6 اسفند 1391, 0:0
[كد مطلب: 1767]
نویسنده: مازیار وکیلی
«برلین منفی هفت» فیلمی است که از خشت اول غلط شکل گرفته است. داستان و طرح اولیه فیلم کشش یک فیلم کامل را نداشته است. راهی که فیلمنامه نویس برای پوشاندن این ضعف انتخاب کرده شخصیتهای متعدد است تا بتواند هر لحظه که خواست سراغ یکی از آنها برود و زمان فیلم را پر کند. سعی فیلمنامه نویس این است که بر روی عاطف و خانوادهاش تمرکز کند و در خلال مصائب و مشکلات این خانواده سایر کاراکترها را هم معرفی کند و به این خانواده پیوند بزند. اما مشکل اینجاست که این خانواده همدلیای در تماشاگر ایجاد نمیکند که بخواهد مشکلاتش را باور کند. وقتی باوری هم در کار نباشد و رنج این خانواده برای تماشاگر ملموس نباشد خود به خود کاراکترهای دیگر که در کنار این خانواده معرفی میشوند کارکرد خودشان را درام از دست میدهند. «بهروز و روژین» علت وجودیشان در فیلمنامه مشخص نیست. آنها تا آخر، هم برای تماشاگر درک ناشدنی باقی میمانند. یا شخصیت خانوم «دکتر و کمال» که به تیپ میمانند و فیلمنامه نویس وقت (و شاید هم حوصله) پرداخت آنها را نداشته. همینطور است شخصیت «زینب» و سایر شخصیتها. وقتی بنای اصلی کج باشد مهم نیست که ساختمان را چگونه رنگ میکنیم یا دیزایناش را چطور طراحی میکنیم. وقتی تماشاگر با عاطف و خانوادهاش همراه نمیشود مهم نیست که سایر مسائل را پیگیری کند و بخواهد در ذهن و ضمیرش وقتی برای مصائب این خانواده بگذارد.
نمیدانم چرا، ولی یک جاهایی از فیلم احساس کردم که فیلمنامه نویس خودش را ملزم کرده که شعار بدهد و از صدّام و جنایتهایش بد بگوید. در جنایت کار بودن صدّام شکی نیست. همینطور در تلخی جنگ. ولی زمانی یک پیام در دل فیلمی میگنجد و تماشاگر درکش میکند که به صورتی هنرمندانه و همراه با بافت کلی اثر به بیننده منتقل شود. نه اینکه فیلم را پر کنیم از اخبار تلویزیون و دیالوگهای پر طمطراق (مثل دیالوگ پدر پشت میز صبحانه) و بعد هم انتظار داشته باشیم تماشاگر اینها را باور کند و در ذهنش سوالی ایجاد شود و پیگیر مسائل جدیتر شود. زاویه نگاه فیلم به مهاجرت کمی غلو آمیز است. غلو آمیز است نه به خاطر اینکه دروغ میگوید و نمیخواهد صادق باشد، بلکه نتوانسته رنج و درد عاطف و خانوادهاش را برای تماشاگر پرداخت کند و آن مصیبتها و رنجها را مسئلۀ تماشاگر کند پس تمام تصویری که از مهاجرت میدهد ناخودآگاه گُل درشت و شعاری میشود. اینگونه است که ریتم اثر هم از بین میرود و فیلم از این شاخه به آن شاخه میپرد تا بتواند داستان دو خطیاش را به سرانجامی نسبی برساند. سرانجامی که صرفاً برای اتمام کار است.
حرف زدن کاظم در انتها نه شوقی را بر میانگیزد و نه حسی را بیدار میکند. فیلمنامه نویس آنقدر با فاصله و دور به شخصیتهایش نگاه میکند که آنها تصنّعی جلوه میکنند و تماشاگر بلاتکلیف میماند با تصاویری که از پی هم میآیند و به سختی داستانی کم رمق را وصله و پینه میکند. همه این مشکلات و محافظه کاریها به اجرا هم سرایت کرده. «لوافی» فقط خواسته که کار شسته رفتهای تحویل بدهد. نه خلاقیتی در دکوپاژ و نه بازیهایی خاص. همه چیز به صورت مکانیکی اجرا شده. شوری در صحنهها نیست. سرمای عجیبی در بُن لحظات احساسی فیلم هست که بین تماشاگر و کاراکترها فاصله میاندازد. این فاصله هم یعنی دور نشستن تماشاگر از شخصیتها. این دور نشینی هم یعنی عدم درگیری تماشاگر با فیلم و این یعنی از بین رفتن فیلمی که قرار بوده تماشاگر را در مسائل مهم درگیر کند.
منبع:فیلم نوشتار
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان