مِنَ الحُسَينِ بنِ عَليّ إلَي مُحمّدِ بنِ عَليّ وَمَنْ قِبّلّهُ مِنْ بَنِي هاشِمٍ أمّا بَعدُ فَکَأنّ الدُّنيا لَمْ تَکُنْ وَکَأنّ الآخِرَهَ لَمْ تَزَلْ.[1]
مقدمه
بحث ما دربارة نامه هاي امام حسين بود. يکي از آن نامه ها، نامه اي است که امام آن را از کربلا به برادرش محمد حنفيه نوشته است، اين نامه هم در بحار آمده، هم در تاريخ طبري و هم در جاهاي ديگر.
امام در اين نامه دو جمله بيشتر نياورده: « فَکَأنّ الدُّنيا لَمْ تَکُنْ وَکَأنّ الآخِرَهَ لَمْ تَزَلْ»؛ من اصلاً فرض مي کنم که از ابتدا دنيايي نبوده و از اول براي ما آخرت و قيامت بوده است. اين نامة دو جمله اي چه مي خواهد بگويد؟ در واقع اين نامه مي خواهد جهان بيني يک انسان را نسبت به دنيا و آخرت بيان کند، و اين که اين دنيا معبر است، مزرعه است و موقّت است. اگر انسان نگاهي به تاريخ بکند مي بيند که چقدر افراد، شخصيت ها و بزرگان آمدند و رفتند و ديگر الان در بين جامعه نيستند. اگر کسي از همان ابتدا نگاهش به دنيا نگاه معبر باشد؛ يعني محل عبور، هيچگاه به آن دل نمي بندد. مثلاً وقتي شما مي خواهيد به مشهد برويد در مسير راه ممکن است از ده شهر ديگر عبور کنيد، از داخل ماشين نگاهي به آن شهرها هم مي کنيد يا حداکثر ده دقيقه هم توقف مي کنيد؛ اما هيچ گاه نگاهتان به آن شهرها نگاه محل اقامت نيست، مي گوييد ما مي خواهيم به مشهد برويم اين ها محل عبور است. پيغمبر خدا در يک نصيحتي به اباذر مي فرمايد:«کُنْ فِي الدُّنيا کَأنَّکَ غَريبٌ وَ کَأَنَکَ عَابِرُ سَبيلٍ»[2]؛ در دنيا نسبت به دنيا مثل مسافراني باشد که از يک شهري عبور مي کنند، نگاهي مي کنند و عبور مي کنند. هيچ گاه نگاهت، نگاه ماندگار و مستمر نباشد.
در روايت ديگري اميرالمؤمنين بسيار زيبا فرمودند: «ألَا وَ إنّ اليَوْمَ الْمِضْمَارَ»- شايد ديگر از اين زيباتر نشود ترسيم کرد. فرمود اين دنيا ميدان آمادگي است، در اين مسابقه هاي فوتبال ديده ايد مثلاً اگر قرار است جامي برگزار شود، يا يک مسابقة کشتي بين المللي برگزار شود، شش ماه، يک ماه، سه ماه، چهار ماه قبل، شرکت کنندگان را به جايي مي برند که آنها را آماده کنند، براي اين که براي شرکت در آن مسابقه آماده باشند. يا کنکور آزمايشي برگزار مي کنند براي اين که دانش آموز ياد بگيرد چگونه به سؤال جواب بدهد و تست بزند، و بعد او را به مرحلة امتحان مي برند. ميدان آمادگي جايي است که انسان خودش را براي ورود به مسابقه مهيا مي کند خودش را گرم مي کند. اميرالمؤمنين فرمود: اين دنيا ميدان آمادگي است، «وَغَداً السِّباقَ»؛ و قيامت ميدان مسابقه است، يک مسابقه هميشه هم بازنده دارد و هم برنده. دو حالت دارد، نمي شود که هر دو گروه برنده شوند، يکي برنده است و يکي بازنده. يکي جلوتر مي رود و يکي عقب مي ماند.
فرمود: «وَالسُّبْقَهَ الجَنَّهُ»، جايزة کساني که برنده هستند بهشت است، «وَ الغَايَهَ النَّار»؛[3] و به کساني هم که مي بازند مي گويند برويد آخر جدول، غايت شما جهنم و آتش است. حضرت امير عليه السلام خيلي زيبا تصوير کرده اند، فرمودند: اين دنيا ميدان آمادگي است و قيامت ميدان مسابقه، برنده ها در بهشت و بازنده ها در جهنم هستند. حضرت به گونه اي دنيا و آخرت را تشبيه کرده که کاملاً روشن است و به هر کس بگويي متوجه مي شود و مي فهمد.
