- بـنـده عـشـقــم و ازهـردو جـهـان آزادمفاش مي گويم واز گفته خود دل شادم
- نيست در لوح دلم جزالف قامت دوستچه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
- من ملک بودم و فردوس برين جايم بودآدم آورد در اين دير خراب آبادم
- تا شـدم حـلقه به گـوش در مـي خانه عشقهردم از نوغمي آيد به مبارک بادم
- سايه طوبي و دل جويي حور و لب حوضبه هواي سر موي تو برفت ازيادم
پيامبراکرم گاهي که اصحاب جمع بودن سئوال مي کردند که کسي خواب خوبي ديديده است؟ در حالت خواب، شعاعي از روح ما جدا مي شود. به قول يکي از مراجع بزرگوار فرمود بود: آدم يه مقدار بايد از دنيا بخوابد. يعني چه او را تعريف کنند؛ چه مذمت کنند؛ چه مال دنيا براش بدهند؛ يا ندهند؛ بي خيال اين دنيا باشد.
مرحوم آقاي دولابي مي فرمودند: من هر وقت از دنيا خسته بشوم؛ يه چرت ميميرم. تو روايت هم داريم خواب برادر کوچک مرگ است. البته بعضي ها آن قدر پول پرست هستند؛ که در خواب هم پول مي گويند. يک بازاري که کارش ميوه فروشي بود. به من گفت که خانمم به من گفته ديگر حق نداري به خانه بيايي. مي گفت چون تا خوابم مي برد تو خواب هم حرف مي زنم داد مي زنم و ميوه مي فروشم مي گفت خانمم به من گفته است که اگر به خانه بيايي، پايت را قلم مي کنم.
امام حسين عليه السلام، به يک فردي که خيلي عصباني بود؛ فرمود: که به خودت آسان بگير؛ اگر به خودت آسان بگيري؛ دنيا هم برايت آسان مي گيرد. و اگر سخت بگيري؛ دنيا هم برايت سخت مي گيرد.
ما مخصوصا اکثرا به خاطر چشم هم چشمي به خاطر حرف مردم به خودمان خيلي سخت مي گيريم. ما خيلي از خرج هايي که در زندگي مي کنيم؛ بعدا هم بايد چند مدت فشار بکشيم اصلا لازم نيست.
- تکلف گر نباشد؛ خوش توان زيستتـعلق گـر نـباشد؛ خـوش توان رفت
يعني بار سنگين را بگذار زمين راحت مي شوي نه کمر درد مي گيري؛ ونه پا درد مي گيري. طرف مي رود با يک خانواده ثروتمند ازدواج مي کند. لقمه بزرگ تر از دهانش را ميگيرد تا آخر عمر هم بايد تو سري بخورد نوکري کند و منت بکشد. يک لقمه اي که مناسب دهانمان است يا کوچکتر از دهانمان است بگيريم. که بعدا مارا خفه نکند. ما که با حرف مردم زندگي مان را تنظيم مي کنيم نوعي مشرک هستيم. ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلاً فيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً [1]خدا ميفرمايد: فرق آدم موحد با مشرک مثل اين است يک غلامي چندين مولا داشته باشد. وهمه مولاها هم باهم دعوا دارند و هر کدام يک درخواستي مي کنند. بخواهد به حرف همه آنها هم گوش کند؛ اين امکان ندارد. اصلا امکان ندارد؛ که يک عبد امر همه مولا هايش را اجابت کند. ما هم که همه تلاشمان اين است که مردم را راضي کنيم و طبق ميل و سليقه آنها عمل کنيم اين ممکن نيست. و نمي شود که همه مردم را راضي کرد. چون مردم چيزهاي متناقضي از ما مي خواهند. ولي آدم موحد مثل اين است که يک غلام يک مولي دارد و مولايش هم خيلي مهربان و بخشنده است.
