كلمات كليدي : امام حسين(ع)، ذو حسم، البيضه، عذيب الهجانات، حر بن يزيد رياحي
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
ذو حُسَم[1]
امام حسین(ع) و همراهانش پس از ترک منزل شراف، به سوی منزل بعدی در حرکت بودند که به هنگام ظهر حر بن یزید و سپاهیانش از گرد راه فرا رسیدند. امام(ع) در پی پناهگاهى بود تا بدانجا پناه ببرد و آن را پشت سرِ خویش نهاده با لشکر حر، از یک سمت، مقابله کند از اینرو پس از پرسش از یارانی که آشنا به منطقه بودند، راه خود را به سمت چپ متمایل کردند و به منزلی به نام «ذو حُسَم»، وارد شدند. به دستور امام(ع) کاروانیان خیمهها را در این مکان بر افراشتند.[2]
پس از، رسیدن لشکر خسته و تشنه حر، امام(ع) به یاران خود دستور دادند که سپاهیان حر و اسبانشان را سیراب کنند!
یاران امام(ع) اطاعت کردند و لشکریان دشمن، حتی اسبهای آنان را نیز سیراب کردند!
هنگام نماز ظهر فرا رسید، امام(ع) به مؤذن خویش - حجّاج بن مسروق جعفی- دستور دادند تا اذان بگوید، او اذان گفت. چون هنگام اقامهی نماز شد، امام حسین(ع) در حالی که ردائی بر دوش و پیراهنی بر تن داشت از خیمه بیرون آمد و پس از حمد و ثنای الهی خطاب به حر و سپاهیانش فرمود: «اى مردم! این، عذرى است به درگاه خداوند عزوجل و شما. من به سوی شما نیامدم تا اینکه نامههای شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند که به نزد شما آیم؛ گفتید که "ما امام(ع) نداریم، باشد که به وسیلهی من خدا شما را هدایت کند،" پس اگر بر سر عهد و پیمان خود هستید من به شهر شما میآیم و اگر آمدنم را ناخوش میدارید، من باز گردم.»
حر و سپاهیانش سکوت اختیار کردند و هیچ نگفتند. پس امام(ع) به مؤذن دستور داد که اقامهی نماز ظهر را گفت. سپس امام(ع) به حر فرمود:«میخواهى با یاران خویش نماز بگزاری؟»
حر پاسخ داد: «نه؛ تو نماز میگزارى و ما هم به تو اقتدا مىکنیم.»
پس امام حسین(ع) نماز ظهر را اقامه کردند و به جایگاه خود بازگشتند. حر بن یزید نیز به خیمهای که برایش به پا کرده بودند وارد شد.جمعى از یارانش، دور او جمع شدند و بقیّه یارانش نیز هر کدام، عنان مَرکب خویش را گرفته، در سایه آن نشستند. تا اینکه عصر فرا رسید. امام حسین(ع) به یارانش فرمود تا براى حرکت آماده شوند. سپس از خیمه بیرون آمد و به مؤذن خویش دستور فرمودند تا اعلان نماز عصر نماید. پس از اقامه نماز عصر، امام(ع) روی به مردم کردند و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «ای مردم! اگر تقوای الهی پیشه سازید و حق را برای کسانی که اهلیّت آن را دارند بشناسید، مایه خشنودی خداوند را فراهم میسازید، ما اهل بیت(ع) نسبت به مدّعیانی که ادّعای حقّی را میکنند که مربوط به آنها نیست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نیست و در حقّ شما جفا روا میدارند، سزاوارتر به ولایت بر شما هستیم. اگر شما برای ما چنین حقّی را قائل نیستید و تمایلی به اطاعت از ما ندارید و نامههای شما با گفتارتان و آراءتان یکی نیست، من از همین جا باز خواهم گشت.»
حر بن یزید گفت: «من از این نامههایی که شما فرمودید، اطلاعی ندارم!»
امام حسین(ع) به غلام خود - عقبة بن سمعان- فرمود: «آن دو خورجین که نامههای اهل کوفه در آن است بیاور.»
