مرورگر شما از جاوا اسکریپت پشتیبانی نمی کند. این مسئله ممکن است باعث ایجاد عملکرد غیر صحیحی در سایت گردد.
بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی
خانه
درباره ما
تماس با ما
جستجو
بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی
جستجو
موضوعات
منو
اطلاع رسانی های علمی
معرفی کتاب
تاریخ
تبلیغ
تعلیم و تربیت
حدیث
دین
سیاسی
قرآن
مدیریت
فلسفه
اهل بیت
مهدویت
آداب و احکام اصناف
عمومی
فقه
اخلاق
مجموعه پرسش ها و پاسخ های دانش آموزی
مطالب نقد شده
نقد فیلم و سینما
نقد فیلم
معارف فیلم
تاریخ سینمای ایران
سینمای ایران
سینمای جهان
اندیشه
تلویزیون
مصاحبه ها
علمی
مذهبی
زندگی نامه
سیاسی
اجتماعی
اخلاقی
نشست ها وهمایش ها
معرفی نرم افزار
معرفی نشریات
معرفی مراکز پژوهشی
زندگی نامه
یادداشتها
بانک پژوهشگران وفرهیختگان
زندگی نامه فرهیختگان
معرفی پژوهشگران
اخبار
فرهنگی
حوزه و دانشگاه
اعتقادی
سیاسی
اجتماعی
جامعه
اخبار عمومی
خبرگزاری ها
معرفی سایت ها
پایگاه های علمی
پایگاه های مذهبی
پایگاههای عقائد
پایگاههای فرهنگی
پایگاههای جامع موضوعات
پایگاههای اندیشمندان اسلامی
پایگاه های پاسخ گویی به سوالات
پایگاه های پاسخ گویی به احکام شرعی
پایگاه های تاریخی
پایگاه های آموزشی
اطلاعیه
بانک محتوای تبلیغ
محتوای تبلیغی
سیره اهل بیت علیهم السلام
تربیت در قرآن
شرح جامع نهج البلاغه
مشاوره اسلامی
خانواده
پاسخ به شبهات
اخلاق
حکایات
منبرهای شما
معارف نهج البلاغه
نهج البلاغه
اخلاق وتربیت اسلامی
اخلاق اسلامی
تربیت اسلامی
معارف اسلامی
حلال و حرام
قرآن شناسی
مباحث تفسیری
معرفت در اسلام
ویژگی ایمان ومؤمن
مصادیقی از سبک زندگی اسلامی
علل وعوامل ترس از مرگ
شیطان از منظرقرآن و روایات
دین وجامعه دینی
دنیاو آخرت
تعاون و بررسی مسأله اعانه
توبه و امید به مغفرت
اهتمام به عمر انسان در اسلام
خداشناسی
امامت و ولایت
خطبه فدکیه و فضایل حضرت زهرا (س)
ویژگی های انتظارو عصر ظهور
زیارت و توسل
شرح خطبه قاصعه
فضایل پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)
سیره معصومین (ع)
محبت اهل بیت (ع)
مقامات اهل بیت (ع)
ویژگی ولایت اهل بیت (ع)
راه توشه عاشورائیان
روضه ها
ذکر مصیبت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم
ذکر مصیبت فاطمه الزهراء سلام الله علیها
ذکر مصیبت امیرالمومنین علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسن مجتبی علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام
ذکر مصیبت امام سجاد علیه السلام
ذکر مصیبت امام باقر علیه السلام
ذکر مصیبت امام صادق علیه السلام
ذکر مصیبت امام موسی علیه السلام
ذکر مصیبت امام رضا علیه السلام
ذکر مصیبت امام جواد علیه السلام
ذکر مصیبت امام هادی علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسن عسکری علیه السلام
ذکر مصیبت متفرقه
آموزش تبلیغ
آموزش فن خطابه
آموزش کلاسداری
روش بیان احکام
سیره تبلیغی علماء وارسته
سیره تبلیغی معصومین
کاربرد جامعه شناسی در تبلیغ
مقالات اخلاق و آداب در تبلیغ
مهارت های آموزش معارف اسلامی
روش تحقیق و منبع شناسی
ویژه نامه ها
ویژهنامه دهه آخر صفر
ویژهنامه محرم
ویژه نامه ماه رجب
رمضان؛ماه نیایش ودعا
اطلاعیه
احادیث موضوعی
عبرهای نجات بخش
سعادت در زیادها
شقاوت در زیادها
سخنرانی ها
سخنران ها
سخنرانی موضوعی
بانک مقالات
نوع مقاله
پژوهشی
نشریات
پاسخ به سوالات
احکام
احکام
جنبشهای معنوی نوپدید
سبک زندگی اسلامی
تربیت دینی
تاریخ
اسلام
ایران
تاریخ اسلام
تاریخ ایران
تاریخ انقلاب
سیاسی
تاریخ اسلام
اسلام
ایران
تاریخ انقلاب
علوم سیاسی
اجتماعی
زن و خانواده
فرهنگی
ارتباطات
جامعه شناسی
روانشناسی
پیشوایان معصوم
حدیث
فقه
اعتقادی
اخلاق
اندیشه ها و مکاتب
رذایل
فضائل
مبانی علم اخلاق
نامه های اخلاقی
پند و اندرز
حکایات
مدیریت
مدیریت و فقه اسلامی
خلاصه کتب مدیریت
مدیریت اسلامی
آینده پژوهی
مدیریت آموزشی
مدیریت زمان
اقتصاد
فرق و مذاهب
فرق شیعی
فرق غیر شیعی
ادیان
ابراهیمی
غیر ابراهیمی
علوم قرآنی
علوم حدیث
فلسفه
محض
مضاف
فلسفه اسلامی
کلام
اسلامی
جدید
فقه و اصول
حقوق
منتخب نشریات
ارتباطات
فصل نامه تربیت تبلیغی
پيش شماره اول فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره 2 فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره اول فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره دوم فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره سوم و چهارم فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره پنج و شش فصل نامه تربیت تبلیغی
فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره اول فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره 2 فصلنامه مطالعات معنوی
شماره اول فصل نامه مطالعات معنوی
شماره دوم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره سوم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره چهارم و پنجم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره ششم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره هشتم و نهم فصلنامه مطالعات معنوی
شماره دهم فصلنامه مطالعات معنوی
فصل نامه سبک زندگی
علوم تربیتی
آئین دوست یابی
خانواده
پرسش و پاسخ
تقویم عبادی
اعمال شب
اعمال شبانهروز
ولادت
شهادت
اعمال ماه ها
اعمال روز
اعمال ماه محرم
اعمال ماه رمضان
اعمال ماه شعبان
اعمال ماه رجب
چند رسانه ای
آلبوم تصاویر
علماء
شخصیتهای برجسته
اماکن
رهبران دینی
انقلاب
جبهه و جنگ
مقاومت
مناسبتها
آرشیو فیلم
سخنرانی
مداحی
مذهبی
آرشیو صوت
مداحی
مذهبی
سخنرانی
علمی
مولودی
مرثیه
اخلاقی
ادعیه
متفرقه
قرآن
معرفی نرم افزار
احادیث
سخنوری
آیات قرآن
صبر
کمک کردن
اخلاق و رفتار
اعمال دینی
فرهنگ علوم انسانی و اسلامی
اقتصاد
اقتصاد خرد
اقتصاد کلان
اقتصاد مالی و بخش عمومی
اقتصاد کشاورزی و منابع طبیعی
اقتصاد توسعه
اقتصاد اسلامی
اقتصاد و ریاضی
تجارت بین الملل
مکاتب اقتصادی
پول و بانکداری
علوم تربیتی
تکنولوژی آموزشی
تحقیقات آموزشی
فلسفه تعلیم و تربیت
علوم کتابداری و اطلاع رسانی
روانشناسی تربیتی
مشاوره و راهنمایی
کودکان استثنایی
مدیریت آموزشی
برنامه ریزی درسی
پیش دبستانی و دبستان
مدیریت
مدیریت صنعتی
مدیریت تحول
فرهنگ سازمانی
مدیریت استراتژیک
نظریه های مدیریت
مدیریت منابع انسانی
مدیریت عمومی
مبانی سازمان و مدیریت
مدیریت بازرگانی
مدیریت دولتی
مدیریت رفتارسازمانی
مدیریت فرهنگی
روانشناسی
روانشناسی عمومی
روانشناسی بالینی
روانشناسی رشد
روانشناسی شخصیت
روانشناسی فیزیولوژیک
روانشناسی یادگیری
روانشناسی صنعتی و سازمانی
روانشناسی اجتماعی
آسیب شناسی روانی
روان سنجی
روان شناسان نامدار
فرا روانشناسی
بهداشت روان
منطق
ارتباطات
جامعه شناسی
ادبیات فارسی
ادبا و نویسندگان
بلاغت
نظم
نثر
تاریخ
تاریخ اسلام
تاریخ ایران
فلسفه تاریخ
علوم سیاسی
مسائل ایران
اندیشههای سیاسی
روابط بینالملل
ادبیات عرب
ادیان و فرق
ادیان ابراهیمی - یهودیت
ادیان ابراهیمی - مسیحیت
ادیان غیرابراهیمی
فقه و اصول
فلسفه
فلسفه علم
فلسفه اسلامی
فلسفه غرب
فلسفه اخلاق
کلام
کلام اسلامی
کلام جدید
قرآنپژوهی
انسان شناسی
پیامبر شناسی
امام شناسی
هستی شناسی
معاد شناسی
خدا شناسی
قصص و تاریخ
اخلاق
احکام و فقه
علوم قرآنی
تاریخ تفسیر و مفسران
تاریخ قرآن
علوم حدیث
درایه حدیث
پیش زمینه حدیث
اصطلاحات حدیث
رجال
اخلاق
فضائل
رذائل
عرفان
نظری
عملی
فرق و مذاهب
خوارج (غیرشیعی)
تصوف (غیرشیعی)
اصحاب حدیث (غیرشیعی)
اشاعره (غیرشیعی)
ماتریدیه (غیرشیعی)
وهابیت (غیرشیعی)
غلات (غیرشیعی)
سایر فرق اهل سنت
معتزله (غیرشیعی)
مرجئه (غیرشیعی)
مشترک
کیسانیه (شیعی)
اثنا عشریه (شیعی)
زیدیه (شیعی)
اسماعیلیه (شیعی)
واقفیه (شیعی)
غالیان (شیعی)
بهائیت (شیعی)
اهل حق (شیعی)
نصیریه (شیعی)
سایر فرق شیعی
اصول فقه
فقه
عبادات
معاملات
ملحقات
حقوق
آیین دادرسی
جرم شناسی
حقوق بشر
مالکیت فکری
حقوق بینالملل
حقوق عمومی
حقوق جزا و جرمشناسی
حقوق خصوصی
ویترین
یادداشتها
تست
خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی
11 شهریور 1386, 0:0
این کتاب حاصل شش جلسه گفت و گوی مرکز طرح تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد آمریکا با دکتر بقایی طی آخرین سفر وی به خارج از کشور در بهار سال 1365 (از 10 آوریل تا 25 ژوئن 1986) است که در سال 1382 توسط نشر علم به بازار کتاب عرضه گردیده است. امید آن که گزیده حاضر بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد.
خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی
خاطراتی از گذشته
مصاحبة اول به تاریخ 10 آوریل 1986 در شهر «فرانکلین لیک» نیوجرزی
q ... من در سال 1330 قمری، هشتم شعبان 1330 قمری، که مطابق با اوائل سرطان 1291 [شمسی] میشود به دنیا آمدم و پیش از اینکه به مدرسه بروم، در خانه پدرم مقدمات الفباء و حساب و اینها را به من یاد داده بودند... بعد از انتخابات دوره چهارم مجلس که جریانش را البته من درست به خاطر ندارم، همین قدر میدانم که مشارالملک از سیرجان انتخاب شده بود و استعفای او را گرفته بودند، میگویم جزئیاتش من به خاطرم نیست، و انتخابات دوره چهارم سیرجان تجدید شد. در تجدید انتخابات، پدرم از سیرجان به سمت نمایندگی انتخاب شدند و در اسفند ماه 1299 ما با کالسکه از کرمان به طرف تهران آمدیم... (ص35)
q ... یک حزبی بود حزب اجتماعیون ایران که از ابتدای دورة چهارم مجلس، پدرم با شاهزاده سلیمان میرزای معروف به سلیمان محسن، تشکیل داده بودند. در واقع پدرم و شاهزاده [سلیمان میرزا] دو تا رهبران این حزب بودند... (ص37)
q سیکل اول. دیپلم را گرفتیم و کلاس دهم را رفتم دارالفنون... کلاس یازده را رفتم به مدرسه سنلوئی... یک سال قبل قانون اعزام محصل به اروپا تصویب شده بود سال 1307. در سال 1308 دوره دوم اعزام محصل را اعلام کرده بودند و من با یکی از همشاگردیهایم، من و دکتر عیسی سپهبدی، رفتیم شرکت کردیم در امتحانات چون دیپلم شرط ضروری نبود... (ص39)
q ... اتفاقاً به نتیجه رسید و قبول شدیم. دکتر سپهبدی هم چون تحصیلاتش از اول توی سنلوئی بود و زبان فرانسهاش قوی بود از این لحاظ او نمره آورد و او هم قبول شد، با هم قبول شدیم که رفتیم اروپا... (ص40)
q ... من آنجا در سوربون سه واحد گرفتم یکی مورال و استتیک [اخلاق و زیبایی شناسی] یکی روانشناسی، یکی هم تاریخ مذاهب که در هر سه تا قبول شدم، و شروع به نوشتن رساله کردم... رساله من تمام شده بود به اصطلاح اجازه چاپ داده بودند که بعد باید برویم از تز دکترا دفاع کنیم. نهایت همان زمان مصادف شد با قطع روابط ایران و فرانسه و به ما ابلاغ کردند که در عرض یک هفته آماده مراجعت به ایران باشیم... (ص41)
q ... پدرم در آخرین روز سال 1313 از دنیا رفتند. حالا این آخر سال 1317 است. دیدم نه خانوادهام میتواند به من کمکی بکند، نه خودم اندوختهای دارم و نمیتوانم با جیب خالی بمانم. این بود که ناچار برگشتم به ایران، که البته بعداً شورای عالی فرهنگ مدارک مرا که دیدند دکترای مرا شناختند...آخر بهمن 1317 من وارد ایران شدم... (ص42)
q پدرم بعد از عمویم رئیس دموکراتهای کرمان بودند و از طرف دموکراتها هم انتخاب شدند و آمدند تهران. بعد در تهران ائتلافی شد بین چند تا باقیمانده احزاب مختلف که با شاهزاده سلیمان میرزا که آن موقع مثلاً «حزب سوسیالیست» بود، نمیدانم چه بود، این «حزب اجتماعیون» را درست کردند ... (ص43)
q عرض کنم پدر من اصولاً هم طرفدار تغییر سلطنت بودند هم طرفدار رضا شاه از لحاظ کارهائی که کرده بود. چون در آن موقع مملکت واقعاً هرج و مرج و آشوب بود. (صص44 ـ43)
q راجع به جمهوری من همان وقتها از پدرم پرسیدم، گفتند که «برای ما پنجاه سال زود است.» رضاخان هم نسبت به پدرم خیلی احترام داشت... پدرم، این مطلب را برای من تعریف کردند، رفته بودند با او صحبت کرده بودند که «آقای رضاخان شما الان دارید میآئید، یک سلسله صدو پنجاه سالهای را منقرض میکنید شما به جای شاه بنشینید. شما این کار را موروثی نکنید... رضا شاه هم این استدلال را قبول کرده بود... که سلطنت را مادامالعمر بکنند [نه موروثی]... تیمورتاش و مشاورین رضا شاه دیده بودند که اگر تغییر سلطنت را و جانشینی را روی دو ماده بیاورند ممکن است ماده سلطنت رضا شاه تصویب بشود ماده جانشین به اشکال بربخورد. این است که دو تا را آوردند توی یک ماده. یعنی سلطنت به رضا شاه تفویض میشود و بعد از او به فرزندش. (ص48)
q چون دومی را هم آوردند توی اولی در موقع رأی، پدرم و سه نفر دیگر رأی ندادند به سلطنت رضا شاه... علتش مخالفت با رضا شاه نبود، مخالفت با سلطنت موروثی بود... نخیر فقط این چهار نفر رأی ندادند. مصدق بعد از سلطنت هم جزو مشاورین خصوصی رضاشاه بود تا مدتها.(ص49)
q ... یک سال دانشکده افسری بودیم. یک سال هم افسر وظیفه که خورد به شهریور بیست، یعنی اول مهر 1320 آخر خدمت ما بود. (ص55)
q ... حزب توده که تشکیل شد شازده سلیمان میرزا دو دفعه فرستاد عقب من که بروم عضو حزب توده بشوم... از ماهیت حزب توده و فلان و اینها هم هیچ اطلاعی نداشتم. البته راجع به کمونیسم اطلاعاتی داشتم و مخالف بودم از همان فرانسه که بودم. ولی حزب توده اول به صورت کمونیست نیامده بود توی کار... (ص58)
q ...حالا من دیدم که این کسی که در زمان حیات پدرم آن معامله را کرده، بعد از فوت پدرم من هم این معامله را کرده. یک دیدن هم از من نکرده حالا مرا دعوت میکند بروم توی حزب. توی همچین حزبی من نرفتم. میگویم خوشبختانه، والا اگر این جریانات نبود من حتماً رفته بودم چون مرامنامه مترقی بود. اظهار کمونیستی هم اول نمیشد... این البته مال سال 1321- 1320 است.(ص59)
q یک مدتی بعد متوجه شدم پرویز داریوش را مأمور کرده بودند که بیاید مرا جلب کند به حزب... در همان سال 1325 بود... صبحهای جمعه یک عده از دوستانم میآمدند منزل ما. یک عده همراه مرحوم صادق هدایت، با او خیلی دوست شده بودیم، با او میآمدند و مینشستیم میگفتیم میخندیدیم... یک روز صبح جمعهای من خواب بودم مستخدم آمد مرا بیدار کرد گفت که «آقای دکتر حکمت»، میشناسیدش؟ محمدعلی خان حکمت برادر میرزاعلی اصغرخان که وزیر بود... استاد دانشکده حقوق بود حکمت. با این خوب، از فرنگ خیلی دوست بودیم... گفت، «لباس بپوش برویم.»... (ص60)
q ... رفتیم و وارد خانه شدیم یک هال بود، دیدم دورش یک مقداری دمی سزون و کلاه و چتر و اینها هست. تعجب کردم. وارد یک سالنی شدیم. دور تا دور دیدم یک عدهای نشستند. اصلاً صحبت مریض و عیادت نیست. حالا از اینها من چند نفر را میشناختم از دانشکده حقوق مثلاً دکتر خشایار بود، دکتر هدایتی بود، محمدعلی خان... ثقفی بود... بعد از چائی دیدیم یک نفر کوبید «جلسه رسمی است. آقای انور خامه بفرمائید.»... ما دیدیم، از دور به نظرم این طور آمد، یک جوان کم پشمی شروع کرده به تفسیر ماده اول حزب توده ایران... (ص61)
q جمعه بعد دوباره دیدم همان ساعت زود نزدیک اول آفتاب آمدند که آقای دکتر حکمت است... گفتم، «رفیق آخر تو خجالت بکش. سیاست که دیگر با رفاقت و رودربایستی اینها نمیشود... خلاصه دعوایش کردم. این گذشت و ما وارد مبارزه شدیم دور پانزدهم. تقصیر خود روسها هم شد که من مبارزه را علنی کردم علیه روسها. علتش هم این بود که اینها حرفهای مرا در استیضاح توی رادیوشان میگفتند برای کوبیدن دولت. آقای دکتر اقبال هم که وزیر کشور بود این اوراق رادیوهای منتشر نشده را میزد زیر بغلش، ورقها رنگ وارنگ نیم ورقی، میآمد راهرو سرسرای مجلس اینها را پونز میکرد [به دیوار میزد] ... من دیدم که اگر شل بیایم یک مارک روسی روی پیشانیم میخورد، که وارد مبارزه شدم با روسها از آنجا و آن تفصیلش خیلی زیاد است. خلاصه دیگر ما وارد مبارزه که شدیم این دوستان تودهای ما دیگر ما را بایکوت کردند... این قضایا هم گذشت. بیست و هشت مردادی پیش آمد و عرض کنم که اوضاع تغییر کرد و بعد زاهدی ساقط شد از نخستوزیری، شد سفیر سیار دولت شاهنشاهی در سوئیس. آقای دکتر حکمتی که آنجور تودهای شده بود و توی درس دانشکده حقوقاش تبلیغ میکرد... با تمام این سوابق ایشان شدند معاون سپهبد زاهدی در سفارت سیار... (ص63)
q ... آن وقت آقای انور خامهای در کتاب اولی که نوشته است، نوشته که فلانی در جلسات آزمایشی حزب توده شرکت کرد بعد رفت و نمیدانم چه کار کرد و فلان. در صورتی که همان یک جلسه بود آن هم به این ترتیبی که گفتم و تمام افسانه سابقه کمونیستی ما این جریان بود.(ص64)
q لاجوردی: شما پس کی وارد سیاست شدید و چه جوری؟ بقائی: بعد از شهریور 20 چند تا از دوستان پدرم از من دعوت کردند که یک حزبی تشکیل بدهیم و من هم قبول کردم. حزبی تشکیل شد به اسم «اتحاد ملی» که من جزو آن شصت نفر مؤسسین حزب بودم... من خزانهدار انتخاب شدم... (ص65)
q لاجوردی: سرانش کیها بودند در بین آن شصت نفر سرشناسهایش کیها بودند؟ بقائی: بیات بود. مرحوم میرسید مصطفی خان کاظمی بود. مرحوم شاهرخ بود... چند تا از تجار بودند. از خسروشاهیها... بعد جمعیت هجوم آوردند... بعد از دو سال من دربارة وضع مالی حزب مطالعه کردم دیدم اعضای حزب شدند هزار و دویست نفر... بعد اینها ائتلاف کردند با حزب مردم... (ص66)
q ... حزب مردم که حزب سید محمدصادق طباطبائی بود تویش یک عده نخاله بودند که من میشناختم... ائتلاف کردند و اسمش را هم گذاشتند «حزب مردم». این مصادف شد که من بنا بود بروم کرمان برای ریاست فرهنگ که حزب را ول کردم و دیگر نرفتم. یعنی رفتم کرمان... (ص67)
از قوامالسلطنه تا مصدق
مصاحبة دوم- به تاریخ چهارم ژوئن 1986، در شهر نیویورک
q ... علت اینکه اصلاً مرا انتخاب کردند برای کرمان این بود که رئیس فرهنگ آن زمان کرمان خیلی کثافتکاری کرده بود آنجا ... و مرا انتخاب کردند که به علت سابقه پدر و عمویم در فرهنگ و اسمی که در آن جا به مناسبت همین دو نفر داشتم بروم و اوضاع را آرام بکنم... مرحوم نصرتالممالک امیرابراهیمی که نماینده رفسنجان بود گفت که تو باید به این موضوع بیمارستان نوریه هم سر و صورتی بدهی. بیمارستان نوریه را مرحوم نورالله خان قاجار در حدود سی سال قبل از آن احداث کرده بود... و نوه خودش را یعنی پسرزاده خودش را به اسم یدالله ابراهیمی متولی کرده بود... (ص70)
q ... یدالله خان داماد سرکار آقا رئیس طایفه شیخیه بود یعنی شوهر خواهر ابوالقاسم خان ابراهیمی بود... (ص71)
q ... من رفتم با سرکار آقا صحبت کردم چون در آن موقع ما خیلی با هم مناسبات خوب داشتیم... گفتم که من مجبورم تعقیب کنم یدالله خان را مگر این که تغییر وضع بدهد گفت که هر چه وظیفهتان است بکنید فقط اسمی از من نباشد من حرفی ندارم... (ص73)
q ... و این شد اولین مبارزه من و طبعاً طایفه ابراهیمی هم از این امر خوششان نیامد. چون تا وقتی که مکاتبه بود و کشمکش و این چیزها چیزی نبود. سرکار آقا هم میگفت خوب وظیفهتان را انجام بدهید. بعد که او را ما ممنوعالمداخله کردیم ایشان رفته بود کربلا از آنجا یک تلگراف کرد که شما شق عصای مسلمین کردید و لازم است فوراً موقوفه را به متولی شرعی واگذار بکنید... این اولین مبارزه من بود که خیلی در آن زمان سر و صدا ایجاد کرد. بعد هم شروع کردیم به رسیدگی به موقوفات دیگر... (ص74)
q ... آن را هم درست کردیم گفتند که این از دین خارج شد اصلاً دیگر شیخی که نیستیم هیچی مسلمان هم نیستیم... نوبت ملاباشی که رسید آن را که ممنوعالمداخله کردیم، گفتند نه این اصلاً لامذهب شده... (ص75)
q ... یک رئیس اوقافی داشت کرمان که از خانواده روحی بود مرحوم افضل روحی، این یک تخلف بزرگی کرده بود من این را به خدمتش خاتمه دادم، برادرش نماینده کرمان بود مرحوم عطاءالملک روحی دوره چهاردهم. اینها همه مربوط به دوره چهاردهم است. اینها فشار آوردند به وزارت فرهنگ که من او را برگردانم سر کار. من هم زیر بار نرفتم... تا من آمدم تهران یعنی مرحوم رهنما که وزیر فرهنگ بود مرا احضار کرد. دو ماه و نیم من تهران بودم... بالاخره بعد از دو ماه و نیم که در تهران بودیم من استعفا دادم از فرهنگ و کنارهگیری کردم. (ص76)
q لاجوردی: این کی میشود تقریبا؟ 1324 بقائی: 1324، بله. در آذر 24 فکر میکنم... بعد در سال 25 که میخواستند حزب دموکرات را، نمیدانم در چه تاریخی قوامالسلطنه حزب دموکرات را تأسیس کرد. لاجوردی: بله، فکر میکنم تیرماه 25 باید باشد. بقائی: بله. برای کرمان میخواستند تأسیس حزب بکنند چون آنجا جلوتر حزب توده تشکیل شده بود و آنجا یک آشوبهائی کرده بودند... قوامالسلطنه از نمایندگان کرمان پرسیده بود که کی به اصطلاح مناسب است برای آنجا. آنها هم مرا پیشنهاد کرده بودند. یکی به علت اسم پدرم و عمویم، چون عمویم اولین رئیس «حزب دموکرات» کرمان بودند...(ص77)
q لاجوردی: تا آن تاریخ شما آشنائی با قوامالسلطنه نداشتید شخصاً؟ بقائی: مطلقاً، هیچ... روی اصرار مرحوم رفیعی من قبول کردم که بروم برای تأسیس «حزب دموکرات»... من متأسفانه باورم بود که این یک حزبی است برای این که ادامه پیدا کند و حکومت کند مثل سایر جاهای دنیا. بعضیها که میگفتند «این برای انتخابات است» من توی دلم میخندیدم که مردم منفیباف حالا که آمده یک حزبی درست بشود میگویند حزب انتخاباتی است. واقعاً باور نمیکردم... خوب بعداً معلوم شد که حق با آنها بود... (ص78)
q ... از کرمان من با مهندس رضوی کاندیدا شدیم... آقای هاشمی هم اینکه مدیر روزنامه «اتحاد ملی» بود و اینها. این سیدمحمد هاشمی مدیر روزنامه رسمی مجلس هم بود. ایشان آمدند و یک کارتی از آقای موسویزاده آورده بود که جناب اشرف نظرشان این است که هاشمی با شما کاندیدای کرمان باشید و مهندس رضوی برود رفسنجان چون اصلیتاش از رفسنجان است... (ص79)
q ... من نشستم یک تلگراف رمز مفصلی تهیه کردم برای موسویزاده. لاجوردی: ایشان همه کاره قوامالسلطنه بود، بله؟ بقائی: بله، همه کاره بود. یعنی به وسیله موسویزاده خطاب به قوام السلطنه... اگر هم واقعاً قصدتان این است که حزب را منحل کنید به من صراحتاً بگوئید من خودم را میکشم کنار چون من حاضر نیستم آبروی خودم را صرف این کار بکنم و اگر اصرار دارید که دستورتان عملی بشود من خودم حزب را منحل میکنم یا خودم میروم کنار. (ص80)
q ... بعد هاشمی رفته بود متوسل به سرکار آقا شده بود. سرکار آقا هم با او صحبت کرده بود و قانعش کرده بود که دنبال این کار را ول کند... چون روحیه مرا میدانستند که من تسلیم نمیشوم و این یک کشمکشی میشود آنها هم توی کشمکش وارد میشوند این است که او را قانع کرده بودند که برود کنار... مرحوم مرآت اسفندیاری پدر محسن اسفندیاری... گفت که «بعدازظهری برویم برای تشکر از هاشمی»... او تمام سران کرمان را خبر کرده بود که بیایند خانه هاشمی... (ص81)
q ... آقای هاشمی گفت که «بله، من چون تاریخ کرمان در دستم هست و اینها و خیلی وقتم را میگیرد که این کار را تمام کنم، وکیل بشوم دیگر نمیرسم و اینها و کنارهگیری کردم.» همه شروع کردند به تشکر و تشویق هاشمی به اتمام تاریخ و اینها... با این حرف جلسه خاتمه پیدا کرد دم مغرب و ما رفتیم... (ص82)
q ... گفتند هیچی آقای هاشمی ساعت هشت مثلاً، حالا ما شش و نیم از هم جدا شدیم، آمده اینجا چون شنیده آقای سردار هم اینجا هستند آمده و گفته که «من رفتم دوستان من گفتند که تو اجازه نداشتی که صرفنظر بکنی... آقای خواجه نصیری که قاضی دادگستری بود... روزنامهای داشت به اسم «تندباد»... من فوری یک چیزی دیکته کردم عین صورتمجلس جلسه خانه هاشمی را با ذکر اسامی آنهائی که حاضر بودند... بدون و کم و زیاد عین این داستانی که برایتان نقل کردم نوشته شد و آقای خواجه نصیری هم یک کلیشه هاشمی را گیر آورد و بالایش هم نوشت «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» و این را فرستادند مطبعه و چاپ کردند. (ص83)
q ... عصر همان روز هاشمی گذاشت رفت تهران... بعد آمدیم به مجلس... (ص84)
q لاجوردی: تودهایها هم شرکت نکردند؟ بقائی: تودهایها اصلاً قابل توجه نبودند، به اصطلاح قابل ذکر نبودند. (ص85)
q ... در تهران که آمدیم خوب من جزء اکثریت بودم یعنی جزء هیچی نبودم، یک وکیل. آشنائی هم به سیاست هیچ نداشتم... یک عده اشخاص خیلی بدسابقه هم وکیل شده بودند مثل دهقان و عرض کنم که، اعزاز نیکپی که معاون قوامالسلطنه بود و چند نفر دیگر.(ص86)
q قوامالسلطنه از اینها تأیید میکرد. من هم هنوز باورم بود که واقعاً این حزب اساسی است و میخواهد کار اساسی بکند. چند تا نامه به قوامالسلطنه نوشتم که دست از پشتیبانی اینها بردارد چون او فشار میآورد که این اعتبارنامهها تصویب بشود. وقتی دیدیم که قوامالسلطنه زیر بار نمیرود یک انشعاب در حزب به وجود آمد. من به توصیه مهندس رضوی جزء انشعابیون شدم. انشعابیون هم خسرو هدایت بود و عرض کنم که، محمدعلی مسعودی و چند نفر دیگر. بعد از مدتی دیدم مهندس رضوی خودش را کنار کشید و دیگر در جلسات شرکت نکرد. عرض کنم که، بعد ما کم کم فهمیدیم که اصلاً فریب خوردیم که توی این انشعاب رفتیم چون فهمیدیم که خسرو هدایت و محمدعلی مسعودی چه کاره هستند، که البته من هم ترک کردم... دیگر جزء فراکسیون دموکرات نبودهام با آنها هم نبودم خودم منفرد بودم... (ص87)
q ... من نسبت به تقیزاده ارادت فوقالعادهای داشتم. یعنی از وقتی که من به قوه تشخیص رسیده بودم که بفهمم تقیزاده اسم یک آدمی است، اصلاً توی خانواده ما هم اسم تقیزاده را بدون آقا نمیشد آورد، آقای تقیزاده با پدرم هم دوست بود. که داستانهای مفصلی هست. خاطراتی داشتم همه از احترام. بعد هم کتابهائی که نوشته بود تقیزاده. مقالاتی که توی روزنامه کاوه مینوشت و اینها را هم خوانده بودم، این خاطرات بود و دوره پانزدهم که من نماینده مجلس شدم، آدم برای خودش یک حدیث نفس دارد، خوشحال بودم از اینکه در دورهای انتخاب شدم که آقای تقیزاده هم هست و من از محضرش کسب فیض خواهم کرد و اینها... (ص90)
q اعتبارنامهاش که مطرح شد عباس اسکندری با اعتبارنامهاش مخالفت کرد... رفت و شروع کرد به حمله کردن به تقیزاده و بد و بیراه گفتن... من به حدی ناراحت شدم که نتوانستم بنشینم توی جلسه، پا شدم آمدم بیرون... یک وقت دیدم که دارد میگوید در این روزنامه به تاریخ فلان این را نوشته، در این کتاب این مطلب نوشته شده. دیدم نه این دیگر هوچیگری نیست دارد مستند صحبت میکند. این است که پا شدم برگشتم توی مجلس و باقی صحبتهایش را شنیدم... (ص91)
q آمدیم دیدیم که آقای تقیزاده هم اسم نوشته. خوشحال که امروز حساب اسکندری را میرسد. ایشان آمدند و رفت پشت تریبون و با یک دسته کاغذ و شروع به صحبت راجع به تمدن ایرانی و تمدن فرنگی. خوب، مطالبش به نظرمان جالب بود ولی ما مطلب دیگر میخواستیم... چند روز یا یک هفته بعد ... رئیس گفت، «آقای تقیزاده بفرمائید.» دیدیم تقیزاده پا شد و اینهائی که با هم همفکر بودیم چشمک زدیم که امروز جواب میدهد. عرض کنم که، ایشان رفتند پشت تریبون و یک نطق مفصلی راجع به تعلیم الفباء و صحبتهائی در این زمینه، اصلاحات فرهنگی و این چیزها. اینجا دیگر من یک خرده ناراحت شدم... اتفاقاً دم در خروجی پارلمان با ایشان شانه به شانه شدیم و سئوال کرد که «صحبت من چه جور بود؟» گفتم، «خیلی جالب بود. ولی ارادتمندان جنابعالی انتظار دیگری داشتند که جواب صحبتهای اسکندری را بدهید.» گفت که «وقت مجلس شریفتر از آن است که به گفتگوهای خصوصی پرداخته بشود.» اینجا دیگر به من برخورد. گفتم، «ولی صحبتهای اسکندری خیلی اتهامآمیز است و بیجواب نمیتواند بماند. گفت که «خوب، اگر فرصتی شد در یک جلسه خصوصی جواب خواهم داد.» که این جلسه خصوصی هم هرگز به وقوع نپیوست. چون بعداً فهمیدیم که جواب نداشت بدهد... (ص92)
q ... پیش از این جریان اسکندری و جریان جواب ندادن تقیزاده اگر تقیزاده یک لایحهای میگذاشت جلوی من میگفت، «این را امضاء کن.» من نخوانده امضاء میکردم. یا اگر میگفت که «بیا فراماسون بشو» حتماً میرفتم... و با اینکه گفت که «من آلت فعل بودم،» این را دروغ گفت به طور مسلم او رضاشاه را آلت کرد. و علت این هم که رضاشاه او را تبعید کرد این بود که فهیمد که چیست... (ص93)
q ... اتفاقاً آن روز هم ساعت هشت شاه مرا احضار کرده بود ... هژیر رفته بود کلاهش را بردارد از توی رختکن، مصادف شدیم گفتم، «آقا برای استاندار کرمان چکار کردید؟» به خنده گفت، «مورخالدوله را میفرستیم.»... من فوری وقت شرفیابی خواستم و رفتم خدمت اعلیحضرت. گفتم، «یک همچین جریانی شده و هژیر به خنده گفت، من... خیال کردم شوخی میکند. بعد گفتند که فرمان فرستادند و کار تمام است، و این را ما به هیچ وجه نمیتوانیم قبول کنیم که یک همچین کسی استاندار ما باشد... (ص96)
q شاه خندید، گفت که «میرزا کریم خان رشتی را میشناختید؟» گفتم «با پدرم دیده بودم ولی آشنائی نداشتم.» گفت «میدانید راجع به مورخالدوله چه میگفت؟» گفتم، «نه.» گفت، «میگفت که اگر این مورخالدوله یک روز نخستوزیر بشود، میرود با مخالفینش در مجلس ساخت و پاخت میکند که کابینه ساقط بشود در کابینه بعدی بتواند وزیر بشود.» هیچی، جلوی فرمان ایشان را ما گرفتیم اینجوری... (ص97)
q ... این توی گوش من صدا کرد این موضوع امانپور، چون میگویم موافقتی هم با کابینه حکیمالملک نداشتم، دیدم این یک چیزی است که من میتوانم حمله کنم به کابینه... از او تحقیق کردم که چه بود، گفت، «دستور صریح دربار بود که اسم این را بگذارند جزو لیست عفو.» خوب، دیگر دیدم اینجا حکیمالملک و دولتش تقصیری ندارند... حالا یادم نیست، یا شاه مرا خواسته بود یا من تقاضای ملاقات کردم، آن خاطرم نیست، توی عمارت سعدآباد بودیم که پنجرههای گوتیک دارد، معمولاً هم از ابتدا یعنی از اولین ملاقاتی که من با شاه کردم، به عنوان نماینده صحبت کردم که توی مجلس یک عده جوانها هستند که طالب اصلاحات هستند که این وضع تغییر کند و همه انتظار داریم که اعلیحضرت این فکر را تقویت کنند و پشتیبانی بکنند برای اینکه اوضاع سر و صورتی بگیرد. شاه گفت، «نه من هیچ تقویت نمیکنم. من پرچم را میگیرم به دوشم شما دنبال من بیائید مرا تقویت کنید.» محکم. این حالا در شاید ملاقات اولی یا دومی این را گفته بود. بعداً هم هر وقت که میرفتیم ابتدای صحبتمان راجع به اصلاحات بود... حالا که رفتیم شاه ایستاد و آن وقت هنوز با هم نمینشستیم... شاه شروع کرد راجع به اصلاحات و همان حرفها را تکرار کرد... ایستاد گفت که «آقای دکتر شما هیچی نمیگوئید» گفتم، «قربان، چیزی ندارم عرض کنم.» گفت که، «شما که مأیوس نبودید؟ امروز شما را مأیوس میبینم.» گفتم، «قربان بارها در حضور اعلیحضرت صحبت شده که در این تاریخ ششهزار ساله ما یک دزد گردن کلفت هرگز محکوم نشده و همهاش آفتابه دزدها محکوم شدند. حالا بعد از شش هزار سال یک دزد که محکوم شد او را هم اعلیحضرت عفوش کرد.» (ص100)
q ... گفت، «امانپور؟» اینجا باخت. برای اینکه اگر من اسم امانپور را گفته بودم با نقشی که بعد بازی کرد من یقین میکردم که راست میگوید و به اصطلاح رودستش زدم. وقتی اسم امانپور را گفت معلوم است که توی ذهنش بود. شروع کرد یک ربع ساعت واقعاً بازی درآورد. گله از اوضاع و از اطراف و فلان، که «من چه کار کنم؟ من دست تنها هستم.» نمیدانم فلان و فلان. ولی هر چه این رل بازی کرد هی در نظر من مقامش پائین آمد. چون دیدم دارد نقش بازی میکند... (ص101)
q ... من رفته بودم کرمان مرخصی داشتیم از مجلس که با آقای مهندس رضوی قرار داشتیم. نهایت آن روزی که تصمیم گرفته بودیم او اتومبیلش حاضر نشده بود من گفتم میروم اصفهان منتظر میمانم تا تو بیائی. چند روز اصفهان بودم که او آمد. در نبودن من تقیزاده آن نطق «آلت فعل» را کرده بود... مهندس رضوی آمد و صورت مذاکرات مجلس را آورده بود... خواندم و بعد آن اقرار تقیزاده که «من آلت فعل بودم»، آن را هم خواندم. بعد حکمی که صادر کردم این بود که آلت فعل بودن یک سپور یا یک بقال میتواند بگوید من آلت فعل بودم، یک کسی که تقیزاده است نمیتواند بگوید من آلت فعل بودم، صحیح نیست... رفتیم کرمان و من رفته بودم ماهان آن روز همان روز جمعه 15 بهمن، عصر که از ماهان برگشتیم شنیدیم که به شاه سوءقصد شده. من منزل مرحوم ارجمند بودم یک عده از سران اصناف آمدند به دیدن من و پیشنهاد کردند که از اینکه آسیبی به شاه نرسیده یک مجلس شکرگذاری منعقد بشود. من هم قبول کردم. در مجلس جامع کرمان، خودم هم سخنرانی کردم... این هم گذشت و یک دو روز بعد آقای فرمانده لشکر یادم نیست کجا هم را دیدیم و تلگرافی یعنی کشف تلگراف تهران را آورد که مجالس شکرگذاری تا دستور ثانوی ادامه پیدا کند... (ص103)
q ... در این ضمن هم خبر رسید یک عده سران مشروطیت شرفیاب شدند حضور اعلیحضرت تفاضا کردند که ترتیبی داده بشود برای تغییر قانون اساسی... ما فهمیدیم آن دستور ثانوی دستور انتخابات مؤسسان است که همینطور شکرگذاری بکنند تا مؤسسان... رادیو لندن هم خبر داد که در ملاقات با وزیر خارجه انگلستان اگر اشتباه نکنم به وین بود... به وین فکر میکنم یا یکی دیگر وزیر خارجه انگلستان، به آقای نوری اسفندیاری توصیه کرده که این قانون اساسی شما کهنه شده و باید تغییرش بدهید... همه این چیزها جا افتاد در ذهن من و ارتباط پیدا کرد به هم، که میخواهند مجلس مؤسسان تشکیل بدهند برای تغییر قانون اساسی... (ص104)