مي گويند: دو نفر مريد يه آقايي بودند. يکي از آن دونفر آدم فهميده اي بود. گفت: آقاي ما آدم خوبي است متدين است. گناه نمي کند. اما يک مريدي بود. خيلي چاخان بود. گفت: آقاي ما خيلي آقاست خيلي بالاست؛ شب ها معراج مي رود. با امام زمان رابطه دارد. جبرئيل برايش نازل مي شود مريد عاقل گفت: آقا هم مثل بقيه آدم معتدل است. گفت: نه تو خبر نداري؛ گفتند: آقا که نمرده است؛ ميرويم؛ از خود آقا مي پرسيم. رفتند درخانه آقا را زدند. آقا آمد دم در گفت بفرماييد، جريان را تعريف کردند؛ آقا گفت: غلط کرده است، بي جا کرده است؛ اين حرف ها چي هست که مي زنيد؟ گفت ديدي آقا قبول نکرد. گفت بيا بريم از حرام زاده گي آقاست؛ نمي خواهد اقرار کند. خيلي جالب هست. هماني که ميگويد آقا معراج ميرود. آخر سر گفت که آقا حرام زاده است.
مرحوم آقاي مرتضي برقه اي، منبرهاي خيلي شيريني داشت. تاريخ و مقتل خيلي وارد بود. گفت يک بار ما را پايين شهر براي منبر عوت کردن. حياط را فرش کرده بودند. ما نشستيم دم غروب بود. داشتيم روضه مي خوانديم. ديدم هي مرغ ها مي آيند لاي پاي ما مي روند. اي خدا مرغ ها چه کار دارند، هي مي آيند لاي پاي ما، به يکي از اين خانم ها گفتم اين مرغ ها با ما چه کار دارند. هي مي آيند سراغ ما، گفت حاج آقا مگر خبر نداريد؟ گفتم نه گفت: حاج آقا اين ها منبر نداشتند لانه مرغ ها را زير پاي شما گذاشتند؛ يک چادر رويش انداختند. اين مرغ ها هم غروب است؛ مي خواهند تو جاي خودشان بروند. معلوم شد اين جعبه مرغ ها است؛ زير پاي اقا گذاشتند.
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم چه قدر خوب هست؛ آدم گير پول و مقام و پست و قدرت و مريد نباشد. شد شد، نشد نشد. آدم خيلي راحت و آزاد مي شود.
- تکلف گر نباشد، خوش توان زيست. تعلق گر نباشد، خوش توان رفت.
يک آقايي حرف قشنگي مي گفت، مي گفت: شيعه و منتظر واقعي کسي هست؛ که؛ بايد بيايي و بر هم نگردي، اگر کسي واقعا هيچ وابستگي نداشت راحت زن و بچه و زندگي و خونه را ول مي کند ميرود؛ اين شيعه واقعي است. اين منتظر واقعي است. مرحوم آيت الله گلپايگاني (ره) فرموده بودند: موقع جان دادن يه عالمي به بالينش رفتيم. بهش گفتم بگو لا اله الا الله گفت خدا به من خيلي ظلم کرده است من درس خيلي خوانده ام اعلم بودم قرار بود مرجع بشوم يکي ديگر مرجع شد من نشدم. گفت آمديم خانه ، و آن عالم هم از دنيا رفت؛ درحالي که از خدا ناراحت بود.
با چند نفر از دوستان رفتيم به عيادت سيد عباس فرحمند، شوفر ماشين بود. ولي وقتي امام جماعت در مسجد نمي آمد. حتي عالم ها هم به او اقتدا مي کردند. به ما گفت که اين گوشه اتاق رامي بينيد که يک بقچه است اين بقچه کفن من است کفنم آماده است. مهر تربت وصيت نامه دعاي جوشن هايم را آماده کرده ام گوشه اتاق گذاشته حق الله گردنم ندارم و همچنين حق الناس هم گردنم نيست. از همه صاحب حق ها حلاليت طلبيده ام. آن را که حساب پاک است از محاکمه چه باک است.
پاک شدن هم سخت است ولي بايد قبل از اينکه عمر با ارزشمان تمام بشود؛ و از اين دنيا برويم حق هايي که به گردن مان است. چه حق خدا و چه حق مردم را صاف کنيم. چون آن دنيا ديگر خيلي سخت است که کسي، کسي را حلال نمي کند. چون همه خودشان نياز دارند. چون آن دنيا همه از آتش جهنم فرار مي کنند.
يک کسي را که عملش هم خوب بود در خواب ديدند که کارش در آخرت گير است. علتش را پرسيدند. گفت: يک هيزم کشي بار هيزم مي برد من هم دندانمان چيزي گير کرده بود. بدون اجازه صاحب بار تکه چوبي کندم براي اينکه دندانم را پاک کنم يه خار از اين هيزمش و بهش نگفتم الان اينجا گير هستم. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ[2]خدا ميفرمايد: لاي هسته خرما پرده اي هست. حتي اون اندازه را هم ما حساب مي کنيم.
در کتاب منازل الآخره شيخ عباس قمي نوشته است. که يک نفر در بغداد سينه اش زخم بود گفت مي دانيد اين زخم مال چي است؟ گفت من از يک يهودي جنسي خريدم. مبلغي از آن جنس ماند. مثلا صد تومان جنس خريدم ده تومانش ماند؛ نداشتم بدهم. گفت باشد عيب ندارد؛ ببر فلان وقت بده من رفتم؛ يک ماه دو ماه دير آوردم. آمدم ديدم اين يهودي مغازه اش را جمع کرده است؛ ورفته است. جاي ديگر پيداش نکردم. تا اينکه چند وقت قبل خواب ديدم قيامت به پا شده حساب هايمان را کردند. آمدم از پل صراط رد بشوم. ديدم يهودي که در دنيا برايش بدهکار بودم؛ که بدنش پر از آتش بود. روي پل صراط ايستاده است. گفت يادت هست ازمن جنس خريدي و ده تومانش را ندادي؟ گفتم آره. گفت الان بايد بدهي. گفتم الان اين جا که پول ندارم. به شما بدهم. گفت فايده ندارد؛ تا قرض من را ندهي من نمي گذارم از اينجا رد بشوي. گفت: فقط با يک شرط قبول مي کنم که شما از اين پل صراط رد بشوي. گفتم چي است؟ گفت اجازه بدهي من اين انگشتم که پراز آتش جهنم است؛ را به سينه شما بزنم. من هم مجبور شدم که اجازه بدهم. گفت وقتي انگشتش را به سينه من گذاشت مثل اينکه آتش گداخته روي سينه ام ريخته باشند از خواب پريدم. ديدم سينه ام آتش گرفته است؛ دارد مي سوزد گفت چند ماه است دارم معالجه مي کنم هنوز آثار زخمش خوب نشده است. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ [3]
پيامبر ما براي مرده اي که بدهي داشت؛ تا زماني که بدهي اش را نمي دادند؛ يا يکي ضمانت نمي کرد؛ که من بدهيش را مي دهم؛ نمازش را نمي خواند. امام حسين هم به يارانش فرمودند: آنهايي که بدهي دارند اول بروند بدهيشان را بدهند. چون هر چند هم در رکاب امام حسين هم شهيد بشوند باز در آن عالم گير مي کنند.
حضرت مسلم بن عقيل وقتي که مي خواستند اعدامش کنند. بدنش هم پر از زخم و جراحت بود. فرمود: که من وصيتي دارم ولي هيچ کسي از ترس ابن زياد حاضر نمي شد که وصي حضرت بشود. خلاصه ابن زياد گفت: که اشکال ندارد يکي از شما وصي اين بشويد؛ و به وصيت هايش عمل کنيد. حضرت مسلم فرمود: که اولين وصيت من اين است من نامه اي به حسين بن علي نوشته ام که به کوفه بيايد. يک نامه اي بنويسيد که تشريف نياورند. همه گفتن اين که نمي شود ابن زياد که ما را اجازه نمي دهد. دومين وصيتش اين بود که من در کوفه از کسي قرض گرفته ام بعد از اعدام من اين زره من را در بياريد؛ و بفروشيد و دين من را صاف بکنيد. امام حسين در توصيف مسلم بن عقيل ميفرمايد: وَ ابْنَ عَمِّي وَ ثِقَتِي مِنْ أَهْلِ بَيْتِي مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلٍ[4]
نقل ميکنند که امام خميني (ره) مي خواستند در مجلسي شرکت کنند. وقتي جلوي مسجد آمدند ديدند که خيلي کفش جلوي مسجد جمع شده است. فرمودند: که شرکت ما دراين مجلس ملازم اين است ما پايمان را روي کفش ديگران بگذاريم. اين يعني تصرف در مال ديگران و اين هم جايز نيست. و در آن مجلس شرکت نکردند و برگشتند.
حاج آقاي دولابي داستان قشنگ را مي گفتند مي فرمودند: که يک بنده خدايي بود اواخر عمر گفت که من که بچه هايم سر و سامان گرفته اند. و خانمم هم فوت کرده است خوب است بروم در نجف بمانم. ودر جوار امير المومنين از دنيا بروم. رفت حرم امير المومنين گفت: ياامير المومنين من از ايران آمدم ديگر تعلقاتي هم ندارم. آمدم در جوار شما باشم. يعني چراغ سبز نشان داد؛ که ما آمادگي داريم براي رفتن. اين را که گفت، آمد خانه مريض شد؛ خيلي حالش بد شد؛ و روبه قبله شد. يهو هول برش داشت. اي داد بي داد بچه هايم نيستند. نوه هايم نيستند. کي جنازه ما را برمي دارد. فوري رو کرد به حرم امير المومنين گفت: يا امير المومنين يه چيزي گفتيم آقا ما اشتباه کرديم ما امادگي نداريم. فرشته اي از طرف امير المومنين آمد به ملک الموت گفت آقا امير المومنين فرمودند: اجل او را تاخير بنداز؛ سي سال ديگه زنده باشد. ملک الموت وقتي خواست برگردد به اين بنده خدا فرمود: که حيفت نيامد امير المومنين را پکرش کردي؛ امير المومنين مي خواست تو را در آغوش خودش بگيرد شما را بغل کند. اي بدبخت اي بيچاره سي سال ملاقات امير المومنين عقب افتاد.
آيت الله وحيد خراساني حفظه الله فرمودند: در نجف زمان شيخ انصاري، يک عالمي شاگرد شيخ انصاري بود. درس خواند و مجتهد شد. به شيخ انصاري گفت: که در کشور ما ايران احتياج به بنده است و لازم است که بنده به وطن برگردم. يک مقداري که از نجف دور شد در يک منزلي خوابيد. خواب ديد قيامت به پا شده حساب کتاب از او گرفتند و گفتند: بفرماييد بهشت. مي گويد: وارد بهشت شدم يک باغي ديدم که روح و ريحان وجنت و النعيم و حور العين و غلمان ونهرهاي جاري و خيلي سرسبز وقشنگ به من گفتند سه روز ديگر شما اين جا مي آييد. يعني سه روز ديگر ميميريد. نگاه کردم کنار اين باغ يه باغي است خيلي مفصل تر گفتم اين باغ مال کي است. گفتند اين باغ مال استادت شيخ انصاري است. شيخ انصاري هم هر وقت از دنيا برود اينجا مي آيد. همسايه شما مي شود. چشم انداختم باغي هم بود که خيلي بهتر از باغ من و شيخ انصاري بود. گفتم اين باغ مال کي هست. گفتند اين باغ مال يک عاشق و روضه خوان امام حسين ملا آقاي دربندي صاحب اسرار الشهادة است. روضه خوان امام حسين مقامش از يک مرجع تقليد هم بالاتر است. ملا آقا دربندي کسي بود که روز عاشورا حالت جنون پيدا مي کرد. از خود بي خود مي شد. اين قدر برا امام حسين گريه مي کرد؛ که علاوه بر خودش مردم را هم منقلب مي کرد.
