کلید واژه ها: اصحاب، خیر ، عشق، یاری، عاشورا، سیدالشهدا
یکی از افرادی که در بین راه کربلا با سیدالشهدا(علیه السلام) برخورد کرد، «طرماه
بن علی» است که از اصحاب امیرالمومنین علی(علیه السلام) است. او از قبیلۀ طی،
از اهالی یمن بود. او از کوفه بیرون آمده بود و برای زن و بچه اش آذوقه می برد.
در نزدیکی های کربلا با سیدالشهدا(علیه السلام) برخورد کرد؛ در حالی که حضرت با حر
برخورد کرده و او راهِ حضرت را بسته بود و از آن طرف هم وقتی از کوفه بیرون می آمد،
لشکر نخیله را دیده بود؛ چون ابن زیاد بعد از آنکه بر شهر مسلط شد، لشکرگاهی در بیرون
شهر به پا کرد و دائم لشکر در آنجا تجمیع می کردند و بر تعداد آن ها افزوده می شد و
آن ها را به سوی کربلا گسیل می داد. تا بعد از تمام شدن حادثۀ کربلا در همان لشکرگاه
باقی ماند و بعد از تمام شدن حادثه به کوفه برگشت. او آن جمعیت انبوه را در نخیله دیده
بود. حضرت از کوفه پرسید و او تحلیل خودش را بیان کرد و به حضرت عرض کرد: صلاح نیست
به کوفه تشریف ببرید. اگر مصلحت بدانید، با من به یمن بیایید و در کوه های یمن مستقر
شوید. من بیست هزار سوار شمشیر به دست و آماده برای شما فراهم می کنم تا از شما دفاع
کنند و به وسیله آن ها با دشمن بجنگیم. حضرت فرمودند: من با حر و لشکریانش پیمان و
قراردادی بستم و پای عهد خود ایستادم و نمی توانم به یمن بیایم. باید به همین مسیری
که می روم، ادامه بدهم و پیشنهاد را نپذیرفتند. به حضرت عرض کرد: پس اجازه بدهید من
آذوقه زن و بچه ام را ببرم، برمی گردم. حضرت فرمودند: برو، ولی سعی کن زود بیایی. تأخیر
نکن که از قافله عقب می مانیم.
رفت و برگشت، منتها وقتی برگشت که در نزدیکی های کربلا مطلع شد حادثه به پایان رسیده
و سیدالشهدا(علیه السلام) به شهادت رسیدند و او محروم شده است.
جای این سؤال است که چرا این شخص از حادثه کربلا محروم شد؟ چه چیز موجب شد به جای خالی
سیدالشهدا(علیه السلام) برسد و از نصرت و یاری حضرت محروم شود؟ از کسانی نبود که حضرت
را نشناسد یا نخواهد حضرت را حمایت کند و یا نداند که حضرت در دردسر افتادند. همۀ این
ها روشن بود؛ حضرت را خوب می شناخت. از اصحاب امیرالمومنین علی(علیه السلام) بود و
قصد یاری و کمک حضرت را هم داشت و می دانست حضرت در محاصره قرار گرفتند. عاملی که موجب
جا ماندن او از قافله شد، ما را تهدید نمی کند؟ مشکلی که وی داشت، به تأخیر انداختن
خیر بود؛ در حالی که هدف های بزرگی داشت. این از کارهای شیاطین است. غفلت از هدف ها،
کوتاه آمدن نسبت به آن ها و به تأخیر انداختن آن ها، موجب محروم شدن و جا ماندن از
قافله است. هر عذری که انسان بیاورد و هر دلیلی که اقامه کند، برای عقب انداختن تکلیف
و به تأخیر انداختن آن است.
وقتی حضرت به طرف کربلا می روند و در معرض تهدید دشمن هستند، چه عذری وجود دارد که
انسان تأخیر کند؟ حضرت برای رسیدن به هدفشان، نیازمندی هایی دارند. کارهایی باید انجام
بگیرد، باید مردم متوجه، مهیا و آماده شوند و به معرفت دست یابند، معرفت هایی که لازمه
همراهی سیدالشهدا(علیه السلام) است. چه کسانی این کارها را باید انجام دهند؟ چه کسانی
باید زمینه را برای حضرت مهیا کنند؟ انسان مکلف است و این عذرها قبول نیست. وقتی آل
الله، آل رسول در معرض تهدید هستند و اسارتند، انسان چه عذری دارد که بیاورد و به فکر
اهل و عیال خودش باشد و از نصرت و یاری آن ها غافل؟
خدای متعال می فرماید گروهی بودند که وقتی دستور جنگ به آن ها داده می شد، می گفتند:
«لَوِ اسْتَطَعْنا لَخَرَجْنا»[1] اگر می توانستیم و توان و مرکب و سلاح جنگی
داشتیم، با شما می آمدیم. خدای متعال می فرماید: «يُهْلِكُونَ
أَنْفُسَهُمْ».[2] خودشان
را به هلاکت می اندازند و فریب می دهند. در جای دیگری خدای متعال می فرماید:
«وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً».[3] اگر این ها قصد خروج داشتند و می خواستند
همه چیز را به دست می آورند. آن ها می گویند ما نمی توانیم. اگر می خواستید باید زمینه
ها را مهیا می کردید و می توانستید. اگر می بینید امروز دستتان خالی است و آذوقه و
سلاح و مرکب ندارید، برای این است که نمی خواستید. اگر می خواستید همه چیز را مهیا
و فراهم می کردید.
امیرالمومنین علی(علیه السلام) می فرمایند: مردم سه دسته اند
. «سَاعٍ سَرِيعٌ نَجَا وَ طَالِبٌ بَطِي ءٌ رَجَا وَ
مُقَصِّرٌ فِي النَّارِ هَوَى».[4]
یک دسته اهل سعی و سرعت اند و این دو ویژگی را با هم دارند. این ها اهل نجات اند و
اهل طلب بسیار. این ها می خواهند برسند. آن هایی که اهل کوتاهی در حق اند، طالب حق
نیستند و اهل سقوط در عذاب و رنج ها هستند. آنچه عامل نجات و رستگاری انسان می شود،
سعی و سرعت است. خدای متعال از انسان مي خواهد که اهل سعی در خیرات باشد. خداوند می
فرماید: «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ».[5]
در جایی دیگر نیز می فرماید: «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ
مِنْ رَبِّكُمْ».[6]
همچنین می فرماید: «هِيَ تَمُرُّ
مَرَّ السَّحابِ».[7]
فرصت ها در گذرند و مثل ابرها می گذرد. مهلت به انسان نمی دهند که تأمل و دقت کند.
انسان باید از قبل مهیا باشد. اگر انسان از قبل تکلیف ها را تخمین نزده و خود را برای
تکلیف ها مهیا نکرده و منتظر باشد زمان تکلیف فرا رسد؛ از فرصت ها جا می ماند و فرصت
ها از او سبقت می گیرند. برخی گرفتار تأمل و تدبر افراطی هستند که چه باید کرد؟ تا
بفهمد و اقدام کند، فرصت ها گذشته اند. فرصت هایی که تکرار نمی شوند. در دوران زندگی
ما نسیم هایی هست، باید ما خود را در برابر نسیم ها قرار دهیم. دنبال این باشیم که
در مسیر نسیم ها قرار بگیریم. مبادا نسیم ها نیایند و بروند و ما غافل باشیم.
مگر عاشورا تکرار می شود؟ کسانی که سیدالشهدا(علیه السلام) را تنها گذاشتند، دیگر به
فضیلت عاشورا نمی رسند. اگر تمام عمرشان در سجده باشند، به گرد پای یاوران سیدالشهدا(علیه
السلام) نمی رسند. تمام عمرشان در طواف خانه کعبه باشند، به هیچ وجه مانند بودن در
کربلا نیست.
امام صادق(ع) به یکی از اصحابش فرمودند: آیا تو به زیارت جدم سیدالشهدا(علیه السلام)
می روی؟ چون راه تو نزدیک است. عرض کرد: یابن رسول الله! من معروفم و جاسوس، زیاد است.
احتمال دارد که اگر من بخواهم به زیارت بروم، خبر بدهند و برای عبرت دیگران هم که شده
مرا به شدت مجازات کنند. لذا موفق به زیارت جدتان نمی شوم. حضرت فرمودند: یاد از مصیبت
جدم می کنی؟ عرض کرد: بله! یابن رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم)، گریه هم می
کنم. طوری می گریم که همۀ اهل و عیالم همراه من می شوند و حال عزایی به من دست می دهد
که غذا را فراموش می کنم و نمی توانم غذا بخورم. حضرت فرمودند: تو از کسانی هستی که
این چهار تا صفت را دارند: به خاطر شادی ما خوش حال می شوند، به خاطر غصه ما اندوه
بار می شوند، آن جایی که ما در امنیتیم، احساس امنیت می کنند و آنجایی که ما در خوفیم،
احساس خطر می کنند. شیعه نمی تواند در امنیت باشد وقتی سیدالشهدا(علیه السلام) در خطر
است. آن هایی که در امنیت بودند، امام حسین(علیه السلام) شناس نبودند.
وقتی حضرت زینب(سلام الله علیها) در خطر است، من چه توجیهی دارم که به فکر امنیت اهل
و عیال خودم باشم؟ تمام هم و غم انسان باید سیدالشهدا(علیه السلام) و اهل و عیالش باشد.