q روز جمعهای که معین شده بود برای تودیع در دبیرستان پهلوی یک سخنرانی کردم که تعبیر به انتحار سیاسی شد و تفصیلش زیاد است، آمدم تهران و تنها کسی که به نظرم میرسید که با او مشورت کنم و راهنمائی بخواهم آقا سیدمحمد صادق طباطبائی بود... ما وارد شدیم و دیدم که دو نفر طرف دست راست ایشان نشستند یکی هم یک دسته کاغذ دستش است... گفت که «اجازه میدهید این مطلب را آقایان تمام کنند؟» ... مثل اینکه برادرزادهاش بود شروع کرد به خواندن راجع به حد نصاب آراء که اگر رأی نمیدانم چقدر باشد چطور میشود و فلان و اینها. من گوشهایم تیز شد. چون معلوم بود نظامنامه یک مجلسی است. او دید که من گوشهایم تیز شده گفت که «این نظامنامه را دکتر منوچهرخان فرستاده من رویش نظر بدهم.» ما فهمیدیم که این نظامنامه داخلی مجلس مؤسسان است... (ص105)
q لاجوردی: این منوچهرخان کی بوده قربان؟ بقائی: دکتر اقبال... من یکشنبه از کرمان آمدم صبح دوشنبه رفتم خدمت آقای طباطبائی برای اینکه کسب تکلیف و راهنمائی بکنم. روز سهشنبه هم گذشت با دیگران صحبت کردم و روز پنجشنبه ورقه استیضاح را گذاشتم روی میز رئیس. بعد از پانزده بهمن و اعلام حکومت نظامی آقایان مکی و حائریزاده استیضاح کرده بودند... اینها را تهدید به قتل کرده بودند و بالنتیجه اینها استیضاحشان را پس گرفته بودند... (ص106)
q ... من که مجدداً استیضاح کردم و متحصن شدم در مجلس به عنوان عدم تأمین، آنها مجدداً استیضاح را تکرار کردند... تا خاتمه استیضاح در تحصن بودیم. آن داستان استیضاح هم خیلی داستانی است... (ص107)
q لاجوردی: راجع به محمد مسعود سرکار خاطرهای دارید که چرا کشتندش؟ بقائی: بله، خبر دست اول در این موضوع دارم. چون با محمد مسعود من در بروکسل آشنا شدم... وقتی من از اروپا برگشتم، مرحوم داور او را برای روزنامهنگاری فرستاده بود... (ص107)
q ... زمان قوامالسلطنه هم که قوامالسلطنه جایزه معین کرده بود برای گرفتنش که روزنامهاش درنمیآمد یک اعلامیه منتشر میکرد و گاهی به من تلفن میکرد. فراری بود، تا بعد از قوامالسلطنه آفتابی شد... یک روز مرحوم سعید نفیسی دعوت کرد از صادق هدایت و من که عصر برویم منزلش چایی بخوریم. رفتیم و سه چهار نفر دیگر هم بودند که یادم نیست یکیش یا بزرگ علوی بود یا کیانوری... و این که رئیس هنرستان موسیقی بود پرویز محمود... (ص109)
q خانه سعید نفیسی که آمدیم بیرون سه نفری رفتیم توی یک کافهای مشروبی بخوریم و صحبت کنیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که این دعوت آقای سعید نفیسی مدخلی بوده که ما را بکشند به حزب توده... اما اینکه با هم نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم از همدیگر خوشمان آمد... قرار شد که یک جلسهای داشته باشیم در هنرستان موسیقی... این برنامه ما شده بود سهشنبه شب که چندین هفته ادامه داشت... من کمیسیون بودجه هستم که مرا پای تلفن خواستند و محمدمسعود میگوید: «شب بیا.» گفتم که من بعد هم از مجلس باید بروم هنرستان موسیقی دورهای داریم... خوب، با هم هم دوست هستیم و اصرار میکند قبول کردم. رفتیم منزلش دیدیم که سه نفر دیگر هم هستند. یکی آقای دکتر رضانور بود، یکی آقای معدل شیرازی، یکی هم آقای بهرام شاهرخ. بعد صحبت در این موضوع دور میزد که متشکل بشویم و دست به دست هم بدهیم و کاری بکنیم برای نجات مملکت و اصلاحات و از این قبیل... (ص109)
q ... در ضمن به مسعود گفتم «بعد از آن سرمقاله [مربوط] والاحضرت اشرف تو چه داری دیگر که در آن سطح باشد. گفت که «یک مطلبی دارم که مثل بم اتم توی تهران صدا میکند.» «بم اتم». روی بیسوادیش بمب هم نگفت... گفتم «چیست؟» گفت، «نامهای است به خط رزمآرا که به خسرو روزبه نوشته.» گفتم، «موضوعش چیست؟» گفت که «پس فردا توی روزنامه بخوان. حالا بگویم بکارتش میرود.»... صبح جمعه، خدابیامرزد یدالله خان میر حسینی... دیدم چشمهایش پر اشک است. گفتم «چیست؟»گفت، «محمد مسعود را کشتند.» البته تودهایها بعداً اعتراف کردند که قاتل او هستند، ولی ریشه این برای من معلوم نشد. ولی یک چیز مسلم این است که اولاً بعد از شام بهرام شاهرخ خداحافظی کرد به عنوان این که باید چمدانش را ببندد که سحر پرواز کند خداحافظی کرد رفت. بعداً من دانستم که آن روز نرفته، این یک ابهام قضیه است. ابهام دوم اینکه من طرز کار محمد مسعود را میدانستم... (ص110)
q ... روزنامه «مرد امروز» آمد بیرون. سرمقاله به قلم محمد مسعود نیست. گراور هم تویش نبود. سردبیر روزنامه هم آقای نصرالله شیفته بود. یعنی او شخصی است که سرمقاله را برداشته یک سرمقاله دیگر گذاشته. اما هیچ وقت نصرالله شیفته را نشنیدم که توی این کار اصلاً پایش را داخل کرده باشند. در صورتی که مسلماً او بهتر از همه کس حقیقت را میداند... لاجوردی: شایع شد که والاحضرت اشرف هم در این کار دست داشته... (ص111)
q بقائی: نه هیچ بعید نیست، چون رزمآرا و اشرف با هم همدست بودند. اشرف هم کینه داشت نسبت به مسعود... آقای زهری یک روزنامهای یک سال بود منتشر میکرد. به اسم «شاهد»، البته ادبی و هنری و علمی بود به اصطلاح، هفتگی. او امتیازش را در اختیاز ما گذاشت که روزنامه شاهد را شروع کردیم... استیضاح من توی روزنامهها خلاصهاش منتشر شد، از طرف مردم خیلی استقبال شده بود و زمینه برای ایجاد یک حرکتی مهیا بود. البته برای رهبری این حرکت به طور طبیعی میبایستی من عهدهدار بشوم. ولی چون خوب، جوان بودم و بیتجربه در سیاست، احتیاط میکردم که من یک چنین رهبری را بپذیرم و مردم را راه بیندازم بعد نتوانم از عهده بربیایم و این یک لطمه به مردم میشود، فکرش را اصلاً نمیکردم... آقای مکی دکتر مصدق را پیشنهاد کرد... وقتی من استیضاح کردم دوره پانزدهم یک روز آقای مکی یک نامهای از آقای دکتر مصدق آورد تشویق و تحسین راجع به استیضاح من، خیلی محبتآمیز. در جواب این نامه قرار شد با آقای مکی برویم یک روز خدمت آقای دکتر مصدق... (ص112)
q ... مکی وقتی پیشنهاد کرد گفتم اینطور که میگویند [دکتر مصدق] منفیباف است و خودرأی است. گفت، «نه اشتباه است. بیخود گفتند. من سالهاست او را میشناسم. خیلی اهل شور و مشورت است و چه و چه... » خلاصه ، ما قبول کردیم که یک همچین وضعی هست و یک نهضتی دارد پا میگیرد و ما میخواهیم که شما این نهضت را اداره بکنید. ایشان هم اظهار خوشوقتی کرد... دعوتی شد از مدیران جراید در منزل آقای دکتر مصدق. یک چند نفری آمدند و صحبتهایی شد که توی روزنامه «شاهد» و روزنامه «باختر امروز» و روزنامه «داد» گمان میکنم منعکس شد... جریان انتخابات دوره شانزدهم [پیش آمد] و معلوم بود که دولت شدیداً میخواهد دخالت بکند... بالاخره دخالت و تقلبهای دولت که معلوم شد، تصمیم گرفته شد که اعلام تحصن بشود... (ص113)
q ... خوب، ما با یک عده روزنامهنویسها و چند نفر دیگر جلوی دربار ایستاده بودیم. هژیر وزیر دربار بود هژیر آمد بیرون و آمد جلوی آقای دکتر مصدق و گفت که «موضوع چیست؟» آقای دکتر مصدق زد توی سینهاش گفت که «عبدالحسینخان تو وجدان داری؟» آخر این انتخابات است؟ دولت همچین میکند و اینها. و ما آمدیم متحصن بشویم.»... گفت، «اعلیحضرت فرمودند که بیست نفر به نمایندگی از طرف مردم بیایند متحصن بشوند.»... اقلیت مجلس پانزدهم آقای حائریزاده و آقای مکی و آقای عبدالقدیر آزاد و بنده. مدیران روزنامهها عبارت بود از دکتر فاطمی مدیر «باختر امروز»، زیرکزاده مدیر «اقدام». عمیدی نوری مدیر «داد» نیکپور نائینی مدیر چه بود؟... احمد ملکی مدیر «ستاره». جلالی نائینی مدیر روزنامه «کشور»... یکی آیتالله غروی که رئیس یکی از انجمنهای فرعی انتخابات بود که با او هم مذاکره کرده بودند استعفا داد... (ص114)
q ... آقای الهیار صالح بود. آقای مشار بود، یوسف مشار. دکتر امیر اعلائی بود. ارسلان خلعتبری بود. دکتر شایگان بود. عرض کنم که، بله خلاصه، بیست و یک نفر هم شدیم بجای بیست نفر که رفتیم دربار و متحصن شدیم... تا بالاخره شاه یک جوابی داد و قرار شد که به تحصن خاتمه بدهیم. ناهار آخری را آنجا خوردیم و عرض کنم که بعد از نهار بنا شد که برویم. موقعی که میخواستیم حرکت کنیم یک کسی پیشنهاد کرد که چون آقای دکتر مصدق همان نزدیک بود خانه شماره 109، تقریباً دویست قدم فاصله داشت، برویم چائی را منزل آقای دکتر مصدق بخوریم. همه دستهجمعی رفتیم آنجا و نشستیم به صحبت و گفته شد خوب این چند روز که ما با هم بودیم و یک زمینه فکری واحدی در ما پیدا شده، خوبست که این تشکل را ادامه بدهیم و حفظ کنیم... (ص115)
q ... قرار شد که این به صورت یک جبهه باشد که متشکل از دستهجات و احزاب مختلف و اسمش چه باشد چه نباشد و قرار شد بشود «جبهه ملی.» جبهه ملی از آنجا به وجود آمد، دیگر تمام اینهائی که گفتند که، نمیدانم، قبلاً چه شده بود، فلان شده بود، مطلقاً دروغ است... ... بعداً مکی به عنوان دبیر انتخاب شد، بله. بعداً هم دیدیم در عمل که تشخیص آقای مکی به کلی اشتباه بود و آقای دکتر مصدق کاملاً خودرأی بود ولی خودرأییاش را جوری حقنه میکرد که مثل این است که آراء سایرین را رعایت میکند... (ص116)
q ...البته روزنامه شاهد که خواستیم منتشر بکنیم اصلاً بودجه نداشتیم. ما چهار نفر بودیم. آقای زهری بود و مرحوم باغچه بان بود و مرحوم دکتر سپهبدی و من... (ص119)
q ... تا اینکه تصمیم گرفتیم سازمان نظارت آزادی انتخابات را تأسیس بکنیم. اعلام کردیم که توی روزنامه و داوطلب خواستیم و یک عدهای آمدند ثبتنام کردند... آنجا به اینها تعلیمات دادیم که اینها فقط کارشان نگاه کردن است. نه حق اعتراض دارند و نه حق صحبت در موقع رأی گرفتن... (ص120)
q ... وقتی یک مراقب میدیدند دست و پایشان را جمع میکردند و خیلی از این جهت مؤثر واقع شد... (ص121)
q ... شد ماه محرم. هر سال دربار سه روز در کاخ گلستان روضهخوانی میکرد. امسال تصمیم گرفتند که در مسجد سپهسالار روضهخوانی بکنند. برای اینکه بتوانند روضهخوانی بکنند صندوقها را بردند به فرهنگستان که در آنجا آراء خوانده بشود. توی این روضهخوانی هژیر کشته شد و ما را گرفتند. سرشب ما منزل آقای دکتر مصدق بودیم وقتی که از آنجا آمدیم بیرون دیدیم که یک افسر شهربانی و پاسبان ایستادهاند و به ما گفتند که تشریف بیاورید به کلانتری. آقای حائریزاده و آقای آزاد و مکی و من. ما وکلای باقیمانده دوره پانزدهم بودیم... بعد از مدتی دیدیم که رفته بودند محل سازمان نظارت هر که آنجا بوده جمع کردند و آوردند. بعد هم چند تا از دوستان مرحوم کاشانی را منجمله آقا سیدمصطفی پسر مرحوم کاشانی را آوردند که اول دفعهای که ما هم را میدیدیم آنجا بود... (ص122)
q ... تا اینکه بعد از چند هفته ما را آزاد کردند اما آنها را هنوز آزاد نکرده بودند یعنی اعضای سازمان را به عنوان ادامه تحقیقات و آن طرفداران مرحوم کاشانی را. ما چهار نفر وکلای سابق که آزاد شدیم من یک مقالهای راجع به سرهنگی که در مجلس به مهندس رضوی سیلی زده بود نوشتم... به مناسبت این مقاله ما را احضار کردند به بازپرسی ارتش. ادعانامهای به عنوان توهین به ارتش شاهنشاهی... دوباره مرا زندانی کردند که این دفعه هم چند هفته دیگر بودیم... نه یادم رفت محاکمه هم شدم... لاجوردی: انتخابات در جریان بود؟ بقائی: انتخابات یعنی گند آن انتخابات که درآمد با آن افشاگریهائی که ما کردیم، مجبور شدند انتخابات تهران را ابطال کردند و انتخابات تجدید شد. (ص124)
q ... دیگر آمدیم و تقاضای تجدید نظر هم گذاشتم روز آخر که حکومت نظامی میبایست ملغی بشود به ناچار پرونده را فرستادند به دادگستری و تجدید نظر در محکمه جنائی صورت گرفت با حضور هیئت منصفه ... خلاصه منجر به تبرئه شد. و ما آمدیم بیرون و انتخابات تجدید شد. در این بین شاه که میخواست به آمریکا برود رئیس شهربانی را عوض کرد. سرلشکر زاهدی را گذاشت رئیس شهربانی... زاهدی جبهه ملی را تقویت کرد، یعنی مانع دخالت عمال شهربانی در انتخابات شد. شاه میخواست رزمآرا یکهتاز نباشد، به این جهت زاهدی را گذاشته بود که موی دماغ رزمآرا باشد. به این جهت رزمآرا نتوانست در انتخابات دوم دوره شانزدهم دخالت زیادی بکند. انتخابات شهرستانها که تقریباً همه جا تمام شده بود غیر از کرمان که انتخاب نشد، وکلا آمده بودند ولی وکلای تهران نامعلوم بودند که بالاخره ما انتخاب شدیم، دکتر مصدق اول و من دوم شدم... (ص129)
q ... چند نفر اعضای جبهه ملی انتخاب شدند. مثل اینکه هشت نفر از جبهه ملی انتخاب شد. چهار نفر غیرجبهه ملی یعنی جمال امامی و عرض کنم که یادم نیست... لاجوردی: چه شد که رزمآرا آمد؟ چه خاطراتی شما از انتخابات یا تعیین رزمآرا به عنوان نخستوزیر دارید؟... بقائی: رزمآرا با هر سه قدرت خارجی سازش کرده بود و تحمیلش هم کردند به شاه. تحمیلش کردند یعنی آن وقت در نظر گرفته بودند که اصلاً رزمآرا بیاید و خودش چیزی مثل پینوشه بشود. (ص130)
q ... رزمآرا که آمد دیگر ما شمشیر را از رو بستیم. وقتی آمد که برنامهاش را به مجلس ارائه بدهد ما شروع کردیم به هیاهو کردن... ما دیدیم فریادها به جائی نمیرسد. من هم پیشنهاد کردم که این تخته جلو را بکوبیم، یک تختهای هست که کار میز را میکند، بنا کردیم کوبیدن این تخته و باز او هی بنا کرد خواندن، ادامه داد که تمام بشود. اول دفعهای هم که ما متوجه یک موضوعی شدیم آنجا بود، مکی پهلوی من نشسته بود آقای دکتر مصدق آنور... دیدیم مکی گفت «آقا غش کنید دیگر کاری نمیشود کرد.» یک دفعه دکتر مصدق غش کرد. (ص131)
q ... رزمآرا به خواندن برنامه ادامه داد تا تمام شد. یعنی غش کردن آقای دکتر مصدق هم فایدهای نکرد... رزمآرا دچار کمبود بودجه بود. ضمناً نقشه کودتای خودش را هم کشیده بود که ما به یک حواشیاش اطلاع [پیدا] کرده بودیم... (ص132)
q ... ما متوجه شدیم که اگر ما برویم بیرون مجلس از اکثریت میافتد. یک دفعه هشت نفری رفتیم بیرون. خوب، از اکثریت افتاد و رأی ماند برای جلسه بعد که روز پنجشنبه باشد حالا در فکر که چه کار بکنیم؟ قرار شد که فردا شب که شب پنجشنبه باشد برویم منزل مرحوم کاشانی جلسه داشته باشیم و آنجا یک فکری بکنیم برای جلوگیری این لایحه. عرض کنم که، یا شب چهارشنبه، همان شب بود درست است. رفتیم نشستیم و صحبتهای مختلف که شد. (ص134)
q لاجوردی: دکتر مصدق هم بود؟ بقائی: نه، دکتر مصدق نبود... (ص135)
q ... اما نزدیک ظهر چهارشنبه آقای رزمآرا در مسجد شاه کشته شد. که دیگر به آن لایحه و اینها نرسید.! به طور مسلم دربار دست داشت. به طور مسلم... خلیل طهماسبی یک آدم معتقد دین باور فدائیان اسلام بود. آشنائی ما با خلیل طهماسبی از همان زندان اول شهربانی بود که گفتم یک عدهای را گرفتند چون آن موقع فدائیان اسلام جزء فدائیان آیتالله کاشانی بودند. آنها را که گفتم آوردند یکیش این خلیل طهماسبی بود... (ص136)
q ... تا اینکه رزمآرا کشته شد. آن وقت دلائلی که میگویم که کار شاه بوده یکی اینکه رزمآرا دو تا گلوله خورده بود یک گلوله به شانهاش خورده بود یک گلوله درست به پشت کلهاش خورده بود از وسط پیشانیاش آمده بود بیرون. طبیب قانونی محرمانه به آقای زهری گفته بود که این گلولهها از دو کالیبر مختلف بوده. این یک مطلب. خلیل طهماسبی که از زندان آزاد شد آمد با چند نفر به دیدن من، جریان را از او پرسیدم گفت که: من توی مسجد بودم وقتی که کوچه دادند که رزمآرا و علم بیایند و بروند. رزمآرا سه تا محافظ پشت سرش بودند. میگفت که «من اینجا ایستاده بودم تا اینها نزدیک شدند من اینجوری کردم و این جور زدم... این آن تیری است که به شانهاش خورده... آن تیر را نگهبان وسطی زده. خود پروندهاش را هم من در اختیار دارم فتوکپی پروندهاش را، کاملاً میشود که. اسم برده نمیشود...(ص137)
q تردیدی برای من وجود ندارد که خلیل طهماسبی را پاراوان کرده بودند که عمل او به اصطلاح علامت شروع عمل این نگهبان باشد. چون نگهبان اگر درمیآورد و میزد که خیلی درز قضیه باز بود. لاجوردی: اینکه آقای علم اصرار کرده که ایشان حتماً به این مجلس ختم بیاید این واقعیت دارد؟ بقائی: همین، بله. علم رفته بوده به مسجد. علم میآید بیرون میرود توی دفتر رزمآرا. رزمآرا نبوده منتظرش مینشیند، میگوید که «شما تشریف نیاوردید»، میگوید «نه، حالا دیگر وقت گذشته». میگوید که «نه، لازم است که تشریف بیاورید و اینها.»... (ص138)
q اتفاقاً چون قبلاً در ملاقاتهائی که با شاه کرده بودم راجع به نقش رزمآرا و این که من میبینم همچین خیالاتی دارد با هم صحبت کرده بودیم. این را سابقه داشتیم. همیشه این جور اتفاقات هم که میافتاد شاه فوری دلش برای من تنگ میشد فوری احضار میکرد، نه اینکه من تقاضای ملاقات بکنم. همیشه در اینجور مواقع روز در میان، دو روز در میان ما احضار میشدیم. وقتی که روبرو شدیم، گفت، «این دیگر چه میخواست که ما به او نداده بودیم؟»... (ص138)
q نقشه کودتای رزمآرا. رزمآرا اولاً از مدتها قبل یک عده کرد میآورده توی ژاندارمری نگه میداشته... نقشه عبارت از این بود که این کارمندان دولت و بازاریها که آمدند دم مجلس اینها را بیندازند به جان هم. وقتی که اینها به جان هم افتادند به عنوان حفظ نظم اضافه بر شهربانی، کوماندوهائی که رزمآرا درست کرده بود آنها هم بیایند وارد معرکه بشوند... بعد اینها بریزند توی مجلس وکلا را دستگیر بکنند... یک پنجاه و چند نفر را، که اسم من در صدر بوده گویا، ببرند توی ژاندارمری به دست آن کردها اعدام کنند. بعد حکومت نظامی، ها... شاه هم بنا بوده برود در داودآباد ورامین تقسیم املاک. در آنجا هم شاه را یا زندانی کنند یا بکشند، و فوری هم اعلام انتخابات بکنند و زمام امور را در دست بگیرند. نقشهاش این بوده که میگویم شاه اولین حرفی که زد گفت که، «این دیگر چه میخواست که ما بهش نداده بودیم؟»(صص140-139)
q لاجوردی: در مورد فرار تودهایها از زندان چه خاطرهای دارید؟ کار رزمآرا بود. رئیس زندان سرهنگ شفقت بود که او هم منصوب رزمآرا بود و افسری که اینها را فرار داد بود سروان قبادی بود که من در زندان موقت شهربانی که بودم این جزو افسرهای زندان بود که میآمد با من صحبت میکرد... (ص141)
q ... کاملاً معلوم بود که کار رزمآرا است. من در اینکه رزمآرا با خسرو روزبه خیلی نزدیک بود شک ندارم. او هم با انگلیسها هم با روسها هم با آمریکائیها زدوبند کرده بود... لاجوردی: خوب بعد از قتل رزمآرا دیگر چه، اوضاع چه جور پیشرفت کرد؟ ... در جلسه خصوصی صحبت بود برای رأی تمایل، جمال امامی پیشنهاد کرد که خود آقای دکتر مصدق بیاید که این برنامههایش را عملی بکند، که دکتر مصدق هم قبول کرد. قبول کرد و رفتیم توی جلسه علنی و رأی تمایل دادیم... (ص142)
q ... من هنوز خودم ندیدم گفتند توی آن تقریرهای مصدق هست یا یک جای دیگر از قول مصدق که معلوم میشود قبلاً با جمال امامی اینها مذاکره کرده بودند و توافق کرده بودند که او پیشنهاد کند و او قبول بکند... (ص143)
q لاجوردی: موضوع زندانی شدن شما در جریان قتل رزمآرا چه بود؟ بقائی: عرض کنم که آنها مربوط به چند سال بعد است [سال 1334 پس از سوءقصد به علاء نخستوزیر وقت] ما را آمدند گرفتند... رفتیم توی اطاق آزموده. نهایت بازپرس نظامی مینشست، برای اینکه آزموده که رئیس دادرسی بود به جای بازپرس سئوال میکرد که در واقع بازپرس سئوال میکند... بعد سئوالی که کرد این بود که، «شما پیشنهاد عفو خلیل طهماسبی را امضا کردید یا نه؟»... نوشتم که با اینکه من اصولاً با ترور سیاسی مخالف هستم به شهادت سابقه مبارزات و نطق و مقالات من که همیشه مخالف بودم با این امر، چون عمل خلیل طهماسبی در آن موقع مملکت را از یک ورطه خطرناکی نجات داد و اگر رزمآرا مانده بود برای مملکت خیلی ضرر داشت به این جهت نه تنها من جزء امضاءکنندگان بودم بلکه جزء کسانی بودم که پیشنهاد این طرح را مطرح کردیم و موافقت کردیم... (صص 144-143)
q ... پا شد از پشت میزش آمد بیرون و یک دست محکم به من داد. در صورتی که تقاضای اعدام کرده بود، آن به جای خودش، ولی این جواب من باعث شد که این احترام را گذاشت... «حالا موضوعی که بیشتر سئوالات روی آن میگشت عبارت از ملاقاتی بود که ما با نواب صفوی داشتیم... در یک منزلی روزهای اول نخستوزیری آقای دکتر مصدق، نواب صفوی دعوت کرد و آنجا سئوال کرد که خوب، حالا که آقای دکتر مصدق آمدند در اثر فداکاری مسلمین و اینها، باید سینماها را ببندند، نمیدانم، حجاب را اجباری کنند. مدرسهها را چه کار کنند، و...(ص145)
q دکتر فاطمی به داد همه رسید، گفت، «آقا، این چیزها را ما نمیتوانیم به آقای دکتر مصدق بگوئیم خودتان بروید بگوئید. «این تنها جلسهای بود که ما ملاقات کردیم در چند هفته بعد از نخستوزیری آقای دکتر مصدق. پروندهای که میخواستند بسازند این است که این ملاقات در آبان ماه پیش از قتل رزمآرا بوده و ما رفتیم از طرف جبهه ملی به نواب صفوی مأموریت دادیم رزمآرا بکشد... این هم در مثلاً اردیبهشت خرداد سال 30 بود نه در آبان 29... بعدها دانستم که میخواستند خلیل طهماسبی را بیاورند و خلیل طهماسبی حاضر نشده بود بیاید. (ص146)
q ... جلسه بعد آقای نواب صفوی را آوردند... آمد نشست روبه روی من. بعد همان سئوالات را که ایشان را میشناسید؟ گفتم، «بله، آقای نواب صفوی است.» او هم متقابلاً ... بعد سئوال اصلی را مطرح کرد. نواب جلوی چشم من، خیلی هم درشت مینوشت کشیده، جلوی چشم من که من میخواندم همینطور که مینوشت، برداشت همان مطلب را نوشت که در آبان ماه و از طرف جبهه ملی آمدند و به ما گفتند که رزمآرا را بکشیم. دوباره از من پرسید گفتم، نخیر آقا، این نبود و اینطور بود. این هم تمام شد. ولی خلیل طهماسبی حاضر نشده بود که بیاید دروغ بگوید چون این شرافت را داشت. ولی آقای نواب صفوی خودش بهتر از همه میدانست که ما نبودیم... (ص147)
q لاجوردی: حالا که روی این موضوع این فدائیان اسلام هستیم، آیا افرادی که الان توی آن هستند هیچ کدام در ارتباط مستقیم با نواب صفوی بودند؟ بقائی: بله خلخالی ادعا میکند، نمیدانم تا چه اندازه بوده یا نه. ولی عسگر اولادی بوده. یک عده دیگری بودند. چون توی اینها یک انشعابی صورت گرفت. علت انشعاب هم این بود که بهرام شاهرخ رفته بود وردست آقای نواب صفوی مسلمان شده بود برای اینکه بتواند وزیر بشود چون زردشتی نمیتواند وزیر بشود. البته محرمانه مسلمان شده بود اعلام نشد. بعد رابط بین شاه و نواب صفوی شده بود و پنجاه هزار تومان پول هم از شاه برای نواب گرفته بود. حالا این را نمیدانم که آیا با شاه هم ملاقات شده بود یا نشده بود... توی سران فدائیان اسلام سر این پول حرف درآمده بود. یک عدهای با کرباسچیان جدا شدند از نواب و یک روزنامه هم راه انداختند... (ص148)
q ... انشعاب اساسش آن پنجاه هزار تومانی بود که شاهرخ از شاه گرفته بود و هیچ بعید نیست قصد قتل رزمآرا هم با این موضوع بیارتباط نباشد.(ص149)
q لاجوردی: جریان قتل دهقان چه بود قربان؟ بقائی: ... یک روز یک نفر آمد پیش من گفت که «من برادر جعفری هستم»، حسن جعفری، قاتل حسن بود، این برادرش جواد بود.» و این زندانی است و خواهش کرده که شما بروید به ملاقاتش.»... (ص149)
q ... کارمند شرکت نفت بوده و تودهای هم بوده. در جریان سال 25 بود که کارگرها اعتصاب کردند... در آن جریان زندانی میشود... خلاصه این را قانعش میکند که از زندان بیرونش بیاورند کارش را درست بکنند به شرط این که وابسته به دستگاه بشود. او هم قبول میکند و این ابتدای ارتباطش میشود با رزمآرا... احمد دهقان با او صحبتهائی میکنند چند تا مأموریت انجام میدهد و بالاخره میخواهندش به تهران میگویند تو این مأموریت آخری را که انجام بدهی ما تو را در میبریم و پاسپورت و بلیطات هم حاضر است، تو را میفرستیم انگلستان هم برای معالجه هم برای ادامه تحصیلات... (ص150)
q ... میگوید «من برایم روشن شد که اگر این کار را بکنم اینها به فرض اینکه مرا هم در ببرند مرا سر به نیست میکنند. مرا با آن سوابق توی لندن ول نمیکنند که یک وقتی زبانم باز بشود و افشاگری بکنم.» و به این نتیجه میرسد که محکوم به مرگ است و روی اینکه خودش را محکوم به مرگ میبیند فکر میکند که حالا که من مردنی هستم آن کسی را که باعث شده است من به این ورطه بیفتم بکشم ... که آن دهقان بوده... من هم وکالتش را قبول کردم... (ص151)
q ... یک موضوع دیگر هم هست که تا وقتی رزمآرا زنده بود حسن جعفری اطمینان داشت که کشته نمیشود. لاجوردی: علت پشت گرمی این جعفری به رزمآرا چه بوده؟ چون عملاً ایشان مأمور رزمآرا را ترور کرده بوده. بقائی: بله، ولی این اطمینان را داشته و مطلبی که هست این است که تا رزمآرا زنده بود حکم اعدام اجرا نشد. لاجوردی: یعنی ممکن است دهقان هم با تمایل رزمآرا کشته شده باشد؟ بقائی: بعید نیست.(ص155)
q لاجوردی: سالهای اول یعنی بین شهریور بیست و روی کار آمدن دکتر مصدق شما چه خاطراتی از دانشگاه تهران دارید؟ بقائی: دانشگاه تهران ابتدا جزء وزارت فرهنگ بود. الان یادم نیست که قانون استقلال دانشگاه کی گذشت. شاید دوره چهاردهم یا جلوتر که دانشگاه مستقل شده بود... (ص157)
خاطراتی از دوران نهضت ملی
مصاحبه سوم: به تاریخ 18 ژوئن 1986 در شهر «نیویورک»
q بقائی: موقعی که برای استیضاح در دوره پانزدهم در مجلس متحصن شدم احتیاج به منابع و مدارکی داشتم و منجمله به بعضی روزنامهها. یکی از منشیهای مجلس به اسم کامبیز، اسم کوچکش را فراموش کردم... (ص161)
q ... او خیلی به من کمک میکرد. بعد یکی از دوستانش را هم آورد معرفی کرد او هم جوانی بود به اسم حمیدی... یکی از نکاتی که من میخواستم حمله کنم به رزمآرا راجع به سرهنگ مهتدی بود. سرهنگ مهتدی را رزمآرا دادستان فرمانداری نظامی کرده بود. این آدم سابقه کمونیستی داشت... توی روزنامه «داریا» مقالاتی مینوشت که کاملاً نه تنها بوی کمونیستی میداد بلکه مخالفت با سلطنت و همه این چیزها... من استیضاحم را که شروع کردم، شروع کردم بدون اینکه بگویم چیست مثل اینکه خودم دارم نطق میکنم نوشتههای این آقای سرهنگ مهتدی را بنا کردم خواندن... گفتم که «آقایان تصدیق میکنید که آنچه که من گفتم تبلیغ کمونیستی است؟ ضد سلطنت است؟»(ص162)
q ... اینها نوشتههای آقای سرهنگ مهتدی است که آقای رزمآرا او را آورده و حافظ جان و مال و ناموس مردم کرده.»... یک روز این آقای حمیدی آمد که عضو حزب بشود، گفت، «من مدتی مسافرت بودم و حالا آمدم و علاقمند هستم.» من هم خودم معرفش شدم و عضو حزب شد... خیلی هم با صمیمیت کار میکرد... بعد از سال 32 یعنی بعد از 28 مرداد،... یک روز آمد گفت که یکی از روسهای سفید هست که از این به اصطلاح مبارزات ضدکمونیستی تو خیلی خوشحال است و اینها، میخواهد آشنا بشود... این یک شب ما را خانهاش دعوت کرد، همین جناب مهندس روس سفید... (ص163)
q ... البته من با چند تا از دوستانم رفته بودم. نشستیم و شامی خوردیم... این آقای حمیدی در یک شرکتی کار میکرد توی خیابان نادری... بعد یک روز آمد که «بله این شرکتی که من کار میکنم این شرکاء خیلی نسبت به تو ارادت دارند و اینها و موافقت کردند که شصت هزار تومان به تو تقدیم بکنند.»... بعد گفت، «نه ممکن است که سهام بهت بدهند که توی شرکت شریک بشوی. گفتم، «والله این کار را من نمیکنم چون بالاخره من صاحب سهم باشم اینها میخواهند از اسم من استفاده بکنند و من حاضر نمیشوم. بعد چند روز بعد آمد گفت که «نه اینها سهام بینام میدهند که اسم تو هم نباشد و اگر هم بخواهی میتوانی این سهام را در بازار بفروشی.» من تشکر کردم. صمیمانه تشکر کردم چون واقعاً باور کرده بودم جوری که او صحبت میکرد و اظهار علاقه میکرد... بعد معلوم شد که هفتهای یک روز بعدازظهر این آقای حمیدی میرود خانه او و تمام بعدازظهر آنجا میماند. این اولین اطلاع ما بود. بعد از مدتی هم حالا یادم نیست به چه مناسبتی یکی از شبکههای حزب توده که کشف شده بود، زمانش هیچ خاطرم نیست که کی بود. از رفقای ما دسترسی پیدا کرده بودند یک مقداری از این اسنادی که آنجا بود آورده بودند. از بین این اسناد، منجمله صورت جلسات یک حوزهای بود که معلوم شد که این آقای حمیدی دوست عزیز دلسوز ما عضو آن حوزه است... (ص165)
q ... این دو تا دام که این آقای حمیدی برای ما میخواست مهیا کرده باشد. لاجوردی: که به این ترتیب میخواستند چکار کنند؟ همکاری جنابعالی را جلب کنند با حزب یا آلودهتان بکنند؟ یا... بقائی: آلوده کنند. چون آن احساسی که به من دست داد که به یکی از رفقا هم گفتم مثل اینکه مهمانی جور دیگری میبایست باشد. مثلاً میبایستی من تنها رفته باشم آنجا با همان آقای حمیدی و زنی باشد و چیزی و... یکی هم اینکه، خوب، من به پول آلوده بشوم... (ص166)
q ... در انتخابات دوره شانزدهم که خوب جاهای مختلف اجتماعی بود و سخنرانی میبایستی بکنیم و مردم را روشن بکنیم، یک شب دعوت داشتیم توی یک خانهای در خیابان فخرآباد... من هم رفتم سخنرانی کردم بعد دیدیم که یک جوانی به اسم ناصر زمانی با لهجه کردی غلیظ آمد و اشعار به اصطلاح میهنی سروده بود و با یک حرارت خیلی جالبی اینها را خواند... (ص167)
q ... در نتیجه هفت هشت روز که این را تعقیب کرده بودند معلوم شد که آقای ناصر زمانی منشی مخصوص حقوقبگیر بنده هر سه چهار روز یک دفعه با ایشان توی یک کافهای ملاقات دارد و تماس دارد. (ص169)
q ... یک روز آمد و خواست که عضو حزب بشود... من خودم معرفش شدم و عضویتش را تصویب کردیم... (ص171)
q ... آمد پیش من که آقا این ناصر زمانی همان جاسوس است.» گفتم «بله میدانم» گفتم« یک جاسوسی که آدم بداند جاسوس است میداند چه کار بکند. اما اگر این ناصر زمانی ما ردش کردیم یک منصور مکانی آمد که ما نمیدانیم جاسوس است آن خطرناک است... تا قضیه قتل افشار طوسی پیش آمد. ایشان بنا بوده گزارش بدهد از جلسه فرضی که توی دفتر من تشکیل شده و ما دستور قتل افشار طوس را دادیم. بعد از آنکه توی رادیو و روزنامهها مرتب راجع به من به عنوان قاتل افشار طوی مینوشتند و بعد اینهایی را که گرفته بودند اقاریرشان مینوشتند و اینها که خیلی سر و صدا کرده بود، آقای دکتر مصدق دستور دادند یک کمیسیونی تشکیل بشود به این پرونده رسیدگی بکنند و نتیجه رسیدگی را اعلام بکنند... گزارش را تهیه کرده بودند و آورده بودند که اینها امضاء کنند و بدهند به روزنامهها که بهرامی معروف که رئیس آگاهی بود، این گزارش را میگیرد یک مطالعهای بکند متوجه یک نکته میشود. نکته عبارت از این بود که آقای زهری پیش از عید آن سال به مأموریت از طرف حزب رفته بود به خوزستان و بعد از عید هم تا چند روز در دزفول بوده. که این البته توی روزنامه هم منعکس بود. طبق این گزارش یکی از شرکتکنندگان در آن جلسه فرضی قتل افشار طوس آقای زهری بوده... آنجا متوجه یک موضوع دیگر میشوند که تعداد زیادی از افراد ما به ماهیت این ناصر زمانی آشنا هستند و وقتی که یک چنین گزارشی متکی به گزارش ناصر زمانی هست که من بودم شنیدم که چه میگفتند، این گزارش به درد نمیخورد... به جای آن گزارش هیئتی که آقای دکتر مصدق معین کرده بودند، چند روز بعد فرمانداری نظامی یک گزارش بیسرو تهی داد.(صص173-172)
q با مرحوم صادق هدایت ما تقریباً در حدود سال 22 آشنا شدیم، به وسیله یکی از دوستانم مرحوم علیاصغر سروش که مترجم بود... برنامه مرحوم هدایت هم این بود که بعداز ظهرها میآمد کافه فردوس مینشست، آنجا، دوستانش میآمدند و دورش و بعد از آنجا راه میافتاد اگر برنامهای داشت که خداحافظی میکرد و میرفت. والا به قدم زدن توی خیابانها و سرکشی به مشروب فروشیها و اینها... من هم هر وقت که فرصتی داشتم میرفتم در این برنامهها شرکت میکردم... یکی از کسانی هم که گاهی ما میدیدیمش، همین آقای امیر پاکروان بود... (ص174)
q ... صادق هدایت با دیگران خداحافظی کرد و به من گفت که بیا برویم... گفت «میرویم منزل امیر پاکروان»... بعد از شام صادق هدایت گفت که «خوب، حالا موضوع را بگو.» گفت که من در اداره تبلیغات شرکت [نفت] کار میکنم... به مناسبت شغلی که دارم و همجواری که با اداره استخدام داریم به خیلی مسائل من وارد شدم و معمولاً هم کراراً دیدم که یک وکیلی یا یک روزنامهای که به شرکت حمله میکند بعد از مدتی شرکت این را میخواهند و میخرندش... میگفت، «وقتی تو شروع کردی به مخالفت با انگلیسها توی مجلس من به صادق گفتم که میبینم که به زودی توی اداره ما پیدایش بشود. صادق گفت نه تو اشتباه میکنی، و من روی فکر خودم بودم تا اینکه اخیراً دیدم نه تنها آثاری از نزدیکی تو با آنها نیست، بلکه دارند برایت خط و نشان میکشند. این است که حالا که مطمئن شدم از این ساعت خودم را در اختیار تو میگذارم... با دوستانش در آبادان هم توافق کرده بود مرتب مکاتباتی از آبادان میشد که کارهای شرکت را میگفتند که اینها توی روزنامه «شاهد» چاپ میشد به عنوان نامه از آبادان... یک شب به من خبر داد که انگلیسها برای اینکه در جلوی تبلیغات ما یک کاری کرده باشند داشتند یک آسایشگاه مسلولین بالای آسایشگاه شاهآباد میساختند. این [ساختمان] هنوز تمام نشده بود ولی میخواستند شاه را ببرند برای افتتاح اینجا... اعلیحضرت هم آمدند ساختمان نیمهتمام را بازدید کردند... (ص174)
q ... از این بازدید شاهانه فقط یک عکس تمام روزنامهها انداختند و عکس خیلی زننده بود... جلوی نفر پنجم «نورت کرافت» ایستاده دستهایش را زده به پشت سرش و شکمش را داه جلو، خیلی بیادبانه... اینجا شاه بود اینجا نورتکرافت، شاه اینجوری ایستاده نورتکرافت هم دستهایش پشت. خیلی عکس زنندهای بود... خیلی ناراحت گفت که «امروز این کلیشه عکس را با هواپیما فرستادند آبادان توی روزنامه... بود مال انگلیسها «اخبار روز؟» یا «اخبار نفت» یک همچین روزنامهای، «چاپ بشود.»... یک ENTREFILET (مقاله کوتاه) همان شب نوشتم توی روزنامه درج شد خطاب به شرکت نفت... که اگر این عکس به نحوی از انحاء در روزنامه یا مجله شرکت نفت یا در نشریات خارج چاپ بشود، آن وقت من در همین روزنامه شمهای از واقعیات محرمانه خاندان سلطنتی انگلستان را منتشر خواهم کرد. فردا شبش قرار داشتیم با پاکروان ... گفت که به مجرد اینکه روزنامه را ما ترجمه کردیم فرستادیم فوری تلگراف کردند به آبادان که از استفاده از آن عکس خودداری کنید. (ص178)
... راجع به دو نفر من فقط از آقای دکتر مصدق، این گله بعد از مرگ را هم بکنم از ایشان، راجع به دو نفر من از ایشان تقاضا کردم، یکی راجع به آقای زهری بود که کارش را در چاپخانه انجمن فرهنگی ایران و فرانسه [از دست داده بود] یکی هم راجع به این آقای امیر پاکروان که گفتم او این خدمات را کرده و کارش را از دست داده و اینها و ایشان هیچ به روی مبارک خودشان نیاوردند، ولی در عوض موقعی که ما میخواستیم حزب را در آبادان دائر بکنیم، آقای خلیل ملکی، چون صحبت میکردیم خوب کی را بفرستیم کی را چکار کنیم، گفت که یکی از دوستان سابق ما هست که این عضو حزب توده بود ولی با ما انشعاب کرد... (ص180)
q ... ایشان رفتند برای تشکیل حزب در آبادان. حالا در این ضمن ما دست گذاشته بودیم روی اداره تبلیغات شرکت نفت و، نفت ملی شده، و خانه سدان و دسترسی به اسناد پیدا کردیم. یک روز یک پروندهای آمد زیر دستمان، زیرش یک نامه نیم ورقی با خط نسبتاً خوش خطاب به اولیای، شرکت، نمیدانم، خطاب به کی نوشته، «من جوانم و جویای نام آمدهام و من عضو حزب توده هستم موقعیتی دارم دسترسی به خیلی چیزها دارم و اگر شرکت به موقعیت من و امکانات من توجه کند و به اصطلاح، پاداش مناسب بدهد من حاضر هستم همکاری بکنم.»... ایشان پیش از اعتصاب 1325 جاسوس شرکت شده بود... ما صدایش را در نیاوردیم... از آقای زهری خواهش کردم که ایشان در آبادان بماند و به طوری که کسی حالیش نشود این تشکیلات را به هم بزند... (ص181)
q ... ایشان را با ماهی دو هزار تومان به دستور آقای دکتر مصدق فرستادند به هفتگل، همین دویست تومانی... ولی آن دو تا تقاضای مرا ایشان به هیچ وجه اعتنا نکرد... (ص182)
q ... رضاشاه پنجاه و شش میلیون لیره یا در این حدود پول در انگلستان داشته که طبعاً انگلیسها دست روی این پول گذاشته بودند. یک دفعه هژیر که وزیر دارائی بوده مسافرتی کرده بود به انگلستان و مذاکره کرده بود و پنج میلیون لیره از این پول را آزاد کرده بودند به شاه داده بودند... بعد یک قراری میگذارند حالا یادم رفته که واسطه قرار کی بوده. قرار میگذارند که هر چه دولت ایران از انگلستان خرید بکند معادل آن از آن پول آزاد کنند. (ص188)
q ... حکومت علاء بود برای خرید تراکتور اعلان مناقصه بینالمللی منتشر کرده بودند... خلاصه، پیشنهاد انگلستان آخرین درجه بود هم از لحاظ قیمت گرانتر بود، هم از لحاظ جنس بدتر بود... این گزارش را میبرند پیش آقای علاء نخستوزیر محبوب، زیر گزارش با خط خودش نوشته بوده، این کسی که به من گفت این را دیده بوده، نوشته بود «معذالک با انگلستان معامله شود.» پولها هم هرچه که دولت ایران میخرید معادلش انگلیسها از پولهای رضاشاه میدادند... (ص189)
q ... بله یک جریان دیگری هم راجع به فدائیان اسلام است. مصدق نواب صفوی را زندانی کرده بود و در تعقیب فدائیان اسلام بود... موقعی هم بود که با دکتر مصدق ما شمشیرهایمان تقریباً بیرون کشیده شده بود و دور خانه من هم مرتب مأمور بود... یک روز صبح پیش از آفتاب... یک زن بلندقد چادر سیاه یک پاکتی داد به دست من. من رفتم نشستم پاکت را باز کردم بالایش نوشته بود «هوالعزیز» این شعار فدائیان اسلام است... چون جریاناتی بود که میخواستم با شما مذاکره کنم به همراهی همین زن، چون او هم فراری بود. این همانست که بختیار کشت او را به عنوان اینکه میخواسته فرار کند ولی توی دفترش زده بود. لاجوردی: واحدی؟ بقائی: بله به همراه همین زن بیائید مذاکره بکنیم... (صص191-190)
q خلیفه سلطانی این یک نفر بود کارش گمان کنم دستفروشی بود... آمد و گفت... این آقای واحدی استخاره کرده خوب آمده تصمیم گرفته که تو را بکشد یک جائی و توی یک زیرزمین زنجیرت کنند. یک التیماتوم هم بدهد به دکتر مصدق که اگر در ظرف بیست و چهار ساعت نواب صفوی آزاد نشود، ما دکتر بقائی را میکشیم. دیدم که تو را خوب، این دکتر مصدق برای اینکه مطمئن باشد می کشند فوری دستور میداد نواب صفوی را هم بکشند، بهترین [فرصت] بود برای دکتر مصدق. این [واحدی] بدون ملاحظه این نقشه را کشیده که به این وسیله نواب صفوی را آزاد بکند.»... ما هم جواب نوشتیم که آقای واحدی همینطور که نوشتم من نمیتوانم بیایم اگر شما میخواهید ملاقات بکنید میتوانید تشریف بیاورید. و دیگر خبری نشد... (صص192-191)
q بقائی: یک عکسی از شاه منتشر شده بود. شاه جلوی استخر ایستاده با یک شورت. عکس را از پشت سر انداختند با یک ژست مثل این ... چیست؟ زیبایی اندام... من خوب در ملاقاتهایی که داشتم هر چه که به نظرم میرسید میگفتم به شاه. خوب، ملاقات هم زیاد داشتیم. هم خودم کار داشتم هم گاهی خودش احضار میکرد... (ص193)
q ... گفتم، «در یک همچین مملکتی این چنین عکسی که منتشر میشود. خوب، آن ورزشکارها و ورزشدوستها میگویند بله، اعلیحضرت ورزشکار هستند و نمیدانم فلان. ولی در نظر آنهای دیگر موهن است برای مقام سلطنت که چنین عکسی منتشر بشود.» شاه تشکر کرد... فردایش هم توی روزنامهها نوشته شد که عکسهایی که از دربار سلطنتی منتشر میشود در روزنامهها باید قبلاً به تصویب وزارت دربار رسیده باشد که اجرا شد... یک مورد دیگر هم چند سال بعد پیش آمد کرد که الان جزئیاتش هم خاطرم نیست که همین طور تذکری دادم... (ص194)
q لاجوردی: ... راجع به تشکیل اولین مجلس سنا بفرمائید، که چه خاطراتی دارید... بقائی: من با تشکیل مجلس مؤسسان که سنا از تویش درآمد مخالفت کردم و خیلی صحبت کردم... تنها خاطرهای که دارم این است که برای تشکیل سنا آقای سهامالسلطان بیات دعوتی کرده بود توی خانهاش از رجال زمان. در مقدمه تشکیل سنا. از دکتر مصدق که دائیاش بود دعوت نکرده بود. بعد از روزنامه نویسها سئوال میکنند از آقای دکتر مصدق که آقا شما در آن جلسه تشریف نداشتید. میگوید که سهامالسلطان نوکر انگلیسهاست این جلسه مال انگلیسهاست. توی همچین جلسهای من نمیروم...(ص195)
q لاجوردی: اصولاً طرز فکر سیاسیشان و تمایلات سیاسی سناتورها در چه جهت بود؟ بقائی: در جهت باد... همان که جمال امامی میگفت. وقتی تقیزاده شد رئیس سنا و آقای دکتر مصدق که رفت به سنا، کسی که در مجلس پشت تریبون راجع به تقیزاده گفت، «مادر دهر چنین خائنی دیگر نمیتواند به وجود بیاورد.» بعد وقتی رفت دولتش را معرفی کند توی سنا وارد که شد با تقیزاده روبوسی کرد... (ص196)
q لاجوردی: ترکیب مجلس شانزدهم به چه ترتیب بود از نظر تمایلات سیاسی؟ از نظر اینکه آیا عضو اصلی جبهه ملی بودند یا جزء هواداران جبهه ملی بودند؟ بقائی: جبهه ملی هشت تا نماینده داشت. یک عده هم طبعاً به اصطلاح موافق بودند... (ص197)
q لاجوردی: این هشت نفر... غیر از خود جنابعالی... بقائی: آقای دکتر مصدق، حائریزاده، مکی، مرحوم کاشانی، نریمان، عبدالقدیر آزاد، الهیار صالح، دکتر شایگان... (ص198)
q لاجوردی: حالا اگر خود جنابعالی رشته کلام را به دست بگیرید و از موقعی که موضوع ملی شدن نفت مطرح شد تا آغاز زمامداری دکتر مصدق و همکاریهائی که با هم داشتید و علل جدائی... بقائی: همان ابتدای تشکیل مجلس پانزدهم بود یک کمیسیونی تشکیل شد... مرکب از کمیسیون بودجه و یا کمیسیون دارائی بود، که رسیدگی بشود به قراردادهای نفت و وضعیت نفت. این البته پیش از جریان قرارداد گسگلشائیان همان اوائل مجلس است که ما هنوز هیچ اطلاعی از هیچ جای دنیا نداشتیم... (ص200)
q لاجوردی: توی خود دوره شانزدهم که کمیسیون نفت تشکیل شد و آقای مصدق رئیسش بودند و بعد مثل اینکه درست همان روز بعد از اینکه رزمآراء به قتل رسید مسئله ملی شدن به تصویب رسید. بقائی: شور خیلی زیاد بود. میگویم شور... (ص202)
q ... خوب ما میتینگ میدادیم، مقاله مینوشتیم اینها. ولی در اقداماتی که برای تظاهرات شده بود تا آنجایی که من میدانم لااقل من هیچ دخیل نبودم. لاجوردی: در آن جلساتی که پیشنهاد کردند که رأی تمایل به دکتر مصدق بدهند از آن چه خاطرهای دارید؟ آیا واقعاً نقش جمال امامی چه بوده در آن جلسات؟(ص203)
q بقائی: آن جلسه خصوصی بود که صحبت میشد که رای تمایل بدهند و اینها... نطقهای مختلفی شد و جمال امامی گفت من پیشنهاد میکنم که آقای دکتر مصدق نخستوزیر بشود و خودش این ملی شدن را اجرا بکند. دکتر مصدق تا قبول کرد وکلاء همه دست زدند و هورا کشیدند... دیگر آمدیم توی جلسه علنی برای گرفتن رأی تمایل که همه تقریباً رأی دادند و فرمان هم از طرف شاه صادر شد... مصدق دیگر بت شده بود او کاملاً بت شده بود، روی آن جریان بود. (ص204)
q لاجوردی: آن وقت در مورد انتخاب اعضای کابینهاش شما چه خاطرهای دارید؟ بقائی: سنجابی بود و مشار بود و عرض کنم که، از دوستان حزب ایرانیها، حقشناس بود و دیگر یادم نیست. بله، چندتا فراماسون هم بودند جزو کابینهاش. هیچ کدام برایش ناشناس نبودند... خودش بلد بود چکار بکند. روی حسابهای شخصی خودش. (ص205)
q لاجوردی: علتی که ایشان آمده بود و در مجلس بست نشستند آن اوایل نخستوزیریاش این علتش چه بود؟ بقائی: که من تأمین ندارم... نخیر اصل قضیه این بود که نیاید به مجلس. اصلاً، نامههائی که به مجلس مینویسد ابتدا با عناوین و القاب است، ساحت، نمیدانم فلان... این آخریها فقط «مجلس شورای ملی»، یا به عنوان ریاست مجلس... (ص206)
q ... یک دفعه همان موقعی که در مجلس متحصن بود به اصطلاح توی یکی از اطاقهای کمیسیونها بود که آنجا زندگی میکرد و اینها. یک روز نشسته بودیم چند نفر داشتیم صحبت میکردیم در باز شد. دکتر معظمی آمد تو. تا آمد جوری به او پرخاش کرد که تو اینجا چه میکنی؟... دکتر مصدق پرخاش کرد بیرونش کرد از اطاق... ولی خوب، بعد از مدتی دیدیم که معظمی جزء عزیزان مصدق شده. دکتر معظمی سیاست عجیبی بازی میکرد... (ص207)
q لاجوردی: آن وقت این هیئتهایی که از خارج میآمدند مذاکراتی که در مورد حل مسئله نفت میشد؟ بقائی: من هیچ وارد نبودم. هیچ شرکت نداشتم...گرفتاریم زیاد بود. گرفتاری حزب بود و مبارزات بود و مجلس بود و روزنامه بود و همه این چیزها، خودم پیش نمیرفتم... (ص210)
q در سازمان نظارت آزادی انتخابات با یک عده جوانها کار کرده بودیم. بعداً هم که انتخابات تمام شد همان سازمان را به اسم «سازمان نگهبانان آزادی» ادامه دادیم... بعد ما از جریانات داخل شرکت نفت به وسیله همان آقای امیر پاکروان و دوستان ناشناسی که در آبادان پیدا کرده بودیم که مکاتبه میکردند، از جریان کار اینها اطلاع داشتیم و میدانستیم که این اداره انتشارات و تبلیغات شرکت نفت در عین حال یک شعبه انتلیجنت سرویس است، یعنی کار جاسوسی هم میکند. به این جهت موقعی که قانون ملی شدن داشت مطرح میشد، پاکروان پیشنهاد کرد که باید این جاها را ما تحت نظر بگیریم. قبلاً بعضی جاها را تحت نظر داشتیم یعنی مأمور گذاشته بودیم مثل خانه سدان و خانه استاکیل و آمد و رفتهای اینها را گزارش داشتیم... تا کار ملی شدن که درست شد یک سازمانی روی گرده همان سازمان نظارت آزادی انتخابات به اسم «سازمان خلع ید» درست کردیم که جاهای مختلف را تحت نظر بگیریم. یک شب افراد سازمان توی همان پاساژ پروانه مراقب بودند میبینند که یک کسی با یک گونی از توی اداره آمد بیرون و راه افتاد... (ص211)
q ... کسی بود به اسم، اگر اشتباه نکنم دانشگر... یهودی هم بود. این مقداری پروندهها و اینها را برداشته بود و برده بود که اینجا گرفتندش و خودش را هم توقیف کردند. بعد دیدیم بهتر این است که اینجا را برویم تصرف کنیم. خوب، قانون ملی شدن تصویب شده، افراد سازمان ریختند آنجا و آنجا را تصرف کردند. لاجوردی: آنجا مقصود کجاست؟ بقائی: همان اداره انتشارات شرکت نفت. بعد به وسیله آقای امیر پاکروان اطلاع پیدا کردیم که اینها دستگاه کارشان را منتقل کردند به خانه سدان توی خیابان قوامالسلطنه کوچه ایرج... مقدماتش را فراهم کردیم با کمک آقای ناصر وثوقی که قاضی دادگستری بود و عضو حزب ما بود و اصلاً هم از انشعابیون حزب توده بود که با خلیل ملکی به ما پیوسته بودند. او ترتیب جریانات قانونیاش را طی کرد. بعد سپهبد زاهدی که آن موقع وزیر کشور بود، دستور داد از شهربانی دو تا افسر و چند تا درجهدار و پاسبان بیایند... (ص212)
q ... بعد اینها را فرستادیم به همان خانه سدان کوچه ایرج. اینها که رفته بودند آنجا یک مدتی اینها را دم در معطلشان کرده بودند تا اینها وارد شده بودند. وارد که شده بودند اولاً توی بخاری مقدار زیادی اسناد سوخته شده بود. حالا اول آن مرکز را بگویم، مرکز انتشارات و تبلیغات شرکت. آنجا که رفتیم یک مقداری پروندهها بود و چند تا قفسه بلند بود، تویش تمامش پوشههائی بود مال روزنامهها... بعد رفتیم خانه سدان را تصرف کردیم. آنجا یک گاوصندوقی بود. تقریباً یک متر مکعب حجمش بود... (ص213)
q ... خلاصه دو سه تا انگلیسی باز آمدند برای همین صندوق... اینها دیدند که نه به جائی نمیرسد کلیدها را دادند و رفتند. ما صندوق را باز کردیم تویش چهار تا کتاب رمز بود که یکیش تقریباً به قطع این میز مثلاً شصت هفتاد سانت طولش بود، پنجاه سانت عرضش. تمام شیفر و رمز و خیلی خیلی قطور بود. آن سه تای دیگر قطرهای مختلف داشتند. بعد همینطور که این کتابها را ورق میزدیم لای یکی از صفحاتش یک تیکه کاغذ بود. دستنویس بود نوشته بود نمیدانم کی در لندن. نوشته بود که «چاقوکشهای دکتر بقائی آمدند اداره انتشارات را تصرف کردند ولی ما توانستیم که پنجاه و چند تا چمدان به وسیله میسیون جاکسون بفرستیم. ولی آمدند بقیهاش را گرفتند. «استاکیل» امضایش هم عین اینکه اسمش را به طور عادی مینوشت امضاءاش عین همان بود به این جهت این از لحاظ اسم استاکیل سندیت داشت و هیئتی که اول رفتند لاهه برای ایران که رأی عدم صلاحیت صادر کرد، این سند را بردند که آنجا ارائه دادند... اولاً دستگاه را انتقال داده بودند اینجا یعنی ماشیننویس و مترجم و فلان اینها را همه را آورده بودند. حالا یک مقدار پروندهها و اینها هم آنجاست... (ص214)
q ... تصرفخانه سدان را نگفتم که چه جور تصرف کردیم... حالا همین را میخواهم بگویم. عرض کنم که زاهدی وزیر کشور بود. یک روز توی مجلس من دیدمش خواهش کردم برویم یک اطاقی بنشینیم صحبت بکنیم... گفتم که یک همچین چیزی هست و خانه سدان الان به صورت مرکز جاسوسی اینها درآمده و دارند عمل میکنند چون دیکتافون و همه این چیزها هم میدانستم تویش هست. و اینجا را ما باید برویم تصرف کنیم. ما صورت قانونیاش را درست کردیم. کمک شهربانی را لازم داریم. گفت، «خوب این چیزی نیست میروم به آقا میگویم.» گفتم، «نه، موضوع این است که به ایشان نباید گفت.» لاجوردی: آقا یعنی دکتر مصدق؟ بقائی: دکتر مصدق... چون اگر به آقای دکتر مصدق گفتید و ایشان گفتند نه، دیگر ما نمیتوانیم کاری بکنیم... (ص215)
q ... دستور داد شهربانی به ما کمک بکند. ضمناً وقتی هم که به این اسناد اینها رسیدیم دیدیم اینها باید فتوکپی بشود ما هم که دستگاهی نداشتیم، باز به تیمسار زاهدی مراجعه کردیم او دستور داد از شهربانی یک دستگاه فتوکپی آوردند... یک دفعه من نشسته بودم دیدم که پاکروان آمد و خیلی ناراحت، چون این [سندها] را فتوکپی میکردیم فتوکپی را میدادیم مترجمین ترجمه کنند، دستنویس بعد هم تایپ شده، همه را اینجور عمل میکردیم. آمد و یک کاغذ داد به من، گزارشی از آبادان مثل اینکه Drake بود آن وقت آبادان، اگر اشتباه نکنم، میدهد به سدان. تلگراف میکند که «من با متین دفتری ملاقات کردم و قول داد که پیشنهادات میسیون را به شرط اینکه نوعی ملی شدن تویش گنجانده شده باشد موافقت بکند... لاجوردی: میسیون جاکسون را؟ بقائی: نه بعد از جاکسون. یک میسیون دیگر بود. شاید استوکس بود یادم نیست. و «ضمناً راجع به پول صحبت کرد. گفتم که به زودی خواهد رسید.» همین... یک تلگراف دیگر هم باز موضوع متین دفتری بود. پیدا کرد آورد و من دیدم اینجا وظیفهام این است که به دکتر مصدق [بگویم]. دکتر متین دفتری هم به عنوان سناتور رفته آبادان جزء هیئت، همان هیئتی که از تهران رفته بود، هیئت مدیره موقت، نمیدانم چی، همان که بازرگان هم اول رئیسش بود بعد پفیوزی کرد کنارش گذاشتند. دیدم این را من باید به آقای دکتر مصدق نشان بدهم. آن هم موقعی بود که واقعاً من اخلاص داشتم به دکتر مصدق... (صص217-216)
q ... با ناراحتی رفتیم خدمت ایشان... بعد اینها را از توی کیفم درآوردم. درآوردم و ایشان عینکش را زد به چشم و ترجمه را نگاه کرد و متناش را نگاه کرد و اینها... آن یکی را هم نگاه کرد و عرض کنم که، روی تخت دراز کشیده بود توی آن بالکن جلوی اطاقش. بعد اینها را گذاشت روی پتو و هیچ عکسالعملی نشان نداد و بعد هم شروع کرد به صحبتهای دیگر، که من روی آن حالت مجذوبی که واقعاً آنموقع داشتم گفتم این عجب قوت قلبی دارد. عجب قدرتی دارد که یک همچین خبری به او برسد اصلاً اخم نکند... (صص218-217)
q لاجوردی: ایشان عکسالعملشان نسبت به این عمل تسخیر خانه سدان چه بود؟ بقائی: همانقدر که ایشان صحبتی کردند راجع به تسخیرش چرا، راجع به این سندهای جاسوسی متین دفتری همین قدر ایشان عکسالعمل نشان داد، مطلقاً یک کلمه هم نگفت... (ص219)
q ... اما عکسالعملش راجع به خود تصرف خانه سدان. فردای روزی که ما آنجا را تصرف کرده بودیم ایشان تلفن کردند و مرا احضار کردند. گفتند «آقا این چه کاری بود کردید؟»... «حالا سدان از من وقت ملاقات خواسته، من چه به او بگویم؟» گفتم که «شما از او سئوال کنید که اینجا مال شما بوده یا مال شرکت؟ اگر گفت مال من بوده بگوئید که این دستگاه شرکت نفت آنجا چکار میکرده، اگر گفت مال شرکت است بگوئید خوب شرکت ملی شده ما رفتیم تصرف کردیم... میگفت «من همان سئوالی که تو گفتی از او کردم.» او گفت که «این یک دو دقیقهای فکر کرد بعد بدون اینکه هیچی بگوید بلند شد گفت گودبای.»... (ص220)
q لاجوردی: اسناد را چه کار کردند؟ بقائی: اسناد را عرض کنم یک سوءاستفاده شخصی من کردم. سوءاستفاده عبارت از این بود که فتوکپیهای منفی را من برای خودم برمیداشتم بعضی اسناد را هم یک کپی به اصطلاح ... مثبت برمیداشتم میبردم خانهام که اینها را مخفی کردیم که بعدها یک قسمتیاش را دادم به مرحوم رائین که یک کتاب به اسم اسناد خانه سدان البته ناقص چاپ کرد. دیگر ما مشغول این کار بودیم یک وقت دیدیم که آقای دکتر مصدق یک هیئتی را مأمور کردند برای رسیدگی به این اسناد. هیئت آنقدرش که یادم هست آقای دکتر طاهری بود ... نماینده یزد و تخم مستقیم انگلیسها... حائری شاه باغ رئیس دیوان تمیز بود و ...(صص221-220)
q ... یک روز دیدم این آقای حائری شاه باغ گفت که «ولی اینها از نظر قضائی هیچ سندیت ندارد. از کجا که انگلیسها ده سال پیش اینها را آماده نکردند که ما امروز بیائیم بنشینیم این حرفها را بزنیم.» اصلاً من شاخ درآوردم... من آن قسمت یک اطاقی را خودم اشغال کرده بودم دفتر خودم بود و این کار ترجمه و این چیزها را میکردیم و ترجمهها را میفرستادیم برایشان تصحیح میکردند... پیش از این جلسهای که من نرفتم آقای حائری شاه باغ گفت «ما توی عدلیه یک مترجم زبردست انگلیسی داریم و این اگر آقایان موافق باشند بیاید اینجا کمک بکند.» خوب، همه قبول کردیم که یک انگلیسیدان خوب یک شخصی به اسم آقای حسین اکرمی قاضی دادگستری. ایشان هم آمده بود و خوب ترجمهها را رسیدگی میکرد... (ص221)
q ... در این ضمن بنا شد که برویم به آمریکا و قرار شد که از توی این اسناد آنهایی را که به اصطلاح جنبه مثبتی دارد و [استفاده] میشود یک انتخابی بشود یک مقداری اسناد را ببریم به آمریکا به شورای امنیت... من رفتم. رفتم و حدود نزدیک حالا مثلاً ساعت نه شده من رفتم حدود نزدیک نصف شب آقای دکتر مصدق تلفن کرد به حزب که یک کار واجبی هست اینجا بیا.» تعجب هم کردم که چه کاریست. در هر صورت فوری یک تاکسی گرفتم و رفتم منزل آقای دکتر مصدق دیدم توی اطاق ایشان مرحوم محسن اسدی استاد دانشکده حقوق بود که به عنوان مترجم رسمی انگلیسی هیئت ما که باید برویم آمریکا انتخاب شده... دیدم مرحوم اسدی به حالت قبض روح نشسته آنجا و دکتر مصدق هم ناراحت نشسته... مرحوم اسدی گفت که «بله من بعد از رفتن تو، این اسناد را پوشهها را گذاشتم توی یک کارتن بزرگ از آن کارتنهای پارچهای و این را بستهبندی کردیم و مهر و لاک کردیم و من مأمور شدم بیاورم خدمت آقای دکتر. بعد که آوردم ضمن صحبت گفتم که مثلاً فلان سند، یک سندی، توی اینها هست. آقای دکتر خواستند این را ببینند و کارتن را که باز کردیم به جای پوشههای اسناد از این پوشههای روزنامهها، همان روزنامهها که گفتم [بود] و از اسناد خبری نیست.»...گفت، «هیچی اینها را صورتمجلس کردیم و صورتها را برداشتیم و امضاء کردیم بعد همه را من گذاشتم توی کارتن که لاک و مهر بکنم. آقای اکرمی نشسته بود پشت میز استاکین گفت که لطفاً بدهید من یک نگاهی هم بکنم.» میگفت، «من هم این کارتن را همین طور باز دادم بدستش.»(ص223)
q ... بعد از مدتی این کارتن را داد دست من و من هم سرش را بستم و لاک و مهر کردیم و من برداشتم آوردم.» من فوری تشخیص دادم هرچه باشد زیر سر اکرمی است... اکرمی که میآید پا میشوند با هم میروند توی همان اداره انتشارات در همان [محل] وقوع جنایت، و این مینشیند و بعد میگفت که یک کشوئی را کشید گفت «ببخشید این اشتباه شده.»... آقای اسدی اینها را آورد منزل آقای دکتر مصدق و این دفعه دیگر مطابق صورتمجلس درست داد... (ص224)
q لاجوردی: از او بازجویی نکردند؟ بقائی: هیچ کارش نکردند... بعد من دیدم که خوب، این خیلی خطرناک است که ما با این اسناد اینجوری راه بیفتیم برویم جائی که یک همچین جاسوسی مفتضحی بکنند، از اینجا تا آمریکا هزار احتمال هست. من به آقای دکتر مصدق پیشنهاد کردم که «آقا اولاً صلاح نیست که ما اصل اسناد را ببریم. ثانیاً صلاح هم نیست که این جوری ببریم و اینها را من پیشنهاد میکنم که به یک ترتیب دیگری.» گفت، «چطور»؟ گفتم، «از اینها فتوکپی تهیه میکنیم. بعد اینها را بستهبندی میکنیم توی جعبههای گز به عنوان سوقاتی شما میخواهید ببرید آنجا. بعد موقع حرکت به هر کدام از همراهان یکی دو تا از اینها را میدهید که من چمدانم جا ندارد... (ص225)
q ... موقعی که میخواستم برویم آمریکا داشتیم تهیه مسافرت را میدیدیم. یک روز آقای دکتر [مصدق] تلفن کردند که «بعدازظهر بیا اینجا راجع به بودجه مسافرت و این چیزها صحبت بکنیم.»... صحبتهایمان که تمام شد ایشان گفتند که «راستی این متین [دفتری] مریض است و از سنا اجازه گرفته که برود آمریکا برای معالجه. چطور است او را هم با خودمان جزء هیئت ببریم.»گفتم، «آقای دکتر با آن چیزهایی که آوردم خدمت شما... (ص229)
q ... گفتم که «شما مختارید ولی من نمیتوانم با همچین چیزی موافقت کنم. حالا یادم نیست باز فاصله شد یا باز به دنباله همین حرف، گفت، «آقای دکتر تو زن نداری. بچه نداری. گرفتاریها را نمیدانی. این متین داماد سوگلی خانم است. خانم پایش را کرده توی یک کفش»... «و این پایش را کرده توی یک کفش که متین جزء هیئت باشد. اگر من این را نبرم این دو تا شبید باقیمانده کله مرا هم میکند خانم...» (ص230)
q ... بعد رفتیم توی محوطه فرودگاه و روزنامهنویسها جمع شدند و خواهش کردند که اعضای هیئت یک جا بیایند بنشینند که عکس گروهی اعضای هیئت [گرفته شود]. من دیدم آقای دکتر متین دفتری هم جزء اعضای هیئت رفت. فهمیدم که این را چپاندند توی هیئت. من در آن عکس شرکت نکردم... یک کسی در ردیف انوشیروان خان سپهبدی یا توی آن تیپ، یک عدهای را میشناختم بالاخره، رفتم از او پرسیدم که «این جریان چه بوده؟» گفت، «هیچی، دکتر مصدق پریروز عصر به رئیس سنا گفته که جلسه سنا را دعوت کنند شبانه و سه نفر یا چهار نفر همان تعدادی که از وکلا که دکتر مصدق خودش وکلا را انتخاب کرده بود، نه به انتخاب مجلس که من بودم و دکتر شایگان بود و عرض کنم یادم نیست... حالا اینها توی روزنامهها نوشته شده معلوم است. میگوید «به همان تعداد وکلا سنا جلسه فوقالعاده شب تشکیل بدهند و انتخاب کنند. ضمناً میگوید متین دفتری و بیات هم جزو منتخبین باشند. سناتورها هم چانه میزنند که خوب، حالا که این دو تا را آقا معین میکنند عباس مسعودی و باز یکی دیگرش یادم نیست، آن هم یک سناتور انگلیسی مآب، آن هم باشد. که اینها اینطور انتخاب شدند... (ص231)
q لاجوردی: درست است که یک عده از ایرانیان مقیم آمریکا کمک کرده بودند در تهیه سخنرانیها و مطالب و اینها. بقائی: بله کمک کرده بودند. لاجوردی: مثل آقای ابوالفتح محوی یا آقای محمد یگانه. بقائی: محمد یگانه یادم است. آغاسی یادم است که توی سازمان ملل بودند.(ص232)
q عرض کنم که دکتر عبده یک سمتی داشت که او هم کمک کرد. عرض کنم دیگر محوی یادم نیست. ولی نفی نمیکنم اما خودم یادم نیست... (ص233)
q ... روز آخری که فردایش ما باید برگردیم به طرف ایران که البته ایران هم نیامدیم و قاهره رفتیم، عصر که من آمدم هتل پرسیدم «چه خبر است؟» گفتند که آقای جرج مکگی با آقای دکتر مصدق خلوت کردند... مترجم ایشان آقای دکتر متین دفتری است. که من این را که شنیدم خیلی تعجب کردم چون همه آن انگلیسیدانها توی هتل بودند. (ص234)
q ... هم دکتر اسدی بود هم دکتر غلامحسین مصدق بود هم الهیار صالح هم شایگان و اینها. تعجب کردم که از میان همه چطور او را انتخاب کرده... سوار هواپیما شدیم که برویم قاهره... مقداری از پرواز گذشته یکی آمد... آقای دکتر ما را خواستند... ایشان خیلی خوشحال و مژده داد به ما که «محرمانه با آمریکا توافق شده که اینها صد و بیست میلیون [دلار] در عرض شش ماه به ما بدهند، ماهی بیست میلیون که ما چرخمان را بگردانیم تا کارها درست بشود.»... (ص235)
q ... این قسمت را مسموعات است، که صبح آن روز آقای سفیر انگلیس میرود پیش آچسن به اعتراض که شما از پشت به ما خنجر میزنید و در یک چنین موقع حساسی به ایران کمک میکنید. آچسن منکر میشود. او میگوید نه دیشب مکگی وعده داده صد و بیست میلیون دلار شما کمک کنید. او میگوید از پیش خودش وعده داده و برای این که خودش را تبرئه بکند فوری مکگی را معزول میکند که میگویم ما خبرش را در قاهره دریافت کردیم... از آن صدو بیست میلیون لیره هم البته خبری نشد... اینها همین طور مسائل کوچک جمع شد تا به اختلافات کشید.تنها کسی که محرم اسرار من بود آقای زهری بود... (ص236)
q لاجوردی: از چه مرحله شاه شروع کرد با شما تماس گرفتن، در به اصطلاح در رابطه با مخالفت خودش با دکتر مصدق و جلب همکاری شما؟ بقائی: نه در تمام زمان ما در تماس بودیم با شاه. یک قانونی هم که از مجلس میگذشت که شاه به اصطلاح تعلل میکرد در توشیح، همیشه از من میخواستند که بروم سوت بزنم که زودتر توشیح بکند... لاجوردی: آیا شاه واقعاً از ته دل طرفدار ملی شدن نفت شده بود یا روی اجبار بود؟... بقائی: ... همراه بود، تا آنجایی که من در جریان بودم هیچ مخالفتی نداشت... (ص237)
q ... قبلاً شنیده بودم و واقعاً در آن زمان هیچ نمیتوانستم باور بکنم. یعنی همین قدر نمیتوانستم باور بکنم که یک کسی بیاید به من بگوید که منصور توطئه قتل تو را چیده. اصلاً غیر قابل باور کردن بود...(ص238)
q مرحوم سلطانی این را با قید قسم قرآن گفت... «ابریشم کار تلفن کرد که امروز صبح بیائید برویم خدمت آقای دکتر مصدق... رفتیم و آنجا این شروع به صحبت کرد ... دکتر بقائی میخواهد برود آنجا حزب تشکیل بدهد و این کار باعث اختلاف و تشنج میشود شما به او دستور بدهید که از این کار صرفنظر کند.» دکتر مصدق گفته بود «آقا او که از من حرف نمیشنود... باز این ابریشم کار اصرار کرده بود میگفت، «مصدق حوصلهاش سر رفت و با عصبانیت گفت، «آقا من گفتم از من کاری ساخته نیست. فلانی میخواهد نخستوزیر بشود، میخواهد چکار کند، من کاری نمیتوانم بکنم. شما خودتان میدانید بزنیدش، بکشیدش.»(صص239-238)
q لاجوردی: از انتخابات و تشکیل مجلس هفده چه خاطرهای دارید؟... بقایی: دوره هفدهم اعلان انتخابات که منتشر شد از کرمان تلگرافاتی رسید که من و مهندس رضوی را کاندیدا کرده بودند... حالا انتخابات تهران در شرف انجام بود و من هم کاندیدا بودم و مسلم بود که انتخاب میشوم با آن وضعی که مردم آن موقع داشتند... گفت که «نه اگر تو نیائی من هم نمیروم کرمان.»... ناچار قبول کردم که جواب قبول بدهم به دعوت همشهریها... (صص240-239)
q ... حالا یک جزوهای هست توی آن آخر کتاب «محاکمات» زیر عنوان «من نماینده کرمان هستم». آن را بخوانید که شرح مفصل این جریان و تقلبهائی که مهندس رضوی کرد و استعفائی که من از نمایندگی تهران دادم و اینها، خیلی خواندنی است با اسناد و اینها آنجا هست... (ص241)
q ما از موقعی که انتخاب شدیم سعی ما این بود با همکارانمان که استاندار حسابی بفرستیم کرمان که یک اقداماتی بکنند... (ص243)
q ... اوایل دوره پانزدهم، ما سعی کردیم آقای ابراهیم زند را استاندار کرمان کردیم. آقای ابراهیم زند از رجال خوشنام بود... من در دوره پانزدهم نایب رئیس کمیسیون بودجه بودم... (ص244)
q ... دکتر مصباحزاده هم عضو کمیسیون بودجه بود و ما سالها بود با هم آشنا بودیم... یک روز به من گفت که این آقای زند رفته بندرعباس و یک بخشداری فرستاده برای قشم که دوستان ما میگویند این آدم خوبی نیست و تو به آقای زند بگو که این را عوضش کنند یکی دیگر را بفرستند... من یک نامهای نوشتم به مرحوم زند که «میدانید من رویهام نیست که در امور دولتی دخالت بکنم، ولی دکتر مصباحزاده که نماینده بندرعباس است یک همچین چیزی به من گفته و اگر این در سیاست شما تأثیری ندارد عوضش کنید که یک کسی ناراضی نباشد.»... (ص245)
q ... یک روز عصر که کمیسیون تمام شد این آمد پهلوی من و خیلی ناراحت که هنوز جواب نرسیده و یک کاغذی درآورد از پاکت و این را اینجوری تا زد که بالایش را من بخوانم. اولاً دیدم کاغذ از شمس است یکی از تجار معروف و قاچاقچیهای معروف بندرعباس... این را اینجوری تا زده بود، اینجا نوشته بود که «هنوز پژمان معزول نشده و این خیلی اسباب زحمت است.» بعد این کاغذ را گرفته بود که من بخوانم باز کرد که دوباره به تای اصلیاش برگرداند بگذارد توی پاکت، من چشمم افتاد به خط زیر، نوشته بود.«خلاصه با بودن پژمان قاچاق غیرممکن است.»... اصلاً شاخ درآوردم... (ص246)
q ... یک کارتن دارم هنوز این قدر تلگرافات با امضاءهای مختلف که تلگرافهای آخریشان این بود که «ما حاضریم سگ وکیل ما بشود دکتر مصباحزاده نشود.» ما هم همه اینها را البته میرساندیم به آقای دکتر مصدق. ولی ایشان هیچ اعتنا نکردند و آقای مصباحزاده را از صندوق درآوردند. این یک. دوم اینکه در انتخابات یزد... دکتر طاهری داشت انتخاب میشد... فرمانداری که دکتر طاهری میخواست آنجا برود به صورت قرعه بیرون آمده که این قضیه کشف شد... رفتم پیش آقای دکتر مصدق که «آقا یک همچین چیزی شده.» گفت، «بله» گفتم، «خوب، شما چه کار کردید؟» گفت، «من رئیس کارگزینی وزارت کشور را معزول کردم.» گفتم، «آقا دردسر این فرماندار قلابی است. او را معزول کردید، اینکه سرکارش مانده.» گفتند «نه دیگر» و دکتر طاهری انتخاب شد. یعنی این مسلم است که با میل مصدق بود... (ص248)
q لاجوردی: خوب، انگیزه دکتر مصدق از این کار چه بوده؟ آیا مناسبات شخصی با مصباحزاده و طاهری داشته؟ یا چرا این کار را کرده بود؟ بقائی: انگیزه باطنی دکتر مصدق که این باید رویش خیلی صحبت بشود، این بود که به سه قدرت همسایه نشان بدهد که من اگر موفق بشوم به نقشههای خودم به کار شما کاری ندارم... (ص250)
q ... یکی از روزهائی که ما لاهه بودیم... خدمت ایشان بودم، صحبت بود راجع به مجلس آینده و اینکه چه کار باید بشود و فلان، ایشان گفتند که «من باید یک اختیار قانونگذاری از مجلس بگیرم.» ... (ص251)
q ...گفت، «علتش این است که ما در مضیقه هستیم و من حساب کردم که اگر یک مالیاتی بر ثروت بگذاریم به مأخذ دو درصد این بودجه چند سال مملکت را تأمین میکند. ولی با این مجلسی که اکثریتش زمیندارهای بزرگ و متمولین هستند هرگز چنین چیزی تصویب نمیشود و من نظرم این است که اختیارات بگیرم و این عمل را بکنیم که خودمان را از بیپولی نجات بدهیم.» خلاصه بعد از بحث بسیار من متأسفانه قانع شدم... منجمله یک نفر از من وقت خواست گفت که من یک نظرهایی دارم راجع به این لایحه مالیات بر ثروت و میخواهم طرحی تهیه کنم... (ص252)
q ... گفت که «هر کسی خودش صورت بدهد دارائیاش را.»... «هرکسی دارائیاش را صورت بدهد. بعد دولت یک تبصره میگذارد که دولت میتواند در عرض نمیدانم دو ماه، شش ماه آن چیزی را که صورت دادند با اضافه کردن ده درصد از صاحب مال بخرد.» میگفت «نه تنها مجبور خواهند شد قیمت واقعی را بدهند بلکه در بعضی موارد قیمت بیشتر خواهند داد.»... ما هم اینها را تنظیم میکردیم و میدادیم خدمت آقای دکتر مصدق. ایشان هم تشکر میکردند و بعد دیدیم که خبری نشد از لایحه مالیات بر ثروت که من از دولت سئوال کردم، یعنی سئوال رسمی در مجلس... (ص253)
q ... یعنی ریش همه گیر میفتد که اولش ریش خود آقای دکتر مصدق با آن املاک و دارائی... این است که این لایحه رفت زیر پتو و درنیامد که نیامد... (ص254)
اختلاف من و دکتر مصدق
ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقائی 19 ژوئن 1986 در شهر نیویورک.
q لاجوردی: آقای دکتر دیروز رسیدیم تا آنجا که مجلس هفدهم تشکیل شد با وجود اینکه فقط هشتاد و چند نفر از نمایندگان انتخاب شده بودند و بعد انتخابات بقیه نمایندگان معوق افتاد... بقائی: بله. من از مجموع اوضاع و احوال استنباط کرده بودم که آقای دکتر مصدق نمیخواهد مجلس باشد. یعنی این شمائی که در نظر من آمد این بود که ایشان میخواهد تغییر رژیم بدهد و شاه را بیرون کند و خودش [همه]کاره بشود. این البته اول استنباط بود بعد کمکم به تحقق پیوست، و برای این کار خواسته بود که به سه قدرتی که ما را احاطه میکنند تأمینی بدهد که اگر در نقشههایش توفیق حاصل بکند کاری به منافع آنها نخواهد داشت. به همین جهت ایشان آقای سرابندی را استانداری خوزستان کرد... سالها رئیس دادگستری شیراز بود و با آموزگار [حبیبالله] پدر این آموزگارها که سالها رئیس فرهنگ بود، اینها دو تا از پایگاههای انگلیسها بودند که شناخته شده بودند، بعد آقای سهامالسلطان بیات را، که خودش در سه مرحله مختلف گفته بود نوکر انگلیسهاست، مدیر عامل شرکت نفت کرد... تنها خصوصیت ایشان این بود که خواهرزاده آقای دکتر مصدق بود... دکتر فلاح را هم ... به کار گماشت که روی این من خیلی مخالفت کردم... (ص256)
q ... یکی از نظرهائی که دکتر مصدق داشت این بود که مجلس را از بین ببرد. به همین جهت هم بهانه آورد و بیش از آن هشتاد یا هشتاد ویک نفر انتخاب نشد در آن دوره... ایشان یک قانون انتخابات نوشت... (ص256)
q ... تعداد وکلا را برد... صد و شصت تا، یا صد و هشتاد تا، دویست تا یک همچین رقمی... مجلس قانوناً موقعی میتواند تشکیل بشود که نصف به علاوه یک وکلا در تهران باشند و دو ثلث عده حاضر در تهران وقتی در پارلمان جمع شدند این مجلس رسمی میشود... ایشان تعداد وکلا را زیاد کردند، بالنتیجه نصف به علاوه یک با این هشتاد نفر حاصل نبود... (ص257)
q ... من یک طرحی تهیه کردم که قانون انتخابات را که آقای دکتر مصدق امضاء کنند، به هیچ وجه نمیتواند شامل دوره فعلی باشد. این را پیشنهاد دادم. همه به من گفتند «آقا این چیست؟ آقای دکتر مصدق همچنین خیالی ندارد.»... پافشاری کردند که تصویب نشود من هم روی پوزیسیون خودم ماندم. آخرش آقای دکتر مصدق این را به صورت یک تبصرهای اضافه کرد... در هر صورت آن تصویب شد و این تبصره هم تصویب شد و ایشان هم قانون انتخاباتی که به آن زحمت تهیه کرده بود و در معرض افکار عمومی گذاشته بود و فلان وقتی که این نقشه نگرفت این قانون انتخابات هم امضاء نشد و رفت پهلوی مالیات بر ثروت، اصلاً طرح نشد... (ص258)
q ... وقتی دید که آن نظر باطنیاش برای از کار انداختن این مجلس عملی نمیشود دیگر قانون انتخابات را صدایش را در نیاور که نیاورد. (ص259)
q ... از طرف مجلس یک کمیسیون تحقیقی انتخاب شد برای رسیدگی به همین موضوع سی تیر... من رئیس آن کمیسیون شدم... من توی آن نطق همان عصر سیام تیر گفتم که «اگر در عرض چهار ماه دولت برای تنبیه مسئولین اقدام نکرد آن وقت من خودم با شما همراه میشوم خودمان میرویم اینها را مجازات میکنیم. چهار ماه گذشت و عرض کنم که من دولت را استیضاح کردم برای همین موضوع. (ص260)[توضیح مصاحبه کننده: دکتر بقایی دولت مصدق را استیضاح نکرد، سؤال کرده بود و در اینجا اشتباهاً لفظ استیضاح به کار می برد]
q ... آقای زهری و نادعلی کریمی و شمس قناتآبادی و من یک فراکسیون چهار نفری تشکیل دادیم به اسم فراکسیون نجات نهضت... (ص260)
q ... حالا آن سئوال هم مطرح است. اولاً جوابهایی که ملک اسماعیلی از طرف دولت دارد... اینها توی صورتمجلس هست، واقعاً یک مشت سفسطه که من عصبانی شدم گفتم، «آقا این مزخرفات چیست میگوئید؟... این کلمه مزخرفات به تریش قبای آقای دکتر مصدق برخورد... مخالفین فحش عرض و ناموسی به او دادند... هیچ ناراحت نشدند، این کلمه مزخرف من به ایشان برخورد و نامه نوشتند به مجلس که فلانی باید توبیخ بشود. این ضربت اول را داشته باشید ...هر چه خواسته بودند رفع و رجوع بکنند قانع نشده بود که مرحوم کاشانی با خود من صحبت کرد که «چکار کنیم؟» گفتم،« خوب، توبیخ بکنید.» او رئیس بود. ما یک توبیخ اینجا گرفتیم... (ص262)
q ... ولی راجع به قانون انتخابات بعد از نمیدانم سه ماه بعد از این جریان... ایشان رفراندوم کردند، این رفراندوم گذشته از آنکه غیرقانونی بود، مسخره هم بود. برای اینکه در آرا مخصوصاً رفراندوم باید رأی مخفی باشد... ایشان قرار دادند که یک نقاطی در تهران برای رأی مثبت، یک نقاطی هم برای رأی منفی. مثلاً توی میدان بهارستان یک چادر برای رأی منفی گذاشته بودند یک چادر برای رأی مثبت. آن وقت چند تا از این اوباش هم دم چادر رأی منفی بودند اگر کسی میخواست برود رأی بدهد کتکش میزدند. این رفراندوم ایشان اینطور شد و البته با 99 و نود و چهار درصد هم برنده شدند. (ص263)
q ... بعد مخالفت من سر قانون امنیت اجتماعی ... ایشان یک روز مرا خواستند. حالا هنوز روابط هست. در جنگ هم هستیم اما علنی نشده... ایشان چند صفحه ماشین شده دادند همان طرح قانون امنیت اجتماعی. من خواندم دیدم یک چیزی در حد پدرجد حکومت نظامی. اولاً رئیس اداره، رئیس کارخانه، رئیس خلاصه هر قسمتی اگر کسی تظاهرات کرده باشد یا اهانت کرده باشد یا تشخیص بدهد که قصد توهین یا قصد تحریک دارد این را تحویل دستگاه انتظامی میدهند که ببرند حبس کنند و تبعید کنند و اینها... آخر قصد نه شاهد دارد نه قابل اثبات است... من وقتی که این را خواندم و تمام آن سوابق، تمام آن مبارزات، آن صحبتها، آن آزادیخواهیهای دکتر مصدق و اینها مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذشت. دستهایم رفت که این را مچاله کنم بزنم توی سرش و بیایم بیرون...(265)
q ... در این ضمن زیرکزاده و شایگان و سنجابی و یک نفر دیگر یادم نیست کی... آمدند... دکتر شایگان گفت «لایحه را دیدید؟» گفتم، «به شما تبریک میگویم با این لایحه.» لاجوردی: کی تهیه کرده بود این را؟ بقائی: شایگان، ولی در مجلس تکذیب کرد... (ص266)
q ... گفتم، «شما فکر کنید که اگر این قانون بدست مخالفین ملیون بیفتد چه خواهند کرد. گفت، «ما با این قانون همه را تصفیه میکنیم.» گفتم که «اگر این تصویب بشود روزی میرسد که بر ضد خود نهضت این قانون از آن استفاده بشود.» و پا شدم. پا شدم و دکتر مصدق گفت «خوب، نظرتان راجع به این لایحه چیست؟» گفتم «من به آقای دکتر شایگان و دکتر سنجابی گفتم.» و آمدم بیرون. و این آخرین ملاقات من با مصدق بود. دیگر پهلویش نرفتم... بعد تصویبش کردند، امضاء کردند و صورت قانونی پیدا کرد. و بعداً در دولتهای بعد همان قانون آقای دکتر مصدق را تعدیل کردند، تعدیل کردند شد قانون سازمان امنیت... (ص267)
q ... یک نفر تاجری از من تقاضای ملاقات کرد و گفت که یک مدارکی هست که میخواهم تو اطلاع پیدا کنی. آمد و یکی از این کلاسورها آورد. این نمایندگی یک کمپانی هنگکنگی را داشت در تهران که با آنها کار میکرد... (ص268)
q ... شرایط کمپانی این است که به ریسک خودش کشتی میآورد آبادان و خودش حمل میکند... قیمت نفت هم به هر ارزی که دولت ایران بخواهد، در هر بانکی که دولت ایران معین بکند. اینها اعتبار غیرقابل برگشت باز میکنند... اینها یک سری قیمتها داده بودند... آنها جواب میدهند که این قیمتهائی که دادند، ما اینکه الان از آمریکائیها سیف هنگکنگ میخریم چهارده و چند درصد... ارزانتر از قیمتی است که ایران میگوید فوب آبادان به ما تحویل بدهد و راجع به این مذاکره بکنید... جواب میدهند که ما دیگر قیمت دیگری نمیتوانیم بدهیم. که این را وقتی من خواندم واقعاً دود از کلهام بلند شد... من اگر جای آقای دکتر مصدق بودم در آن موقعیت برای اینکه این محاصره ادعائی را بشکنم یک خریداری پیدا میکردم یک پولی هم دستی به او میدادم میگفتم تظاهر به خرید نفت بکند... رفتم پیش آقای دکتر مصدق گفتم: «آقا این چه کاریست؟ یک همچین موضوعی یک همچین پیشنهادی آن وقت اینجور قیمت دادند.» دکتر مصدق گفت، «والله من که نمیدانم این مربوط به کمیسیون فروش است و از آنها تحقیق بکنید.» کمیسیون فروش هم عبارت بود از آقای مهندس حسیبی، آقای مهندس اباذر یا ابوذر....و یکی دیگر که باز اسم او خاطرم نیست... (صص270-269)
q ... گفتم که «آقای مهندس این قضیه چه بود با این کمپانی؟» گفت، «والله این یک کمپانی مجهول است و ما نمیشناسیم، نمیدانیم چه از تویش دربیاید و فلان.»... جوابش سربالا بود. لاهه که رسیدیم یک همشهری ما که آن هم از کارمندهای قدیمی شرکت نفت بود، مهندس خلیلی... با حسیبی هم اطاق بود. من یک دفعه به او گفتم که یک همچین جریانی است، من سئوالی که از حسیبی کردم جواب بیسر و تهی داده و تو اگر بشود راجع به این موضع تحقیق کن ببین علتش چه بود... (ص271)
q ... آخرش گفته بود که «نه اصل قضیه این است که ما باید ثابت کنیم که بدون نفت میتوانیم زندگی بکنیم.»... به نظر من این از چیزهایی است که باید فاتح توی کلهاش کرده باشد... فاتح اول روزنامه «سوسیالیست» را بعد از شهریور منتشر کرد.(ص272)
q بعد رفتیم لاهه... بنا شد که یک قاضی اختصاصی ایران معرفی کند که او در داوری شرکت داشته باشد. ما تشخیص دادیم که آقای دکتر مصدق میخواهد شایگان قاضی اختصاصی بشود...(ص272)
q ... مرحوم حسین [نواب]، سفیر ما در هلند که بعد هم وزیر خارجه شد، پیشنهاد کرد که برادر عبداللهخان انتظام، نصرالله خان که یک دوره رئیس سازمان ملل بود، معرفی بشود... دکتر شایگان را من فقط به یک علت به اصطلاح نمیخواستم بشود. علتش هم این بود که دکتر شایگان با کمونیستها خیلی لاس میزد... (ص273)
q ... من پیش خیال خودم سنجابی را انتخاب کردم... اخذ رأی شد و دکتر شایگان دو تا رأی آورد. (ص274)
q ... نصرالله انتظام یک رأی آورد که نواب خیلی پرپر میزد که نصرالله خان بشود. سنجابی هم هفت تا یا شش تا رأی آورد که او انتخاب شد... بعد هم آنجور با ما معامله کرد... (ص275)
q ... بعد رأی که صادر شد اولاً قاضی روسی در رأی شرکت نکرد، مریض شد. قاضی هندی به ضرر ایران رأی داد. قاضی فرانسوی به ضرر ایران یعنی به نفع انگلستان رأی داد. قاضی انگلیسی به نفع ایران رأی داد... که واقعاً عظمت قضاوت را در انگلستان میرساند... ما هم برنده شدیم... (ص277)
q لاجوردی: مقدمات سیتیر چه بود قربان؟... ما برگشتیم از لاهه و مجلس رسمیت پیدا کرد و مطابق قانون نخستوزیر باید استعفا بکند تا یک نخستوزیر دیگر یا خودش مجدداً انتخاب بشود... (ص278)
q ... من توی سرسرا بودم که گفتند مصدق استعفا داده، شایگان داشت میرفت که برود توی اطاق توی جلسه فراکسیون همان دم در که داشت میرفت، گفت، «راحت شدیم.»... رفتیم توی اطاق آقای رئیس. نامهای نوشته بود آقای علاء به رئیس مجلس که «چون آقای دکتر مصدق میخواست وزارت جنگ را خودش تعیین کند و اعلیحضرت قبول نفرمودند استعفا داد. حسبالامر مبارک مجلس رأی تمایل برای یک نخستوزیر دیگر ابراز بکند.» (ص279)
q ... اولاً معمولاً برای رأی تمایل هیچ وقت نامه نمینوشتند...تلفن میکردند از دربار به رئیس مجلس که رأی تمایل نمایندگان را اعلام کنید... این نامه سرتاپایش خلاف قانون اساسی بود...(ص280)
q ...مجلس را احضار کردند برای رأی تمایل. فراکسیون نهضت ملی ما هم که خارج شده بودیم ولی همفکر بودیم، ما آمدیم توی جلسه خصوصی... چهل نفر آنها بودند که رفته بودند که عده کافی هم نبود... ما تقریباً سی و چند نفر... ما حاضر نشدیم برویم و از همان چهل نفر امام جمعه رأی تمایل گرفت برای قوامالسلطنه که البته خود رأی تمایل سنت قانونی نیست... (ص281)
q ... با آن فحش و فحش کاری که با شاه کرده بودند، دوباره شاه او را بیاورد، معلوم است که یک فشارهایی بود... مصدق هم رفته بود کنار و در را هم به روی خودش بسته بود اصلاً ملاقاتی، مصاحبهای هیچی نمیکرد.(ص282)
q ... قوام فرمان برایش صادر شد... من میرفتم شمیران با یکی دو تا از رفقا یادم نیست. رادیوی اتومبیل داشت اعلامیه را میخواند که «کشتیبان را سیاست دگر آمد و ...» فلان و اینها. خوب، از آن اعلامیه من فهمیدم که قوام آمده موضوع ملی شدن و همه را به هم بزند. خیلی نطق تندی بود... این اعلامیه هم متنش را یا مورخالدوله سپهر نوشته یا ارسنجانی... من دیدم چارهای جز اینکه قد علم کنیم و مبارزه کنیم نیست. که عصر برگشتم توی حزب و اقدام کردیم...» حالا نمایندگان نهضت ملی و ما که در حاشیه بودیم همه در مجلس متحصن شدیم به عنوان اینکه این رأی تمایل غیرقانونی بوده، (ص283)
q ... من وقتی وارد شدم یک منظره عجیبی به نظرم رسید... (ص284)
q ... دیدیم که آقای دکتر معظمی چند نفر را جمع کرده که برای خودش کار بکنند. دکتر شایگان چند نفر را جمع کرده برای خودش کار بکنند. قنات آبادی چند نفر را جمع کرده برای کاشانی کار بکنند. یکی دو تا گروه دیگر هم همینطور... اینها هیچ کدام که حاضر نیستند گذشت بکنند به نفع دیگری، اختلاف میافتد توی ما، بالنتیجه قوام مسلط میشود... (ص285)
q ... با آقای زهری صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید یک اسمی بیاوریم که اینها در برابر او نتوانند بگوید یکی من یکی او و توی جمع موجود همچین اسمی نبود. بالاخره فکر کردیم دیدیم غیر از اسم مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد... من برداشتم نوشتم که امضاءکنندگان ذیل، تقریباً به این مضمون که متعهد میشویم که هیچکس دیگری را برای نخستوزیری جز جناب آقای دکتر مصدق [مناسب نمیدانیم]. آن هم در موقعی بود که من صد درصد مخالف مصدق شده بودم... (ص286)
q ...پیشنهاد را هم خواندم و گذاشتم هم روی میز که اینجا ایستاده بودم... دیگر اسم مصدق که آمد تمام شد... دیگر تمام وکلای غیرشاهی به اصطلاح سفت پای این موضوع ایستادند و از فردایش هم شعار تظاهرات «یا مرگ یا مصدق» شد... گمان میکنم فرماندار نظامی یا رئیس شهربانی سپهبد علوی مقدم بود. مردم هم حالا مجهز دولت هم مجهز که ایستادگی بکند. او به من تلفن کرد... که «فردا چه میشود؟» (ص287)
q ... گفتم که «ممکن است که من یک اعلامیهای بدهم که هم نظامیها را هم مردم را دعوت به ملایمت بکنم.» یعنی این پیشنهاد از توی حرفهایمان درآمد، نه اینکه من فکر کرده باشم روی این و صحبت کرده باشم... گفت که «من کاغذ میفرستم.»...آقای سپهبد علوی مقدم هم کاغذ دیگری گیرش نیامده بود چند برگ از این کاغذهای آلفا... فرستاد که ما اعلامیه را روی اینها چاپ کردیم... صبح منتشر کردیم... ولی اینجا حزب توده یک نقش خیلی حرامزادگی تمام بازی کرد... هرجا که مردم را و نظامیها مقابل هم میشدند اینها میآمدند جلو و مردم را تحریک میکردند به فحش دادن به نظامیها، همین که درگیری شروع میشد اینها درمیرفتند و مردم مواجه میشدند با سرنیزه نظامیها... (ص288)
q لاجوردی: پس اینکه شاه گفته بود «من دستور تیراندازی ندادم.» صحت ندارد. بقائی: مسلماً صحت ندارد... دستور از بالا صادر شده بود و تردیدی در آن نیست...حالا اینجا یک پرانتزی باز کنیم یک برگشت مختصری به عقب بکنیم در جای خودش گفته نشد... موقع انتخاب مجدد هیئت رئیسه رسیده بود. دربار امام جمعه را کاندیدا کرده بود. این مصدقیها دکتر معظمی را کاندیدا کرده بودند ما هم کاندیدایمان کاشانی بود... (ص290)
q ..خوب، شاه گفته بود که ایشان رئیس مجلس بشود. رئیس مجلس شد و اولین کارش همان رأی تمایل قلابی بود که چهل نفر رأی گرفتند و بعد موقعی که کشمکش زیاد شد و بنا شد هیئت رئیسه مجلس بروند به حضور شاه، مردم سنگ زدند به اتومبیلش و شعار «امام جمعه لندنی، امام جمعه لندنی» سردادند...لاجوردی: مصدق نظری نداشت راجع به اینکه رئیس مجلس کی بشود؟... بقائی: نه، او نظرش به معظمی بود. بعد اینها رفتند با شاه مذاکره کردند... لاجوردی: هیئت رئیسه منهای دکتر امامی رفتند یا... بقائی: نه، نه، دکتر امامی هم سوار اتومبیل شد و رفت که اتومبیلش را سنگ زدند... (ص292)
q لاجوردی: نتیجه این ملاقات هیئت رئیسه با شاه چه شد؟ بقائی: والله هیچ یادم نیست لاجوردی: در این ضمن خود شما با قوام یا شاه تماسی نداشتید؟ بقائی: مطلقاً...(ص293)
q ... مردم مسلط بودند بر شهر و پاسبانها و نظامیها. اینها همه رفته بودند توی خانههایشان و تودهایها هم خیلی دم در آورده بودند. چون، خوب، مصدق مدتی بود که با آنها هم زیرکی در ارتباط بود... لاجوردی: چه شد که که دیگر نظامیها تیراندازی را متوقف کردند؟ بقائی: قوام استعفا داد یا استعفایش را گرفتند. بیشتر فکر میکنم فشار آوردند استعفایش را گرفتند... خسرو قشقائی آمد توی حزب که با من صحبت کند توی آن ایوان دست چپ قدم میزدیم صحبت میکردیم. ایشان پیشنهادی داشت، گفت، «من خانهام را فروختم و پانصد هزار تومان آماده است که در اختیارتان میگذارم حالا که همچین شد شاه هم برود با قوام.» یعنی تغییر رژیم...که من قبول نکردم. این مطلب را هم تا الان غیر از خصیصین من به هیچ کس نگفته بودم حتی به خود شاه هم نگفتم این مطلب را. لاجوردی: شما چرا قبول نکردید؟ بقائی: من طرفدار رفتن شاه نبودم یا مخالف شاه نبودم. نهایت میخواستم که شاه، شاه مشروطه باشد. تمام سعیام این بود و تا آن وقت هم شاه اقدامی علیه نهضت نکرده بود، واقعاً حالا زیرزیرکی هر کار کرده باشد علنی نبود. عرض کنم، جمعیت جمع شده بود توی حیاط حزب توی خیابان اکباتان و یک قسمتی از میدان بهارستان که من بیایم صحبت بکنم. من آمدم... آمدم توی بالکن حزب ایستادم و شروع کردم به صحبت که خوب، قیام ملت به نتیجه رسید و قوام استعفا داد... یک دفعه از توی جمعیت چند نفر از جاهای مختلف شعار دادند که «شاه هم باید برود.» من فوری دستور سکوت دادم گفتم، «اینجا میتینگ عمومی نیست. اینجا حزب است و ما داریم صحبت میکنیم. هیچ کس حق صحبت ندارد و اگر کسی هم بخواهد شعار بدهد آنهائی که اطرافش هستند وظیفه دارند بزنند بیرونش کنند.»(ص295)
q ... گفتم که من به نمایندگی از طرف شما قسم خوردم مطابق قانون اساسی برای حفظ اساس سلطنت و قانون اساسی... وقتی گفتم یک دفعه مجلس جور عجیبی یخ کرد... گفتم که بله، قسم خوردیم به حفظ مقام سلطنت و حکومت مشروطه، ولی حفظ مقام سلطنت معنایش این نیست که هر فرد آلودهای در اطراف مقام سلطنت باشد و دربار را یک کانون فساد بکنند و اینها... و اشرف با آن شوهر خارجیاش باید از مملکت طرد بشوند و فلان... و دوباره ارتباط با مردم برقرار شد...وقتی شروع کردم به شل و پل کردن اطراف مقام سلطنت، دوباره مجلس گرم شد و ارتباط برقرار شد. بعد هم در ملاقات شاه هم به او گفتم که باید اشرف برود از این مملکت.لاجوردی: ملاقات روز بعد بود از این جریان؟...بله سی و یک، مصدق رفته بود فرمانش را بگیرد. شاه هم مرا احضار کرده بود و موقعی که من رفتم توی آن راهروئی که به مقر شاه [منتهی میشد] اگر اشتباه نکنم، سعدآباد بود. بله. مصدق از اطاق شاه داشت میآمد بیرون. من داشتم میرفتم که روبرو شدیم، یک نگاه خیلی عجیبی هم به من کرد... صددرصد حسود بود... بعد رفتم نزد شاه و جریانات را صحبت کردیم و جریان سخنرانیام را گفتم و نقش تودهایها و اینها شاه گفت که «من مادرم را فرستادم خارج.» گفتم که «والا حضرت اشرف هم باید برود.» و من این حرف را هم زدم این صحبتها را هم با شاه کردم. در اینجور مواقع شاه خیلی نرم و پایین بود، خیلی ...وقتی که نقشه نخستوزیری قوام شکست خورده بود و مصدق علیرغم آن آمده بود و یا وقتی رزمآرا کشته شده بود و این جور مواقع هم دلش برای من تنگ میشد...او تسلیم بود در اینجور مواقع، تسلیم صرف بود.(ص297)
لاجوردی: ایشان به خود شما پیشنهاد نخستوزیری نکرد؟ بقائی: اولین بار در آخر مرداد یا اوائل شهریور... معلوم شده بود که من مرض قند دارم... در عین حال یک پاراتیفوئید هم گرفته بودم... پانزده روز اول معالجه پاراتیفوئید را کردند و بعد شروع کردند به معالجه قند... در چنین موقعی از دربار احضار شدم... به این صورت رفتیم خدمت اعلیحضرت. مقداری احوالپرسی و تفقد و این چیزها و اینکه برای اینکه این اوضاع اصلاح بشود من فکر کردم که کسی غیر از تو نیست که بیاید قبول مسئولیت بکند... تشکر کردم. خوب وضعم را هم دید، رنگ و رویم و حالتم را. آمدیم، که من همیشه بعدها هر وقت فکر کردم خدا را شکر کردم که مریض بودم. والا اگر مریض نبودم حتماً با آن حالی که نسبت به مصدق پیدا کرده بودم از این پیشنهاد حتماً استقبال میکردم... (ص299)
q لاجوردی: یعنی میتوانست واقعاً، شاه چه جور این کار را ترتیب میداد؟ اگر شما موافقت کرده بودید عملی بود این کار؟ بقائی: خوب، لابد مصدق را ساقطش میکردند... بعد که آمدم توی بیمارستان راجع به این موضوع مطالعه کردم. در آن حال و هوا و آن شرایط و آن امکانات دیدم اگر من به جای مصدق میآمدم حتماً شکست میخوردم و شکست فاجعهآمیز... بعد که حالم بهتر شده بود تقریباً شاید دو ماه بعد از این قضیه بود که مجدداً خواست و گفت، «خوب، حالا که حالت خوب شده دیگر مانعی نیست.» من آن حسابها را که کرده بودم دیگر عذر خواستم گفتم در این شرایط نمیتوانم... (ص300)
q لاجوردی: موقعش است که بپرسم که چه جوری مصدق قوام را نجات داد؟ بقائی: عرض کنم که ما میخواستیم که قوام را به محاکمه بکشیم و مجازات بکنیم. از همان جوانهائی که تربیت شده بودند از زمان نظارت آزادی انتخابات و یک عده اعضاء حزب، عدهای را مأمور کردم به تجسس... (ص300)
q ... بعد از مدتی باخبر شدیم که قوام بناست با هواپیما فردا صبح زود از مهرآباد پرواز کند و برود خارج. من روی همان خوش خیالی همیشگی فوری تلفن کردم به آقای دکتر مصدق که «خبر داریم که قوام میخواهد برود و دستور بدهید که شهربانی کمک کند ما باید برویم این جادهها را محاصره کنیم.» گفت که «خیلی خوب، میگویم تا یک ساعت دیگر بیایند.»... یک ساعت بعد دیدیم که آقای رئیس شهربانی اگر اشتباه نکنم فکر میکنم سرتیپ شیبانی بود. آمد و دو تا اتوبوس و چند کامیون و سرباز و افسر و اینها... ما راه افتادیم رفتیم و سه نقطه را سد کردیم... (ص302)
q ... در ضمن این تجسسهائی که دوستانمان میکردند به دو مطلب پی بردیم. یکی اینکه خانم قوام دو دفعه آمده منزل آقای دکتر مصدق. یکی هم اینکه خانم آقای دکتر مصدق یک شب رفته پیش قوام و شب مانده ... بعد همین سرتیپ شیبانی، بیشتر گمان میکنم سرتیپ شیبانی بود[توضیح ناشر: بقایی اشتباه می کند، رئیس شهربانی سرتیپ کمال بود]، روز نهم اسفند که ما رفتیم دربار... او آمد جلوی آن دری که گفتند ما برویم آنجا که بیاید مرا و دو نفر از رفقایمان را راهنمایی بکند به حضور اعلیحضرت، توی راه به من گفت، «من یک مطلبی هم میخواستم به تو بگویم. آن شبی که ما آمدیم که برویم قوام را بگیریم آقای دکتر مصدق مرا احضار کرد که این دستور را بدهد. گفت قبلاً من بروم به مخفیگاه قوام به او بگویم که حرکت نکند. و من رفتم آن کار را کردم. از آنجا آمدم با شما رفتیم به قوامگیری... (ص304)
q لاجوردی: میخواستم خواهش کنم که اصولاً تاریخچه تشکیل حزب را بفرمائید تا برسیم به این مرحله که آن عده از حزب رفتند بیرون. بقائی: موقعی که ما روزنامه «شاهد» را منتشر میکردیم همینطور که قبلاً هم گفتم طبعاً یک عدهای دور و بر ما جمع شده بودند. یک افسر اخراجی بود اهل اصفهان به اسم میرمحمد صادقی... باز این برای بار سوم هم یک مقاله آورد، گفتم، «خوب این هر که هست نویسنده این مقالات با ما همفکر است، خوب، چرا معرفیش نمیکنی... گفت که «خلیل ملکی است.»... (ص305)
q بعد که انشعاب صورت گرفت چون امضای آقای آرام توی اعلامیه انشعاب بود، من به آن مناسبت نسبت به انشعابیون یک سمپاتی برایم ایجاد شده بود. خلیل ملکی هم جزو انشعابیون بود... اظهار تمایل کرد که بیاید با ما همکاری بکند... بعد از مدتی هم گفت، «یک عده که با ما انشعاب کردند و آمدند جوانهایی هستند که با ارزش هستند و اینها میتوانند کمک کنند. اینها را یک جلسهای ده دوازده نفر را آورد معرفی کرد، از قبیل آلاحمد و همین آقای دیوشلی... همان دکتر وثوقی یا دکتر شیرینلو، قندهاریان و اینها... موقعی که آقای دکتر مصدق نخستوزیر شد زمینهای از قبل فراهم شده بود که ما تشکیل یک حزب بدهیم... و به پیشنهاد خلیل ملکی هم اسم «زحمتکشان» را انتخاب کردیم... بعد هم که مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که علت اصلی انشعاب خلیل ملکی روی جاهطلبی بوده که آن مقاماتی که میخواسته به او داده نشده، دلخور بوده این انشعاب را راه انداخته فکر کردم که اگر ما در یک تشکیلاتی که داشته باشیم به او جائی بدهیم و کاری بکنیم که ارضای آن حس جاهطلبیاش بشود، دیگر صمیمانه همکاری میکند. به همین جهت هم موقعی که میرفتیم آمریکا با اینکه خوب، من افراد خیلی نزدیکتر از او داشتم... معذلک خلیل ملکی را قائممقام خودم کردم... بالاخره یک روز که توی شورای فعالین خیلی صحبت به جاهای بالا کشید و صحبت نمیدانم جمهوری کردند و این چیزها و خلاصه دعوا شد. دعوا شد و من آمدم بیرون، گفتم که این حزب این شما، چون دودستگی شده بود در حزب، خودتان میدانید، من دیگر نیستم... بعد اینها هم خوب مستقر شدند در حزب و روزنامه «نیروی سوم» هم در میآوردند. روزنامه «شاهد» را نتوانستند در بیاورند... بعد شروع کردند به نوشتن یک مقالاتی... اینکه فلانی با سپهبد زاهدی طرح کودتا ریخته علیه رهبر ملت ایران... (ص308)
q ... این است که یک عده رفتند توی حزب و اینها را زند بیرون کردند و آنها رفتند جدا شدند... فکر میکنم پنجاه شصت درصد که این شیرینلو باشد از همان انشعابیون بود... گفت، «من آمدم فقط یک مطلبی به تو بگویم. وقتی که خلیل ملکی ما را دعوت کرد که صحبت کند که با تو بیاییم همکاری بکنیم.» چون من قبلاً تحریم شده بودم از طرف تودهایها که اصلاً روزنامه «شاهد» تحریم بود و خوب، نسبت به من معلوم بود. اینها هم که خوب قبلاً تودهای بودند و نظری که به من داشتند نظری است که حزب توده داشت. میگفت، «گفتم که چطور با دکتر بقائی همکاری بکنیم؟ گفته بود که نه این چیزی نیست ما الان در جامعه هیچ موقعیتی نداریم. ما میرویم همکاری میکنیم جاپایمان که سفت شد بقائی را میگذاریم توی آفتاب.»...(ص309)
q ... یک انشعابی هم به اشاره آقای دکتر مصدق برای حزب ما تهیه دیدند. تفصیلش این است که این «هاله» که گفتم اسمش را یادداشت کنید جوانی بود خیلی احساساتی و شاعر هم بود و خیلی هم فعالیت داشت و گوینده دو تا حوزه هم بود... (ص309)
q ... نقشه هم عبارت از این بود که محوطه حزب را پر بکنند. هاله که مطابق معمول میرود شعرش را دکلمه بکند نطقی علیه من بکند و اعلام کند که، «ما از این حزب انشعاب میکنیم.» و این اعلامیه را پخش کنند و همه از در بروند بیرون. این عده زیادی هم که میآوردند برای این است که وقتی اینها رفتند حزب اصلاً خالی بشود... (ص311)
q ... من یک نفر را مأمور کردم که توی حزب وقتی حوزه هاله تمام شد به هاله بگویند که بیاید مرا ببیند. ضمناً یک محکمه حزبی هم تشکیل دادیم به دادستانی آقای خلیل ملکی... هاله آمد ساعت نه چند دقیقه گذشته بود که آمد و من گفتم برود آن اطاق با آقایان صحبت بکند، خودم دخالت نکردم... شروع کرده بود به گریه و عذرخواهی و این چیزها و محکمه هم رفته بود توی شور و رأی صادر کردند که هاله و یک عده دیگری که به اصطلاح همدستهایش [بودند] از حزب اخراج شدند و همان شب این را دادند به روزنامه که صبح دوشنبه توی روزنامه [خبر] اخراج آقای هاله چاپ شد... (ص312)
q ... دکتر فاطمی هاله را میپذیرد و این دو تا توی اطاق انتظار میمانند. بعد از مدتی میبینند که آقای مکی آمد. میگفت، «مکی که آمد و آمد برود توی اطاق ما پرورئی کردیم دنبال مکی رفتیم توی اطاق و بعد دکتر فاطمی به مکی گفت که جریان کشف شده و اینها را از حزب اخراج کردند. خوب مکی هم گفته بود بعد باید یک فکر دیگری بکنیم.»... من هیچ وقت به روی مکی نیاوردم...(ص313)
q خوب بعد از اینکه این انشعاب شد و آقای ملکی و همکارانش رفتند بیرون، حزب زحمتکشان ادامه داشت. نهایت آقای دکتر مصدق یک پنجاه هزار تومانی به آقای خلیل ملکی داده بودند برای تشکیل همان «نیروی سوم»... (ص313)
q لاجوردی: آن وقت حیات حزب تا کی ادامه پیدا کرد؟ بقائی: حیات حزب، عرض کنم که، تا بعد از شهریور ادامه پیدا کرد.(ص314)
q بقائی: در زمانی که [زاهدی] متحصن بود توی مجلس، که دکتر مصدق میخواست دستگیرش کند، من همیشه میرفتم پهلوی زاهدی... و این خوب خیلی صحبتهای خوب میکرد که اگر یک وقتی بیاید سرکار چه خدماتی میخواهد بکند و چه کار بکند و اینها. ضمناً زاهدی را من مخالف انگلیسها شناخته بودم... متأسفانه حالا یا جلوتر برگشته بود یا آن زمان صد و هشتاد درجه برگشته که خوب کاملاً رفت توی خط انگلیسها... (ص315)
q ... روزنامه «شاهد» هم در میآمد مرتب انتقاد میکرد از کارهای خلافی که میشد و اینها و روزنامههای مخفی تودهایها هم ما را مرتب میکوبیدند که این با زاهدی در جنگ زرگری است والا چطور زاهدی همه روزنامهها را تعطیل کرده این روزنامه را آزاد گذاشته... هر کسی باشد مشکوک میشود که واقعاً ما با زاهدی یک حساب محرمانهای داریم که اتفاقاً در اوایل 33 بود، حالا خاطرم نیست که زاهدی روزنامه را توقیف کرد که واقعاً ما خوشحال شدیم... حزب ادامه میداد... (ص316)
q ...محکمه روی دویست و پنجاه تومان اختلاف حساب روی چندین هزار تومان که ما این چند سال اجاره داده بودیم، حکم تخلیه صادر کرد که حزب تخلیه شد و دیگر تشکیلاتی نداشت، فقط افراد حزبی با من آمد و رفتی داشتند... تا قضیه انتخابات زمان دکتر اقبال پیش آمد که اعلیحضرت فرمودند «دستور میدهم که انتخابات حتماً آزاد باشد.» ما این دستور اعلیحضرت را گرفتیم که «سازمان نظارت آزادی» را تشکیل دادیم که یا آزادی انتخابات تأمین بشود، یا دروغ دولت معلوم بشود که این ابتدای مبارزات بعدی ما بود... (ص317)
q لاجوردی: حالا میرسیم به قضیه تمدید اختیارات، که شش ماه تمام شده بود... بقائی: و این بار برای یک سال ایشان تقاضای اختیارات کردند که ما مخالفت کردیم. (ص318)
q ... تا اینکه اختلافات دربار و آقای دکتر مصدق خیلی بالا گرفت... بالاخره مجلس تصمیم گرفت که یک هیئتی انتخاب کند که بروند وضع را مطالعه کنند و میانه را بگیرند و اختلافات را رفع بکنند... من هم انتخاب شدم... دکتر معظمی بود. جواد گنجهای بود. بهرام مجدزاده کرمانی بود. حائریزاده بود. مکی بود. (ص319)
q ... یک روز رفتیم هر هشت نفر به دربار و با شاه صحبتهایی شد... شاه هم روی موافق نشان داد. بعد بنا شد که بروند پیش آقای دکتر مصدق. آن موقع بود که من دیگر رابطه را قطع کرده بودم و من نرفتم... من گفتم که این صحیح نیست که ما اختیارات شاه را کاهش بدهیم و تمام اختیارات هم که دست آقای دکتر مصدق است یعنی هر سه قوه را در دست خودش دارد،... باید از اختیارات آقای دکتر مصدق هم کاسته بشود... گفتم دو موضوع جزء اختیارات ایشان باشد، یکی موضوع نفت که ایشان باید تمام کنند. یکی هم موضوع مالی...بنا شد که هیئت با آقای دکتر مصدق ملاقات بکند که من البته نرفتم... (ص320)
q ... گفته بود، «که اگر مجلس این اختیارات را پس بگیرد این تضعیف دولت است. ولی من خودم نامهای مینویسم و این اختیارات را برمیگردانم به مجلس.»... بنا شد که برویم به ملاقات شاه. من چون خانه مصدق نرفته بودم برای حفظ تعادل پیش شاه هم نرفتم... شاه هم تحقیق کرده بود که این موضوع اختیارات پیشنهاد کی بود؟ گفته بودند که فلانی پیشنهاد کرده... آقای قائممقام مرا کشید به کناری و گفت که «آقای دکتر من میخواستم به شما تبریک عرض کنم.» گفتم، «چرا؟» گفت که «وقتی که ما میخواستیم مرخص بشویم از حضور اعلیحضرت مرا کشیدند به کناری و فرمودند که واقعاً دکتر بقائی این حرفها را زده بود؟ گفتم که بله. گفتند «پس من به شما مأموریت میدهم که به او بگوئید که هر کاری که او در این جریانات بکند شما پیروی بکنید.» (ص321)
q ... من مشغول اداره کمیسیون بودجه بودم آقای مکی آن طرح پاکنویس شده را آورد که من امضاء کنم. گفتم که «نامه آقای دکتر مصدق چه شد؟» گفت، «گفتند میفرستند.»... گفتم، «آقا وقتی نامه رسید من امضاء میکنم» گفت که «حالا همه امضاء کردند فقط امضاء تو مانده حالا نامه میرسد.» که من اینجا از حرف خودم عدول کردم... (ص322)
q ... رفتم روی یکی از آن میزها ایستادم گفتم «آقایان توجه کنید نامه آقای دکتر مصدق چطور شد؟» دکتر شایگان گفت «آقای دکتر فرمودند من یک واو از اختیارات را پس نمیدهم.» من هم گفتم، «شما و آقای دکتر مصدق آرزوی تصویب این گزارش را به گور خواهید برد.»... از همان لحظه درصدد برآمدم که راههایی برای جلوگیری از این طرح هشت نفری پیدا کنیم... (ص323)
q ... بعد از 28 مرداد که جریانات به کلی برگشت و اینها و در اینجور مواقع اعلیحضرت زود به زود دلشان برای من تنگ میشد و احضار میکردند، یک روز نشسته بودیم توی همان باغ سعدآباد یک استخر بزرگی بود صندلی گذاشته بودند آنجا نشسته بودیم، این سگهای شاه هم دو سه تا دور و برش بودند... (ص324)
q ... شاه خندید و گفت که «مگر شما قائممقام را نمیشناسید؟»... گفت، «این جاسوس انگلیسهاست. پهلوی پدرم هم که بود جاسوسی انگلیسها را میکرد.»... آن وقت شاه دستور داده بود که نمایندگانی که استعفا داده بودند دیگر اینها هیچ وقت به نمایندگی مجلس انتخاب نشوند سمت هم به اینها رجوع نشود... قائممقام یکی از آن نمایندگان مستعفی بود... اولین کسی که دوباره وارد شد آقای قائممقام بود آن هم به سمت سناتور انتصابی... سناتور انتصابی یعنی خود شاه او را به سناتوری انتخاب کرد با آن اعترافی که کرد این جاسوس انگلیسهاست و با آن نافرمانی که او کرده بود. این هم باز مربوط به اخلاق خود اعلیحضرت میشود.(ص325)
q ... بالاخره اینها دیدند که طرح هشت نفری لغو میشود چون فهمیدند که امضاءها پس گرفته خواهد شد و اینها، این را به عنوان طرح نمایندگان فراکسیون نهضت ملی تقدیم مجلس کردند با قید سه فوریت که البته در فوریتهایش صحبت شد و مجلس از اکثریت افتاد و دعوا شد... (ص327)
q لاجوردی: از 9 اسفند چه خاطرهای دارید؟ بقایی:... یک نفر ناشناس البته تلفن کرد که «امروز اعلیحضرت به خارج مسافرت میکنند.»... آن موقع هم مسافرت شاه، مثل احمدشاه زمان رضاشاه میشد... من فوری آمدم حزب و کمیته را دعوت کردیم و نشستیم و شور کردیم که چه کار بکنیم و اینها. قرار شد که بعدازظهر برویم به دربار که تقاضا کنیم که اعلیحضرت نروند... رفتیم و شاه و ثریا توی محوطه بودند وقتی ما رفتیم صحبت کردیم. البته دیگران پیش از ما صحبت کرده بودند و مردم هم جمع بودند دم کاخ و اینها که اعلیحضرت گفتند، «بله من منصرف شدم.»... (ص328)
q بقائی: در ضمن دیگر کاملاً معلوم بود که اینها رفتند از طرف مصدق به شاه گفتند که «شما باید تشریف ببرید.»... (ص329)
q لاجوردی: الان میرسیم به زمان قتل افشار طوس. در آن مورد چه خاطراتی شما دارید و آن اتهامات که به شما و دوستانتان وارد کرده بودند از چه قرار بود؟(ص330)
q بقائی: اینها شروع کردند توی رادیو و روزنامهها و اینها که فلانی قاتل افشار طوس است... یکی از نطقهای من که الان خاطرم نیست کدام نطق است، نصفش پخش شد که مجلس تمام شد ماند برای جلسه بعد. بعد دیگر رادیو پخش نکرد و بعد هم گفتند که بله، آقای دکتر دستور دادند... ساعتها وقت داشتند که راجع به قاتل بودن من صحبت کنند ولی مذاکرات مجلس را فرصت نداشتند که پخش بکنند... (ص331)
q لاجوردی: ولی اطلاعات شما راجع به خود اصل این جریان قتل افشا طوس چه بوده؟... بقائی: تا آنجایی که خود من استنباط کردم یکی احتمال این است که افسرها در این کار دخالت داشتند... همینهائی که گرفتار شدند و اقرارهایی کردند. یک احتمال دیگر هم هست چون مطابق اطلاعاتی که ما به دست آوردیم افشار طوس با مصدق اختلاف پیدا کرده بود و خیال داشت که استعفا بدهد. حتی گفتند روز پیش از این واقعه کاغذهایش و اینها را از شهربانی برده بود یعنی اسباب و چیزهایش را و خیال استعفا داشته... (ص332)
q ... ولی در هر صورت شخص بنده هیچ نوع دخالتی نداشتم...اخیراً یک چیز شنیدم یعنی نقل قول، گفتند که بیبیسی یک جریانی را منتشر کرده راجع به اسناد آن زمان که آنها هم یک همچین چیزی گفتند که مثل اینکه از ناحیه انگلیسها بوده... (ص333)
q لاجوردی: چه شد که نمایندهها شروع کردند استعفا دادن؟ آن جور که شرح دادید آخرین جلسه مجلس همان بود که شما پنج تا پیشنهاد را راجع به تغییر مکان پایتخت دادید... بقائی: ظاهراً فراکسیون نهضت ملی [در این مورد] اقدام کرد، این نظر را گرفت که حالا که مجلس نمیتواند کار بکند استعفا بدهیم... بعد هم وکلای دیگر یعنی این باندی که به قوام رأی داده بودند آنها هم شروع کردند به استعفا دادن، حتی دکتر طاهری استعفا داد.لاجوردی: آنها چرا استعفا دادند؟ بقائی: دستور شاه بوده لابد نمیدانم هیچی، ما غیر از اینکه میدیدیم استعفا میدهند خبری نداشتیم. دکتر معظمی رئیس مجلس بود... من رفتم پهلویش گفتم که... تو یک بهانه خوبی داری که وکلا رفتند و مجلس بیسرپرست است، چون مطابق قانون در زمان فترت که مجلس نیست هیئت رئیسه قدیم به کار خودش ادامه میدهد برای نگهداری مجلس تا انتخابات بشود. تو به عنوان اینکه مجلس فلج شده و تشکیل نمیشود و من وظیفه دارم که دستگاه را حفظ کنم استعفا نده.» مقداری صحبت کردیم و روی موافقت هم نشان داد، چون آن موقع من متحصن بودم توی مجلس، چون مرا از آنجا گرفتند بردند... (ص335)
q ... ولی خوب استعفا داد بالاخره بله... لاجوردی: این جریان تحصن خود سرکار در مجلس چه بوده موضوعش؟ کی تحصن اختیار کردید؟ بقائی: همان موقعی که وکلا استعفا دادند و مجلس فلج شد ما نه به عنوان تحصن به عنوان اینکه چون انجام وظیفه نمایندگی مقدور نیست من با آقای زهری دوتائی در مجلس متحصن شدیم. بودیم تا روز بیست و چهارم مثل اینکه مرداد آمدند و ما را توقیف کردند و بردند زندان... ما میبایستی پنجشنبه 29 مرداد محاکمه بشویم، جمعه سیام که روز عید هم بود، نمیدانم یکی از اعیاد مذهبی بود، برویم بالای دار که نشد. (ص336)
q لاجوردی: این تحصن تیمسار زاهدی در مجلس و بعد خروجش توسط دکتر معظمی، این چه بود؟ بقائی: ... مصدق میخواست زاهدی را دستگیر بکند به اتهام اینکه خیال کودتا داشت. آمد در مجلس متحصن بود... نهضت ملی یک میتینگی تشکیل داده بودند در میدان بهارستان و نقشه عبارت از این بود که ملت هجوم بیاورد به مجلس و گارد مجلس هم مقاومت نکند، بریزند توی مجلس و خائنینی که آنجا لانه کردند بگیرند حسابشان را برسند. این دیگر محرز بود که این عمل میشود. حالا ما در مجلس با آقای زهری متحصن هستیم. زاهدی هم هست... من یک تلگراف شهری کردم به دکتر مصدق که توی روزنامه هست که «چون یک همچین چیزی هست و ظاهراً دولت از عهده جلوگیری برنمیآید اعلام بکنید که من دویست نفر از افراد حزب زحمتکشان را بیاورم برای حفاظت مجلس آماده بکنم.»... بعد با زاهدی صحبت کردیم. با زاهدی نشستیم نقشه بکشیم که اگر ریختند چه کار بکنیم... (ص337)
q ... البته من گفته بودم برای من یک اسلحه آورده بودند. آقای زهری هم یک اسلحه داشت که برای او هم آورده بودند... همان روز پیش از دستگیری ما که میبایستی حالا میتینگ شروع بشود و شروع هم شده بود. فکر میکنم 23 مرداد بود... صبح زود آقای، یکی از روسای داخلی مجلس بود که بعداً رئیسی بازرسی سنا شد. آبتین... آمد گفت که امروز پیش از آفتاب آقای دکتر معظمی آمد خدمت تیمسار و به ایشان اطمینان داد که ایشان را ببرد هر جا که میخواهند مخفی بشود برساند که کسی کاریش نداشته باشد... (ص338)
q اما میتینگ تمام شد و نریختند توی مجلس. چون دیگر با آن تلگراف من و آن که توی روزنامه منتشر شده بود و تمام این چیزها دیگر خیلی آبروریزی بود اگر این کار را میکردند... (ص340)
q ... بعد حوالی بعدازظهر آمدند که ما را توقیف کنند... گفتم «این عمل شما سنتشکنی است. ما در تحصن مجلس هستیم و آقای دکتر مصدق که همه سنتها و قوانین را زیر پا گذاشته این یکی را هم زیر پا میگذارد. ولی من خودم به اختیار خودم از این در بیرون نمیروم. شما باید به طور سمبولیک مرا از در خارج کنید.»... (ص341)
q ... نقشه عبارت از این بوده است که من توی جیپ پهلوی راننده یعنی نفر دوم پهلوی راننده طرف در مرا سوار کنند و وقتی که میرویم به یک چراغ قرمزی میرسیم، آن افسری که پشت سر من نشسته مرا بزند و بیندازد بیرون و بعداً [بگویند] به عنوان اینکه من خواستم فرار کنم مرا زدند... آنکه تعریف میکرد میگفت «ما خیلی ناراحت بودیم اصلاً هیچ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. و میدیدیم که ترا خواهند کشت.»... (ص342)
q لاجوردی: خوب، از این لحظه تا وقتی که 28 مرداد پیش آمد و اینها چه خاطرهای دارید؟... البته ما توی پاسدار خانه لشکر زندانی شده بودیم... اولین چیزی که جلب توجه ما را کرد یک افسر تودهای بود که به جرم جاسوسی زندانی بود که ما این را خیلی تعقیب میکردیم که اصلاً میبایستی اعدام بشود. ایشان دیدیم که کدخدای زندان است، میرود آزادانه و میآید و دستور میدهد و ریاست میکند. مرزبان یا مرزوان... (ص343-342)
q ... آن وقت شب 28 مرداد ... دیدیم این آمد توی اطاق من و یک لیوان پر ویسکی که خیلی مزه داد و یک روزنامه، گمان میکنم روزنامه «باختر امروز» بود، فکر میکنم حالا یقین ندارم، برای ما آوردند... توی روزنامه عکس مجسمه رضاشاه توی میدان بهارستان که طناب انداختند گردنش کج شده که بیفتد... من این عکس را که دیدم، دلیلش را هم نمیدانم چیست. دلم قرص شد... یقین کردم این جریان شکست میخورد... ببخشید این لشکر دو نبود اشتباه کردم عشرت آباد بود... (ص345)
q شد صبح 28 مرداد... بعد هم صدای تیراندازی و اینها را میشنیدیم. ولی خوب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم. کمکم اخبار جسته گریخته میرسید که حمله به خانه مصدق شده و چه و فلان... نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند که ما بیرون برویم. گفتم، «من تا دستور آزادیم نرسد از زندان خارج نمیشوم. اینجوری من بیایم صورت فرار دارد و خارج نمیشوم.» دیگر رفقایمان رفته بودند. بعد زاهدی خودش برای من تعریف کرد و گفت، خلاصه، وسط پلهها یک کسی این را چسبیده بوده که دستور آزادی فلانی را بنویسید.» گفت، «آن موقع مرا مجبور کردند بایستم و دستور... » دیگر دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم و رفتیم... (ص347)
q لاجوردی: انگیزه دکتر معظمی از فرار دادن تیمسار زاهدی چه بوده؟ بقائی: به دستور مصدق بوده. او بدون دستور مصدق کاری نمیکرد...قصد کشتن زاهدی را نداشت ولی مسلماً قصد کشتن مرا داشته. لاجوردی: اینجوری که تعریف کردید شما در مورد برنامههائی که برای براندازی مصدق بوده که بالاخره منجر به 28 مرداد شد در جریان بودید؟ بقائی: مطلقاً مطلقاً هیچ اصلاً وارد نبودم. لاجوردی: تماسهائی که آقای شاهرخ داشته یا ارنست پرون داشته، یا داخلی، آن سرلشکر اخوی... بقائی: ها، یک جریانی یادم آمد... (ص348)
q ... حالا این اواخر کار این سرهنگ دیهیمی آمد به من اطلاع داد که فدائیان اسلام دارند توطئه میچینند برای کشتن مصدق. در آن موقع او توی دربار شاغل شده بود و مقرب هم بود درجه هم گرفته بود و تیمسار شده بود. من هم فوراً رفتم این را به آقای دکتر مصدق گفتم که یک همچین جریانی است. ایشان هم نگذاشت و نه برداشت یکی دو روز بعدش که نطق کرد، حالا توی مجلس نمیآمد مثل اینکه نطق رادیوئی کرد، اینهایش یادم نیست ولی توی روزنامهها هست، ایشان گفت که «بله، دربار برای اینکه مرا بترسانند به وسیله دکتر بقائی تهدید کردند که فدائیان اسلام توطئه کشتن مرا دارند.» یعنی درست عکس نیت ما و عکس جریان... (ص350)
q ... آن موقعی که آقای دکتر مصدق با تودهایها همراه شده بود، یک روزی توی همان بحبوحه اواخر کار، سرهنگ دیهیمی پیغام داد برای من که یک جای محرمانهای با یک نفر دیگر میخواهم ترا ملاقات بکنیم. قرار گذاشتیم که شب بیایند منزل خواهرم، و من رفتم دیدم نفر دیگرش هم آقای سرلشکر اخوی است... گفتند که «بله تهیه مقدمات کودتائی شده و همه چیزش حاضر است و ما میخواهیم کودتا که انجام شد زمام امور را بدهیم به تو. یعنی تو نخستوزیر بشوی.»... گفتم،« اولاً شما باید دانسته باشید که من اصولاً مخالف کودتا هستم و اگر ببینم کودتایی دارد می شود من مبارزه می کنم.» اینها هر دو رنگشان پرید یعنی آمدند دستشان را پیش من باز کردند، حالا من می گویم که با کودتا مبارزه می کنم، خیلی ناراحت شدند. گفتم،« ولی چون شما من را امین دانستید آمدید دستتان را رو کردید راجع به این موضوع، راه علاجش را هم به شما می گویم و آن اینست که اول کار که کودتا می کنید مرا توقیف کنید. من وقتی زندانی باشم هیچ مسئولیتی ندارم هیچ وظیفه ای ندارم، دخالتی ندارم. ولی اگر من بیرون باشم حتماً در مقابل کودتا مبارزه می کنم.» ... لاجوردی: این تقریباً چه موقعی بود؟ چه ماهی بود؟ چه مقدار قبل از 28 مرداد بود؟ بقائی: نه بیشتر بود. نخیر یکی دو هفته بیشتر بود. (ص351)
q ... بله، دیگر همان موقعی هم بود که شب این داریوش فروهر با یک عدهای ریختند منزل مرحوم کاشانی، روضهخوانی بود، برق را خاموش کردند و سنگباران کردند اینها را، آن حدادزاده بیچاره را کشتند. بعد برادرهای حدادزاده مصدقی شدند و آقای دکتر مصدق به عنوان اینکه از دوستان من بوده کشتندش اشک ریخت و اینها، در صورتی که او جزء مریدهای مرحوم کاشانی بود... (ص352)
q لاجوردی: در این سال آخر که شما در جبهه مقابل و مخالف دکتر مصدق قرار گرفته بودید استنباط این بود که یک همکاری نزدیکتری با آقای مکی و آیتالله کاشانی داشتید در صورتی که در این صحبتهائی که تا حالا کردید تقریباً اسمی از آنها نبردید. بقائی: با مرحوم کاشانی چرا کاملاً در ارتباط بودیم... (ص352)
بعد از سقوط حکومت مصدق
ادامة خاطرات آقای دکتر بقائی، 24 ژوئن 1986 در شهر نیویورک
q بقائی: ... بعد سپهبد زاهدی به نخستوزیری رسید و مشغول کار شد. روی سوابقی هم که در مجلس پیدا کرده بودیم قرار شد که عصرهای یکشنبه من بروم به نخستوزیری که محلش هم در باشگاه افسران بود. شام را با هم بخوریم و صحبتهایمان را بکنیم... البته یک انتصاباتی میکرد سپهبد زاهدی که به نظر من برخلاف اصول بود، مخصوصاً بعضیها که مارک خیلی قوی انگلیسی داشتند... تا اینکه موضوع تجدید رابطه با انگلستان پیش آمد... من با ایشان صحبت کردم که الان موقعیت دنیا طوری هست که ما برای تجدید رابطه میتوانیم یک امتیازاتی از انگلستان بگیریم... (ص365)
q ...شاه احضار کرد و رفتم... گفتم «این دو تا صحبت نمودار احتیاجی است که آنها به تجدید رابطه دارند. و اگر در این موضوع ایستادگی بکنیم میتوانیم امتیازات زیادی در قبال تجدید رابطه بگیریم.» شاه گفت که «خیلی خوب، شما بروید همین موضوع را به زاهدی بگوئید و موافقت مرا هم بگوئید.»... (ص357)
q ... با تجدید رابطه با انگلستان من هم [با زاهدی] قطع رابطه کردم... چون این دیگر کاملاً معلوم بود که تسلیم بلاشرط انگلیسها شدند... (ص359)
q ... پیش از آن در ملاقاتهای که داشتیم همان اوائل نخستوزیریش، به من پیشنهاد کرد که استانداری کرمان را با اختیارات کامل و صد میلیون تومان بودجه به من بدهد. یا اینکه دو تا وزارتخانه را به من بدهد که استقلال کامل داشته باشم در آن وزارتخانهها که البته من نپذیرفتم.(ص359)
q .. دیگر انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد. انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد و از کرمان تلگرافاتی رسیده بود مطابق معمول... که من به کرمان بروم. ما هم تصمیم به رفتن کرمان گرفتیم... (ص359)
q سرگرد کارتش را در آورد به اصطلاح فرمان که «آقای سرگرد فلان عضو، به اصطلاح مأمور فرمانداری نظامی...» گفت، «به ما دستور دادند که مانع رفتن شما به کرمان بشویم.» (ص360)
q ... همینطور که در آخر حکومت آقای دکتر مصدق من تحت نظر بودم، در زمان سپهبد زاهدی هم از وقتی که ما علیه تجدید رابطه اعتراض کرده بودیم، بعد هم دیگر قطع ربطه شده بود، همیشه مأمور در خانهمان بود... ما موقعی که برگشتیم خانه هنوز ساعت هشت نشده بود. مأمورین معمولاً ساعت هشت میآمدند خانه... (ص361)
q ... اما قرار شد که گمان میکنم همین آقای رفیعزاده پای تلفن من بنشیند، هر کسی تلفن میکند بگویند فلانی کسالت دارد استراحت کرده... مأمورین مرتب این را گزارش میدادند که «من توی خانه هستم و کسالت دارم و کسی را هم نمیپذیرم.»... (ص362)
q ... جریان انتخاب استاندار مال پیش از رفتنمان بود. مال موقعی بود که هنوز با زاهدی معاشرت داشتیم... آن موقع زاهدی گفت، «کسی را پیشنهاد کنید من موافقم.».. (ص363)
q ... من رفتم خودم منزل مرحوم کاظمی و با او صحبت کردم. او نمیخواست قبول بکند. گفتم، «من میدانم شما گیرتان این است که باید انتخابات بشود و دولت هم با من مخالف است و شما اینجا درگیر ممکن است بشوید. این است که من آمدم به شما اعلام بکنم که من شما را برای کرمان میخواهم نه برای انتخابات خودم.»... آنجا فرمانداری انجمن نظارت نیمه قلابی درست کرده بود و مردم هم به سر و صدا درآمده بودند. این برای اینکه انتخابات را متوقف کند یک گزارش مفصلی نوشته بود برای وزارت کشور. زاهدی[دستور] داد فرماندار که اسمش آقای میرشب بود خودش گزارش را به تهران ببرد، به این قصد که تا فرماندار در محل نباشد انتخابات صورت نمیگیرد... (ص365)
q ... دوباره مقدمات انتخابات داشت شروع میشد که من راه افتادم بروم کرمان...چون این دو وعده شد انتخابات... من رفتم کرمان و همان موقع ورود من به کرمان سرتیپ شمس ملکآرا، یادم نیست به چه سمتی آمده بود کرمان... (ص366)
q ... رأی کمیسیون امنیت را، که معلوم شد همان روز کمیسیون تشکیل شده، در کرمان. رأی صادر کردند که من تبعید بشوم به جزیره هرمز، و اینها آمدند برای اجرای حکم... دنباله قانون آقای دکتر مصدق است بله. یا همانست هنوز، که بعداً زاهدی تعدیل کرد... (ص367)
q ... همان شبانه که ما را بردند توی ژاندارمری نگهداشتند، ریخته بودند توی خانه یک عده از دوستان من، آنها را هم دستگیر کردند و آوردند که جمعاً یازده نفر میشدیم... عصر پنجشنبه ما رسیدیم به بندرعباس... فکر میکنم اواخر خرداد بود... (ص368)
q ... حالا وارد جزیره هرمز شدیم آنجا یک مدرسه نیمهخرابهای که ما را آوردند آنجا... دوستان ما از بندرعباس چند چیز فرستاده بودند... برای من هم یک پیت نفتی، نه تا بطر عرق، که این عرق اگر نبود من حتماً آنجا مرده بودم... (ص369)
q ... نمیدانم این مأمور پست بود، یا مأمور گمرک... سیگار فرستاده بودند رفقایمان از بندرعباس این سیگارها را ریخت و گفت، «زنده باد دکتر بقائی» و در رفت... (ص370)
q ... صبح روز دهم یا یازدهم فرمانده ژاندارمری، آمد مژده آورد که از تهران تلگراف کردند و شما آزاد شدید یعنی من. گفتم «بقیه آقایان؟» گفت که «راجع به آنها دستوری نرسیده.» حالا در این فاصله اتفاقی که افتاده بود این بود که بعد از بردن ما از کرمان مردم به عنوان اعتراض آمدند و در مسجد جامع معتکف شدند. (ص372)
q ... در نتیجه این اعتراضات و این چیزها بود که زاهدی دستور داده بود که من آزاد بشوم... گفتم، «من میخواهم اینجا بمانم. من تا رفقایم اینجا هستند نمیآیم.»... (ص373)
q ... دیگر بعد از چند روز دستور تبدیل محل آمد، چون قانون امنیت اجتماعی را مثل اینکه همان موقع تعدیل کرده بودند، تبدیل تبعید جزیره هرمز به اراک صادر شد. که آمدن و زندانیها را سوار کردند و آوردند بندرعباس که تحتالحفظ ببرند... من گفتم «من هم با اینها باید بیایم. من اینها را تنها نمیگذارم.»... (ص375)
q ... تا بعداً گمان میکنم در آبان آن سال اگر اشتباه نکنم، دستور آزادی و بازگشت تبعیدیان صادر شد و برگشتیم به کرمان.(ص376)
q ... در این موقع صمصام استاندار کرمان شده بود، صمصام بختیاری، و میخواستند انتخابات را شروع کنند. حالا انتخابات اولیه، نمیدانم، اردیبهشت در همه ایران تمام شده بود. مجلس هم تشکیل بود ولی انتخابات کرمان نشده بود. یعنی هر دو دفعهای که خواسته بودند نتوانسته بودند، حالا دفعه سوم خواستند انتخابات را شروع بکنند. اولاً من یک نامهای نوشتم به اعلیحضرت که... همشهریهای من از من دعوت کردند برای انتخابات، من هم دعوتشان را پذیرفتم و نمیتوانم وسط کار این را بشکنم. اما چون علاقهای به انتخابات ندارم، این است که اعلیحضرت دستور بدهید همینطور که در دوره شانزدهم دولت نگذاشت در کرمان انتخابات بشود، این دور هم انتخابات نشود، که این هیجان مردم تمام بشود. من هم که مدعی این کار باید باشم من هیچ ادعائی ندارم و تمام بکنم.»... حالا دو تا کاندیدای وکالت هم آمدند کرمان، یکی لقمان نفیسی و شاید مجید ابراهیمی، یادم نیست... (ص377)
q ... روی همین چیزها با صمصام مذاکره کردیم. گفتم که، «من حاضر هستم از کرمان بروم به شرط اینکه این وکلای تحمیلی هم که معرفی کردند، اینها هم بروند خواه انتخابات بشود کرمان، خواه نشود، من هیچ ادعائی ندارم.» گفت، «یعنی شما حاضر هستید از کرمان بروید؟» گفتم، «بله، به شرط اینکه شما قول ایلیاتی بدهید که اینها هم بروند.» با اینکه به ما قول داد عمل به قول نکرد... (ص378)
q ... باز ژاندارمری و همان شبانه حرکت دادند به طرف بافت. در بافت من یک ماه زندانی مجرد بودم، البته توی اطاق رئیس تلگراف که غایب بود یک بالاخانهای بود آنجا توقیف بودم. بعد از دستگیری و فرستادن من به بافت کمیسیون امنیت تشکیل شده بود برای صدور حکم تبعید من به زاهدان... (ص379)
q بله، بعد هم یک سال در زاهدان بودم... (ص380)
q ... بعد از حرکت ما از کرمان دستور انتخابات صادر شد... انتخابات هم مطابق دستور انجام گرفت و وکلاء معرفی شدند. لاجوردی: پس نامه شما به شاه فایده نکرده بود برای انتخابات؟ بقائی: ظاهراً فایده نکرده بود. شاید هم خوب علیرغم شاه زاهدی این کار را کرده بود، چون زاهدی این توانائی را داشت... (ص381)
q لاجوردی: تجدید روابط با انگلستان. و آخرین ملاقاتتان با تیمسار زاهدی... بقائی: بعداً من رفتم پیش شاه... رفتیم و راجع به همین موضوع صحبت کردیم و من گفتم با سابقهای که این موضوع داشت و روحیهای که مردم دارند این خیلی مشکل است که مردم این را تحمل بکنند. و آخرین چیزی که شاه گفت که من بلند شدم این بود که «مردم دیگر کاری نمیتوانند بکنند. خردشان میکنم»، یک همچین چیزی گفت، «ارتش قوی است.» من گفتم، «ولی فکر کنید اعلیحضرت یک وقت ممکن است که اسلحهها به جای اینکه به روی مردم گشوده بشود به عقب برگردد.» این آخرین جملهای بود که من به شاه گفتم و آمدم بیرون... دیگر بعدش جریان تبعیدهای من پیش آمد... از تبعید زاهدان که برگشتم آقای بهبودی تلفن کرد و آمد منزل و گفت که «اعلیحضرت اظهار تأسف کردند از این جریاناتی که شده و فرمودند که شما سفارت هر مملکتی را که میل دارید بگوئید که برایتان آگرمان خواسته بشود.» من هم از مراحم اعلیحضرت تشکر کردم و گفتم، «نه فعلاً تهران کار دارم.»(ص386)
q ... یکی از تجار زاهدان که نمایندگی از طرف آقای علم داشت آمد پهلوی من گفت که «آقای علم تلگراف کردند که تو اگر میل داری بروی بیرجند در منزل ایشان منزل کنی و هر جور که دلت میخواهد آنجا باشید.» تشکر کردم و گفتم «نخیر همین جا که هستم راحتتر هستم.»(ص387)
q ... بعد انتخابات دوره بیستم زمان دکتر اقبال پیش آمد کرد. روی سر و صداها و چیزهای مختلفی که شده بود شاه در یکی از سخنرانیهایش یا همینطوری گفته بود «دستور میدهم که انتخابات آزاد باشد.» حالا کجا گفته بود یادم نیست. شاید هم به روزنامههای خارجی. ما این موضوع را چسبیدیم و «سازمان نگهبانان آزادی» را از نو تشکیل دادم به این هدف که یا آزادی انتخابات را تأمین کنید یا دروغ بودن دستور شاه را افشاء کنید... یک محلی در اختیارمان قرار گرفت توی خیابان آشیخ هادی. محوطه وسیعی داشت و یک ساختمان یعنی دو تا ساختمان... (ص387)
q ... به وساطت شاپور بختیار از طرف دولت به اصطلاح چراغ سبز نشان دادند که جبهه ملی دوباره تشکیل بشود و شروع به فعالیت بکند. این برای این بود که جلوی کار ما را بگیرند... (ص388)
q ... آن روز من البته پیش از ظهر رفتم حالا بعدازظهر دعوت بود برای میتینگ، دیدیم که خیابان پر از پاسبان و افسر هست... من دادم یک اعلامیهای ماشین کردند که اول همین کتاب «محاکمات» هست، که آقای افسر شهربانی شما حافظ جان و مال و ناموس مردم هستید و این عملی که الان صورت گرفته مخالف قانون است. اگر شما امریه کتبی برای این کار خلاف قانون داشته باشید، شما مسئولیتی ندارید. ولی اگر امر کتبی نداشته باشید شما هم در مسئولیت شریک هستید... چند تا مخبر خارجی میآمدند برای دیدن من، خوب، اینها را میبایست راه نداده باشند، اینها را راه دادند تو. نتیجه این شد که من با اینها یک مصاحبه مطبوعاتی کردم و توضیح دادم که اصلاً ما چه کار میکنیم... (ص389)
q ... بعد یادم نیست که روی چه جریانی، دنباله همین جریانات که مرا توقیف کردند... یک ماهی من در زندان موقت شهربانی بودم... تا اینکه یک تعهد گرفتند که بدون اطلاع من از حوزه قضائی تهران خارج نشوم... تا اینکه یک سفر رفتم کرمان. در مراجعت از کرمان مرا به عنوان تخلف از دستور دستگیر کردند... (ص390)
q ... بعد این دفعه ادعانامه صادر کردند برای همان چند سطری که من نوشته بودم به عنوان تزلزل صمیمیت در ارتش، منطبق با ماده نمیدانم شصت قانون که مجازاتش هم اعدام است. که یک سال در زندان بودم که محصولش همان کتابی است که خدمتتان رسیده. لاجوردی: و محاکمه هم بعد از این دستگیری بود...؟ بقائی: محاکمه بله راجع به همین بود.(ص391)
q ... شریفامامی نخستوزیر شد و او انتخابات دوم دوره بیستم را انجام داد که بعد دکتر امینی، آها، در این انتخابات دوم شریف امامی من زندان بودم. زندان بودم که بعد دکتر امینی نخستوزیر شد و انحلال مجلس را از شاه گرفت... (ص392)
q ... آقای خمینی را زندانی کرده بودند یا یکی دو تا دیگر از آیتاللهها را، ولی بقیه تهران بودند و کم و بیش تحت نظر... در کشمکش بین شاه و آخوندها من اصلاً خیال مداخلهای نداشتم. یعنی نه من حزب ما هم قصد مداخلهای نداشت. خوب، اینها میزنند توی سر و کله هم بالاخره یک طوری میشود... (ص393)
q ... نقشه عبارت از این بود که در محکمه بدوی به طور سری خمینی را محکوم کنند به اعدام فوراً هم تجدید نظر تشکیل بشود آن هم سری محکوم بشود، یعنی حکم تأیید بشود. بعد این حکم را امشب روزنامهها بنویسند... صبح هم شریعتمداری که با او زد و بند شده بود که بعداً خیلی اطلاعات پیدا کردیم، شریعتمداری آیتاللههای دیگر را میاندازد عقب خودش و تحتالحنکاش را هم باز میکند میاندازد پشت گردنش و میروند به حضور شاه و عفو خمینی را میخواهد. شاه هم با یک درجه عفو موافقت میکند. خمینی میشود زندان ابد. شریعتمداری هم در ازای این خدمتی که کرده به عالم اسلام میشود جانشین بروجردی. نقشه خیلی نقشه عالی بود. اگر باخبر نشده بودیم انجام شده بود و تمام بود...(ص394)
q ... من یک نامه سرگشادهای نوشتم به علماء که در لفافه رساندم که ما نقشهتان را خواندیم. البته تصریح نکردم ولی حالا شما بخوانید میبینید که در لفافه چه هست. این است که این نقشه به هم خورد... (ص359)
q ... یک نامه اینجوری بود به علما، بعد یک جزوهای منتشر کردیم به اسم «حزب زحمتکشان و موضوع آیتالله خمینی» که هم آن نامه را منتشر کردیم و همه مقدمهای راجع به موضوع نوشتم، اینها توی یک جزوه منتشر شد که شاه خیلی عصبانی شده بود از این جزوه. یکی هم موضوع کاپیتولاسیون در کابینه منصور... این جریان مجلس سنا را من تشریح کردم در یک جزوهای به اسم «هست یا نیست؟» ... راجع به این هم شاه خیلی عصبانی شده بود، فحش داده بود به همه اینها که «این همه بودجه خرج شما میشود آن وقت زیر دماغ شما چهل و هشت صفحه جزوه بیرون میآید.»... یک نکته جالب دیگر اینکه این جزوه ما روز اول آبان منتشر شد. در چهارم آبان آقای خمینی در قم منبر رفته بود و صحبتهائی کرده بود منجمله راجع به این موضوع. که آن جزوه ما را که کسی بخواند و نطق آقای خمینی را میبیند حتی بعضی جملاتی که من نوشتم توی نطق ایشان منعکس است. (ص396)
q ... یک مقدمه مفصلی هم من نوشتم در الزام اینکه آقای خمینی را مرجع بشناسند. چون مطابق قانون مصونیت دارد که بعد هم عدهای را مأمور کردیم رفتند از آیتاللهها فتوا گرفتند که خمینی مرجع است که به این جهت نمیتوانستند خمینی را محاکمه بکنند. لاجوردی: انگیزه شما از این کار چه بود؟ شما گفتید که در مرحله اول نخواستید خودتان را داخل این اختلاف بین علما و شاه بکنید؟ چه شد که تصمیم گرفتید... بقائی: نه این نقشهای که اینجوری کشیده بودند که اولاً شریعتمداری را مرجع تقلید بکنند. بعد این چیزها و آیتالله خمینی مستلزم این حقکشی نبود. این حقهبازی را من خواستم مبارزه کنم با آن. (ص397)
q لاجوردی: بعد از 28 مرداد دیگر آقای مکی با شما همکاری نداشتند؟ بقائی: چرا، همکاری داشتیم در همین «سازمان نگهبانان آزادی» هم موقعی که مرا زندانی کردند به اصطلاح او قائممقام من شد... لاجوردی: آن وقت بین 28 مرداد و فوت آیتالله کاشانی چه مناسباتی، چه همکاریهائی، چه همفکریهائی با هم داشتید؟ بقائی: چرا، همفکر بودیم... با هم تا آخر مرتبط بودیم... خودش خیلی ساده... بود، در عین اینکه دارای فکر سیاسی هم بود. ولی اصولاً این روحانیون خیلی دین باور ساده... میشوند... ما یک وقت خبر شدیم، این البته زمان مصدق بود، که ایشان یک اعلامیه فرستاده برای انجمن صلح، یک سازمان صلح بود که در وین تشکیل شد... تحقیق کردیم معلوم شد که یک عده مثل برادران لنگرانی و سه چهار نفر دیگر از آن چپیهای چپ، اینها چند روز ریششان را نتراشیدند، کراوات هم نزدند رفتند پشت سر آقا نماز خواندند. بعد ایشان را وادار کردند یک اعلامیه بدهد... (ص398)
q ...یک دفعه ایشان مرا احضار کرد خانهاش... تابستان بود و زمان دکتر مصدق بود هنوز... ایشان یک اعلامیهای داد من بخوانم... گفتم، «آقا، این را اگر صادر کنید میگویند از سفارت آمریکا به شما دادند. آن را اگر صادر کنید میگویند از سفارت انگلیس دادند. دیگر خودتان میدانید.» دیگر البته او صادر نکرد... دستش هم برای توصیه باز بود که توصیههای عجیب و غریب... بعد دکتر مصدق دستور داده بود توصیههای مرحوم کاشانی را از ادارات و وزارتخانهها جمع کنند، قصدش افشاگری و آبروریزی بود... (ص399)
q ... وقتی که 28 مرداد شد و زاهدی سر کار آمد همان روزهای اول شاید روز دوم سوم شهریور، زاهدی در باغ یکی از دوستانش که یکی از جاهایی بود که زمان مصدق مخفی بود، آنجا دعوتی کرده بود به ناهار از ما باقیماندههای جبهه ملی و وکلای غیر مستعفی مجلس هفدم... مرحوم کاشانی و آقای زهری و شمس قناتآبادی و نادعلی کریمی... مکی و مشار و اینها... دیدم مرحوم کاشانی رفته توی باغ که وضو بگیرد... رفتم صحبت کردیم گفتم، ... من میخواستم خواهش کنم که جلوی این توصیهها را بگیرید.»... (ص400)
q ...گفت: «هفتاد سال این کار را کردم. نمیتوانم یک کسی از من تقاضا کند رد کنم.» همین! من واقعاً قبول دارم که توی دستگاهش هم یک منشی داشت که خط خودش را و امضایش را عیناً تقلید میکرد. یکی هم این سیدمحمد که او هم همین کار را میکرد. نصف توصیهها هم تقلید خط... لاجوردی: شما یکی دوبار در مصاحبه قبلیتان فرمودید که مصدق میخواست شاه را بیرون کند و خودش همه کاره بشود... منظور از همه کاره چه بود؟ بقائی: ابتدا مثل اینکه قصد ریاستجمهور داشت... ولی بعداً تغییر تصمیم داد، این استنباط من است، و خواست پادشاه بشود. برای اینکه بعد از، نمیدانم، نهم اسفند بود یا کی، که قرآن مهر کرد برای شاه فرستاد؟ پشت قرآن نوشته این توی روزنامهها هم نوشته شده که «به این قرآن مجید سوگند میخورم که اگر مملکت جمهوری شود و بخواهند مرا رئیس جمهور بکنند قبول نکنم.» امضاء دکتر مصدق...(ص401)
q ...سندی که راجع به قصد سلطنت ایشان من دارم غیر از همین قسم قرآن چیز دیگری نیست. ولی به نظر من به اندازه کافی گویاست.(ص402)
q لاجوردی: ... راجع به این اسناد منزل خانه سدان... چطور هیچ وقت این به طور کامل منتشر نشد... بقائی: ... اصل اسناد را که بعد از آنکه ما رفتیم به لاهه ... یک مقداریش را در بانک ملی به امانت گذاشتند. یک مقداریش هم منتقل کردند به وزارت دادگستری... آنچه که من به سهم خودم کردم این است که یک مقداری از این اسناد را دادم به مرحوم رائین و او هم یک مقداری از اینها را منتشر کرد که به اسم اسناد خانه سدان چاپ هم شد... یک مقداریش هم هنوز پیش خود من هست... لاجوردی: چیزی نیست که فکر کنید مفید باشد انتشارش؟ بقائی: چرا، ولی من که وسیله انتشار ندارم. اینها هم به انگلیسی است همهاش، این را باید کسانی بیایند بخوانند و ترجمه کنند.(ص403)
q ...اولاً سابقه خودم را با آقای شاپور بختیار بگویم. ایشان در پاریس تحصیل میکرد... ما با هم خیلی دوست شده بودیم... یک همچین سوابقی ما با هم داشتیم تا موقع قطع روابط [ایران و فرانسه] که شد میآمدم ایران او نیامد ایران... در ایران ما با هم تماسی پیدا نکردیم. تا رسیدیم به اسناد اداره تبلیغات و اسناد خانه سدان... اولین چیزی که پیدا کردیم این بود که ایشان مأمور شده بود که طرح اولیه قانون کار را به نظر اولیای شرکت نفت برساند و با اصلاحات آنها برگرداند که تصویب بشود... بعد یک هیئتی روی شکایت دولت ایران رفته بود به ژنو برای رسیدگی به موضوع شرکت نفت... آن وقت یک تلگراف ما پیدا کردیم که سدان میکند به انگلستان به نورت کرافت که «چون حرکت شاپور بختیار به سرعت انجام گرفت ما فرصت نکردیم متن نطق دفاعی ایشان را اینجا به او بدهیم. شما از لندن مستقیماً به آدرس ژنو بفرستید. یعنی نطق دفاعی که باید بکند انگلیسها متناش را تهیه میکنند... (ص404)
q ... مسئله دیگری که این را در آبادان رفقایمان پیدا کردند. از شرکت نفت ماهی ده هزار و خردهای تومان پول به ایشان داده میشد، که آن موقع به عنوان مدیرکل حقوقش، نمیدانم، هفتصد و ده تومان یک همچین چیزی، هفتصد و بیست تومان بوده. که او آن زمانها گفته بود که اینها را شرکت نفت میداده که من کمک به کارگرها بکنم. ولی بعداً به کلی منکر ... یکی از موارد اختلاف ما با آقای دکتر مصدق همین بود که بعد از سی تیر کسی را که خودش سند جاسوسیاش را روی میز شورای امنیت گذاشته بود آورد معاون وزارت کار کرد... ایراداتی که ما راجع به عمل دکتر مصدق بعد از ملی شدن نفت داشتیم یکیش همین دکتر بختیار بود، یکی مدیر عاملی سهامالسلطان بیات بود، یکی دکتر فلاح را که آوردند سرکار با داشتن مدال وفاداری انگلستان... (ص405)
q لاجوردی: به نظر شما علت یا علل مخالفت آیتالله کاشانی با دکتر مصدق چه بود؟... بقائی: مال آیتالله کاشانی دو چیز بود. یکی همان اختلافی که ما داشتیم مثلاً راجع به «قانون اختیارات»... بعضی جنبههای شخصی هم بود. مثلاً سرلشکر دفتری که در حادثه 15 بهمن رفته بود خانه مرحوم کاشانی و خیلی به او بیاحترامی کرده بود و کتک زده بود... آن وقت دکتر مصدق او را آورد، یادم نیست، رئیس چه کارش کرد؟(ص406)
q ... گارد گمرک... یکی هم ... راجع به انتصابات اول شرکت نفت بعد از خلع ید، مثل فلاح. کاشانی نامهای مینویسد و به این انتصابات حتی دکتر بختیار و اینها اعتراض میکند. دکتر مصدق یک جواب خیلی تندی مینویسد که «من اینها به دردم میخورند آوردم.»... (ص407)
q ... در آن موقع اصلاً به اصطلاح دو تا شاخص نهضت یکی مصدق بود و یکی کاشانی. و این به طور خیلی طبیعی شد. به طور طبیعی کاشانی انتخاب شد، به مجلس هم نیامد یعنی در جلسات شرکت نمیکرد. فقط گاهی میآمد توی دفتر رئیس مینشست و نایب رئیسها با او ملاقات میکردند... (ص408)
q ... مرحوم هرندی برای من نقل کرد که یک روز پهلوی مرحوم اردکانی بوده، اردکانی که آن هم از میلیونرهای معروف بود، گفت که یک کسی آمد آنجا، که من روی نشانیها تطبیقش کردم به سید محمد کاشانی بله پسر آیتالله. آمد و اظهار کرد که ممکن است آقای کاشانی بیایند منزل شما منزل بکنند. چون این برای یک تاجر خیلی مهم بود...کمک به صادرات، کمک به وام از بانک، تحمیل هر چه بخواهد به دولت، که کاشانی توی خانه منست... گفته بود یک ده هزار تومان لطف کنید که ما ترتیب این کار را بدهیم. او گفته بود که اگر ایشان بخواهند بیایند منزل خودشان است. ولی من از این پولها ندارم بدهم... (ص408)
q ... من رفتم دزفول و خوب، استقبال خیلی پرشوری شده بود اینها، میآمدیم توی خیابانها دیدم که اسم کاشانی را همه جا سیاه کردند... به کمک سید محمد این دارودسته قطب رفتند تهران، تمام اینها ایستادند دور مرحوم کاشانی، کاشانی هم نشسته وسط و این عکس را انداختند... به جای اینکه اینها را تبرئه کنند کاشانی آلوده شده... سیدمحمد برای این خدمت پانصد تومان گرفته بوده... گفتم، «یک همچین عکسی است و قضیه این است که آقازاده همچین پولی گرفته و این عکس. آنجا اسباب بیآبروئی شده نتیجهاش هم این شده که توی شعارهای سهگانهای که شهر دزفول پر بود هر جا اسم شما بوده رویش را سیاه کردند.»... سیدمحمد آمد بالا. گفت، «خدا مرگت بده. این چه کارهائی است تو به دست من میدهی؟»... (ص410)
q لاجوردی: ... سرکار ضمن صحبت از سیام تیر سه موضوع را مطرح کردید. یکی اصرار شاه در انتخاب امام جمعه به ریاست مجلس. یکی اصرار شاه در انتخاب وزیر جنگ. و بعد هم دستور شاه به نیروهای انتظامی برای تیراندازی. حالا این سئوال پیش میآید، و هر سه را تخلف از قانون اساسی شناختید. حالا این سئوال پیش میآید که چطور بعد از پیروزی قیام سیتیر وقتی دیگران شاه را عامل اصلی جریان سی تیر معرفی میکردند، حزب زحمتکشان از او به عنوان شاه مشروطه صحبت میکرد و در عوض اصرار در مجازات قوامالسلطنه و مقامات پائینتر داشت... بقائی: تمام این تذکراتی که چه در آن زمان، چه بعدها حتی تا همین آخر همیشه میدادم این است که شاه را برگردانم به سلطنت مشروطه... طرفدار وضع دیگری هم نبودیم، از لحاظ اینکه در آن شرایط کمونیستها برنده میشدند. به این جهت من طرفدار حفظ شاه بودم. تا آخر هم بودم... اصولاً مطابق قانون اساسی شاه مسئول نیست. یکی از اصول قانون اساسی این بود هیچ یک از وزراء نمیتواند عمل خلافی را به استناد امر شفاهی یا کتبی شاه قلمداد بکند... مأموری که این کار را بکند حتی با در دست داشتن دستور کتبی شاه این مأمور است که خلافکار است و مجازات میشود نه شاه. شاه از مسئولیت مبراست. (ص414)
طوفان انقلاب و آخرین دیدارهای من با شاه و فرح
ادامة مصاحبة آقای دکتر بقائی- 25 ژوئن 1986 در شهر «نیویورک»
q لاجوردی:... گفته میشود که کسی که بیش از هر کسی دنبال این بوده که مجلس مؤسسان تشکیل بشود و قانون اساسی اصلاح بشود خود شخص شاه بوده... بقائی: بانی کار دستور وزیر خارجه انگلستان بود، بعد شاه برای اینکه اختیارات به دست بیاورد راغب به این موضوع شد و همراه شد... (ص416)
q لاجوردی: حالا اگر جنابعالی موافق باشید برسیم به مقدمات انقلاب. بقائی: ما در اعلامیههائی که میدادیم همیشه راجع به تبعید آقای خمینی معترض بودیم. و همچنین راجع به حبس نظر آیتالله قمی که سیزده سال در کرج توی یک خانهای محصور بود و فقط هفتهای یک بار بستگانش میتوانستند با او ملاقات بکنند... تا جریان مسجد جامع کرمان پیش آمد کرد.(ص424)
q ... چند روز بعد از دربار احضار شدیم. احضار شدیم و رفتیم کاخ صاحبقرانیه. خوب، چندین سال بود که شاه را ندیده بودم... لاجوردی: پس بیست و دو سه سال میشد.(ص425)
q لاجوردی: حالا شریف امامی نخستوزیر است؟ بقائی: شاه هم خیلی بیحال بود. نشسته بود همینطور، یک نگاه بیرمقی داشت. و معمولاً هم هیچ حرف نمیزد گاهی یک جمله میگفت، به اصطلاح مثل اینکه مجال میداد که من پیشنهاد نخستوزیری بکنم... این ملاقات اول ما بود... (ص426)
q ... این در آن جریانی بود که صحبت و مذاکرات با دکتر صدیقی بود که شاه گفت که این بعد از ده روز که ما را معطل کرده هنوز نتوانسته کابینهاش را معرفی بکند و توانائی این کار را ندارد. لاجوردی: این ملاقات دوم سرکار است. بقائی: ملاقات دوم... (ص427)
q ... این دفعه میگویم خیلی حالتش بیرمق بود و تمام صحبتها به اینجا میبایست منتهی بشود که من بگویم که من حاضرم... نخستوزیر بشوم. ولی من چنین کاری نمیتوانستم بکنم برای اینکه اگر این حرف را میزدم دیگر شرط نمیتوانستم بگذارم که من حاضرم به این شرط نخستوزیر بشوم، در صورتی که اگر او پیشنهاد میکرد که بیا نخستوزیر بشو. من میتوانستم بگویم به این شرایط میتوانم بشوم. (ص428)
q بقائی: این گذشت و بعد صحبت نخستوزیری بختیار شد... این با دربار در ارتباط بود و این آمد و یک روز گفت که شهبانو میخواهند ترا ملاقات کنند. من هم گفتم «خیلی خوشوقت میشوم.» ... رفتیم و خیلی به اصطلاح با مهر و محبت و خیلی هم مؤدب... (ص429)
q ...بعد نشستیم راجع به جریانات روز صحبت کردن و انتقادات خودم را میگفتم و پیشنهادات خودم را... تقریباً بعد از ربع ساعت اولیه که صحبت میکردیم، در تمام مدت اشکش جاری بود. یعنی چشمهایش پر از اشک بود... (ص431)
q ... موقعی که نزدیک خداحافظیمان بود شهبانو گفت، «شما راجع به بعد از شاپور بختیار چه میبینید؟» گفتم، «من برای شاپور بختیار بعدی نمیبینم.» این جمله تاریخی را هم ما صادر کردیم... زاهدی خودش یک ملاقات از من خواست. او یک ملاقات خواست که باز آن هم به وسیله همان دکتر انوشیروانی بود و در منزل دکتر انوشیروانی... اردشیر آمد و سپهبد ربیعی و خود من نشستیم راجع به اوضاع صحبت کردیم. دیگر اوضاع خیلی وخیم شده بود. (ص431)
q ...زاهدی گفت که برای نخستوزیری من صحبت کرده است...گفتم که در صورتی که اعلیحضرت پیشنهادات مرا بپذیرند حاضرم که این کار را بکنم.گفت که خوب، در آن صورت شما امکان موقعیت را چه اندازه میدانید؟ گفتم «ده درصد امکان ابقاء شاه، بیست درصد امکان سلطنت ولیعهد. هفتاد درصد فتح خمینی.(ص433)
q ... یعنی خلاصهاش اینکه شاه باید سلطنت کند نه حکومت. این تمام اینها در آن خلاصه میشود... (ص434)
q ... من در جریان راهپیماییها و اینها مطلقاً شرکت نکردم. وقتی هم که آقای خمینی آمد من به ملاقات ایشان نرفتم... برخلاف آقای دکتر شایگان که اولاً وقتی ایشان در پاریس بودند از آمریکا رفته بود پاریس و... (ص436)
q ... حالا دکتر شایگان هم که از آمریکا رفته بود آنجا میگفت وقتی که وارد شد زانوی ایشان را بوسید بعد دست را بوسید و اظهار ارادت کرد... آمد تهران و توی روزنامههائی که طرفدارش بودند مخبرین سئوال کردند که «آیا شما کاندیدای ریاستجمهوری هستید؟» او جواب داد که «اگر امام امر بفرمایند البته.»... بالاخره خودش شروع میکند که «بله، بعضی از دوستان چاکر اظهارنظر میکنند راجع به اینکه من در انتخابات ریاست جمهور شرکت بکنم.» و آقای خمینی میگوید «من میدانم که از شما ساخته نیست!» ... (ص438)
q ... راجع به خود شاه ما قسم خورده بودیم مطابق قانون اساسی برای حفظ سلطنت مشروطه و من تا موقعی که رفتم رأی دادم به جمهوری اسلامی که عملاً جمهوری اسلامی شده بود، آن موقعی که ما رفتیم رأی دادیم. شاه رفته بود و اینها، تا آن موقع من پایبند به قسمم بودم و طرفدار این بودم که شاه بماند ولی بماند سلطنت بکند نه حکومت. (ص439)
q ... من تا آخر طرفدار بقای سلطنت بودم برای اینکه صحبتی که با شاه یک وقتهای دیگر کرده بودیم این است که مملکت ایران یک وضع خاصی دارد. با این وسعت زیاد و جمعیت کم و دور بودن نقاط مسکونی از هم و بودن گروههای اتنیک [قومی] مختلف... یک ملاط قویای لازم دارد که اینها را به هم بچسباند و به نظر من تنها ملاطی که این خاصیت را میتوانست داشته باشد وجود سلطنت است، و الا جمهوری بشود هر استانی برای خودش... (ص441)
q لاجوردی:... هر دو تا سفیر سفیر انگلستان و آمریکا در کتابهایشان نوشتند که شاه از ما کسب تکلیف میکرد میگفت، «اگر دست خودم باشد ربع ساعته از ایران میروم بیرون.» این را تصریح کردند. بقائی: بله. ترسیده بود و اصلاً یک حالتی داشت که کاملاً متزلزل بود... (ص442)
q لاجوردی: آیا شما هیچ تاریخی خوشبین بودید نسبت به آتیه جمهوری اسلامی و رهبری علماء در حکومت بعد از شاه؟ بقائی: در آن روزهای اول خوشبین بودم. ولی همینکه موضوع کمیتهها و پاسدارها برقرار شد و کارهائی که شروع کردند نظرم عوض شد. اتفاقاً در ابتدای حکومت اسلام توی بعضی از روحانیون و یک عده از دوستان خود من میخواستند تلاش کنند برای اینکه من نخستوزیر بشوم و زمینههائی هم آماده بود یعنی دو نفر خیلی شدید طرفدار من بودند یکی آقای پسندیده که گفتم آمد از طرف برادرش آن موقع از من تشکر کرد... یکی هم ربانی شیرازی که او هم جزء کله گندهها بود،... با من که در هیئت اجرائیه حزب صحبت میشد میگفتم که من با بودن پاسدار و کمیته نمیتوانم قبول کنم... (ص446)
q لاجوردی: هیچکدام از همکاران سابق شما یا اعضای حزب شما بودند که به طور خیلی مؤثر در این رژیم جمهوری فعالیت داشته باشند؟ من فقط اسم دکتر آیت را شنیدهام... بقائی: نه، دکتر آیت هم آن زمان جزء نزدیکان ما نبود... موقعی که دانشآموز بود جزء تشکیلات ما در اصفهان شده بود. بعداً هم که آمده بود تهران برای ادامه تحصیل عضو حزب بود... بعد از قضایای 1340 او معتقد به مبارزه مسلحانه شد، و چون گوینده دو تا از حوزهها هم بود در حوزه این موضوع را تبلیغ میکرد... در صورتی که ما شعار مبارزهمان در چهارچوب قانون با حفظ نظم و سکوت در چهارچوب قانون، شعار مبارزه ما این بود... این ممکن بود برای حزب یک نقطه ضعف باشد، برای اینکه دستگاه همیشه در صدد بود که یک بهانهای پیدا کند حزب ما را منحل کنند، ما هم نمیگذاشتیم این بهانه را پیدا کنند... یعنی با او صحبت شد که از این عقیدهاش باید عدول کند، حاضر نشد، مطابق مقررات حزب محکوم شد به اخراج موقت از حزب... (ص448)
q ... تغییر عقیده هم نداد خوب دیگر به حزب هم نمیآمد. راجع به او هم تصمیمی گرفته نشده بود. تا حدود سال 50 تقریبا. این تصمیم البته مال چهل و دو چهل و سه بود،... حدود سال شاید 52 آن حدود که رسماً اخراج شد از حزب و با من هم دیگر تماسی نداشت... دکتر آیت وقتی اعتبارنامهاش در مجلس مطرح شده بود و خلخالی و دیگران این را متهم به عضویت حزب زحمتکشان و طرفداری از من کردند مردانه از من دفاع کرد...(ص449)
q ... نخشب قابل چیزی نبود... در آن اوائل سالهای مبارزه ده دوازده نفر از جوانها دور هم شده بودند و یک گروهی تشکیل داده بودند... این البته مال خیلی پیش است، پیش از جریان نهضت ملی و اینها. یک دفعه هم از من دعوت کرده بودند رفته بودم که همین نخشب بود و رازی... و مهندس نوشین و سمیعی. حالا یادم نیست کدام سمیعی بود، که وارد حزب بشوند. من هم گفتم خوب بروند ثبتنام کنند و معرفیشان کنید به حوزه آزمایشی. جواب آوردند که نه اینجوری اینها میخواهند گروهی وارد بشوند و هیئت مدیرهشان بیاید توی هیئت اجرائیه حزب. یعنی دربست که میآیند بیایند آنجا. من گفتم که همچین چیزی عملی نیست... (ص451)
q ... در همین سالهائی که این مبارزه شدید شده بود و ما آن میتینگها را در محل سازمان نگهبانان آزادی دادیم و مثل اینکه بعد از انتخابات شریف امامی بود هنوز مرحوم پاکروان رئیس ساواک بود... (ص452)
q ... تیمسار پاکروان در جوانی یک وقتی در بلژیک با آقای زهری همشاگردی بودند دریک مرحلهای و خیلی ارتباط خانوادگی نزدیک داشتند... البته از وقتی که مرحوم پاکروان سرگرد بود. خانهشان هم طرفهای پشت مسجد سپهسالار بود که من خانهشان هم رفته بودم، از آنجا ما آشنا بودیم. ولی با آقای زهری دوست یک جان در دو قالب بودند. خیلی دوست بودند. دیگر دنباله آن با مرحوم پاکروان ما آشنا شده بودیم خوب، گاهی همدیگر را میدیدیم... (ص456)
q ... پس من اشتباه کردم گفتم که در زمان ریاست سازمانیاش ندیدمش. چون قبلاً من راجع به شکنجه در سازمان با او صحبت کرده بودم، آن وقتی که معاون بود. و بعداً در زمان ریاست سازمان که دیدمش گفت «تا آنجایی که دستم رسیده جلوی شکنجه را گرفتم. این حرفی است که به من زد، که بعداً هم دیدیم که حقیقت داشت... (ص458)
q ... هنوز غلیان پیدا شده بود ولی هنوز شاه بود ولی تاریخ دقیق آن یادم نیست. این همان یک چهارشنبه ای که پهلوی من بود صحبت بود راجع به پیشبینی اوضاع و اینها، که گفت، «من در جستجوی یک سمی هستم که خودکشی کنم.» گفتم، «چرا تیمسار چنین چیزی میکنید؟» با حال تأثر گفت، «من دیگر توانایی تحمل دیکتاتوری چکمه و دیکتاتوری نعلین را ندارم.» (ص459)
q لاجوردی: آقای دریادار مدنی را هم شما میشناختید؟ بقائی: دریادار مدنی را میشناختم، عرض کنم که اهل کرمان است. پدرش هم با من دوست بود. مرحوم آقا سیدمحمدرضا مدنی از اهل علم بود به اصطلاح از روحانیون بود ولی صاحب یک دفتر اسناد رسمی بود... (ص471)
q ... بعد چند تا افسر فرستادند برای نمیدانم دانشکده دریائی West Point در آمریکا و از قراری که میگفت از بیست و هفت کشور در اینجا افسر آمده بوده که تحصیل کردند و این رتبه اول شده بود. و برای این پاداشی داده بودند که مدت دو سال در کشتیهای جنگی آمریکا دور دنیا مسافرت بکنند... (ص472)
q ... او هم مسافرت جایزهایاش را ناتمام میگذارد و میآید ایران و دو درجه به او ترفیع میدهند و فرمانده نیروی دریائی بندرعباس میشود... ولی از بندرعباس منتقلش میکنند به تهران در آن ستاد مرکزی دریاداری... میخواستند یکی دوتا کشتی از باقیماندههای آمریکا در ویتنام خریداری بکنند به یک مبلغ عمدهای. و این شدیداً مخالفت میکند که اینها اسقاط است... (ص473)
q ... بالنتیجه با همان درجه سرهنگی بود مثل اینکه، درجه اولیش، بازنشستهاش کردند... (ص474)
q ... بعد رفت کاندیدای وکالت کرمان شد. البته کرمان به مناسبت پدرش وجههای داشت. ولی دو تا اشتباه کرد. یکی اینکه برادر سرگرد سخائی را که در کرمان روی جریانات آخر مصدق، نظامیها کشته بودند ولی مردم کشتنش را به گردن گرفتند و نعشش را توی خیابان گرداندند... برادر این را با خودش برده بود کرمان... مادر سخائی هم یک چیزی نوشته بود به رونامه اطلاعات تأیید تیمسار مدنی که این فرزند منست. که این دو مطلب در کرمان خیلی به ضررش تمام شد... (ص475)
q لاجوردی: ... محمد ساعد چه خاطرهای دارید؟ و ایشان... در زمان نخستوزیری ایشان بود که شما دولت را استیضاح کردید، استیضاح معروف.(ص480)
q بقائی: ... اما من یک تصادفی شد که به تاریخ خانوادگی ایشان آشنا شدم... آقای ساعدالملک در یک زمانی ژنرال قنسول ایران میشود در تفلیس یا بادکوبه... (ص481)
q ... آن موقع که من میدیدمش، هشتاد بالا داشت... این آقای ساعدالملک یک آشپزی داشته به اسم صمدآقا. آشپز خودش را هم میبرد. آشپز پسری داشته به اسم محمد... او پسرش را میفرستد مدرسه و بعد از اینکه قنسولگری یعنی استخدامش میکند... بعد ساعدالملک یا نمیدانم معزول میشود یا تغییر مأموریت میدهد از آنجا میرود... پرنس ارفع میشود ژنرال قنسول یا سرکنسول و میماند آنجا. بعداً پرنس ارفع از تفلیس تغییر مأموریت میدهد میشود سفیر ایران در اسلامبول، در عثمانی به اصطلاح قدیم. اینکه میرود صمدآقا و محمدآقا را با خودش میبرد به اسلامبول... (ص482)
q ... بعد پرنس ارفع تغییر مأموریت پیدا میکند مثل اینکه سفیر سوئد میشود. ساعدالملک میشود سفیر ایران در عثمانی... وقتی میرود آنجا میبیند که محمدآقا خودش حالا جزء دفتر شده... لقب خان به او میدهد و از لقب خودش هم لقب به او میدهد... ساعدالملک سفیر بود به کارمند خودش لقب ساعدالوزاره داد... (ص483)
q لاجوردی: پس آقای محمد ساعد که نخستوزیر میشود همین... بقائی: همین محمد آقای پسر صمدآقاست. آشپز مرحوم ساعدالملک.(ص484)
q یکی دیگر از مواردی که باز کتاب «حاجبابا» را به یاد میآورد. این آقائی که چند سال وزیر خارجه بود... آرام، شرح حالش را خیلی کم اشخاص میدانند. پدر آرام را هم کسی نمیشناخته و من تصادفاً از یک پیرمرد یزدی این شرح را شنیدم... (ص484)
q ... از تفت خانواده بهائی بودند اینها، چون در یزد هم سختگیری به بهائیها سابقه خیلی دارد، این جلای وطن میکند میرود هندوستان و آنجا نمیدانم سبزیفروشی چیزی باز میکند و زندگی میکرده. به مناسبت بهائی بودن هم اسم پسرش را میگذارد غلام عباس، به مناسبت عباس افندی. او آنجا بوده و خوب مدرسهای هم رفته مختصر سوادی هم پیدا کرده. آنجا به عنوان کارمند محلی استخدام میشود... (ص485)
q ... از آنجا کمکم ترقی میکند و میکند میرسد تا وزارت خارجه. و با این سابقه بودن در هندوستان آن زمان و استخدامش در قنسولگری و اینها قاعدتاً نباید خیلی بیارتباط با انگلیسها باشد... (ص486)
q لاجوردی: با تمام صحبتهائی که راجع به عضویت در تشکیلات فراماسونری در ایران شده قضاوت شما در مورد این سازمان و عضویت در این سازمان چه بوده؟ بقائی: این یک رو دارد یک پشت دارد. روی این یک مرام خیلی عالی مترقی انسان دوستانه و نوعپرستانه است و کمک متقابل به اعضاء فراماسونری یعنی به برادرها. پشت این از چندین سال پیش، عرض کنم که، یک شعبهای از شعبات سیاست انگلیس است و اجرای کورکورانه دستور انگلیسها. به نظر من عده زیادی از اینهائی که فراماسون شدند هیچ اطلاعی از این جریانات نداشتند. یک عده هم خوب وارد بودند و اطلاع داشتند... (ص488)
q ... اما اصل آشنائی که من پیدا کردم با فراماسونها ابتدا موقعی که من در پاریس بودم و پدرم آمدند برای معالجه که خوب خیلی اشخاص میآمدند به دیدن ایشان، یک پیرمرد فرانسوی بود به اسم مسیو رونار که این هم باکسان دیگر آمده بود به دیدن پدر من و خیلی اظهار علاقه میکرد... (ص489)
q ... یک وقت پدرم یواش به من گفتند «تو که تعجب میکردی این اطلاعات را از کجا آورده ببین چه کار دارد میکند.» من متوجه شدم دیدم منصورالسلطنه را کشیده بود آن گوشه سالن نشسته بود داشت میپرسید که خوب، میرزا محمدتقیخان و فلان دخترش را کی گرفت؟ نمیدانم، حسین علیخان دختر که را گرفت؟ دارد اطلاعاتش را تکمیل میکند...یک روز نمیدانم به چه مناسبت صحبت فراماسونری شد. گفت که «من پیش از اینکه بیایم ایران جزء فراماسونری بودم. برای خاطر این مرام و اقدامات اینها. ولی بعد از جنگ که برگشتم فرانسه دیدم که رنگ سیاسی گرفته. این است که دیگر خودم را کشیدم کنار... (ص491)
q ... رائین را گاهی میدیدیم صحبت میکردیم میگفت «من مشغول این چیزها هستم و چه کارهائی میکنم و فلان. اینها را جائی که جلسه دارند خبر میشوم تعقیب میکنم ببینم کی میرود، کی میآید.» از این جور صحبتها مال خیلی پیش است. این صحبتهای اولیه ما مال سال 29-28 است. (ص493)
q ... چون گفتند که نمیدانم این صورتها را سفارت آمریکا درست کردند دادند رائین چاپ کرده و نمیدانم فلان. اینها تمام دروغ است میدانم این سالهای سال دنبال این کار بود، حالا کمکی از آمریکاییها گرفته باشد یا نگرفته باشد من نه میتوانم نفی کنم نه اثبات، هیچی اطلاع ندارم. ولی میدانم که این سالهای سال دنبال این کار بود... این کار که شد رائین را گرفتندش. مدتی زندانی بود. بعد که بیرون آمد گفت که از من التزام گرفتند که جلد چهارم این را منتشر نکنم و گفت جلد چهارم کتاب صد و بیست صفحه تمام راجع به شریف امامی است و دزدیهای او و پروندههایش تمام مستند... (ص494)
q ... بعد رفت اروپا که در سفر دومش من یک قسمتی از آن کپیهای خانه سدان را به او دادم. و آن کتاب را چاپ کرد، آن چاپ اولش به اصطلاح. چون چاپ دومش را تقلب کردند. البته چیزهایی که از من شنیده بود درست به اصطلاح تحویل نگرفته بود یک تحریفاتی در گفته من هست... (ص495)
q ... رائین به من گفت، یکی از خانههایی را که مصادره کرده بودند... یک کسی که جزء همین مصادره کنندگان بوده او اسناد و اینها را میآورد میدهد به رائین. به من گفت که دویست تا اسم توی این بوده منجمله یکی که فرمانده ارتش شد یا رئیس ستاد کل؟... رائین گفت که «من این جریان را گزارش کردم به قم به آقای خمینی»... این موقع نخستوزیری آقای بازرگان است. آقای خمینی به بازرگان میگوید که این را عوضش کنید. بازرگان عمل نمیکند... شاید این موضوع را مثلاً مرحوم آیت به من گفته باشد. چون آیت را بعد از این قضایا دو دفعه من دیدمش... دفعه سوم که بازرگان میرود و ایشان مطالبه میکنند میگوید که در جریان است و فلان، میگوید «از همین جا دستور بدهید این را معزول کنند.» (ص496)
q ... شما ده سال هم هست عضو فراماسون شدید آدمی تشخیصتان ندادند که وارد اسرار بشوید... روی همان مرامنامه عالی مترقی ماندید و دفاع هم میکنید و روحتان هم خبر ندارد که آن بالا چه خبر است؟... کما اینکه گفتم هیچ بعید نبود که من خودم اگر یک اطلاعات قبلی نداشتم و شناسائی به تقیزاده پیدا نکرده بودم او به من میگفت «بیا فراماسون بشو»، میرفتم میشدم.(ص498)
q لاجوردی: اینکه میگویند ایشان همیشه درصدد بوده که افرادی که از شاه گله داشتند یا دور شده بودند جمع کند و نزدیکتر بکند و اینها. بقائی: تجربه تسخیر دکتر خانلری، تسخیر آن نویسنده شیرازی... رسول پرویزی و چندین نفر دیگر که اینها را زیر بال خودش جمع کرده بود. و توللی که واقعاً آبروی خودش را برد... خیلی چپ. و خیلی آزادیخواه، که او مدتی هم برای روزنامه «شاهد» هم مقاله مینوشت... (ص502)
q ... یک دفعه یک کتابی از ایشان منتشر شد به اسم «پویه»... اولاً تمامش مدح علم سرتا پا. لقبی که به ایشان داده «میربتان». و در وصف میربتان و نمیدانم و فلان و بزرگواری علم، که به کلی یعنی آبروی توللی در آن موقع همان جور رفت که آبروی این شاعر شهیر در این زمان... شهریار به اصطلاح به خودش کثافت کرد. واقعاً کثافت کرد...(ص503)
q ... باهری کسی بود که عضو حزب توده بود و صندوقدار حزب شیراز بود. بعد صندوق را بالا کشید رفت اروپا درس خواند و دکتر شد و بعد هم آمد گفت که «بله من برای اینکه ضربت مالی به کمونیستها بزنم صندوقشان را دزدیدم... (ص503)
q لاجوردی: فرانکلین کتابهای آمریکائی را ترجمه میکردند به فارسی و منتشر میکردند. بقائی: نخیر، البته در اینکه مؤسسه فرانکلین یک پایگاه سیاسی بود و مربوط شاید به سیا بود و اینها جای تردید نیست. دلال والاحضرت اشرف هم بود، آن هم جای تردید نیست.(ص509)
q لاجوردی: صحبت از همشهریها شد. آقای حجتالاسلام رفسنجانی، ایشان از چه خانوادهای هستند؟ چه سوابقی دارند؟ (ص509)
q بقائی: با یکی از مالکین رفسنجان آقای حسین امین. آنجا شرکتی درست کرده بودند برای باغداری و بساز و بفروش. این هم خبر داشتم. (ص510)
q لاجوردی... میخواستم ببینم که شما هم که به عقب نگاه میکنید آیا درهیچ موردی هست که تجدید نظر کرده باشید یا احیاناً پشیمان شده باشید که چرا فلان کار را کردید یا فلان کار را نکردید؟ بقائی: ... عرض کنم رویه من در مبارزه با هر کس که مبارزه کردم این بود که اول اتمام حجت میکردم. بعد در مجلس صحبت میکردم. بعد به روزنامه میرسید... با آقای دکتر مصدق هم عیناً همینطور عمل میکردم... مثلاً راجع به همین موضوع تودهایها وقتی که ارتباط ایشان برای من معلوم شد. ایشان چندین وسیله ارتباط داشتند... با حزب توده. یکی دختردائی ایشان... مریم فیروز. یکی برادر مریم فیروز سرلشکر فیروز، یکی خواهرزاده خودشان آقای ابونصر عضد. (ص512)
q ... چون این ائتلافش با تودهایها همزمان با ائتلاف پنهانی با انگلیس و با آمریکا بود که به اینها نشان بدهد که اگر من به مقصود خودم رسیدم به منافع شما لطمهای نخواهم زد... بعد که دیدم همینطور ارتباطش با آنها هست و مشغول هستند این مطلب را دفعه اول توی روزنامه نوشتم گمان میکنم... بعد هم توی مجلس گفتم... از نوشتههای خود کیانوری هم برمیآید، تودهایها نقشهشان این بوده که بعد از آنکه دکتر مصدق شاه را بیرون کرد و نشست سرجایش یک هفته بعدش خودش را بیندازد بیرون و زمام امور را در دست بگیرند... و آقای دکتر مصدق خیال میکرد که میتواند اینها را سر جایشان بنشاند. لاجوردی: چطور شد که روز 28 مرداد تودهایها به دادش نرسیدند؟ ... این ائتلافش با تودهایها دیگر معلوم شده بود عملاً یعنی در عمل. این روزهای اوائل مرداد اینها که حزب منحله بودند رسماً متینگ میدادند و در تظاهرات شرکت میکردند... (ص515)
q ... از طرفی هم با حملاتی که ما میکردیم و میکوبیدیم این موضوع را که اینها چطور تظاهرات میکنند و فلان، دستور داده بودند که شهربانی با اینها جنگ زرگری بکند... (ص517)
q ... اینها شروع کرده بودند به شعار جمهوریت و اینجور چیزها... روز 27 مرداد، آقای هندرسن میرود به ملاقات آقای دکتر مصدق. چند ساعت مذاکره میکنند و از قرار معلوم از طرف آمریکا اولتیماتوم میدهد به ایشان که شما با کمونیستها همراه شدید» دکتر مصدق تکذیب میکند. و برای به اصطلاح اثبات تکذیبش به شهربانی دستور میدهد که امشب اینها را بزنند... تودهایها که انتظار چنین برخوردی نداشتند، خوب، از میدان در میروند. میروند مینشینند که چه کار کنند.. و این در حالی بوده که با آقای دکتر مصدق مشغول مذاکره بودند که دکتر مصدق به آنها اسلحه بدهد. اینها خاطرات مریم فیروز و کیانوری است که در هفتههای بعد از انقلاب یعنی بعد از جمهوری اسلامی توی مجلات آن موقع منتشر میشد... (ص518)
q ... مذاکره دیگری بوده درباره تشکیل شورای سلطنت که تودهایها پیشنهاد میکردند که یک نفر از طرف آنها باید باشد... اینها منتظر دستور میمانند که آیا بیایند به میدان یا نیایند به میدان؟ که جریان 28 مرداد تمام میشود... (ص519)
q بقائی: اصلاحپذیر نبود. کما اینکه شاه هم اصلاحپذیر نبود. والا اگر امیدی به اصلاح بود مطمئناً من حاضر به همه جور گذشت بودم. ولی وقتی برایم ثابت شد که اصلاحپذیر نیست. وقتی برایم ثابت شد که شاه ممکن نیست با این روحیهای که دارد اصلاح بشود دیگر...(ص521)
q لاجوردی: به عقیده شما بزرگترین رجل سیاسی ایران کی بوده؟ بقائی: معاصر ما قوامالسلطنه... وارد به جریان آذربایجان شدم و نقشی که قوامالسلطنه بازی کرد برای فریب دادن استالین که واقعاً رفتن توی دهن گرگ بود. این آدم حالا یک چیزی میشنود تصورش را نمیتواند بکند که او چه عملی انجام داد. شاه در نجات آذربایجان ذرهای دخالت نداشت... (ص521)
q لاجوردی: چه دسیسهای به کار رفت که مجلس به ایشان رأی عدم اعتماد داد بعد از همین رد کردن؟... بقائی: شاه میخواست بیرونش کند...(ص524)
q شاه میخواست این حاضر نشد که استعفا بدهد. و شاه دستور داد وزرایش استعفا دادند و یادم هست که تنها آمد مجلس و نطق کرد که هیچ وزیری همراهش نبود... لاجوردی: که ایشان میگویند اگر یک شخصی مثل مرا با این قدرت به این ترتیب بیرون بکنند فکر آتیه باشید و مملکت در خطر است.(ص525)
********
******
نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر نقد و نظر
دکتر مظفر بقایی کرمانی از جمله بازیگران معروف در دورهای بسیار حساس از حیات سیاسی ایران به شمار میآید که به دلیل پیچیدگیهای روانی، فکری و عملیاش نقش ویژهای را در صحنهگردانی مسائل سیاسی کشور برعهده داشته است. دکتر بقایی در خانوادهای اهل سیاست به دنیا آمد. گفته شده است پدرش میرزا شهاب در انجمنی وابسته به لژ بیداری ایرانیان فعالیت داشت و پس از رسیدن به ریاست فرقه دمکرات کرمان، توانست راه خود را به مجلس چهارم باز کند. بقایی نیز پس از قریب ده سال اقامت در فرانسه برای تحصیل و آشنایی با افرادی از جمله عیسی سپهبدی که بعدها نقش بسیار مهمی را در زندگی او ایفا کرد، در سال 1317 به میهن بازگشت. تبعید رضا خان از ایران به فاصله کوتاهی از این زمان، به ایجاد شرایط جدیدی در کشور انجامید که زمینه نقشآفرینیهای بعدی مظفر بقایی و دوستانش را به عنوان یکی از مرموزترین چهرهها و محافل سیاسی طی دهههای 20 و 30 فراهم آورد. اگرچه تحولات سیاسی این سالها و بویژه مسائل مربوط به شکل گیری نهضت ملی و همچنین راه و روش شخصیتهای تأثیرگذار در این دوران، بارها و بارها مورد بحث و بررسی قرار گرفته است، اما انتشار خاطرات دکتر بقایی، فرصتی دیگر فراهم آورده است که با نگاهی دوباره بر زندگی سیاسی وی و بهرهگیری از آن چه او خود بر زبان رانده، نه کل وقایع و اتفاقات آن برهه، بلکه حتیالمقدور گوشههایی از آن مورد بازخوانی قرار گیرد.
اما قبل از آن، اشارهای کوتاه به کتاب «زندگینامه سیاسی دکتر مظفر بقایی» به قلم آقای حسین آبادیان، میتواند گویای مسائل مهمی باشد. این کتاب که در سال 1377 انتشار یافت، حاوی انبوهی از اسناد شخصی دکتر بقایی بود و گام مؤثری در نشان دادن نقش و جایگاه وی در شاکلة سیاستها و برنامههای بیگانگان برای استمرار تسلط بر ایران، محسوب میشد. برمبنای آن چه در این کتاب آمده است باید گفت وابستگی دکتر بقایی به بیگانگان در حدی بود که تمامی توان و استعداد وی را در خدمت اجرای برنامههای مورد نظر آنان در میآورد. برای روشن شدن این قضیه، اشاره به طرح استیضاح دولت ساعد که بقایی در خاطرات خود با افتخار تمام از آن یاد می کند، می تواند روشنگر بسیاری از مسائل باشد. آقای عبدالله شهبازی در مقدمهای که بر کتاب زندگینامه سیاسی دکتر بقایی نگاشته است، در این مورد چنین خاطرنشان میسازد: «اسناد به دست آمده تردیدی بر جای نمیگذارد که سپهبدی واسطه انتقال برخی پیامهای مرموز به بقایی بود که راه سیاسی او را ترسیم میکرد. نمونههایی از این اسناد در کتاب حاضر معرفی شده است که شاید مهمترین و حیرتانگیزترین آنها متن پیشنویس نطق بقایی در استیضاح دولت ساعد باشد. این سند، استیضاح تاریخی فوق را که واجد اهمیت فراوان در تحولات سیاسی آن دوران است، به عنوان یک سناریوی از پیش طراحی شده به نمایش میگذارد.»
البته باید گفت با توجه به رقابتها و همکاریهای دولتهای بیگانه در امور داخلی ایران، تزلزل شدید دولت مرکزی، فعالیت شبکهها و محافل سری و مرموز وابسته به بیگانه در داخل کشور و بسیاری عوامل و شرایط دیگر، تبیین دقیق روابط دکتر بقایی با بیگانگان امر دشواری به نظر میرسد، اما آن چه از برآیند کلی زندگی سیاسی وی مشخص است این که بقایی با تشخیص موقعیت آمریکا به عنوان یک نیروی در حال گسترش پس از جنگ جهانی دوم، خود را در خدمت آن قرار داده و از آنجا که رژیم پهلوی نیز در این مسیر گام برمیداشت، نقشی جدی را در جهت حمایت از آن و شخص محمدرضا پهلوی برعهده میگیرد. بررسی کتاب خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی میتواند ما را در پی بردن به این مسئله بر مبنای صحبتها و ادعاهای خود ایشان، یاری رساند.
براساس آن چه در خاطرات دکتر بقایی آمده، این نکته کاملاً پیداست که وی از ذهنی تشکیلاتی و شخصیتی جسور و فعال در عرصه سیاست برخوردار بوده است. دکتر بقایی نخستین گامهای سیاسی خود را پس از بازگشت از فرانسه به کشور، ابتدا با مشارکت در تأسیس «حزب اتحاد ملی» و سپس با پیوند خوردن به حزب دمکرات قوامالسلطنه برمیدارد و پس از آن که به عنوان مسئول تشکیلات این حزب در کرمان آغاز به کار میکند، با بهرهگیری از رانت این حزب دولتی، راه خود را به درون مجلس میگشاید. البته ناگفته نماند که بحثهای زیادی در مورد عضویت وی در حزب توده نیز وجود دارد که حتی اگر با توجه به اظهارات دکتر بقایی، از آنها نیز صرفنظر کنیم، چیزی از ویژگی تشکیلاتی بودن شخصیت وی کاسته نمیشود. دکتر بقایی در طول سالهای بعد، شخصاً اقدام به ایجاد چندین تشکل میکند، از جمله «سازمان نظارت آزادی»، «حزب زحمتکشان» و «سازمان نگهبانان آزادی» و به این ترتیب افرادی را به عنون هوادار حول خود جمع میکند. همچنین با بدستگیری روزنامه «شاهد»، تریبون مناسبی نیز برای انتشار آراء و نظریات خود فراهم میآورد. بنابراین به طور خلاصه باید گفت دکتر بقایی ازجمله سیاستمدارانی نبود که بدون در اختیار داشتن ابزارها و امکانات لازم وارد چنین عرصه پرمخاطره و پیچیدهای شود.
دکتر بقایی در حفظ و بکارگیری این ابزارها نیز از مهارت ویژهای برخوردار بود. نخستین مهارت وی در حفظ اقتدار و کنترل خود بر ابزارهای حزبی بود و بسادگی اجازه نمیداد این ابزارها تحت نفوذ دیگران قرار گیرند. به عنوان نمونه، نحوه کنار زدن «سیدمحمد هاشمی» از انتخابات کرمان (ص82) در حالی که نظر ریاست حزب دمکرات بر کاندیداتوری وی از آن حوزه انتخابیه بود، بخوبی نشان داد که بقایی حتی زمانی که به عنوان مسئول یکی از شعبات حزب مشغول فعالیت است، اجازه دخالت به رئیس حزب در منطقه تحت نفوذ خود نمیدهد. ماجرای «هاله» (ص312) نیز حاکی از آن بود که بقایی با تشکیل یک شبکه جاسوسی و نظارت دقیق درون حزبی، تمامی حرکات درون حوزههای حزبی را تحت نظر داشت و هر حرکت خلاف خود را با طرحریزی دقیق و حساب شده، در نطفه خفه میکرد و سرانجام قضیه بیرون راندن «خلیل ملکی» از مقر حزب زحمتکشان (ص309) این نکته را به اثبات رساند که بقایی در مقابل حریفان قدر و کارکشتهای مثل خلیل ملکی چنان چه با نیروی فکر و تدبیر و نقشهچینی قادر به کسب پیروزی نشود، از دست یازیدن به روشهای خشونتآمیز و ضرب و جرح رقیبان برای بیرون راندن آنها و تحکیم موقعیت خود در حزب، هیچ ابایی ندارد.
اما گذشته از اقدامات درون حزبی، مهارت دیگر دکتر بقایی، بکارگیری تشکلهای سیاسی تحت اداره خود در امور سیاسی جامعه به انحای گوناگون بود. وی با به وجود آوردن چنین تشکلهایی، جایی برای خود در صحنه سیاسی کشور فراهم آورده بود که ازجمله مهمترین آنها باید به عضویت در «جبههملی» اشاره کرد. بدیهی است برخورداری از این گونه جایگاههای سیاسی، زمینه مناسبی را برای تحرک در اختیار وی قرار میداد که حائز اهمیت بود. ولی جدای از این نحوه بهرهگیریها، تشکلهای مزبور به مثابه نوعی دستگاه اطلاعاتی نیز مورد استفاده دکتر بقایی قرار میگرفتند. وی در خاطراتش به دفعات به فعالیتهای اطلاعاتی اعضای این تشکلها در قالب تیمهای تعقیب و مراقبت اشاره دارد و البته این همه، صرفاً بخشی از این گونه فعالیتهاست که بقایی لازم به ذکر میداند. بدیهی است از همین مقدار میتوان دریافت که به واسطه جاری و ساری بودن چنین روشهایی در چارچوب فعالیتهای بقایی، چه حجمی از کارهای شبه اطلاعاتی توسط هواداران وی صورت میگرفته است. در همین جا اشاره به دو نکته لازم است. نخست دوستی و رفاقت بقایی با سرلشکر حسن پاکروان در طول دوران ریاست وی بر ساواک، که طبعاً این روابط دوستانه بیدلیل نبوده است. نکته دوم نه که میتواند روشنگر نکته اول باشد، عضویت منصور رفیعزاده در سازمان سیا و همچنین در ساواک و تصدی ریاست دفتر ساواک در آمریکا برای سالهای طولانی است. رفیعزاده از اعضای قدیمی و رده بالای حزب زحمتکشان بود که مورد اعتماد و اطمینان کامل بقایی قرار داشت و از یاران نزدیک وی به شمار میآمد. این روابط به همان صورت تا دوران پس از انقلاب نیز ادامه مییابد، به طوری که رفیعزاده میزبانی از دکتر بقایی را در سفر به آمریکا برعهده میگیرد و در جلسات ضبط خاطرات وی نیز حضور دارد. رفیعزاده در خاطرات خویش اذعان دارد که از سوی بقایی راهی آمریکا شده و در آنجا با «سیا» در ارتباط قرار گرفته است. وی سپس توسط بقایی با ساواک نیز مرتبط و به عنوان مسئول دفتر ساواک در آمریکا، مشغول فعالیت شده است و از آنجا که از مریدان دکتر بقایی به شمار میآمده و از حمایتهای بیدریغ او بهرهمند بوده است، از چنان پشتوانهای برخوردار میگردد که حتی شخصی چون تیمسار نصیری رئیس ساواک نیز قادر به تکان دادن او از مسئولیت خود در دفتر ساواک در آمریکا نبوده است. به این ترتیب میتوان گفت بررسی ارتباطات خارجی و مسئولیتهای امنیتی رفیعزاده در رژیم پهلوی، میتواند گویای مسائل بسیار مهمی در مورد دکتر بقایی نیز باشد. (ر.ک. به خاطرات منصور رفیعزاده)
کارکرد دیگر افراد و تشکلهای در اختیار دکتر بقایی، فعالیت آنها در حکم بازوی عملیاتی وی است. به عنوان نمونه هنگامی که حزب توده تصمیم میگیرد تا در مراسم بزرگداشت شهدای 30 تیر شرکت کند، وی با صدور یک دستورالعمل سازمانی به نیروهای خود فرمان میدهد تا به هر طریق ممکن از حضور آنها در این مراسم جلوگیری به عمل آورند ولو آن که کار به خونریزی بکشد. همچنین در جریان تصرف خانه سدان یا تلاش برای دستگیری قوامالسلطنه بعد از ماجرای 30 تیر، بخوبی کارکردهای عملیاتی هواداران تجمع یافته دکتر بقایی در قالب حزب و گروه سیاسی، کاملاً مشهود است. البته انگیزه و هدف نیروهای حزب توده از شرکت در مراسم بزرگداشت شهدای 30 تیر، موضوعی است که نیاز به بررسی جداگانهای دارد، اما این که بقایی هواداران خود را به مقابله با آنها حتی به قیمت خونریزی فرا میخواند و آنها نیز با شور و شوق در این مسیر گام برمیدارند، روشنگر این واقعیت است که قاعدتاً این نیروها به عنوان اهرم فشاری در دست وی قرار داشتهاند و در چنان اوضاع و احوال پرالتهاب و متشنجی، بقایی با در اختیار داشتن آنها اقداماتش را در جهت تحکیم موقعیت شاه صورت داده است. در این زمینه بویژه باید به ماجرای ربودن و قتل سرتیپ افشارطوس رئیس شهربانی وقت اشاره کرد که بقایی با بهرهگیری از همین امکانات و با یک برنامهریزی دقیق آن را به اجرا درآورد و در آن شرایط حساس، ضربهای اساسی بر دکتر مصدق وارد ساخت.
ویژگی دیگر بقایی که از خلال خاطراتش هویداست، سلطنتطلب بودن و شاهدوستی وی است و این خصیصه را تا پایان عمر نیز حفظ میکند. البته گفتنی است که در دوران نهضت ملی و تا مدتی پس از آن با توجه به جمیع جهات، فعالیت ضدسلطنتی به معنای اخص آن، نه در میان رجال سیاسی و مذهبی وجود داشت و نه در میان عامه مردم. در آن هنگام، معدودی گروههای سیاسی برخی تمایلات ضدسلطنتی و جمهوریخواهی از خود بروز میدادند که با توجه به زمینههای فکری، سیاسی و اجتماعی موجود، این گونه دیدگاهها از کارآیی چندانی در جامعه برخوردار نبود. حتی دکتر مصدق بعد از حوادث 30 تیر 1331 و هنگامی که شاه کاملاً در موضع ضعف قرار داشت، در پشت قرآنی تعهد خود را به حفظ نظام سلطنتی و پرهیز از جمهوری خواهی و پذیرش ریاست جمهوری مینویسد و امضا میکند و آن را برای اطمینان خاطر نزد شاه ارسال میدارد. در واقع آن چه مصدق در آن زمان و شرایط بر آن پای میفشرد این بود که شاه سلطنت کند و نه حکومت تا قواعد نظام مشروطه سلطنتی بر طبق قانون اساسی و متمم آن در کشور جاری و ساری باشد. اما نگاه دکتر بقایی به شاه و عملکردهای وی برای تحکیم و استمرار سلطنت محمدرضا، از نوع دیگری بود. بقایی از همان ابتدای ورود به مجلس در دوره پانزدهم، طرف مشورت شاه قرار میگیرد و این رویه تا هنگام زوال حکومت پهلوی در سال 57 همچنان ادامه دارد. بویژه آنگونه که از خاطرات بقایی برمیآید شاه در شرایط بحرانی، نقش ویژهای برای بقایی قائل بوده و سلسله ملاقاتهایی برای رایزنی و مشورت در مورد چگونگی مواجهه با شرایط بین آنها صورت میگرفته است. بقایی چندین بار بر این موضوع تأکید میورزد که «همیشه این جور اتفاقات هم که میافتاد، شاه فوری دلش برای من تنگ میشد فوری احضار میکرد، نه این که من تقاضای ملاقات بکنم. همیشه در اینجور مواقع روز در میان، دو روز در میان ما احضار میشدیم.» (ص139) این مسئله دقیقاً حاکی از آن است که دکتر بقایی یکی از افراد کاملاً مورد وثوق و اعتماد شاه بوده و با توجه به جایگاهی که برای خود در عرصه سیاسی کشور و در جمع سیاستمداران و مسئولان مملکتی فراهم آورده بود، میتوانست نقش مهمی در کنترل قضایا و حوادث به نفع دربار و شاه داشته باشد. سرانجام این گونه نقش آفرینیهای بقایی به حدی میرسد که شاه در گیرودار مقابلهای که با دکتر مصدق آغاز کرده بود، تمامی نمایندگان طرفدار خود در مجلس را به پیروی از بقایی فرمان میدهد و در واقع بقایی به ریاست فراکسیون هوادار شاه منصوب میگردد: «آقای قائم مقامی مرا کشید به کناری و گفت که آقای دکتر من میخواستم به شما تبریک عرض کنم. گفتم چرا؟ گفت که وقتی ما میخواستیم مرخص بشویم از حضور اعلیحضرت مرا کشیدند به کناری و فرمودند که واقعاً دکتر بقایی این حرفها را زده بود؟ گفتم که بله. گفتند پس من به شما مأموریت میدهم که به او بگویید که هر کاری او در این جریانات بکند شما پیروی بکنید.» (ص321)
به این ترتیب زندگی سیاسی دکتر بقایی را باید در جهت تحکیم موقعیت شخص شاه در کشور دانست و تشکیلات سیاسی، اطلاعاتی و عملیاتی وی نیز در همین راه مورد استفاده قرار میگرفت. در ماجرای ترور رزمآرا، اگرچه حرف و حدیث فراوانی پیرامون نقش بقایی در این اقدام از طریق تحریک فدائیان اسلام وجود دارد و البته وی در خاطراتش آن را تکذیب میکند، اما دستکم این اعتراف را از وی میشنویم که «اتفاقاً چون قبلاً در ملاقاتهایی که با شاه کرده بودم راجع به نقش رزمآرا و این که من میبینم همچین خیالاتی دارد با هم صحبت کرده بودیم…» (ص139) و لذا حداقل آن است که بقایی و تشکیلات او در کشف طرح کودتای رزمآرا نقش مهمی داشتهاند و آن را به اطلاع شاه رساندهاند. همچنین از آن چه بقایی در این کتاب راجع به جزئیات طرح کودتای رزمآرا بیان میدارد، مشخص است که او و تشکیلاتش کار اطلاعاتی بسیار دقیقی در این زمینه انجام داده بودند.
موضوع دیگری که در خلال خاطرات دکتر بقایی جلب توجه میکند، آن است که وی اگرچه تلاشهایی را در جهت کوتاه کردن دست انگلیس از ایران انجام میدهد اما در مقابل، با حسابگریهای خاص خود این نکته را بخوبی دریافته است که آمریکا بسرعت در حال گسترش دامنه نفوذ خود در سطح جهان و کنار زدن استعمار پیر و فرتوت انگلیس است. بنابراین بقایی را باید جزو نیروهایی به شمار آورد که همگام با شاه، در مسیر نزدیکی به آمریکا گام برمیدارد و اساساً به عنوان یک عامل مهم در انتقال سلطه از انگلیس به آمریکا نقشآفرینی میکند. بقایی با برخورداری از حمایت نیروهای شهربانی تحت ریاست سرلشکر زاهدی به دفتر انتشارات و تبلیغات شرکت نفت ایران و انگلیس حمله میکند و سپس برای دستیابی به سریترین اسناد این شرکت و کشف شبکه سیاستمداران وابسته و تحت نفوذ انگلیس، خانه «سدان» را به اشغال درمیآورد و تمامی اسناد مزبور را در اختیار خود میگیرد. وی در ادامه، بخشی از این اسناد را در اختیار دکتر مصدق قرار میدهد که در مذاکرات هیئت ایرانی در شورای امنیت بسیار به کار میآید و موجب میشود تا انگلیس از شکایت به این شورا برای حفظ موقعیت خود در ایران، ناکام بماند و زمینه برای حضور پررنگتر آمریکا در کشور ما به صورت گستردهای فراهم آید. همچنین بخشهایی از این اسناد نیز به منظور افشای شبکه فراماسونری و وابستگان انگلیس در ایران، به صورت گزینشی در اختیار اسماعیل رائین قرار میگیرد که انتشار آنها ضربه سنگینی به پایههای نفوذ انگلیس وارد میآورد. اما در همین زمینه نباید فراموش کرد که هیچ گاه تمامی اسناد به دست آمده در خانه سدان منتشر نمیشود. دکتر بقایی در پاسخ به علت عدم انتشار بخشی از اسناد، میگوید: «... ولی من که وسیله انتشار ندارم. اینها هم به انگلیسی است همهاش، این را باید کسانی بیایند بخوانند و ترجمه کنند.» (ص403) با توجه به امکاناتی که دکتر بقایی طی سالهای قبل و حتی بعد از انقلاب در اختیار داشته، کاملاً معلوم است که ارائه چنین دلایلی برای عدم چاپ بخشهایی از اسناد خانه سدان، صرفاً به منظور شانه خالی کردن از بیان اصل ماجراست و لاغیر.
با این همه، دکتر بقایی تلاش دارد تا نه تنها در خاطراتش از خود یک چهره ملی به نمایش بگذارد، بلکه خویشتن را در جایگاه یک قهرمان ملی که در مسیر مبارزاتش بارها نیز در معرض کشته شدن واقع شده است، قرار دهد. در ماجرای تحصن وی به همراه آقای زهری در مجلس که در آستانه کودتای 28 مرداد و به همراه سرلشکر زاهدی صورت گرفت، به نقل از ایشان شرح مفصلی را راجع به طرح ترور وی در مجلس توسط هواداران جبهه ملی میخوانیم، حال آن که بقایی خود از بسیج حدود 200 نفر از اعضای حزب زحمتکشان برای حفاظت مجلس در مقابل حملات احتمالی سخن میگوید: «من یک تلگراف شهری کردم به دکتر مصدق که توی روزنامه هست که چون یک همچین چیزی هست و ظاهراً دولت از عهده جلوگیری برنمیآید اعلام بکنید که من دویست نفر از افراد حزب زحمتشکان را بیاورم برای حفاظت از مجلس آماده بکنم.» بدیهی است هنگامی که بقایی بالفعل از چنین توانایی و امکاناتی برخوردار است، بهرهگیری از آنها منوط به اجازه دکتر مصدق نبوده و طبعاً چنان چه احساس خطر جدی در این زمینه وجود داشت بیدرنگ میتوانست از افراد خود بخواهد تا برای مقابله با هرگونه مسئلهای آماده باشند. بنابراین اظهارات بقایی از نحوه آماده شدن وی و زهری برای مواجهه با خیل جمعیتی که قرار بود آنها را در مجلس به قتل برسانند یا در روز 29 مرداد به دار بکشند(!) بیش از یک داستانسرایی به نظر نمیرسد.
موضوع دیگری که دکتر بقایی قصد بهرهبرداری از آن را در مسیر چهرهسازی از خود دارد، ماجرای قیام 30 تیر 1331 و صدور حکم انتصاب مجدد دکتر مصدق به نخستوزیری است. همانگونه که در تاریخ ثبت است، در این قیام ملی، آیتالله کاشانی برجستهترین نقش را برعهده داشت و با صدور اعلامیه خود، دربار را به گونهای در فشار گذارد که برای شاه چارهای جز تن دادن به درخواستهای دکتر مصدق و نخستوزیری مجدد وی باقی نماند، اما در خاطرات دکتر بقایی هنگامی که بحث از قیام 30 تیر است، آیتالله کاشانی کاملاً در محاق قرار میگیرد و مصدق، نخستوزیری مجدد خود را مدیون دکتر بقایی میشود: «با آقای زهری صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید اسمی بیاوریم که اینها در برابر او نتوانند بگویند یکی من یکی او و توی جمع موجود همچین اسمی نبود. بالاخره فکر کردیم دیدیم غیر از اسم مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد... من برداشتم نوشتم که امضا کنندگان ذیل، تقریباً به این مضمون که متعهد میشویم که هیچ کس دیگری را برای نخست وزیری جز جناب آقای دکتر مصدق [مناسب نمیدانیم]. آن هم در موقعی بود که من صددرصد مخالف مصدق شده بودم...» (ص286) جالب اینجاست که در طول تعریف ماجرای قیام 30 تیر کلامی از نقش آیتالله کاشانی در استعفای قوام و نخستوزیری مجدد مصدق به میان نمیآید و حتی اشارهای به اطلاعیه بسیار معروف ایشان نیز نمیگردد و این در حالی است که دکتر بقایی علیالظاهر خود را طرفدار کاشانی نشان میدهد و او را به عنوان کاندیدای طیف خود برای ریاست مجلس معرفی میکند. ضمناً در مراحل بعدی بیان خاطرات نیز هر جا که دکتر بقایی یادی از آیتالله کاشانی میکند و تصویری از وی ارائه میدهد، به هیچ وجه مثبت و سازنده نیست و ایشان را در حد یک فرد ساده و توصیهنویس معرفی میکند و به این ترتیب نقش آیتالله کاشانی را در جریانات نهضت ملی شدن نفت محو و نابود میسازد.
علیرغم نقش برجستهای که دکتر بقایی در شکلگیری و هدایت جریانات مخالف دکتر مصدق و سرانجام کودتای ضدملی 28 مرداد 32 برعهده دارد، در عین حال از آن جا که وی نسبت به تنفر ملت ایران از بانیان و مجریان این کودتای ننگین آگاه است، سعی دارد تا خود را به هر ترتیب از اتهام همراهی و همکاری با کودتاچیان مبرا سازد و البته این تلاش مقرون به موفقیت نیست. دکتر بقایی در مورد ملاقات با عوامل ردهبالای کودتا در فاصله زمانی کوتاهی قبل از انجام آن میگوید: «... من رفتم دیدم نفر دیگرش هم آقای سرلشکر اخوی است... گفتند که بله تهیه مقدمات کودتایی شده و همه چیزش حاضر است و ما میخواهیم کودتا که انجام شد زمام امور را بدهیم به تو، یعنی تو نخستوزیر بشوی... » (ص351) سپس با ادعای این که وی مخالف کودتاست و حتی در صورت وقوع به مبارزه با آن برخواهد خاست، خاطرنشان میسازد: «... راه علاجش را هم به شما میگویم و آن این است که اول کار که کودتا میکنید مرا توقیف کنید. من وقتی زندانی باشم هیچ مسئولیتی ندارم، هیچ وظیفهای هم ندارم، دخالتی ندارم. ولی من اگر بیرون باشم حتماً در مقابل کودتا مبارزه میکنم.» (ص351)
گذشته از آن که در بطن این اظهارات، شأن و جایگاه مظفر بقایی در میان طیف کودتاچیان کاملاً مشخص است، اما طرح چنین ادعایی، این سئوال را مطرح میسازد که اگر وی واقعاً مخالف کودتا بوده است، چرا پس از آگاهی از آن، دست به اقدامات پیشگیرانه نزده است؟ جالبتر این که چند صفحه بعد (ص365) دکتر بقایی با بیان ملاقاتهای مستمر و دوستانه هفتگی خود با زاهدی ـ عامل اصلی کودتاـ به هنگام تصدی پست نخستوزیری، تمامی رشته ادعاهای ضدکودتا بودن خود را پنبه میکند.
محاکمات، تبعیدها و حبسهای دکتر بقایی که به فاصله چندی پس از کودتای 28 مرداد آغاز میشود اگرچه ظاهراً به دلیل اختلاف میان وی و زاهدی بر سر نحوه تجدید رابطه با انگلیس است اما در مجموع به نظر میرسد هدف از آنها چیزی بیش از تطهیر چهره و شخصیت دکتر بقایی به منظور حفظ وی برای نقشآفرینی در مواقع بحرانی و ضروری آینده، نبوده است. اساساً هنگامی که اظهارات دکتر بقایی را در مورد این بخش از زندگی خود مورد تأمل قرار میدهیم ملاحظه میشود که وی هیچ گونه دلیل قانع کنندهای برای دستگیری یا تبعید یا محاکمه خود بیان نمیدارد و صرفاً برای توجیه آنها به ذکر برخی دلایل کلی و مبهم مثل «دنباله قانون آقای دکتر مصدق» یا «قانون امنیت اجتماعی» میپردازد و حتی در بعضی موارد که استناد به این گونه مسائل نیز ممکن نبوده است اظهار میدارد: «بعد یادم نیست که روی چه جریاناتی، دنباله همین جریانات که مرا توقیف کردند» (ص390) و سرانجام نیز به خاطر نوشتن چند سطر اعلامیه، دادستان دادگاه ارتش، برای وی تقاضای اعدام میکند: «... بعد این دفعه ادعانامه صادر کردند برای همان چند سطری که من نوشته بودم به عنوان تزلزل صمیمیت در ارتش، منطبق با ماده نمیدانم شصت قانون که مجازاتش هم اعدام است، که یک سال در زندان بودم...»(ص391)
همانگونه که دکتر بقایی خود معترف است ماحصل قضایی صدور دادخواست اعدام برای وی، چیزی بیشتر از یک سال حبس نیست که البته با رجوع به متن خاطرات میتوان مشاهده کرد که ایشان دوران حبس خود را در چه شرایطی گذرانده است. از سوی دیگر در طول بروز اینگونه مسائل برای بقایی، هواداران وی در حزب زحمتکشان با اقدام به برپایی تظاهرات به نفع وی، به طور مستمر در حال منحرف کردن افکار عمومی از سوابق ایشان در ماجرای کودتای 28 مرداد بودهاند. چاپ کتابهایی مانند «محاکمات» که مجموعهای از اتهامات و دفاعیات ایشان است نیز در همین راستا قرار داشته است.
شاید بر مبنای همین چهرهسازیها است که پس از آغاز حرکت انقلابی مردم ایران در سال 56 و در شرایطی که شاه خود را در منگنه و مخمصه احساس میکند، همانگونه که در شهریور و آذر 1331 و در اوج درگیری با دکتر مصدق، به وی پیشنهاد نخستوزیری داده بود، این بار نیز وی را برای این منظور در نظر میگیرد. در واقع در شرایطی که انقلاب به نقطه اوج خود رسیده است، بقایی به عنوان یکی از مهمترین مشاوران شاه در تماس مستمر با دربار است و حتی جلسات مشترکی با اردشیر زاهدی و سپهبد ربیعی به منظور چاره اندیشی برای نجات شاه از سقوط دارد (ص431) که با توجه به شخصیت دو فرد اخیر میتوان به ماهیت عنصر سوم این جلسه نیز پی برد. جالب آن که در چنین شرایطی وقتی سخن از نخستوزیری بقایی به میان میآید وی آن را به طور مشروط میپذیرد (ص431) و این همه حاکی از نقش ویژهای بوده است که بقایی در ساختار رژیم پهلوی برای مواقع بحرانی برعهده داشته است. با توجه به چنین مسائلی است که سخن گفتن در مورد ادعاهای بقایی مبنی بر تشکر حضرت امام از وی!! و آماده بودن زمینههایی برای نخستوزیری او در ابتدای انقلاب!! (ص446) ضرورتی ندارد.
به طور کلی خاطرات دکتر بقایی بصراحت و روشنی بیانگر این واقعیت است که وی کوچکترین گامی در جهت پیروزی نهضت اسلامی و انقلابی مردم ایران برنداشت و خود بصراحت این مطلب را بیان میدارد: «من در جریان راهپیماییها و اینها مطلقاً شرکت نکردم.» (ص436) یا: «من تا آخر طرفدار بقای سلطنت بودم» (ص439) و همین مقدار برای تنویر ذهن آنان که کمترین شک و شبههای پیرامون شخصیت سیاسی و ماهیت فکری وی دارند، باید کافی باشد.
توضیحات در مورد کتاب خاطرات دکتر بقایی
- بقایی میگوید که هیچ آشنایی به سیاست نداشتم، در حالی که عملکرد او در قبال ماجرای هاشمی و نحوه بیرون کردن او از دور، نشان میدهد که بسیار خوب به بازیهای سیاسی وارد بوده است.
از طرفی وی مسئول تشکیل حزب دمکرات در کرمان میشود و این خود نیاز به فعالیت و آگاهی سیاسی داشته است.
بنابراین به نظر میرسد این که میگوید آشنایی به سیاست نداشتم، زمینهسازی باشد برای این که براحتی بتواند حضور خود را در کنار قوامالسلطنه و سپس «فریب خوردن» در ماجرای انشعاب از آن به همراه رضوی، محمدعلی مسعودی و خسرو هدایت را توجیه کند. لذا باید دید که ماجرای این انشعاب چه بوده است. خسرو هدایت و محمدعلی مسعودی چه کسانی بودهاند و خلاصه چه اشکالی در کار است که بقایی براحتی تنها با گفتن این که فریب خوردم، خود را از این ماجرا کنار بکشد.
- ضمن این که بقایی هیچ توضیحی درباره این فریب خوردن نمیدهد.(ص87)
- بقایی با متهم کردن تقیزاده در ماجرای تمدید قرارداد نفت، رضاشاه را از اتهام تبرئه میکند.(ص93)
- جالب است که بقایی از همان دوران اولیه نمایندگیاش، از جمله افراد طرف مشورت شاه بوده است و جلسات خصوصی مکرر داشتهاند. علت این ارتباط او با شاه چه بوده است؟ آیا دیگر نمایندگان همچنین ارتباطی را با شاه داشتهاند؟
بقایی نمیگوید شاه برای چه موضوعی او را احضار کرده بود. ضمناً وی هرگاه وقت ملاقات میخواسته در اختیارش قرار میگرفت.(ص96)
- لغو فرمان استانداری سورخ الدوله سپهر در جریان ملاقات خصوصی بقایی و شاه، میزان نفوذ وی را میرساند.(ص97)
- مجدداً بقایی تقیزاده را به نوعی محکوم میکند که رضاشاه تبرئه شود. در واقع هیچ اسمی از رضا شاه و تقصیر او در ماجرای تمدید قرارداد نفت نمیآورد. همچنین شرکت او در مراسم شکرگزاری برای رفع خطر از شاه در ماجرای 15 بهمن، میزان علاقه و بستگی وی را به شاه نشان میدهد.(ص102)
- ماجرای تغییر قانون اساسی و تشکیل مجلس مؤسسان چه بود و به کجا انجامید؟ آیا این مسئله با رضایت شاه صورت میگرفت و اگر چنین بود، دلیل استیضاح دولت ساعد توسط بقایی چه بود؟ و اگر بدون موافقت شاه بود چه کسانی و چگونه میخواستند دست به این کار بزنند؟(ص104)
- متن سخنرانی بقایی چه بوده است که از آن تعبیر به انتحار سیاسی شد؟(ص105)
- اعتقادات مذهبی بقایی کاملاً روشن میشود.(ص109)
- آیا در مورد ماجرای محمدمسعود به خود بقایی نمیتوان شک کرد؟(ص110)
- چرا به طور طبیعی بقایی میبایست رهبری حرکت را عهدهدار شود. آیا به صرف ارائه استیضاح ؟ و دیگر هیچ شرط و شرایط دیگری لازم نبود؟(ص112)
- اقدامات مظفر بقایی در جهت به راه انداختن گروهها و سازمانها و جمع کردن عدهای دور خود و خلاصه کار تشکیلاتی کردن بسیار جالب است و کمتر نمونههایی مانند آن را میتوان یافت.
این اقدامات شباهت زیادی به نحوه عملکرد حزب توده دارد و بعید هم نیست که از طرز کار آن حزب الگوبرداری شده باشد؟
بقایی از این عناصری که در قالب سازمانهای مختلف گرد خود جمع میکند، در جهت اقدامات اطلاعاتی و هدایت آنها در قالب گروههای فشار بهرهبرداری میکند.(ص121)
- ماجرای کشته شدن هژیر چه بود و چرا بلافاصله بقایی و مکی به عنوان متهم در این ماجرا دستگیر میشوند؟(ص122)
- در ماجرای انتخابات شانزدهم که سرلشکر زاهدی به عنوان رئیس شهربانی کشور به نوعی با جبهه ملی تازه شکل گرفته همراهی و مساعدت میکند، در واقع به دلیل اعتقاد قلبی و همکاری با آن نیست بلکه تمامی این مسائل با طراحی خود شاه برای جلوگیری از یکهتاز شدن رزمآرا صورت میگیرد. بنابراین هنگامی که دکتر مصدق در دولت اول خود زاهدی را به عنوان وزیر کشور منصوب میکند، به این نکته توجه کافی نداشته است که همکاریهای قبلی او با جبهه ملی و اعضای آن، تماماً براساس خدمت به شاه بوده است و از این پس نیز در همان مسیر حرکت خواهد کرد. (ص129)
- مخالفت جبهه ملی با رزمآرا به چه دلایلی بود؟ آیا به صرف این که او نقشه کودتا علیه شاه داشت با وی مخالف بودند یا به دلیل اشکال در برنامههایش و یا وابستگیاش به بیگانگان؟ اگر مسئله وابستگی به بیگانگان مطرح بود، شاه هم این وابستگی را داشت.
جبهه ملی در مخالفت با رزمآرا تا چه حد با دربار هماهنگ بود و آیا ارتباطاتی بین آنها در این زمینه برقرار بود؟ (ص132)
- این اظهارات بقایی بسیار مهم است: اولاً او به طور مستمر با شاه ملاقات داشته است، ثانیاً اطلاعاتی را راجع به قصد کودتای رزمآرا به شاه داده و طبعاً با یکدیگر راجع به چگونگی مقابله با این مسئله به بحث و تبادل نظر پرداختهاند. ثالثاً شاه در چنین مواقع و شرایطی حساب ویژهای روی بقایی باز میکرده است به طوری که هر دو سه روز یک بار با وی ملاقات داشته است. شاید علت این حساب باز کردن به دلیل، نقشی بوده که بقایی در مجلس داشته و اطلاعاتی که میتوانسته از جاهای مختلف جمعآوری کند و همچنین یک تشکیلات با تعدادی نیروی آماده به کار نیز در اختیار داشته است.
البته یک سئوال در اینجا مطرح میشود و آن بازداشتها و مزاحمتهای شهربانی و دادگستری و ارتش برای بقایی است. آیا این مسائل جنبهای حقیقی داشته یا صرفاً پوششی بوده است؟! بقایی که ملاقاتهای مکرر با شاه داشت و در واقع به عنوان طرف مشورت وی در مسائل مهم به شمار میآید، آیا شاه برای جلوگیری از زندانی شدن او یا آزادی وی، هیچ اقدامی نمیکرد؟!(ص138)
- بقایی از کجا راجع به نقشه کودتای رزمآرا چنین اطلاعات دقیقی را دارد؟ یا افراد خودش این اطلاعات را کسب کردهاند و یا توسط شاه و عوامل اطلاعاتی رژیم این اطلاعات در اختیار وی گذارده شده است که حاکی از ارتباط تنگاتنگ وی با شاه است.
آیا چنین اطلاعات و روایتی توسط فرد دیگری نیز عنوان شده است؟(140-139)
- علت دقیق تقاضای اعدام برای بقایی چه بوده است؟ آیا در شرایطی که ضارب رزمآرا یعنی خلیل طهماسبی عفو میشود، میتوان به واسطه آن مسئله برای بقایی تقاضای اعدام یا حتی مجازات کرد؟
آیا تقاضای اعدام به واسطه اتهام بقایی برای ترور علاء بوده است؟
یا آن که بواسطه ملاقاتی که بین او و نواب صفوی صورت گرفته است؟ که البته در این زمینه به مسئله ترور رزمآرا مربوط میشود.
نکته مهمی که هست این که اگر گفته نواب صفوی را بپذیریم که ملاقات بقایی با او در آبان ماه 29 و به منظور ترور رزمآرا بوده باشد، آن وقت نقش بقایی در اجرای طرحها و نقشههای دربار بسیار چشمگیر میشود.
با توجه به این که طبق مصوبه مجلس خلیل طهماسبی عفو شد، دلایل پیگیری پرونده ترور رزمآرا چه بود و چرا بقایی مدعی است که میخواستند با اثبات ملاقات وی و نواب صفوی در آبان 29 برای او پاپوش درست کنند؟(ص145)
- راجع به «بهرام شاهرخ» تحقیق شود.(ص148)
- بقایی تلاش دارد فدائیان اسلام و نواب صفوی را با شاه در ارتباط نشان دهد و حتی ماجرای ترور رزمآرا را نیز به مسائل مالی مرتبط سازد. به این ترتیب سازمان فدائیان اسلام از یک گروه اعتقادی به یک گروه تروریستی تغییر ماهیت میدهد.
در این زمینه باید راجع به ماجرای انشعاب کرباسچیان از فدائیان اسلام تحقیق شود. (ص148)
- دفاع بقایی از سلطنت و مقابله با هرگونه حرکت مخالف رژیم شاهنشاهی(ص163)
- بقایی در اینجا بصراحت نمیگوید که آیا بالاخره آن 60 هزار تومان را گرفت یا خیر، هر چند از محتوای کلامش چنین برمیآید که آن سهام بینام را قبول کرده است. البته بعداً از این مسئله به عنوان دام یاد میکند و طوری صحبت میکند که انگار از آن دام جان سالم به در برده است
از طرفی بقایی در آن زمان شبکه اطلاعاتی خودش را داشت. آیا واقعاً نسبت به ماهیت آقای حمیدی بیاطلاع بوده است؟ به عنوان نمونه وی میگوید رفقای ما به اسناد یکی از شبکههای حزب توده دسترسی پیدا کرده بودند. این رفقا چه کسانی و در چه سازمانهایی بودند و چگونه توانسته بودند به این اسناد دسترسی پیدا کنند. آیا برای بقایی که چنین رفقا و تشکیلاتی داشت، پی بردن به ماهیت حمیدی در آن شرایط کار سختی بود، بویژه این که قصد داشت چنین پول هنگفتی را به او بدهد؟ ضمن آن که شرکت مزبور متعلق به یک فرد روسی بود و کاملاً میبایست راجع به ارتباط آن با حزب توده مراقبت به عمل میآمد.(ص165)
- در اینجا بقایی اعتراف دارد به این که تیمهای تعقیب و مراقبت داشته است. پس چرا در مورد حمیدی چنین شیوههایی به کار گرفته نشد؟
ضمناً در مورد آقای ناصر زمانی نیز تحقیق شود چرا که اظهارات وی درباره نقش بقایی در قتل افشار طوسی مهم است.(169)
- در واقع چنین به نظر میرسد که مسئله پیگیری و تحقیق درباره قتل افشار طوسی، به نوعی لوث و ماست مالی میشود و خلاصه با اقداماتی که صورت میگیرد نهایتاً یک گزارش بیسرو ته از آن تهیه میگردد و آخر هم چیزی معلوم نمیشود. (ص173-172)
- این که بقایی خود را تا این حد موظف و مکلف به دفاع از شاه و حیثیت و اعتبار او میبیند، به چه دلیل است؟
از طرفی بقایی با انگلیسیها نوعی چالش را آغاز میکند. آیا در این زمینه بقایی دچار وابستگیهایی به آمریکا نیست؟(ص178)
- فردی که بقایی از وی یاد میکند ولی اسمش را نمیگوید، به هر حال وابسته به شرکت نفت و از جمله عوامل انگلیسیها بوده است
بعدها نیز مصدق وی را به کار میگیرد و موجبات دلخوری وی میشود. به طور کلی حساسیت بقایی روی عوامل انگلیسیها خیلی زیاد است و به نظر میرسد در چنین وضعیتی وی نسبت به آمریکا خوشبین بوده است.
اساساً اقدام وی در تصرف خانه سدان و کشف اسناد آن، آیا یک اقدام متکی به خود بوده یا خط آن از جای دیگری داده شده است؟(ص181)
- در حالی که به گفته خود بقایی، او و مصدق شمشیرهایشان را برای یکدیگر کشیدهاند و حالت تخاصم در میانشان برقرار است، چگونه واحدی و فدائیان اسلام نقشه میکشند که با دستگیری بقایی، از مصدق کار مهمی را بخواهند. آیا عقلانیتر این نبود که آنها برای عملی کردن این نقشه خود به سراغ یکی از دوستان مصدق میرفتند و نه دشمنانش؟
هدف بقایی از بیان این مسئله چیست؟(192-191)
- بقایی مجدداً از ملاقاتهای مکرر و زیاد خود با شاه میگوید و باید دید این ملاقاتها بر چه اساسی شکل میگرفته است.
جالب این که ملاقاتهای مزبور در کوران مسائل مربوط به نهضت ملی شدن نفت و درگیریهای میان دولت و شاه صورت میگیرد.(ص193)
- برخورد مصدق با سهامالسلطان بیات به دلیل این که وی را نوکر انگلیسیها میداند در صورتی که مقایسه شود با برخورد وی با هدایتالله متین دفتری که او هم وابسته به انگلیسها بود، جالب است. (ص195)
- اینگونه عملکردهای بقایی کاملاً حکایت از روحیه تشکیلاتی او دارد و این که وی برای پیشبرد کارهای خود، نیاز به وجود چنین تشکیلات و عناصری داشته است.(ص211)
- تیمهای تعقیب مراقبت بقایی تمامی عملکردهای نیروهای انگلیسی و مخالفان او را تحت نظر میگرفتند و تقریباً یک سازمان کار آمد بودند.(ص211)
- بقایی به دلایل و انحای گوناگون سازمانهای متعدد و جدیدی را به وجود میآورد.(ص211)
- بقایی به چه جرائی و با پشتیبانی چه فرد و یا سازمان و نهادی، اقدام به تصرف سازمان تبلیغات و انتشارات شرکت نفت میکند. با توجه به قدرتی که انگلیسیها در آن زمان داشتند آیا بقایی صرفاً با تصمیم خود، میتوانسته دست به چنین کاری بزند.
یا پس از آن، تصرفخانه سدان با چه پشتوانهای صورت گرفته است؟
به نظر میرسد باید به دنبال پشتوانههای بقایی در طراحی و اجرای این برنامهها بود.
بقایی میگوید ترتیبات قانونی تصرف خانه سدان را فراهم کردیم و زاهدی هم که رئیس شهربانی بود، نیرو در اختیار گذارد ولی نهایتاً میگوید رفتیم و تصرف کردیم و معلوم است نیروی عمده این کار از افراد تحت نظارت خود او بودهاند. به هر حال نوعی همکاری میان دستگاه قضایی، شهربانی و بقایی در این ماجرا به چشم میخورد که نباید بسادگی از آن گذشت.
خوب است راجع به زاهدی در این زمان تحقیق شود و ارتباطهای او مشخص گردد چون زاهدی در جریان کامل ماجرای تصرف تصرف خانه سدان بوده است.(ص212)
- زاهدی کمال همکاری را هم با بقایی به عمل میآورد و دستگاه فتوکپی که آن موقع بسیار اهمیت داشته است را در اختیار وی میگذارد. بنابراین زاهدی و بقایی دقیقاً در یک جهت کار میکردهاند و در صورتی که کوچکترین اختلافی بین آنها بوده، زاهدی تا این حد با وی همکاری نمیکرد.
بقایی میگوید زاهدی گفته است که ماجرا را به دکتر مصدق اطلاع دهم ولی به نظر میرسد زاهدی قبل از هماهنگی با دکتر مصدق باید با شاه هماهنگ بوده باشد.
حال باید دید شاه با چه کسانی هماهنگ بوده است؟(ص218)
- در تمام طول این خاطرات اگرچه اشخاص زیادی هستند که بقایی حتی آنها را متهم به ارتباط با انگلیسیها میکند و در مخالفت با آنها حرف میزند اما هیچگاه به آنها توهین و لفظ ناشایستی روا نمیدارد، تنها و تنها هنگامی که نامی از مهندس بازرگان میآورد، بدون این که هیچ چیز دیگری درباره او بگوید، لفظ پفیوزی را برای وی به کار میبرد و این نشانه کینه عمیق وی نسبت به بازرگان است. لذا باید دید علت این کینه چیست؟ ضمناً در این باره هم باید تحقیق شود که علت برکناری بازرگانی چه بوده است؟(ص218)
- در اینجا نکته بسیار مهمی از طرف بقایی مطرح میشود و آن گذشته از این که روحیه شخصی وی را در جمعآوری اسناد و مدارک محرمانه نشان میدهد، همکاری وی با اسماعیل رائین است. همان طور که میدانیم رائین با آمریکائیها در تماس بود و نگارش کتاب فراماسونری توسط وی نیز با کمک آمریکاییها که اسناد بسیاری را در اختیارش گذاردند ممکن شد. در این زمینه نیز ملاحظه میکنیم که بقایی درست مثل آمریکائیها اسناد مهمی را در اختیار وی قرار میدهد. آیا از این مسئله نمیتوان به هماهنگی میان بقایی و آمریکا پی برد؟(221-220)
- بقایی برای رسیدگی به اسناد مزبور، یک تشکیلات فراهم آورده بود و آن طور که میگوید گویی خودش نیز با جدیت روی آنها مشغول کار بود.(ص221)
- تأکید مجدد بقایی بر ارتباط مستمر با شاه و حتی ادعای نفوذ داشتن بر او.(ص237)
- منصور رفیعزاده از اعضای قدیمی ساواک و از مرتبطین با سازمان سیا و همچنین مسئول دفتر ساواک در نیویورک بوده است و وجود چنین رابطه صمیمانه و پراعتمادی بین بقایی با او بیانگر واقعیتهای بسیاری میتواند باشد. رفیعزاده از اعضای حزب زحمتکشان بوده و ارتباط وی با بقایی در دوران بعد از انقلاب هم ادامه مییابد و از نزدیکان وی به شمار می آید به طوری که در جلسات بیان خاطرات وی نیز حضور داشته است.(ص238)
- دکتر بقایی خصلتهای خود را به دکتر مصدق نسبت میدهد. در واقع بقایی که خود دستور قتل افشار طوس را داده بود، در اینجا دکتر مصدق را متهم به صدور دستور ترور خود میکند.(ص239-238)
- آیا واقعاً صحنهای را که بقایی تصویر میکند میتوان پذیرفت؟ آیا مصباحزاده این احتمال را نداده که بقایی مثلاً کاغذ را از دست او بگیرد تا با دقت بخواند؟ از طرفی بقایی چطور آن چند کلمه را که به خط ریز نوشته شده بود، در فاصله زمانی بسیار کوتاه و در حالی که کاغذ در حال حرکت است توانسته بخواند؟(ص246)
- بقایی به این ترتیب مصدق را متهم به دخالت غیرمجاز در انتخابات هفدهم میکند. باید دید وی بر چه اساسی، مجلس هفدهم را زیر سئوال میبرد.
در واقع ماجرای کودتای 28 مرداد در زمان مجلس هفدهم اتفاق افتاد. شاید بقایی سعی دارد چنین بنماید که مجلس هفدهم اصلاً زیر نظر مصدق و حتی با دخالتهای غیرقانونی وی شکل گرفت و خلاصه مصدق با چنین مجلسی هم نتوانست کنار بیاید.(ص248)
- کاملاً مشهود است که بقایی در خاطرات خود به انحای گوناگون سعی دارد مصدق را دستکم دارای گرایش به انگلیسی و عوامل آن معرفی کند و بلکه شاید بخواهد به نوعی وابستگی مصدق به خود انگلیسیها را نیز القاء کند. در تمامی مواردی که مطرح میشود مانند وابستگی متین دفتری یا طاهری یا دیگران به انگلیس، مسئله به گونهای از سوی بقایی مطرح میشود که به نظر مسئله چیزی بالاتر از بیتفاوتی مصدق یا بیتدبیری وی نسبت به انگلیس به ذهن متبادر میشود.(ص248)
- بقایی به نقطه اصلی اختلافات خود با مصدق اشاره میکند و آن این که مصدق قصد داشته محمدرضا و رژیم شاهنشاهی را برکنار سازد و خود همه کاره شود. از طرفی مصدق از نگاه بقایی، فردی است که دستکم با عوامل انگلیس در ایران ارتباط صمیمانه دارد و به این ترتیب حداقل در صدد برکناری انگلیس از نفوذش در ایران نیست.(ص256)
- با توجه به این که قوام مهره انگلیسیها بود و در صورت ماندن در پست نخستوزیری سیاست انگلیس را در کشور تقویت میکرد، بقایی علیرغم اختلافات شدید با مصدق و با وجود تمامی مسائلی که تا پیش از این از او دیده بود، برای جلوگیری از روی کار ماندن قوام، مصدق را مطرح میکند و از نخستوزیری او حمایت به عمل میآورد.(ص286)
- بقایی میگوید وکلای «غیرشاهی» در حالی که خودش یک وکیل شاهی تمام عیار به شمار میآید.(ص287)
- بقایی خود را در حد رهبریت مردم مطرح میکند و هیچ اسمی از آیتالله کاشانی نمیآورد. از طرفی علت عدم توفیق خود را در کنترل مردم، تحریکات تودهایها میخواند.(ص288)
- این قسمت یکی از مهمترین و روشنگرترین فرازهای خاطرات بقایی است از این جهت که اولاً میزان طرفداری و وفاداری او نسبت به شاه مشخص و معلوم میشود. ثانیاً روشهای او برای جلوگیری از تهاجم مستقیم مردم به شاه مشخص میشود به این ترتیب که وی با «شل و پل» کردن اطرافیان شاه، هم جهتگیریهای مردم را از این که متوجه شخص شاه شود، منحرف میسازد و هم این که به شاه نشان میدهد که چگونه میتواند برای آرام ساختن مردم دست به اقدامات جنبی و انحرافی بزند. ثالثاً این که در چنین شرایطی ملاقاتهای مستمر و مکرر با شاه دارد و تاحدی به شاه نزدیک شده است که به وی پیشنهاد نخستوزیری میشود. رابعاً در تمام طول تعریف ماجرای 30 تیر 1331 کلامی از نقش آیتالله کاشانی در استعفای قوام و نخستوزیری مجدد مصدق و خلاصه قیام سی تیر بیان نمیکند و این نکتهای است که جای تأمل بسیار دارد، هر چند که وی علیالظاهر خود را طرفدار کاشانی نشان میدهد و او را کاندیدای طیف خود برای ریاست مجلس میخواند. ضمناً در مراحل بعدی که ایشان یادی از آیتالله کاشانی میکند، تصویری که از وی ارائه میدهد، به هیچ وجه مثبت و سازنده نیست و در حد یک آخوند ساده و توصیه نویس است و به این ترتیب نقش ایشان را در جریانات نهضت ملی شدن نفت با زیرکی تمام، محو و نابود میسازد.
- ضمناً بقایی میگوید شاه تا آن موقع عملی خلاف نهضت انجام نداده بود و به این ترتیب میخواهد شاه را حداقل همراه و همگام مردم در نهضت نشان دهد که این هم از نعلهای وارونه تاریخ است.(ص299)
- شاه، دوبار، یکی حدوداً در شهریور 31 و دیگری حدوداً در آذر 31 از بقایی برای احراز پست نخستوزیری دعوت به عمل آورد تا به جای مصدق عهدهدار این پست شود و این نشان از اعتماد کامل شاه به بقایی دارد.(ص300)
- کاملاً مشخص است که بقایی عدهای دارو دسته «تربیت شده» و تعلیم دیده برای اقدامات تعقیب و مراقبت و دستگیری و اینگونه امور که از جمله وظایف سازمانهای رسمی امنیتی و انتظامی است، در اختیار دارد و در مواقع مناسب از آنها بهره میگیرد. حال این که این گروه از طرف مقامات رسمی نیز مورد حمایت قرار میگرفت، باید بیشتر در مورد آن تحقیق شود. حداقل در مورد تصرف خانه سدان این مسئله واضع است که همکاری صمیمانهای بین زاهدی رئیس شهربانی و بقایی وجود داشته است.(ص300)
- در این اظهارات بقایی مشخص میشود که خلیل ملکی جایگاه ویژهای در حزب زحمتکشان داشته طوری که اسم حزب به پیشنهاد او گذارده میشود و قائممقام او بوده است. بنابراین حزب زحمتکشان را باید حاصل فعالیت مشترک بقایی و خلیل ملکی دانست چرا که قبل از آن حزبی وجود نداشته و با آمدن انشعابیون حزب توده، این حزب شکل میگیرد.
از طرفی پس از ایجاد دو دستگی که به نظر میرسد در این زمینه نیز اختلاف نظر خلیل ملکی و بقایی در مورد اصل رژیم شاهنشاهی باعث آن میشود، پایگاه خلیل ملکی به آن حد قوی بوده است که در واقع بقایی ناچار از ترک آن میشود. در حقیقت اختلاف آنها بر سر این بوده که خلیل ملکی و هوادارانش هوادار جمهوری بودند بقایی طرفدار نظام شاهنشاهی و شاه و حتی در حال همکاری با زاهدی برای کودتا علیه مصدق. اما پس از این که بقایی خود را ناچار از ترک حزب میبیند و چون با بهرهگیری از پایگاه خود در میان اعضای حزب نمیتواند رهبری خود برآن را استمرار بخشد، متوسل به همان دارو دسته خود میشود و با گسیل داشتن آنها به مقر حزب و ضرب و شتم خلیل ملکی و هوادارانش آنها را از حزب بیرون میراند و دوباره خودش با استفاده از این قوه قهریه، بر آن مسلط میشود.
در واقع سئوال این است که اگر بقایی پس از بروز دو دستگی، از حزب بیرون میآید و میگوید این حزب و این شما، چرا دوباره برای تصدی ریاست حزب متوسل به قوه قهریه و اعزام چماقداران خود برای تصرف مقر حزب میشود؟(ص308)
- در ماجرای انشعاب آقای هاله نیز بقایی نشان میدهد که از قدرت و بازوی اطلاعاتی قدرتمندی برخوردار است و در مقابل تمامی اینگونه حرکتها- گذشته از این که ریشه و منشاءش چه بوده است- قدرت مقاومت و پیشگیری دارد.(ص309)
- برای بقایی «ضدانگلیسی» بودن یک ملاک اصلی برای همکاری به شمار میرفت و چون زاهدی را یک نیروی ضدانگلیسی شناخته بود، با او همکاری میکرد.(ص315)
- همانگونه که تعطیلی روزنامه شاهد توسط زاهدی باید ریشهیابی شود، مسئله دستگیریها و تبعیدها و محاکمات بقایی نیز باید بررسی شود و علل واقعی آن به دست آید.(ص316)
- بقایی در اینجا هم نمیگوید دروغ شاه بلکه اصرار دارد بر این که اگر انتخابات دارای اشکال و ایراد بود، این به دولت برمیگردد و «دروغ دولت» باید مشخص شود.
وی ضمناً در همین زمان همچنان در کار گروه سازی است و سازمانی را تحت عنوان «سازمان نظارت آزادی» تشکیل میدهد. تفاوت این دوره با قبل از کودتا آن است که در شرایط حاضر، رژیم از موقعیت نسبتاً مستحکمی برخوردار است و تمام صداهای مخالف را سرکوب کرده و قطعاً تشکیل چنین سازمانی نمیتواند بدون موافقت و هماهنگی رژیم باشد. به این ترتیب بقایی سعی دارد همچنان چهره یک مبارزه را از خود به نمایش درآورد.(ص318)
- بقایی مدافع شاه در مقابل مصدق است و از حقوق و اختیارات او دفاع میکند. و به همین خاطر است که در ادامه میخوانیم شاه تمامی هواداران خود در مجلس را به پیروی و اطلاعات از بقایی فرا میخواند و در واقع بقایی نماینده مخصوص شاه در میان وابستگان به دربار میشود.(ص320)
- بقایی تلاش میکند تا چیزی از اختیارات شاه در مقابل مصدق کم نشود.(ص323)
- بقایی از این تعبیر استفاده میکند که شاه زود به زود دلش برای من تنگ میشد اما واقعیت قضیه این است که بقایی در ارتباط تنگاتنگ با شاه بود و نقش بسیار مهمی را هم در دفاع از موقعیت و جایگاه او ایفا کرده و شاه نیز به این مسئله کاملاً واقف بوده است. بنابراین همانگونه که بقایی خود بارها تکرار میکند، هرگاه بحرانی در مملکت به وجود میآمده، ملاقاتهای او و شاه به صورت روزانه یا یک روز در میان صورت میگرفته است.(ص324)
- خیلی جالب است که بقایی هنگامی که در سال 63 در حال بازگویی خاطرات خود است و حتی زمانی که میخواهد نکتهای کاملاً منفی را درباره شاه بیان کند، از او به عنوان «اعلیحضرت» یاد میکند و این نشانه عمق وابستگی او به شاه است. (ص327)
- با توجه به روابط نزدیک بقایی و شاه و با توجه به این که شاه گفته بود که طرفدارانش از بقایی پیروی و اطاعت کنند، چگونه است که در این مورد، بقایی اظهار بیاطلاعی میکند و شاه در این باره با وی صحبت نکرده و به وی دستور استعفا نداده است.(ص335)
- در این دوره پرالتهاب و حساس، همراهی و همگامی بقایی و زاهدی کاملاً مشهود و محرز است. ضمن آن که بقایی از بسیج حدود 200 نفر اعضای حزب زحمتکشان برای حفاظت مجلس سخن میگوید که عده کمی نیست.(ص337)
- بقایی در اینجا داستانی را میگوید که هیچ معلوم نیست حقیقت داشته باشد. خودش احتمال میدهد که قرار بود دادگاهی و اعدام شوند. بعد میگوید میخواستند بریزند و ما را داخل مجلس بکشند. بعد هم میگوید هیچ اتفاقی نیافتاد. آیا این همه برای قهرمان سازی مفت و مجانی از خود و پاککردن همکاری و همراهیاش با زاهدی نیست؟(ص340)
- در این زمینه هم بقایی با استناد به اظهارات یک فرد مجهولالهویه، داستانسرایی میکند. در کجای دنیا رسم است که متهم را کنار پنجره بنشانند و دو نفر مأمور کنار یکدیگر بنشینند. معمول و مرسوم آن است که متهم در میان دو مأمور قرار میگیرد.(ص343-342)
- چطور میشود که بقایی با دیدن عکس مجسمه در حال سرنگونی رضا شاه تعیین میکند که جریان ضدسلطنت شکست میخورد. آیا مثلاً رضاشاه مشخص مقدسی بود و اهانت به مجسمه وی، مشمول عذاب و قهر الهی میشد؟(ص345)
- بقایی با پیش کشیدن یک موضوع حاشیهای و شرح و تفصیل درباره آن از پاسخگویی به این سئوال در مورد ملاقات با شاهرخ و ارنست پرون طفره میرود.(ص348)
- بقایی هم معلوم نیست خودش را مسخره کرده است یا ما را؟! اگر ایشان واقعاً مخالف کودتا بود براحتی میتوانست حال که از ماجرای آن مطلع شده آن را به مقامات مسئول دولت اطلاع دهد و اگر هم موافق کودتا بوده بصراحت بگوید که بله بنده هم موافق بودم و با آن همکاری کردم. این حرفهای مضحک و بیمعنا دیگر چیست؟!
اما در عین حال از همین حرفها به یک نکته مهم میتوان پی برد و آن این که کودتاچیان بقایی را به عنوان رهبر سیاسی کودتا قبول داشتند و با او هماهنگی کرده بودند.
البته در این ماجرا، یک سئوال وجود دارد. بقایی هنگامی که در مجلس متحصن میشود، به گفته خودش از طرف نیروهای مصدق دستگیر میگردد که مدعی میشود نقشه قتلش را در بین راه کشیده بودند. پس اگر بقایی توسط نیروهای سرلشکر اخوی دستگیر نمیشود چرا به قول خودش در حالی که از ماجرای کودتا اطلاع یافته بود، اقدام به مقابله با آن نمیکند؟(ص351)
- از زمان این واقعه تا کودتای 28 مرداد دو سه هفته بیشتر طول نمیکشد. آیا در همین مدت آن برادرها مصدقی میشوند و آن مسائل اتفاق میافتد؟(ص352)
- اگرچه سئوالی که از بقایی میشود میتواند باب گفتگویی را درباره نقش آقای کاشانی در ماجراهای نهضت ملی باز کند اما بقایی تنها به گفتن همین جمله بسیار کوتاه در مورد آقای کاشانی اکتفا میکند.(ص352)
- روابط گرم بقایی با سپهبد زاهدی و همکاری مستمر با او در امور دولت بعد از کودتا.(ص365)
- شأن و موقعیت بقایی در دوران بعد از کودتا به این ترتیب مشخص میشود و قاعدتاً این موقعیت مرهون خدماتی بوده است که در جریان طراحی و انجام آن کودتا از وی مشاهده شده است.(ص359)
- اگر این مأموران واقعاً قصد تحت نظر داشتن بقایی را داشتند، قاعدتاً میبایست 24 ساعته در خانه وی باشند ولی آن گونه که بقایی میگوید، حضور این مأموران از ساعت 8 شب به بعد در خانه وی، بیشتر به نظر میرسد برای مراقبت و حفاظت از وی در ساعات شب بوده است و الله اعلم.(ص361)
- این زمانی است که روابط بقایی و زاهدی کاملاً حسنه است و زاهدی پیشنهاد افراد برای بعضی از مسئولیتهای دولتی را به بقایی واگذار کرده است. حال در این شرایط آقای کاظمی از کجا میداند که قرار است در آینده روابط بقایی و زاهدی تیره شود و لذا الان نگران شرایط آن زمان است؟ خود بقایی این قضیه را از کجا میداند و این پیشگویی چه مبنایی دارد؟(ص365)
- بقایی توضیح نمیدهد که این کمیسیون بنا به چه جرمی یا اتهامی یا سوءنیتی، وی را محکوم به تبعید به جزیره هرمز کرده بود.(ص368)
- این مسأله علاقه وافر بقایی به مشروبات الکلی را میرساند. البته وی در شرح ماجرا به گونهای تعریف میکند که گویی این عرق برای وی حکم نوشیدنی داشته و مثلاً از کم شدن آب بدنش جلوگیری میکرده ولی مگر دیگرانی که آنجا بودند و عرق نمیخوردند، میمردند؟ بنابراین زنده ماندن بقایی به واسطه وجود آن بطریهای عرق، به خاطر علاقه و اعتیادی بوده که وی به مشروبات الکلی داشته و تحمل دوری از آنها برایش بسیار مشکل بوده است.
اتفاقاً وی وقتی از لیوان ویسکی در زندان قبل از کودتای 28 مرداد هم صحبت میکند، آن را خیلی دلنشین توصیف میکند بخصوص آن که ویسکی از جمله مشروبات بسیار قوی است و خوردن یک لیوان آن کار هر کسی نمیتواند باشد. [ص345](ص370)
- بلافاصله پس از تبعید دکتر بقایی، جریان حمایت از وی و قهرمان سازی از او شروع میشود و به این ترتیب در واقع مراحل تطهیر چهره وی طی یک برنامه حساب شده، به اجرا درمیآید. طبیعی است در این جریان، نقش عوامل حزب زحمتکشان و دستهجاتی که دکتر بقایی در طول سالهای گذشته حول خود به وجود آورده بودند، کاملاً مورد توجه قرار داشته باشد.
چند روز تبعید به جزیره هرمز، بعد رفتن به اراک تا آبان ماه، کمترین کاری بود که برای پاک کردن سابقه بقایی لازم بود.(ص372)
- بقایی در صحنه 378، داستانی را سر هم میکند که نه چندان سر و ته دارد و نه اجزای آن ربط منطقی به یکدیگر. میگوید روزنامههای مخفی تودهای نوشتند که «جلوی انتخابات گرفته شد، که چون قانون نفت باید بیاید توی مجلس و تصویب بشود و فلانی با سابقهای که دارد نمیتواند سکوت بکند این است که انتخابات کرمان را به تأخیر انداختند که فلانی دیرتر انتخاب بشود که این قانون از مجلس گذشته باشد.» و بعد بر مبنای همین مسئله میگوید که آنها داشتند علیه من زهرپاشی میکردند و من تصمیم گرفتم که کفنبپوشم و به طرف تلگرافخانه بروم و بعد میگوید خبر داشتم از طرف لشکر یکی را مأمور کردهاند که مرا بزند و قس علیهذا و خلاصه کمیسیون امنیت ملی تصمیم گرفت مرا به بافت و بعداً یکسال به زاهدان تبعید کند. حال آن که:
اولاً آنچه به ادعای بقایی در روزنامههای مخفی تودهای نوشتهاند نه تنها زهرپاشی علیه او نیست بلکه مدح است.
ثانیاً به فرض که چند روزنامه مخفی تودهای علیه ایشان سم پاشی کنند، راه انداختن دارو دسته به سمت تلگرافخانه در اعتراض به این مئسله چه وجهی و ربطی دارد؟!
ثالثاً به فرض که ایشان در اعتراض به تودهایها بخواهد راهپیمایی به راه بیاندازد، چرا باید از طرف دولت آن موقع که اصلاً ضدتودهایها بود، بخواهند ایشان را هدف قرار دهند. تازه میبایست از این راهپیمایی استقبال هم میکردند.
رابعاً مستندات بقایی برای طرح موضوعاتی از این قبیل چیزی جز «میگفتند»، «خبر داشتم»، «یکی آمد گفت». از این دست، نیست.
خامساً تمامی این داستانسرایی بدان خاطر است که بالاخره ذهن خواننده از علت اصلی اینگونه تبعیدیهای بیدلیل بعد از کودتای 28 مرداد، منحرف شود و تلاشی که در جهت تطهیر چهره و بلکه قهرمانسازی از بقایی در جریان بود، از نظرش دور بماند. و اتفاقاً این چیزی است که وقتی بقایی در مورد وقایع اتفاق افتاده در خلال این تبعیدها شرح میدهد، بخوبی نمایان است.(ص379)
- بقایی در اینجا هم همچنان شاه را تبرئه و نخستوزیر یعنی زاهدی را متهم میسازد.(ص381)
- بقایی آنقدر نزد درباریها اعتبار داشته است که علم به عنوان یکی از نزدیکان شاه، منزل شخصی خود در بیرجند را به وی برای اقامت تعارف میکند.(ص387)
- این محوطه وسیع را چه کسی یا چه سازمانی در اختیار آنها قرار میدهد با توجه به این که در این دوران شاه و دربار در اوج قدرت خود هستند.(ص387)
- جالب است که بقایی خودش میگوید نمیدانم روی چه جریانی مرا دستگیر کردند. یعنی همینطور بیدلیل ایشان را دستگیر میکردند و خلاصه جریان قهرمانسازی از ایشان با اینگونه دستگیریها و تبعیدها و محاکمات بیدلیل، ادامه داشت.(ص390)
- به خاطر یک اعلامیه کاملاً ساده و تقریباً معمولی، ادعانامه اعدام علیه بقایی صادر میشود و البته که به اجرا هم درنمیآید ولی کاملاً مشخص است که هدف از این اقدامات چیست.(ص391)
- بقایی بصراحت اعلام میدارد در قبال نهضت اسلامی امام خمینی- حداقل- کاملاً بیتفاوت بوده است و هیچگونه ارجعیتی برای امام نسبت به شاه قائل نبوده است.(ص393)
- خیلی جالب است که آن نقشه با تمام برنامهای که در مورد آن ریخته شده بود با یک نامه بقایی و حرفهایی که در لفافه زده شده است، به هم میخورد. ضمن این که وقتی به سابقه روابط بقایی و دربار توجه کنیم و همچنین حرفهای وی در این باره که قصد دخالت در مبارزه میان شاه و روحانیون را نداشته، آن وقت باید به این سئوال پاسخ داد که بقایی بر چه اساسی به حمایت از امام خمینی مبادرت میورزد؟
- ضمناً جزوه «حزب زحمتشکان» و موضوع آیتالله خمینی» تهیه و مطالعه شود.(ص359)
- بقایی سعی دارد مرجعیت امام را وابسته به یک تلاش سیاسی خود بنماید. در واقع او با یک تیر دو نشان میزند اولاً میگوید امام در حد مرجعیت نبود و ما به خاطر برخی ملاحظات سیاسی، برای ایشان مرجعیت گرفتیم و ثانیاً خود و حزبش را مبلغ و مروج امام نمایش میدهد.(ص397)
- دیدگاه بقایی راجع به آیتالله کاشانی در این فراز مشخص میشود و اگر چه بظاهر اظهار دوستی و ارادت نسبت به وی میکند ولی چنان چهرهای از وی به نمایش میگذارد که چیزی جز یک فرد ساده نیست و طبعاً چنین شخصیتی اصلاً نمیتواند دارای نقش سازندهای در نهضت ملی شدن نفت داشته باشد. به این ترتیب بقایی با این زمینه چینی، قادر است کلیه اقدامات و تلاشهای آیتالله کاشانی را به نفع خود مصادره کند.(ص398)
- سندی که بقایی برای اثبات قصد دکتر مصدق برای براندازی نظام سلطنت و ایجاد جمهوری در کشور، استناد میجوید، بکلی فاقد ارزش لازم برای اثبات چنین ادعایی است.(ص402)
- دلیلی که بقایی برای عدم چاپ بخشهایی از اسناد خانه سدان میآورد خیلی جالب است. یعنی آیا واقعاً او در طول این سالها چند نفر مترجم برای ترجمه این اسناد نتوانسته به کار گیرد یا واقعاً نداشتن امکان چاپ آنها، از شخصی چون او پذیرفته است؟!
همین که بقایی برای عدم چاپ این اسناد، چنین جواب سربالایی میدهد خود حاکی از آن است که دلایل بسیار مهمی برای مخفی نگه داشتن این بخش از اسنادخانه سدان وجود دارد.(ص403)
- در اینجا بقایی اگرچه از کاشانی به عنوان یکی از دو شاخص نهضت یاد میکند اما در مورد انتخاب وی با ذکر این که او به طور «خیلی طبیعی» به ریاست مجلس انتخاب شد، به گونهای مبهم صحبت میکند گویی همین طور اتفاقی و گسترهای کاشانی به ریاست مجلس و این موقعیت در نهضت دست پیدا کرد.(ص408)
- باز هم نمونههایی از سادگیهای مشخص کاشانی و سوءاستفادهگری پسران و اطرافیانش(ص410)
- بقایی با گفتن این که شاه مقام مسئول نیست، چه چیزی را میخواهد تغییر دهد؟ در حالی که شاه با دیکتاتوری کامل حکومت میکرد وی همچنان طرفدار نظام شاهنشاهی و شاه باقی مانده و بصراحت اعلام میدارد که من طرفدار حفظ شاه بودم. (ص414)
- به تعبیر خود بقایی، هنگامی که شاه با بحرانهای سیاسی مواجه میشد، ملاقاتهای مکرری با بقایی میگذارد و با شروع حرکت انقلابی مردم دوباره این ملاقاتها و گفتگوها آغاز میشود. (ص425)
- در چنین شرایطی که انقلاب به مراحل اوج خود رسیده است، بقایی به عنوان یکی از مهمترین مشاوران شاه در تماس مستمر با دربار است و حتی جلسات مشترکی را با اردشیر زاهدی و سپهبد ربیعی دارد. در همین حال در مورد نخستوزیری وی نیز سخن به میان میآید که وی آن را به طور مشروط میپذیرد و این همه حاکی از نقشی است که در مواقع بحرانی بر دوش بقایی برای حفظ شاه و سلطنت قرار میگیرد.(ص431)
- اعتراف صریح بقایی به این که هیچگونه قدمی و حرکتی در مسیر انقلاب و ضدیت با شاه برنداشته است و مرتباً همان شعار منسوخ شده که شاه باید سلطنت کند نه حکومت را تکرار میکرده است.(ص436)
- اگرچه در اینجا بقایی میگوید رأی به جمهوری اسلامی دادیم اما گویا در وصیتنامهاش میگوید ما رأی به این نظام هم ندادیم. باید بررسی و تطبیق شود.
ضمناً ذکر دلایلی مانند این که ما قسم خورده بودیم. بسیار سطحی و غیرقابل قبول است.(ص439)
- دلیل دیگری که بقایی برای طرفداری از حفظ سلطنت میآورد، از آن به عنوان ملاط برای بهم پیوستگی کل کشور یاد میکند.(ص441)
- این دیگر از آن لافها و خالی بندیهای بقایی است، اولاً که تشکر از ایشان برای چه؟ مگر نه این که ایشان به گفته خودش تا به آخر مدافع استمرار حضور شاه در مملکت بوده و در اوج مبارزات مردمی، به طور مشروط حاضر به پذیرش مسئولیت نخستوزیری شاه نیز بوده است. بنابراین امام به چه مناسبتی میبایست از ایشان تشکر کند؟!
ثانیاً ادعای ایشان در مورد اصرار آقای ربانیشیرازی که اصلاً ایشان را نمیشناخته و به واسطه بعضی از دوستان اصفهانی ایشان احتمالاً نام وی را شنیده است، به هیچ وجه قابل قبول نیست آن هم برای تصدی پستی مانند نخستوزیری. این در حالی بود که افراد بسیار سرشناستر و سالمتر و انقلابیتر در کار بودند و دیگر فردی چون او که همواره در مسیر حمایت از شاه قدم برمیداشته، برای این پست مورد نظر حضرت امام قرار نمیگرفت.
ثالثاً کمیتهها و سپاه، اتفاقاً از جمله نهادهایی هستند که از همان روزهای اول انقلاب شکل گرفتند و...(ص446)
- نحوه یاد کردن بقایی از پاکروان جالب است. ضمناً بقایی همواره از مبارزات خود سخن میگوید به صورتی که برای خوانندگان جوان به صورت یک فرد انقلابی جلوه میکند. (ص452)
- آیا این اظهارات بقایی نمیتواند به معنای ارتباط وی و حزب زحمتکشان با ساواک باشد؟ به ویژه که میگوید زهری با پاکروان دوست یک جان در دو قالب بودند.(ص456)
- پاکروان خودش یک عمر عامل سرکوب و شکنجه بوده و برای تحکیم دیکتاتوری محمدرضا دست به هر جنایتی زده است، حال که آن نظام در حال فروپاشی است، بدون این که نظام جدید مستقر شده باشد، ایشان احساس خستگی از تحمل دیکتاتوری میکند. آیا این عجیب نیست که چنین فردی تا این حد آزادیخواه باشد؟!(ص471)
- بقایی ابتدا ارتباط رائین با آمریکاییها را نفی میکند و میگوید خودش دنبال کار بوده ولی بعد از این که آمریکاییها به او اسنادی داده باشند، اظهار بیاطلاعی میکند.
- اما سئوال اینجاست که آیا رائین به فرض که آنگونه تلاشها و مراقبتها را داشته است ولی چگونه میتوانسته به آن اسناد سری درون گروهی سازمانهای فراماسونری که نام اعضای آنها را در برداشت، دست پیدا کند؟ آیا این جز با کمک آمریکاییها ممکن بود؟(ص494)
- علیرغم این که پیش از این بقایی میگوید آیت قبل از انقلاب از حزب زحمتکشان اخراج شد و دیگر ارتباطی با او نداشته است ولی در اینجا به ارتباط آیت با خود اشاره دارد آن هم در مورد رد و بدل کردن اخبار سری انقلاب. اساساً آیت به چه دلیلی میبایست به دیدن بقایی میرفت و چنین اطلاعاتی را در اختیار وی میگذاشت؟(ص496)
- اساساً بقایی هنگامی که از افرادی که به نحوی دارای انگیزههای اسلامی بوده و با انقلاب همکاری کردهاند، یاد میکند، به گونهای بسیار موهن و زننده از آنها اسم میبرد. همانگونه که وقتی از مهندس بازرگان اسم میبرد به او فحاشی میکند و در اینجا نیز راجع به شهریار بسیار موهن صحبت میکند. اینها نشان دهنده عمق کینه وی با انقلاب اسلامی است.(ص503)
- بقایی پیش از این بصراحت عنوان داشت که هرگز ضد سلطنت نبوده و تا آخرین روزها نیز به شاه وفادار بوده است. در زمینه انقلاب نیز هیچگامی برنداشته است. بنابراین آنچه در اینجا میگوید با صحبتهای قبلی وی متعارض است.(ص521)
خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی
نظر خود را بنویسید!
در حال حاضر هیچ نظری برای این مقاله وجود ندارد.
برای درج نظر خود درباره
خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی
فیلدهای زیر را پر کنید.
نظر شما
عنوان
این فیلد اجباریست.
امتیاز
-
1
2
3
4
5
این فیلد اجباریست.
نظر شما
این فیلد اجباریست.
اطلاعات شما(اختیاری)
نام شما
آدرس شما
پست الکترونیک
جستجو
این موضوعات را نیز بررسی کنید:
احادیث
جدیدترین ها در این موضوع
رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران
در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزشهای اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهمالسلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شدهاند با تلاشهای خود سعی بر بیارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
30 خرداد 1403, 15:48
تبیین و ضرورتشناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری
در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مسالهی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
30 خرداد 1403, 15:48
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری
در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
30 خرداد 1403, 15:48
دختر در آینه تعامل با پدر
یهود از پیامبری حضرت موسی علیهالسلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیهالسلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
30 خرداد 1403, 15:47
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل
با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
30 خرداد 1403, 15:47
پر بازدیدترین ها
«وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَاد» (بقره/207)
«افرادی هستند (امیر مؤمنان علی (علیهالسّلام)) که جان خویش را با خداوند معامله میکند به خاطر به دست آوردن رضایت او، و خداست که نسبت به بندگانش مهربان است».
4 مهر 1396, 13:43
امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»
«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان میچرخد و تا وقتی زندگیهاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک میشوند.»
28 بهمن 1386, 0:0
قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): «اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ»
حضرت مهدی (علیه السلام) فرمود: «الگو و اسوهی نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است»
18 مهر 1396, 13:50
عن فاطمة الزهرا (سلام الله علیها): «لقد قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) مثل الامام مثل الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی»
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: «همانا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: مثل امام، چونان کعبه است که بر گردش میچرخند و او بر گرد چیزی نمیچرخد».(بحارالانوار، ج 36، ص 353)
19 مهر 1396, 12:37
امام حسین (ع): «اِن لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعادَ کونوا احراراً فی دنیا کم»
«ای پیروان آل ابوسفیان، اگر دین ندارید و از معاد نمیترسید، پس در دنیایتان آزاده باشید» (بحارالانوار، ج 45، ص 49)
11 مهر 1396, 13:58
سایت های پژوهشکده باقرالعلوم
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان
پژوهه تبلیغ
Powered by
TayaCMS