وقتی در خیمه ها پخش شد که حضرت علی اکبر سلام الله علیه می خواهد به سوی میدان برود، تمام زن و بچه و دختر هر کس از اصحاب اهل بیت بود از خیمه ها بیرون آمدند، دور علی اکبر سلام الله علیه را گرفتند. زینب کبری سلام الله علیها می گوید: من دیدم اباعبدالله سلام الله علیه به نفس نفس افتاده است. اهل بیت به هم نگاه می کنند، که داریم بی اکبر می شویم. خودمان را برای شهادت اکبر آماده کنیم. علی اکبر بابا را بغل گرفت، صورت بابا را بوسید. بابا برایش رکاب گرفت. اسب را ندواند. اگر بجهانم بابا ناراحت می شود. بگذار آرام بروم.
-
ای ساربان آهسته رو که آرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
-
در رفتن جان از بدن می گویند هر نوع سخن
من خود با چشم خود دیدم که جانم می رود
از این کسانی که یک نفره به میدان رفتند، کسی بر نگشت. همان بار اول کشته شدند. إلا علی اکبر سلام الله علیه که در بین جنگ برگشت آب می خواست. می دانست آبی نمانده، شاید فکر کرده که پدر است، من یکبار دیگر برگردم مرا ببیند. خوشحال می شود، عبادت است. خوشحال کردن اباعبدالله سلام الله علیه عبادت است. بالاترین عبادت است. آمد پیش بابا، بابا بغلش گرفت، عزیز دل بابا برو، من امید قطعی دارم، تا آفتاب غروب نکرده، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرت را به دامن دارد. رفت. این بار دوم چه خبر شد؟ چگونه بگویم؟ بیانش خیلی مشکل است. یک دور وجود مقدسش را تیر باران کردند، تا قدرتش را کم کنند. دیدند دیگر قدرت دفاع ندارد، دست جمعی حمله کردند. فرق را شکافتند. خون، چشم و دهان را گرفته است. مهار اسب از دستش رها شد. با این قیافه به محض اینکه اباعبدالله سلام الله علیه روی زمین نشست. شیخ مفید می فرماید: همین طور که داشت سر جوانش را بلند می کرد دید زینب سلام الله علیها خودش را روی بدن قعطه قطعه شده علی اکبر انداخت. چه کار کنم بابا دلم آرام نمی گیرد، خم شد صورت را به صورت علی گذاشت. وقتی سر را بلند کرد، دیدند خون فرق علی اکبر علیه السّلام از محاسن اباعبدالله سلام الله علیه می ریزد.
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِ الْعَظِيمِ أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ََََ»
حجة الإسلام و المسلمین انصاریان