گفت از خواب بلند شدم. گفتم خوب من که بنا است سه روز ديگر بميرم چرا برم ايران بر مي گردم بهترين جا برا دفن وادي السلام، کنار امير المومنين است. گفت برگشتم شيخ انصاري به من برخورد کرد؛ گفت: مگر شما به ايران نرفتيد؟ گفتم چرا گفت پس چرا برگشتيد. گفتم همچين خوابي ديدم گفت خواب سه روز ديگر معلوم مي شود. اگر سه روز ديگر از دنيا رفتي خوابت روياي صادقه است. گفت بعد از سه روز اين آقا از دنيا رفت. خوابش درست در آمد. ملا آقا دربندي عاشق امام حسين، جايگاهش از يک عالم و مرجع هم بالاتراست.
از حالات دربندي نقل کردند که يه سفر ايران آمد آذربايجان رفت. مردم آذربايجان خبر دار شدن که ملا آقا دربندي روضه خوان امام حسين آمده است. خيلي ها فلج بودن مرض سرطان داشتن زمين گير بودن مرض هاي لا علاج داشتن وقتي که فهميدن ملا آقا آذربايجان آمده از او خواهش کردن يک جا منبر برود روضه بخواند توسل بگيرد. گفتند فلان مسجد جاي خوبي است. فلان مسجد دعوتش کردند مريض ها را خبرکردن آمدند رخت خواب پهن کردند خواباندنشان کنار منبر که امشب اين آقا مي خواهد بيايد اين جا منبر برود.
ملا اقاي در بندي اين عاشق امام حسين ديد مريض امشب خيلي آوردند گرفتار خيلي آوردند. مقداري صحبت کرد. و موقع روضه و متوسل شد گفت: امشب شما را کجا ببرم که مشکل شما را حتما حل بشود. گفت من ديگر جايي بهتر در خانه باب الحوائج قمر بني هاشم اباالفضل العباس از ندارم؛ که شما را ببرم. رو منبر رو کرد به حضرت اباالفضل خطاب به حضرت اباالفضل عرض کرد: يا اباالفضل شما باب الحوائج هستيد. شما مي توانيد اين مريض ها را خوب کنيد. اگه جاي ديگر سراغ داريد بهتر از جايگاه خودت هست؛ به ما معرفي کنيد برويم. اونجا شروع کرد روضه حضرت اباالفضل را خواندن ناله زدن التماس کردن بعد هم دعا کرد نوشتن تمام مريض هاي آن مسجد شفا پيدا کردند.
اي آقايي که غم و غصه از چهره برادرت ابا عبد الله برطرف کردي. ما هم درد منديم گرفتاريم يه نظري لطفي، يهودي، مسيحي، نصراني، هر نوع فرقه اي توسل به حضرت اباالفضل پيدامي کند حاجت مي گيرد توصيه خيلي از بزرگان مي فرمايند وقتي مشرف به کربلا شديد اول زيارت حضرت ابا الفضل برويد. چه حالي داشت قمر بني هاشم آن لحظه اي که همه اميدش اين بود که اين آب را به خيمه ها برساند. دست در بدن ندارد اما آرزو دارد آب براي خيمه ها بچه ها ببرد اما نانجيبي تيري به سينه ومشک اباالفضل زد که اميد آقا نا اميد شد ديگر آب هم ندارد در ميان انبوه دشمن آقا متحير مانده است يک وقت نانجيبي عمودي به فرق وپيشاني آقا زد. حضرت باصورت روي زمين افتاد صدا زد برادر برادرت را درياب ابا عبد الله سراسيمه آمد. يکي از جاهاي که نوشتن آقا اباعبد الله بلند بلند گريه کرد؛ کناربدن قطعه قطعه اباالفضل العباس هست. يه وقت دست به کمر صدا بزند: الان پشت من شکست اميدم نااميد لا حول ولا قوه الا بلله العلي العظيم علي لعنه الله علي القوم الظالمين وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ[5] انشاءالله
[1] . الزمر : 29
[2] . الزلزلة : 8
[3] . همان
[4] . بحارالأنوار/مجلسي/44/334/باب 37- ما جرى عليه بعد بيعة الناس ...ص:334
[5] .الشعراء : 227