27 اسفند 1393, 3:24
مردم کوفه، بلکه تمام شیعه یتیم شده است. بچه های یتیم سرپرستی ندارند که به آن ها سر بزند. شخصیتی که نان و خرما به دوش خودش می گرفت و در خانه فقرا می برد، شهید شده است.
روایتی است که می فرماید: حضرت امیر(علیه السلام) داشتند می رفتند که دیدند خانمی نفرینش می کند. می گفت: خدایا! داد من را از علی بگیر. حضرت خیلی ناراحت شدند و فرمودند: مگر علی چه ظلمی به شما کرده است؟ گفت: شوهر من در جنگ کشته شده است. من چند تا بچه یتیم دارم و نمی توانم به این ها برسم. حضرت آمدند منزل و یک مقداری آرد و خرما برداشتند و بر دوش خودشان گذاشتند. قنبر می گوید گفتم: آقا، من غلام شما هستم. فرمودند: من سزاوارترم، خودم باید این ها را حمل کنم. آمدند در خانه آن خانم و فرمودند: یا شما نان برای بچه ها درست کن و من بچه ها را نگه دارم یا شما بچه ها را نگهدار و من نان درست کنم. عرض کرد: آقا من بهتر می توانم نان تهیه کنم. قنبر می گوید: حضرت مثل گوسفند راه می رفتند و صدای گوسفند در می آوردند تا این بچه های یتیم شاد بشوند. عرض کردم: که آقا، این در شأن شما نیست که این کار را بکنی. فرمودند: غم یتیمی، گرد یتیمی به رویشان نشسته، می خواهم دلشان شاد بشوند.
بعضی ها نقل کردند: آقا می آمدند کنار تنور و صورتشان را نزدیک آتش می بردند و می فرمودند: علی، طعم آتش را بچش، چرا از بچه های یتیم غافل شدی؟ چرا از زن بیوه ای غافل شدی؟ همسایه ای آمد رد بشود، گفت: السلام علیک یا امیرالمومنین، شما اینجا چه کار می کنید؟ این خانم فهمید که این آقا امیرالمومنین است. آقا فرمودند: اگر در حق تو کوتاهی کردم، من را حلال کن.
چه امامی بود؟ چه طور زندگی کرد؟ ما درک نمی کنیم. اما نوشتند: روزهای آخر، حضرت زینب کنار بستر آقا امیرالمومنین نشسته بود و گریه می کرد. به حضرت عرض کرد: بابا جان، من یک سؤالی از شما دارم. فرمود: بپرس. عرض کرد: بابا جان، ام ایمن از جدم پیامبر یک خبرهایی برای من نقل کرده است. جدم فرموده که یک روزی من با حسینم کربلا خواهیم رفت. حوادثی در کربلا پیش خواهد آمد. برادرم و عزیزانم شهید می شوند و ما را اسیر می کنند. می خواهم ببینم این خبر راست است یا نه؟ آقا فرمود: درست گفته است. ولی من یک روزی را می بینم که همین کوفیان شما را اسیر می کنند. مردهای نامحرم دور شما را گرفتند و نزدیک است که شما را بربایند. اما شاید بعضی قسمت هایش را حضرت نفرمودند. شاید هم حضرت زینب کبری طاقت نداشت بشنود. اما یک روزی دم دروازه کوفه مردم با انگشت به بالا اشاره می کنند. خدایا چه شده؟ یک وقت سر بالا کنند و سر بریده ابا عبدالله را ببینند.
حجة الاسلام و المسلمین فرحزاد
منبع:پژوهه تبلیغ
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان