مراتب توحید و ایمان

آيه 46 سوره مباركه «يس» مى فرمايد: «وَ مَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ»[1]؛ و هيچ آيه اى از آيات پروردگارشان براى آنان نمى آيد مگر اينكه از آن روى مى گردانند.

آيه اى از آيات ما نمى آيد مگر اين كه عده اى از اين آيه ما اعراض مى كنند. روى برمى گردانند و از قبول آيه ما خوددارى مى كنند. گاهى آيات خدا نشانه هاى حق در عالَم هستند. براى شناخت كلى توحيد براى يك انسان باانصاف، يك آيه هم كافى است.

البته براى كسانى كه داراى مقامات عالى نفسى هستند، شناخت خدا احتياج به آيه ندارد. آنها با يك حركت نورى ولو در اول عمرشان، خدا را كشف مى كنند و به عبارت عارفان، به مقام شهود مى رسند. انسانى كه با چشم سر مى بيند، اگر قطعه قطعه اش كنند، قلباً برايش قابل انكار نيست. براى آنها هم كه از طريق قلب مى بينند، آن گونه خدا مشاهده مى شود و پرده ها كنار مى رود:

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ امَنُوا بِاللّه َ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا» [2]؛ مؤمنان فقط كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند، آن گاه[در حقّانيّت آنچه به آن ايمان آورده اند]شك نکرده اند.

اين گونه افرادی كه به مقام شهود و كشف رسيده اند آن قدر قيمت دارند كه خداوند متعال فرموده اند: اگر در تمام كره زمين تمام انسان ها عمداً و سهواً به من كافر شوند و فقط يك نفر از اين گونه افراد باقى بماند، همان يك نفر براى من كافى است.

در حديث ديگرى از احاديث قدسي آمده است كه مى فرمايد: اگر كل خلق عالَم به من كافر شوند و فقط يك نفر مؤمن به من ايمان داشته باشد، من روز قيامت را حتماً برپا مى كنم و از اين كه كل عالم را به جهنم بكشم و فقط همان يك نفر را به بهشت بفرستم، هيچ باكى ندارم؛ چون همان يك نفر قيمت دارد؛ البته قيمت همان يك نفر هم به دليل خودِ حضرت حق است كه در او تجلّى دارد در غیر این صورت اگر حق را از او بگيرند او هم بى قيمت مى شود. هيزمِ خشك مى شود. فرقش با هيزم هاى ديگر اين است كه هيزم هاى ديگر پا ندارند راه بروند، اما اين هيزم پا دارد، راه مى رود، دهان هم دارد و مى خورَد.

آن ها حسابشان جداست. آن ها براى يافتن وجود مقدّس او حركت قلبى دارند نه حركت علمى؛ البته بعد از حركت علمى مى توان حركت قلبى كرد، اما اكثر خداپرستان خدا را از طريق حركت علمى يافته اند نه حركت قلبى. عشق براى يافتن خدا از طريق حركت قلبى است. توحيد علمى در درجه دوم قرار دارد. توحيد كشفى در درجه اول و درجه ممتاز قرار دارد.

توحيد ديگر هم توحيد عوام مردم است كه نه قدرت كشش مسائل علمى و نه قدرت كشش مسائل قلبى را دارند. اگر علمى اش را نتواند قلبى اش را اصلاً نمى تواند. خيلى ها هم هستند كه حوصله يافتن حقايق را از طريق علم ندارند، بلكه فقط به همين مسئله گوش قانع شده اند. از پدر، مادر و معلم مدرسه شان شنيده اند كه عالَم خدا دارد و يك دليل بسيار ساده هم كنار اين مسئله برايشان گذاشته اند كه هيچ بنايى بدون بنّا نمى شود. عالَم هم بنايى است كه بدون بنّا نمى شود. تا آخر عمرشان هم با همين حالت به سر مى برند. عبادتى دارند. گناه و توبه اى هم دارند. در هر صورت، بعد از توبه اهل نجات هم مى شوند، اما صاحب مقام نيستند. اينها مانند تابلوى بى جانى اند كه نقّاشى هاى زيبايى به رويشان خورده است. عدّه اى هم كه حوصله علمى دارند، دنبال دليل مى روند. دنبال برهان و حجّت مى روند. دنبال كلام و فلسفه مى روند و از اين طريق به خدا مؤمن مى شوند. اين ايمان، ايمان علمى است. ايمان اولى ايمان عوامى بود.

ايمان قلبى و توحید شهودی

ايمان ديگرى هم هست كه ايمان قلبى است. تمام حرف قرآن روى همين ايمان قلبى است كه از طريق تصفيه به مقام شهود مى رسند. اين مسئله؛ يعنى، رسيدن به توحيد شهودى چهار منزل دارد كه عبارت اند از: مرحله تحليه، تخليه، تجليه و مرحله چهارم هم مرحله فناست كه بقاى اصلى بعد از رسيدن به اين مرحله چهارم به دست مى آيد؛ يعنى، در «فناء فى اللّه » انسان از «بقاى باللّه» سر درمى آورد كه آن جا خبرهاى عجيبى است. با پيمودن اين چهار مرحله (تحليه، تجليه، تخليه و فناء) انسان نفس را از 999 منزل مثبت عبور مى دهد كه تمام اين منازل هم در قرآن مجيد پايه، ريشه و اساس دارند. هزار منزل بر مبناى مسائل خودِ حضرت حق است. اين توحيد، توحيد كشفى است كه با طىّ اين منازل به دست مى آيد و زمانش هم بسيار طول نمى كشد. ممكن است يك نفر با يك روزه اين جاده را طى كند، يك نفر هم استعدادش آن قدر قوى باشد كه در يك ساعت اين جاده را طى كند و به مقام شهود برسد.

شما درباره توحيد انبياء و ائمّه چه مى گوييد؟ ابراهيم چند سالگى به مقام شهود رسيد؟ صريح قرآن مجيد را بخوانيد. موسى بن عمران جوانى معمولى در بين مردم بود. يوسف بزرگوار جوانى بود كه تازه به سنّ بلوغ رسيده بود، اما در مقام توحيد شهودى بود. بنابراين، معلوم مى شود كه جوانى كه خداوند متعال قلم زيبايى اش را در او صد درصد به كار گرفته، به چنين مقامى رسيده است؛ چون فرمود: زيبايى هاى عالَم را اگر با صد نسبت بگيريد، گل ها، درخت ها، ستارگان و شكل عالَم يك درصد زيبايى ها است و خدا در ساختن يوسف 99 درصد آنها را خرج كرد. چنين آدمى در كاخ مصر، هفت سال با زيباترين زن مصرى روبه رو بود. بعد از هفت سال در زندان تيره و تنگ و تاريك افتاد. قرآن مى گويد: در آن هفت سالى كه در كاخ بود، نيّت گناه هم نكرد. اين توحيد شهودى است. وقتى هم در آن زندان سخت افتاد، همين كه زندانبان درِ زندان را بست، زندانى با ديوارهاى خراب، زمين نمناك، اتاق كوچك و محلّ تاريك، مى گويد:

«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ...» [3]؛ يوسف گفت: پروردگارا ! زندان نزد من محبوب تر است از عملى كه مرا به آن مى خوانند.

آه! كه بعد از هفت سال مصيبت چه راحت شدم. اين توحيد شهودى است. چنين نيست كه وقتى تمام دانه هاى موى سر و صورتمان سفيد شد، در پايان به توحيد شهودى برسيم، بلكه تا آخر ماه رمضان نشده مى توان به توحيد شهودى رسيد.

بركاتى كه پيغمبر براى ماه رمضان شمرده اند، اگر كسى در حدّ استعداد خودش به كار گيرد به توحيد قلبى مى رسد. توحيد علمى خوب است، ولى قدرت زيادى ندارد. آن توحيدى كه انسان را به محبوبش مى رساند، توحيد شهودى است. در توحيد شهودى، خودِ خدا به طرف انسان حركت مى كند. خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: شما يك قدم براى من كوشش مى كنيد، من قدم ها به طرف شما باز مى كنم: «لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»[4]؛ يعنى چه؟ اين آيه اى كه خدا مى گويد و نَفْس از او اعراض مى كند، گاهى نشانه حق است.

آیات الهی

هر موجودى در عالَم آيه حق است:

«و فى كُلِّ شَىْ ءٍ لَهُ آيةٌ تَدُلُّ عَلى أنَّهُ واحِدُ»

ببينيد قرآن مجيد چه مى گويد: «وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»[5]؛ و شب و روز و خورشيد و ماه و ستارگان را به فرمانش، رام و مسخّر شما قرار داد؛ قطعاً در اين[حقايق]نشانه هايى است[بر توحيد، ربوبيّت و قدرت خدا] براى گروهى كه تعقّل مى كنند.

چه كسى دنبال من است تا به او آدرس بدهم. شب آدرس من است. روز آدرس من است. شب يعنى چه؟ اگر كسى بخواهد معناى شب را بفهمد، حداقل بايد هزار صفحه كتاب علمى مطالعه كند كه شب در عالَم چه موقعيّتى است؟ اين هزار صفحه هم موقعيّت هاى مادى شب است. شب از آيات و نشانه هاى خداست. آيينه رخسار اوست. تازه كتاب هايى هم كه درباره شب نوشته اند، آثار مادى شب را نوشته اند، اما براى آثار معنوى شب، بايد قرآن مجيد را ببينيد. آن قدر كه خدا از شب حرف زده، از روز حرف نزده است: «وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِينَ لَيْلَةً...»[6] نه «نهاراً»

«وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ» [7]، چهل شب او را دعوت كردم تا مهمان خصوصى ام شود؛ چون هر حركتى از عبادِ من بوده است، بيشتر در شب بوده است. همچنین معراج نیز در شب بوده است.

امام حسين به عمر سعد فرمود: امشب را به ما مهلت بده. روز كه مهم نيست، مى آييم كشته مى شويم. شب را مهلت بده كه كار داريم.

زين العابدين(عليه السلام) مى فرمايد: من سخت مريض بودم، اما از سر شب تا صبح مانند كندوى عسل كه از آن زمزمه مى آيد، از خيمه ها صداى زمزمه و مناجات به گوش مى رسيد.

همين كه آفتاب غروب مى كرد، اولياى خدا بسيار خوشحال مى شدند و مى گفتند: وقت مهمانى است و بايد آماده رفتن شويم. روز را خودش گفته است:

«وَ جَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً» [8]؛ و روز را وسيله معاش مقرّر كرديم.

روز از آيات من است: «اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ»[9]؛ خورشيد آيه من است. ماه آيه من است.

«وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِى ذلِكَ لاَيَاتٍ» [10]

همه اينها نشانه اند. نشانه چه كسى؟ نشانه من هستند. شما انصاف به خرج بده، يك آيه از آيات مرا كه ديدى، براى يافتن من از طريق يافتن علمى و عقلى كافى است.

فعلاً به جاده علمى و فكرى اش بيا تا به جاده قلبى اش برسى. اول مسلّح به سلاح معرفت علمى بشو، بعد آن گاه كسانى كه اهل اسرار هستند، اسرار حركات قلبى را در اختيارت مى گذارند. تعداد زيادى از بزرگان دين ما بودند كه شاگرد را امتحان و قبول مى كردند و به همان كسانى هم كه امتحان و قبول مى كردند، مى فرمودند: درس مى دهيم، اما در ضمن درس هر كسى تحمّل نداشت، شركت او در درس حرام شرعى است.

اميرالمؤمنين اشك ريخت و مى فرمود: در اين دنيا كسى را ندارم تا مطالبى را كه دارم به او بگويم. اولياى خدا گاهى در بعضى از زمان ها فريادشان بلند بود و مى گفتند: مُردَم از حسرت فهم درست! چرا مردم در اين چهارچوب عالَم طبيعى حبس هستند؟ چرا بالا نمى آيند تا اولياى خدا هم حرفشان را بزنند؟ گاهى هم كه انسان با اولياى الهى تماس مى گيرد و سؤال مى كند، مى گويند: به كتاب ها مراجعه كنيد. خودت حرفى بزن. مى گويند: خودم چيزى ندارم؛ يعنى، چيزى مطابق با پذیرش تو ندارم. اين نالايقى من چه قدر بايد طول بكشد كه شما چيزى مطابق با پذیرش من داشته باشيد كه به من بدهيد؟ تا چه زمانى مرا نامحرم مى دانيد؟

پروردگار مى فرمايد: از آيات به اين روشنى كه با مختصر حركت فكرى، در يك موردش انسان خدا را مى يابد، اعراض مى كنند. عمرى را در غفلت به سر مى برند. کنار من و دائم با نشانه هاى من هستند. كنار جهت هايى كه مرا نشان مى دهند، اما خوابند و در غفلت، مُعْرض هستند. يك آيه، آيه نفس است كه عالَم، كبير است. عالَم الهى است. مركز غوغاى تمام حقايق عالَم است. مركز همه لطافت هاست. مركز عشق و محبت است. مركز كشش ها، جاذبه ها و دافعه هاست. اين عالَم چيزهايى از وجود انسان مى سازد كه مواردش را قرآن بيان مى كند.

از نفس كه آيه اى از مهم ترين آيات الهى است، اعراض دارند. نفس كه آيه اى در قرآن مجيد است، خداوند مى فرمايد: از طريق نفس خودتان، حتى مى توانيد به حقيقت آسمان ها و زمين ها برسيد. از طريق نفس تان مى توانيد به شناخت بسيارى از واقعيّات دست پيدا كنيد. اعراض به چه معناست؟ به اين معنا كه علناً اين قدر بدبخت مى شوند كه اعلام مى كنند: خودمان هم خودمان را نمى خواهيم.

از يك طرف، از آياتى كه نشان دهنده حق است، در خلقت اعراض مى كنند و مى گويند: نمى خواهيم خلقت را ببينيم. بگذار كور زندگى كنيم. از طرف ديگر، اين قدر بيچاره مى شوند كه از نفس خودشان هم اعراض مى كنند و مى گويند: خودشان را هم ديگر نمى بينند. كور هستند با اين كه هيچ كس نزديك تر از خودِ انسان به انسان نيست، اما ديگر خودش را هم نمى خواهد.

خودكشى اينها بسيار بالاتر از آن كسى است كه چاقو به خودش مى زند و خودش را مى كُشد؛ البته كسى كه به خود چاقو مى زند يا زهر مى خورد، بلافاصله بعد از مرگش، گرفتار عذاب مى شود و الى الابد هم معذّب است، اما عذاب كسى كه با زهر خودش را مى كُشد با عذاب كسى كه اعراض از خود مى كند و خودش را نمى خواهد، بسيار فرق مى كند. آن كسى كه خودش را براى خدا نساخته است گویا خودش را نساخته است، در غیر این صورت هر كس خودش را بخواهد فقط براى خدا خودش را مى سازد.

در يك تفسير قرآنى ـ تفسير هشت صد سال پيش ـ در ذيل آيه «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»[11] اين قطعه كوتاه آموزنده را نقل كرده است: روزگارى بود كه غلام و كنيز خريد و فروش مى شد. گفت: به مغازه اى براى خريد غلام رفتم. هفت يا هشت غلام داشت. عين جنس را به مردم مى فروختند. اسلام آمد و ريشه اين مسئله را كند. آن مقدارى هم كه خودش دست داشت، غلام و كنيز فروشى فقط براى اصلاح و تربيت عباد خدا بود. هيچ هدف ديگرى نداشت. غلام كافر را مى آورد تبديل به انسانى به تمام معنا الهى مى كرد.

حقيقت بندگى

زُهرى كه از علماى اهل سنت است و همه قبولش دارند، مى گويد: در مدينه قحطى شده بود و باران نمى آمد. مردم براى نماز باران رفتند. روز اول نماز خواندند، دعا كردند ولى باران نيامد. روز دوم دعا كردند، نماز خواندند، باز هم باران نيامد. روز سوم دعا كردند و نماز خواندند، باران نيامد. همه در حال برگشتن بودند كه كنار يك تپّه خاكى مرد ژوليده و ژنده پوشى را ديدم كه صورتش روى خاك است و از حال خودش خارج است. پشت تپّه گوش دادم، ديدم كه مى گويد: مولاى من! من كه آبرو ندارم، اما اين صورتم را هم از خاك برنمى دارم تا باران بفرستى.

با خدا بسيار خودمانى شده بود. در عين ذلّت و تواضع، گريه مى كرد و مى گفت: تا باران نيايد، تا آسمان گريه نكند، من گريه ام را قطع نمى كنم. ابر شد و باران گرفت. خدا را شكر كرد و بلند شد كه برود. به آرامى دنبالش رفتم تا خانه اش را پيدا كنم و نوكرش شوم؛ چرا كه از اولياى خدا بود.

اين علمى كه ما داريم چه فايده اى دارد؟ آن گاه كه عالِم نبوديم، تواضعى داشتيم. سلامى به مردم مى كرديم. چند روز است كه علم آموختيم، اين علم همه دردى براى ما آورد. درد ريا، تكبّر، دورويى، غرور و عُجب. اين چه علمى بود؟!

دنبال او رفتم، متوجه شدم كه به خانه زين العابدين(علیه السلام) آمده است. در زد و داخل شد. ده دقيقه ايستادم، بعد در زدم. به حضرت عرض كردم: آقا جان! ما غلام نداريم. يكى از اين غلامانتان را به ما ببخشيد. فرمود: عيبى ندارد. دستور داد همه آمدند. فرمود: كدام يك را مى خواهى؟ گفتم: هيچ كدام را نمى خواهم. آن كسى كه من مى خواهم در بين اين ها نيست. ديگر نداريد؟ فرمود: يك غلام هم داريم كه از اول خودش كار تيمار اسب ها و حيوانات را قبول كرده است. به يكى از غلامان فرمود: به او هم بگو بيايد. تا بيرون آمد زهرى ديد كه همان كسى است كه زمين را به آسمان دوخت. همان كسى است كه به خدا گفت: تا آسمانت به زمين گريه نكند، من گريه ام بند نمى آيد. گفت: اين را مى خواهم. حضرت فرمود: مى خواهم تو را به اين آقا ببخشم. روى دست و پاى زين العابدين افتاد و گفت: اگر مرا از اين خانه بيرون كنيد، مى ميرم. آخر من هر چه يافته ام اين جا يافته ام. به هر جا رسيده ام، از اين جا رسيده ام. هر چه كاسبى كرده ام، اين جا كاسبى كرده ام. فرمود: زهرى از او بگذر. گفت: به او گفتم: غلام! به خدا سوگند مى خواهم تو را آزاد كنم، بعد خودم بنده تو شوم. مى خواهم تو را به خانه ام ببرم. همه چيز را به تو بدهم. لباس هاى تو را بگيرم. خودم بپوشم. گفت: برو آقا جان! برو!

انسان بايد با محبوبش چنين باشد. همه دنيا هم كه به آدم بگويند: تو را مى خواهيم، ما بايد گريه كنيم و بگوييم: برو! بگذار ما پيش محبوبمان بمانيم. بگذار همان جايى كه هستيم، باشيم. اى لباس ها! اى مقام هايى كه نشانه هايتان كنار آستين ها و روى شانه ها خورده است! ما را از محبوبمان نگيريد. اى عنوان وكالت ها و وزارت ها! به ما رحم كنيد. ما را از محبوبمان نگيريد.

گفت: آمدم بخرم. چند غلام را در معرضم گذاشت. يكى از آنها را پسنديدم.

گفتم: آقا جان! من مى خواهم تو را بخرم.

- بِخَر.

ـ اسمت چيست؟

ـ تقى.

ـ در روز چه قدر كار مى كنى؟

ـ ده ساعت.

ـ چه مى خورى؟

ـ فلان غذا.

ـ چه مى پوشى؟

ـ فلان پارچه.

گفت: تو را نمى خواهم. به مغازه ديگرى آمد.

-آقا! غلام داريد؟

ـ بله.

ـ يك غلام مى خواهم.

شش يا هفت غلام را در معرض گذاشت. يكى از آنها را پسنديدم.

ـ اسمت چیست؟

ـ احمد.

ـ چه مى خورى؟

ـ فلان غذا.

ـ چه مى پوشى؟

ـ فلان لباس.

تو را نمى خواهم. به مغازه ديگرى آمدم.

- آقا! غلام داريد؟

ـ بله.

شش يا هفت غلام را در معرض گذاشت. چهره اى بين آنها بود كه بسيار پسنديدم.

پرسيدم: اين فروشى است؟

گفت: بله.

گفتم: اسم تو چيست؟

نگاهى كرد و به من گفت: هر چه مولا مرا صدا بزند. من اسم ندارم. رسم ندارم. تو دوست دارى مرا چه صدا بزنى؟ اسم من همان است.

مولاى من دوست دارد مرا چه صدا بزند؟ فقط دوست دارد در قيامت به من بگويد: عبدم! اگر نباشم، ديگر صدايم نمى زند و من در قيامت معطّل هستم. مى بينم همه را صدا مى كند، اما اسم مرا نمى برد. به همه مى گويد: على بيا! فاطمه بيا! حسن بيا! حسين بيا! ابراهيم بيا! موسى بيا! اما هر چه گوش مى دهم، مرا صدا نمى كند.

آن گاه اگر ادامه پيدا كند و اصلاً صدايم نكند و در محشر تك و تنها بمانم و ملائكه عذاب بيايند و بگويند: بفرماييد! مى گويم: كجا مرا مى بريد؟ بگذاريد مولاى من مرا هم صدا كند. مى گويند: آخر او مولاى تو نيست.

در قرآن مى گويد: من كه مولاى همه نيستم: «اللّه ُ وَلِىُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا»[12] ديگران «مَولاهُمُ النَّارُ»؛ آتش، مولاى آنهاست. مولايشان صدايشان مى كند. آن گاه قرآن مى گويد: فرياد از آتش جهنّم بلند مى شود كه «تَصْلَى نَارًا حَامِيَةً»[13]؛ شعله از جهنّم بيرون مى زند. يك دور در محشر مى زند، تمام مشترى هايش را جمع مى كند. آن گاه چه كسى مى تواند فرار كند؟ در آن جا انسان به اين حقيقت مى رسد كه «و لا يُمْكِنُ الفِرارُ مِنْ حُكُومَتِكَ»، اما اگر بخواهى در قيامت ما را صدا بزنى، دير است. همين جا يك دفعه ما را صدا بزن كه به قول خواجه هرات:

  • اگر يك بار گويى بنده منتا عرش رود خنده من

يك بار صدا بزن. عمرى را خواب بودم و نفهميدم. تو را نشناختم. با اين كه همه جا بودى، با اين كه تمام موجودات عالَم جهت نشان دهنده تو بودند، با اينكه رخسار زيباى تو در آينه عالَم براى همه پيدا بود. يك شب بلند شويد برويد، در بيابان، در اين آب ها، در اين چشمه ها، در اين رودخانه ها چه صداهايى از اين حيوانات بلند است. امام مى فرمايد: همه آنها در شب تسبيح خدا مى گويند. يا ربّ يا ربّ مى گويند. يا اللّه يا اللّه مى گويند. شما در چه حالى هستيد؟

گفت: آقا جان! من اسم ندارم. رسم ندارم. عبد آن است كه اسم نداشته باشد. عبد آن است كه وقتى از او مى پرسند، اسمت چيست؟ بگويد: عبد اللّه . من اسمى ندارم. من نوكر هستم. مطيع هستم. عبد هستم. از خودم اسمى ندارم. اسمى هم كه پدر و مادرم روى من گذاشته اند، براى اين بود كه در خانه بين بچه ها اشتباه نشود والاّ من اسمى نداشتم. وقتى متولد شدم، اسمى نداشتم. از دنيا هم كه مى روم، بعد از چند روز كه سنگ قبرم پا مى خورد، باز هم اسم ندارم. خيلى ها در قبرستان قبرم را نگاه مى كنند كه خراب و بى سنگ است. مى گويند: اين بيچاره كيست؟ مى دانند كه من اسمى ندارم. چه اسمى؟! اين اسم هايى كه ما روى خودمان گذاشته ايم، همه قلابى است. اين تابلوهايى كه درست كرده ايد، گروه و حزب و دسته و هيئت، همه قلابى است.

ـ اسمت چيست؟

ـ عبداللّه .

ـ اسمت چيست؟

ـ هرچه مولا مرا صدا كند.

ـ گفتم: آقا جان! اسم ندارى؟ رسم ندارى؟ لباس كه مى پوشى چه نوع لباسى است؟

ـ گفت: هر لباسى كه مولا به من عنايت كند. من نه اهل رنگ هستم، نه اهل ريخت و نه اهل پارچه، تو چه عنايت مى كنى؟

ـ پرسيد: چه مى خورى؟

ـ گفت: هر چه عنايت مولا باشد.

ـ گفت: اين معناى عبدى را فهميده است. اين را بايد خريد و بُرد. لباس خودمان را به او بپوشانيم، لباس او را به خودمان.اين آقا كيست كه ناشناخته بين غلامان افتاده است؟

حجة الاسلام و المسلمین انصاريان