عقبه آن دو خورجین را که پر از نامه بود آورد و نامهها را بیرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: «ما از جمله نویسندگان نامهها نبودیم؛ ما مأموریت داریم به محض روبرو شدن با شما، شما را به نزد عبیدالله بن زیاد ببریم.»
امام حسین(ع) فرمود: «مرگ به تو از انجام این کار، به تو نزدیکتر است.» سپس به یارانش فرمود: «برخیزید و سوار شوید، پس آنها سوار شدند و اهل بیت(ع) نیز سوار شدند»، پس امام(ع) به همراهانش فرمود: «باز گردید!» اما چون خواستند باز گردند حر و همراهانش مانع شدند. امام حسین(ع) به حر فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند! چه میخواهی؟» حر گفت: «اگر هر یک از اعراب جز شما، در این حال با من چنین سخنی میگفت در نمیگذشتم! ولی به خدا سوگند که نمیتوانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم.»
امام(ع) باز فرمود: «چه میخواهی؟»
حر گفت: «باید شما را نزد عبیدالله بن زیاد ببرم!»
امام(ع) فرمود: «به خدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد.»
حر گفت: «به خدا سوگند هرگز شما را رها نمیکنم.» و تا سه مرتبه این سخنان رد و بدل گردید.
حر گفت: «من مأمور به جنگ با شما نیستم؛ ولی مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به کوفه برم، پس اگر شما از آمدن خودداری میکنید راهی را انتخاب کنید که به کوفه ختم نشود و به مدینه هم نرسد، تا من نامهای برای عبیدالله بنویسم و شما هم در صورت تمایل نامهای به یزید بنویسید! تا شاید این امر به عافیت و صلح منتهی گردد و در پیش من این، بهتر است از آنکه به جنگ و ستیز با شما آلوده شوم.»[3]
امام حسین(ع) از ناحیهی چپ راه «عذیب» و «قادسیّه» حرکت کردند، در حالی که فاصلهی آنها تا «عذیب» سی و هشت میل بود، و حر هم با آن حضرت(ع) حرکت میکرد.[4]
امام حسین(ع) در «ذو حُسَم» به سخنرانی ایستاد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر(ص) فرمود:
«آنچه را که روی داده و پیش آمده است، میبینید؛ دنیا دگرگون شد، آنچه نیکو بود از آن روی گردانده و از آن نمانده است؛ مگر ته ماندهای همانند آن آب که در ته ظرفی بماند و آن را دور ریزید؛ زندگی، پست و ناچیز است؛ مثل چراگاه ناگوار، مگر نمیبینید که به حق عمل نمیشود و از باطل پرهیز نمیکنند؛ مؤمن باید حق طلب و مایل به لقای پروردگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمییابم و زندگانی را غیر از ننگ و خفّت نمیدانم.»[5]
پس از ایراد خطبه، زهیر به پا خاست و روی به یاران کرد و گفت: «شما سخن میگویید یا من بگویم؟»
گفتند: «تو سخن آغاز کن.»
پس زهیر خدا را حمد و ثنا گفت و به امام(ع) عرض کرد: «یابن رسول الله! ما فراز و بلندی که در گفتار شما بود، شنیدیم؛ ای پسر رسول خدا(ص)! به خدا سوگند که اگر ما میتوانستیم برای همیشه در این دنیا زندگی کنیم و تمام امکانات آن را در اختیار داشتیم، باز هم شمشیر زدن در رکاب تو را انتخاب میکردیم.» امام(ع) نیز در حقّ او دعا کرد و او را پاسخی نیکو داد.[6]
حر بن یزید ریاحی، پیوسته همراه با کاروان امام حسین(ع) حرکت میکرد و هر گاه مجالی مییافت به امام(ع) عرض میکرد: «به خاطر خدا حرمت جان خویش را پاس دار که من بر این باورم که اگر جنگی به وقوع بپیوندد تو کشته خواهی شد.»[7]
امام(ع) خطاب به او فرمود: «مرا از مرگ میترسانی؟ آیا اگر مرا بکشید، دیگر مرگ گریبان شما را نمیگیرد؟ من همان را میگویم که مردی از قبیلهی اوس هنگامی که میخواست رسول خدا(ص) را یاری دهد به پسر عموی خود گفت:
«اَمضِی وَ ما بِالمَوتِ عارً عَلَی الفَتنی اِذا ما نوی حَقّاً وَ جاهَدَ مُسلِما
وَ واسَی الرِّجالَ الصّالِحِینَ بِنًفسِهِ وَ فارَقَ مَثبُوراً وَ خالَفَ مُجرِما
فَاِن عِشتُ لَم اَندَم وَ اِن مِتُّ لَم اُلَم کَفی بِکَ ذُلاٌّ اَن تَعییشَ وَ تُرغَما
من میروم و مرگ اگر برای خدا باشد و خالصانه باشد برای جوانمرد ننگ نیست. و مردان نیکوکار با جان مواسات نمایند و چون بمیرد مردم بر مرگ او غمگین شوند و نابکاران از سر دشمنی برخیزند. پس اگر زنده ماندم پشیمان نیستم و اگر بمیرم ملامت نگردم؛ ذلت تو را همین بس که زنده باشی و خوار گردی و ناکام بمانی.»