قرآن کريم در سورة زمر آيه 56- خيلي آيات زيبايي است- مي فرمايد: بعضي ها وقتي وارد صحراي محشر مي شوند، مي بينند چه خبر است! خيلي از چيزهايي را که قبول نداشتند حالا درست درآمده است. قرآن در سورة زمر مي گويد: گنهکاران سه چيز مي گويند؛ اين ها حرف هاي مجرمان در صحراي محشر است: «أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَى علَى مَا فَرَّطتُ فِي جَنبِ اللَّهِ» سخن اولشان اين است: مي گويند که ما بد کرديم، اشتباه کرديم، «فرّطْتُ»؛ کوتاهي کرديم، بايد بهتر از اين کار مي کرديم، «يَا حَسْرَتَى علَى مَا فَرَّطتُ فِي جَنبِ اللَّهِ»[4]؛ ما حق خدا را ادا نکرديم، وظيفه مان را انجام نداديم.
سخن دوم آنها اين است که مي گويند: «أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدَانِي لَكُنتُ مِنَ الْمُتَّقِين»[5] مي خواهند تقصير را گردن ديگري بياندازند، مي گويند: اگر خدا ما را هدايت کرده بود، ما درست مي شديم. چرا اين ها به بهشت مي روند ولي ما نمي رويم؟ پس معلوم است که خدا مي خواسته ما اين گونه باشيم. اين حرف اشتباهي است چون ما که قائل به جبر نيستيم، ما قائل به اختياريم؛ «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُوراً».[6] چه کسي شما را به زور اين جا آورده؟ چه کسي به زور به شما مي گويد به نماز بيا؟ دين و پذيرش مسائل آن اختياري است. در اين آيه مي فرمايد آنها مي گويند اگر خدا ما را هدايت مي کرد ما اين گونه نمي شديم.
سخن سوم آنها اين است که مي گويند: «لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً» خدايا، حالا يا تقصير ماست، يا کم توفيقي بوده، حال هر چه بوده ديگر گذشته است، ما اينجا باخته ايم، اما «لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً»؛ اگر يک بار ديگر ما را به دنيا برگرداني «فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِين»[7]؛ ما انسان هاي خوبي مي شويم، قول مي دهيم؛ چون ديگر اينجا را ديده ايم و براي ما مسجّل شد. اگر ما را برگرداني درست مي شويم. خطاب مي شود که اين درخواست شما ديگر قابل پذيرش نيست، ديگر بازگشتي نيست.
هيچ کس دو بار عمر نمي کند، همين عمر است و همين فرصت و همين ميزان، و انسان بايد از همين فرصت استفاده کند، به قول مولوي مي گويد:
- چون که عمرت برد ديو فاضِحِهبي نمک باشد أعوذ و فاتحه
- حق همي گويد چه آوردي مرااندر اين عمري که من دادم تو را
- گوش و هوش و چشم و گوهرهاي عرشخرج کردي چه خريدي تو ز فرش
اي انسان چه خريدي؟ چه استفاده کردي؟ باز مولوي داستان ديگري نقل مي کند- البته تشبيه است- مي گويد شخصي خواست زمين خودش را بسازد، زمينش را با زمين کناري اشتباه گرفت و مصالح را در زمين کناري ريخت و زميني که مال او نبود آن را ساخت. انسان اين همه زحمت بکشد يک خانه بسازد، بعد به او مي گويند آقا قوارة زمين تو اشتباه بوده، شما بايد زمين اين طرفي را مي ساختي، اما آن طرفي را ساختي. حالا صاحب زمين را هم نمي شود راضي کرد، او رضايت نمي دهد. هر چه مي گويد بايد به او بدهي، اصلاً ممکن است بگويد خانه را خراب کن، من زمينم را مي خواهم، چه کسي گفت اين جا را بسازي؟ مولوي مي گويد بعضي ها يک عمر در زمين ديگران خانه مي سازند
- در زمين ديگران خانه مکنکار خود کن کار بيگانه مکن
- کيست بيگانه تن خاکي توکز براي اوست غمناکي تو
مي داني آن زميني که به اشتباه در آن کار مي کني کيست؟ آن بدن توست. همة عمر را صرف غذا و خوراک کردي؛ اما زمين خودت روح توست، زمين خودت استعداد، انرژي، عقل و غرايز توست.
ما دو نوع خود داريم؛ يک خود مادي داريم که همين بدن است و يک خود متعالي داريم؛ يعني يک سري نيازهايي داريم که مادي نيست و انسان گاهي خودش احساس مي کند که يک چيزهايي او را ارضا نمي کند. پس انسان دو نوع خود دارد.
- در اندرون من خسته دل ندانم کيستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
گاهي در همان اوجي که چشمت مي گويد نگاه کن، کسي در درونت مي گويد نگاه نکن. در همان جايي که زبانت مي گويد اين لقمه را بخور، چرب و شيرين است کسي به تو مي گويد نخور، اين لقمه حرام است. آن کسي که مي گويد نخور آن خود متعالي است و آن که مي گويد بخور، خود مادي است؛ چون انسان دو بعدي است، دو بخش دارد.
مي گويند پيغمبر گرامي اسلام در شبي که به معراج رفت، در آن جا درختي را ديد که برگ هاي بعضي از قسمت هاي آن از آتش است و بعضي از يخ است، و اين برگ ها در کنار هم هستند – امر مشکل و بعيدي است که آتش و يخ کنار هم باشند. پيغمبر از اين موضوع سئوال کرد، پاسخ آمد که اين تجسم انسان است. انسان هم غريزة شهوت و غضب دارد، و هم حسّ پرستش و بندگي دارد که، خوب و عالي است. يعني همة اين ها با هم جمع شده اند، اصلاً درون خود انسان يک صراط است.
- تا تو تن را چرب و شيرين مي دهيگوهر جان را نيابي فربهي
اگر همة حواس متوجه «تن» شد، «جان» چاق و فربه نمي شود. خوب است انسان از نظر عقل، فکر، انديشه، عبادت، درک و استعداد ها چاق شود. اگر مي بينيد امام حسين در مسيري که از مکه به کربلا مي رود، و نيز از مسير مدينه به مکه مکرر از داستان حضرت يحيي ياد مي کند – امام حسين بسيار از قصة حضرت يحيي ياد کرد. – دليل دارد که بعد از اين عرض مي کنم.
فرزند خليفة دوم، عبدالله بن عمر در مسير مکه امام حسين را ديد. اين عبدالله بن عمر آدم راحت طلبي بود، از اين که موقعيتش به خطر بيفتد خيلي مي ترسيد. عمرش هم طولاني بود. اهل سنت نيز در منابع شان خيلي از زهد او تعريف کرده اند، ولي زهدي که در آن، ارتباط با امام نباشد به درد نمي خورد. داشتن زهدي که امام و پسر پيغمبر را رها کني و گوشه گير شوي به درد نمي خورد. خواجه ربيع – که قبرشان در مشهد است- نقل مي کنند که به او (عبدالله بن عمر) گفتند امام حسين شهيد شده، اظهار تأسف و ناراحتي کرد. مرحوم شهيد مطهري مي فرمايد که گوشة غار و عبادت خوب است، اما وقتي پسر پيغمبر به کربلا آمد، غار را رها کن، عبادت را رها کن، برو امام حسين را ياري کن که خود اين کار عبادت است. ياري امام حسين عبادت است.