وقتی می گوییم: «بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي
وَ أَهْلِي وَ مَالِي» [8]
خودم، پدر، مادرم و اهل و عیالم، تمام اقوام من فدای تو باشند. به ما گفتند جوری بگویید
که او را بر همه چیز مقدم بدارید. اگر این حالت در انسان نبود، اگر انسان تکلیف را
بر همه چیز مقدم نمی داشت، ولی خدا را بر همه کس مقدم نمی داشت، به این عذر ها و تأخیرها
و تثبیت ها می افتد. این عذرها تمام شدنی نیست. انسان باید در مقام برداشتن تکلیف،
فقط به تکلیف فکر کند. خدا نیز کمک می کند.
وقتی سیدالشهدا(علیه السلام) به طرف میدان می رفت، یک خیمه، زن و بچه تنها بودند. همه
دور سیدالشهدا(علیه السلام) را گرفته بودند و به حضرت عرض می کردند: آقا! ما را به
حرم جدمان برسان. به حضرت عرض می کردند: آقا! ما را به که می سپاری؟ حضرت فرمود: شما
را به خدا می سپارم.
اگر حضرت می خواستند به فکر این باشند که زن و بچه شان را به پناهی برسانند، نمی توانستند
به کربلا بروند؛ نمی توانستند هدف را در آغوش بگیرند. انسان فقط باید به فکر تکلیف
باشد. اگر به فکر تکلیف نبود و چیز دیگری در ذهن انسان بود، این عذرها و امور، انسان
را از تکلیف و از سبقت در سرعت باز می دارد. هر چیزی که در ذهن انسان در کنار تکلیف
باشد، عامل کوتاهی در انجام تکلیف و به تأخیر انداختن و در نتیجه عامل محرومیت از تکلیف
می شود.
آنچه موجب محرومیت این شخص شد (که از صحابه نیز بود و حضرت را می شناخت و قصد نصرت
هم داشت) این نبود که می خواست به ذکر و عبادت بپردازد و حضرت را تنها بگذارد. می خواست
بیاید، ولی اهل تأخیر بود. این بهانه در مقابل تکلیف بود. اگر این بهانه در وجود ما
باشد، ما را تهدید می کند و در سختی ها از فیض محروم می شویم.
بعد از شهدت یاران، امام حسین(علیه السلام) هرچه اطرافش را نگاه کرد، دید کسی نمانده
است. یک طرف سیدالشهدا(علیه السلام) بود، تنهای تنها و یکسو سی هزار دشمن مسلح آمد.
ابتدا حضرت یادی از اصحاب و اهل بیتش کرد و آ ن ها را صدا زد:>
«يا مسلمَ بنَ عَقيلٍ ... يا عُمَيْر بنَ المُطاعِ
... يا ابْطالَ الصَّفا!
يا فُرْسانَ الهَيْجاء! مالى اناديكُمْ فلا تُجيبوُنى
وَادْعُوكُمْ فلا تَسْمَعُونى...». [9]
سپس با دشمن صحبت و تنهایی خودش را اعلام کرد و به همه فهماند دیگر تنها شده است: «هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّه؟ هَلْ
مِنْ مُوَحِّدٍ يَخافُ اللَّهَ فينا؟ هَلْ مِنْ مُغيثٍ
يَرْجُو اللَّه بِأغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعينٍ يَرْجُواما عِنْدَاللَّهِ فى أِغاثَتِنا؟».[10]
وقتی صدای غربتش بلند شد، صدای شیون از خیمه ها برخاست. خودش را به خیمه نزدیک کرد
و فرمود: عزیزانم! تا من زنده ام، بلند گریه نکنید. دشمن مرا شماتت می کند.
از خیمه ها جدا شد. وقتی بالای بلندی آمدند دیدند سیدالشهدا(علیه السلام) در محاصرۀ
دشمن است، او را در بر گرفتند و به او حمله کردند؛ عرق مرگ بر پیشانی حضرت نشسته بود؛
نفس ها به شماره افتاده بود؛ هر نفسی که می کشید خون از بدن حضرت بیرون می زد؛ این
صحنه را تماشا کردند: «وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ
وَمُولِغٌ سَيْفَهُ عَلَى نَحْرِكَ قَابِضٌ عَلَى شَيْبَتِكَ بِيَدِهِ ذَابِحٌ لَكَ
بِمُهَنَّدِهِ».[11]
حضرت اشاره کرد: عزیزانم! برگردید.
نمی دانم به خیمه رسیده بودند یا نه. دیدند صدای هلهله دشمن به گوش می رسد. خدایا!
چه اتفاقی افتاده؟ خوب دقت کردند و دیدند صدای دیگری هم به گوششان می رسد. صدای تکبیر
سیدالشهدا(علیه السلام) از بالای نیزه ها به گوش رسید.
«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى
الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ».[12]