چون حر این اشعار را از امام(ع) شنید، از حضرت(ع) کناره گرفت و با همراهان خود با فاصلهای اندک از امام(ع)، مسیر دیگری را انتخاب کرد.[8]
البِیضة[9]
امام حسین(ع) در این منزل اصحاب حر بن یزید را مخاطب قرار داد، و بعد از حمد و ثنای الهی فرمود: «ای مردم! رسول خدا(ص) فرمود: "هر کس سلطان ستم پیشهای را که محرّمات الهی را حلال و پیمان خداوندی را شکسته و با سنّت من مخالفت کرده و ستم بر بندگان خدا روا داشته باشد، تأیید کند و به انکار او برنخیزد، جایگاهش آتش و عذاب الهی است." بنیامیّه به فرمان شیطان از اطاعت خدا سرپیچی نموده و فساد کردند، حدود خدا را اجرا نکرده و بیتالمال را به خود اختصاص دادند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کردند، و من سزاوارترین مردم هستم به نهی کردن و باز داشتن آنها از این گونه اعمال زشت و نکوهیده. شما به من نامهها نوشتید و فرستادگان خود را نزد من فرستادید و گفتید که با من بیعت کردید و مرا در این قیام تنها نمیگذارید! اکنون اگر بر بیعت و پیمان خود پایدارید -که راه صواب هم همین است- من که حسین(ع) پسر علی(ع) و فرزند فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) هستم با شمایم و خاندان من با خاندان شما خواهد بود، و من پیشوائی شما را میپذیرم و اگر چنین نکنید و بر عهد خود استوار نباشید و پیمانی را که بستهاید بشکنید و بیعت با مرا نادیده بگیرید، به جان خودم قسم که از شما عجیب نیست، چرا که با پدر و برادر و پسر عمویم مسلم نیز چنین کردید. هر کس فریب شما را بخورد، مردی ناآزموده است. شما از بخت خود رویگردان شدید و بهرهی خود را از دست دادید، هر کس پیمان بشکند علیه خود پیمان شکسته است و خداوند به زودی مرا از شما بینیاز خواهد کرد. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.»[10]
الرُّهیمة[11]
در «رهیمه» مردی از اهالی کوفه که او را ابوهرم مینامیدند، خدمت حضرت(ع) آمد و گفت: "ای پسر رسول خدا(ص) چه چیزی باعث شده که از حرم جدّت بیرون بیایی؟"
امام(ع) فرمود: «ای ابا هرم! بنیامّیه بیحرمتی کردند صبوری کردم، اموالم را گرفتند تحمل نمودم و حالا به دنبال ریختن خون من هستند، لذا از حرم امن خداوندی خارج شدم؛ به خدا سوگند مرا خواهند کشت و چون چنان کنند خداوند لباس ذلت را بر اندامشان میپوشاند و شمشیر برندهای را بر ایشان مهیا میکند و کسی را بر آنها میگمارد که آنان را به خاک مذلت بنشاند.»[12]