دين که از سياست جدا نيست، اين ها با هم اند. در دين ما سياست که در مقابل معنويت نيست. متأسفانه چون سياسي کاري شده، ما از سياست هم زده شده ايم. از منبر سياسي و بحث سياسي هم خوشمان نمي آيد؛ چون سياست با سياست زدگي مخلوط شده است. والّا يکي از ويژگي هاي امام، سياسي بودن است؛ روايت داريم: «الامام عارفٌ بالسّياسه». در زيارت جامعة کبيره مي خوانيم «وساسه العِبادِ»[8]؛ شما سياسيون جامعه هستيد، شما جامعه را اداره مي کنيد. مگر پيغمبر به سران روم، ايران و يمن نامه ننوشت؟ اين يک کار سياسي است. مگر پيغمبر صلح حديبيه را امضا نکرد؟ اين امضا کردن معاهده يک کار سياسي است. مگر حضرت زهرا چهل شب، در دفاع از ولايت در خانة مهاجر و انصار نرفت؟ مگر در مسجد، مقابل خليفة اول و ديگر حاضرين خطبه نخواند؟ اصلاً وصيت حضرت زهرا سياسي است، چرا گفت قبر من مخفي باشد؟ تنها يک دختر از پيغمبر باقي مانده، اما مي گويد قبر من مخفي باشد، تادنيا دنياست بدانند او با بنيان گذاران سقيفه مخالف بوده است. اصلاً در همين زيارت عاشورا – که يک بعد آن سياسي است- مگر نمي گوييد من از کسي که به قتل حسين راضي بود برائت مي جويم؟
الان هم در دنيا کم نيستند انسان هايي که به قتل امام حسين راضي هستند، درست است که امام حسين نيست اما اين آقايي که اين گونه جوان هاي فلسطيني را به رگبار مي بندد، رهبران فلسطيني را به شهادت مي رساند، در اسرائيل جنايت مي کند، در بوسني جنايت مي کند، در عراق جنايت مي کند، اين فرد اگر در کربلا هم بود امام حسين را از بين مي برد. هر چند موضوع خيلي متفاوت است، بين اين شخصيت ها خيلي فاصله است، اما جنايت جنايت است. انسان کشي انسان کشي است. آن کسي که در بوسني و هرزگوين شکم مادر را مي درد و طفل را به بيرون پرتاب مي کند، اين آدم اگر در کربلا هم بود به گلوي علي اصغر تير مي زد. اين همان خوي صبُعيت (حيوانيت) است که در دنياي کفر و يهود ديده مي شود. شما از آن سوي دنيا بلند مي شوي، وارد يک کشور مسلمان مي شوي و اين گونه امنيت، آزادي، حجاب، عفت و ناموسش را تهديد مي کني! خيلي سخت است که نيروي بيگانه در کشور و منطقة انسان باشد. به چه دليلي؟ اگر وجود مقدس امام حسين مي گويد که دنبال من بياييد و مرا ياري کنيد، بايد برخيزد و امام را ياري کند، و در کنار امام حسين خون بدهد.
عبدالله ابن عمر امام حسين را در مکه ديد، به امام عرض کرد که آقا من از جدً شما، رسول خدا شنيدم که فرمود شما به شهادت مي رسيد؛ «إنّکَ مَقتُول». خودش مي گويد از پيغمبر شنيدم – حالا خوب است که خودت از لبهاي پيغمبر شنيدي- پيغمبر فرمود که حسين شهيد مي شود. امام حسين فرمود: عبدالله بن عمر حالا خودت چه مي کني؟ مرا ياري مي کني يا نه؟ عرض کرد: آقا من ديده ام پيغمبر گاهي سينة شما را مي بوسيد، گاهي صورت و گلوي شما را مي بوسيد، اگر ممکن است پيراهنتان را بالا بزنيد که من سينة شما را ببوسم، چون جاي بوسة پيغمبر است. خوب، امام پيراهن را بالا زد، و او سينة امام را هم بوسيد و آمد کنار. امام گفت: حالا چه مي کني؟ فرمود: «اتق الله يا اباعبدالرحمن و لاتدعن نصرتي»[9]؛ نصرت ما را رها نکن، ما را ياري کن. اما او امام را ياري نکرد و به کربلا نيامد. او از کساني است که ايستاد و شنوندة قضايا بود، و بعد هم با حجاج ابن يوسف ثقفي بيعت کرد. عرض من اين جاست که امام حسين به او فرمود: عبدالله بن عمر از پستي دنيا همين قدر بس که حضرت يحياي پيغمبر را سر بريدند، سرش را در طشت گذاشتند، پيش سلطان ستمگر آوردند. امام حسين قصة يحيي را چند بار در راه متذکّر شد.
يکي ديگر از ملاقات هاي امام حسين ملاقات با عبدالله بن مطيع است. او هم کسي بود که يک منطقه اي داشت، که در آن چاه آب و کشاورزي داشت. وقتي امام حسين به او رسيد، به آن حضرت سلامي عرض کرد و گفت: شما فرزند پيغمبر هستيد، شما فرزند اميرالمؤمنين هستيد، آقا کجا مي رويد؟ امام فرمود: کوفه. عرض کرد من يک خواهشي دارم، به کوفه نرويد، آنها شما را ياري نمي کنند. چاهي که داشت چون خشکسالي بود آبش کم شده بود، گفت: آقا ممکن است دعا کنيد آب چاه زياد شود؟ امام مقداري از اين آب را گرفت مزمزه کرد و برگرداند. امام است وجودش تبرک است، زيارتگاهش، قبرش، خاکش تبرک است. آب چاه بالا آمد؛ يعني اين معجزه را هم از امام ديد که با اين حرکت امام آب چاهش افزايش پيدا کرد، ولي امام را ياري نکرد.[10] اين ها انسان هاي کم توفيقي بودند؛ عبدالله بن مطيع، عبدالله ابن عمر، عبيدالله حرّ جوفي و خيلي از کساني که امام در مسير راه از آنها درخواست ياري کرد. امام از بعضي ها درخواست نکرد که آن حساب ديگري دارد، مي گوييم امام به او نگفته است، اما امام به بعضي ها فرمود بيا. وقتي امام مي گويد بيا تکليف آور است و فرداي قيامت او مضاعف است، حجت براي او تمام شده است.
امام حسين عليه السلام در اين نامه اي که به برادرش محمد حنفيه نوشته – بعضي ها گفته اند اين نامه ششم محرم نوشته شده؛ يعني احتمالاً بعد از شهادت امام حسين اين نامه به دست محمد حنفيه رسيده است؛ چون امام حسين دو تا نامه به محمد حنفيه نوشته است، يکي وصيتنامه اش و ديگري نامه اي است که در ماه محرم در همين روزها نوشته شده است، مي گويد: برادرم، بدان «فَکَأنَّ الدُّنيا لَمْ تَکُنْ وَ کَأنَّ الآخِرَهَ لَمْ تَزَل»[11]؛ دنيا ارزشي ندارد و آخرت است که براي ما ارزش دارد و آخرت است که براي ما اصل است.
عزيزان! چرا همه ائمة ما اين قدر راجع به معاد تذکر مي دادند؟ نقل کرده اند امام صادق عليه السلام، بعد از هر نماز عشا، رو به جمعيت مي کرد و راجع به معاد تذکر مي داد. اميرالمؤمنين مي آمد در بازار فرياد مي زد: بازاري ها! مي فروشيد، مي خريد، قيامت را فراموش کرده ايد؟ معاد را فراموش کرده ايد؟ فرياد مي زد: «تِلْکَ الدّارُ الآخرَه» و اين آيه را در بازار زياد مي خواند: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»[12]؛ در قيامت آرامش براي کسي است که گناه نکند، فساد نکند، تفوّق طلب نباشد. چرا اين قدر تذکر مي دادند؟ موسي ابن جعفر ديد جنازه اي را دارند دفن مي کنند، ايستاد و به بستگان ميت رو کرد و فرمود: آخرت و قيامتي که شروعش اين است، شروع و ورودي آن دالان قبر است، و سالن خروجي از دنيا نيز قبر است. دنيايي که سالن خروجي اش همين يک متر است، چرا بعضي ها توجه ندارند؟ چرا به ياد معاد و مرگ نيستند؟ ياد قيامت غفلت را از بين مي برد، نه تنها انسان را سست نمي کند بلکه برعکس، انسان را با اراده مي کند، با نشاط مي کند.
وقتي شما در اول سال تحصيلي به يک محصل مي گويي ياد امتحان باش يعني چه؟ يعني تنبلي نکن، بي توجهي نکن، زحمت بکش. آقا براي يک ماه ديگر چک داده اما از اول ماه به او مي گويند آقا حواست به تاريخ چکت باشد! شبي که چک داري فکرش را نکن، صبح نمي تواني جواب بدهي، يک ماه قبل فکر آن را بکن.
