستن حریم اهل بیت(ع) شکوه کردند و گریستند؟
پس عمر بن سعد به یارانش دستور داد: «هیچ کس داخل خیمه زنان نشود، و کسى متعرض این کودک بیمار نگردد.» زنان حرم از او خواستند تا سپاهیان آنچه را که از آنان ربودهاند به آنان بازگردانند تا بدانها خود را بپوشانند. عمر دستور داد تا هر کس چیزى از زنان برده بدانها بازگرداند. اما کسی به فرمان او توجهی نکرد و چیزى پس نیاورد.[30]
سپس عمر بن سعد دستور داد زنان حرم را در چادری جمع کردند و تعدادی را بر محافظت آنان گماشت.[31]
پس از اندکی درنگ، پسر سعد به میان لشکر بازگشت و فریاد زد: «کیست که سخن مرا درباره حسین(ع) بپذیرد و با اسب خویش بدن حسین(ع) را لگدکوب اسبان کند؟» ده نفر از سپاهیان کوفه که اسحاق بن حویه و اخنس بن مرثد، از جمله آنان بودند پا پیش نهادند و انجام این کار را به عهده گرفتند پس اینان با اسبان خویش بدن شریف حسین(ع) را لگدکوب کردند و استخوانهاى سینه و پشت آن بزرگوار را در هم شکستند.[32]
عمر بن سعد در همان روز سر مقدس امام حسین(ع) را به همراه خولى بن یزید اصبحى و حمید بن مسلم ازدى به سوى عبیداللَّه بن زیاد فرستاد.[33] او همچنین دستور داد سرهاى مقدس یاران و جوانان بنى هاشم را نیز از بدن جدا کنند و آنها را که هفتاد و دو سر بودند با شمر بن ذىالجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج همراه کرده آنان را روانه کوفه کرد.[34]