چرا هر صفحه اي از قرآن را که باز مي کني دائم مي گويد: معاد، معاد، معاد، قيامت؟! چرا هر صفحه اي از قرآن را که باز مي کني مي بيني دائم تذکر معاد و قيامت را مي دهند؟ امام سجاد عليه السلام اشک مي ريخت و صدا مي زد: «الهي عَمَّرني ما کانَ عُمُري بِذلَهً فِي طاعَتِکَ»؛ خدايا به من عمر بده، اگر عمرم به درد مي خورد و در راه عبادت و بندگي تو مي گذرد. چون اگر عمر به درد نخورد، وزر و وبال انسان بيشتر مي شود، «فإذا کانَ عُمري مَرْتَعاً لِلْشَيطَانِ»؛ اگر عمر من چراگاه شيطان است، ديده ايد بعضي وقت ها اگر مثلاً ده تا بيست تا بزغاله را در يک باغ يا در يک زمين کشاورزي رها کنند، آنها در يک گوشه نمي ايستند که علف بخورند، تمام شاخه ها را مي شکنند، تمام زمين را لگد مي کنند و همه چيز را از بين مي برند؛ چون آزاد هستند و دائم اين طرف و آن طرف مي روند – امام سجاد مي گويد اگر شيطان مثل حيوان و بزغاله اي که روي زمين مي افتد و همه جا را خراب مي کند اگر عمر من اين چنين چراگاه شيطان هم مي شود و اگر قرار است شيطان در عمر من اين چنين بچرد و مانور بدهد پس «فأقْبِضْنِي إلَيْک»[13]؛ عمر مرا بگير. اگر امام حسين مکرر سخن از معاد مي گفت و مي فرمود: از قيامت بترسيد و از معاد بترسيد، مي فرمود: «اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ»[14]؛ شيطان بر شما حاکم شده، عمرتان در دست شيطان افتاده، ياد خدا در زندگي شما فراموش شده، اگر اين قدر تذکر مي داد علتش اين است که هر چه ياد معاد در زندگي انسان قوي تر باشد، ضريب ارتکاب گناه کمتر است.
اين محتواي نامة امام حسين است که من خلاصه اي از آن را خدمت شما عرض کردم. قرآن کريم نيز در آيات متعدد اين تذکر را مي دهد: «مَنْ جاء بِالحَسَنَهِ فَلَهُ خَيْرُ مِنْها وَهُمْ مَنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنونَ»[15]؛ کساني در قيامت در امنيت هستند که در اين دنيا کار نيک انجام بدهند؛ «مَنْ جاء بِالحَسَنَهِ». هر که نيکي کند و کار خوب انجام دهد: «فَلَهُ خَيْرُ مِنْها»؛ ما دنياي او را هم خوب قرار مي دهيم؛ به او آرامش و اطمينان مي دهيم، جزا مي دهيم، نعمت مي دهيم. اما يک جواب ديگر هم به او مي دهيم، «وَهُمْ» کساني که کار خوب و حسنات انجام مي دهند، «يَوْمَئذٍ»؛ روز قيامت، «مِنْ فَزَعٍ»؛ از فرياد و ناله و ناراحتي «آمِنون»؛ در امان هستند. حيف نيست؟! خدا دارد قول مي دهد «آمِنون»؛ امنيت مي دهيم به کسي که کار مثبت و نيک انجام بدهد. «مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِه»؛ هرکه کار خوب انجام دهد، مال خود اوست، «وَمَنْ أَسَاء فَعَلَيْهَا»[16]؛ و اگر بد هم کند مال خود اوست. يعني در واقع تمام اعمال ما منعکس مي شود و برمي گردد. «چون که بايد رست تخم بد مکار»، اگر قرار است که ما از اعمالمان نتيجه بگيريم، آن تخمي که براي رويش مي کاريم بايد تخم خوب باشد.
- از مکافات عمل غافل مشوگندم از گندم برويد جو زجو
- اين جهان کوه است و فعل ما نداسوي ما آيد نداها را صدا
- گر چه ديوار افکند سايه درازبازگردد سوي او آن سايه باز
در کوه هر صدايي که ايجاد کني همان منعکس مي شود؛ صداي مرد باشد، بچه باشد بزرگ باشد.
خدايا! توفيق توجه بيشتر به معاد و روز قيامت را به همة ما عنايت بفرما.
[1] . بحارالانوار، ج 45، ص 87؛ کامل الزيارات، ص 75.
[2] . بحارالانوار، ج 68، ص 175.
[3] . بحارالانوار، ج 74، ص 335؛ نهج البلاغه، خطبه 28.
[4] . زمر: 56.
[5] . زمر: 57.
[6] . انسان: 3.
[7] . زمر: 58.
[8] . بحارالانوار، ج 99، ص 127؛ من لايحضرالفقيه، ج 2، ص 609؛ التهذيب، ج 6، ص 95.
[9] . بحارالانوار، ج 44؛ اللهوف، ص 31؛ مثير الاحزان، ص 41.
[10] الارشاد، ج 2، ص 71؛ بحارالانوار، ج 44، ص 371.
[11] . بحارالانوار، ج 45، ص 87؛ کامل الزيارات، ص 75.
[12] . قصص: 83.
[13] . بحارالانوار، ج 70، ص 61؛ صحيفه سجاديه دعاي بيستم.
[14] . مجادله: 19.
[15] . نمل: 89.
[16] . فصلت : 46.