کلید واژه : ولایت ، نفاق ، منافقین ، اصلاحات ، خلف وعده ، عهد و پیمان ، امانت
معصومین : پیامبر ، امام علی ، امام حسین ، امام سجاد ، امام صادق علیهم السلام
سخنران استاد رفیعی
عن علی ابن الحسین علیه السلام : قال: «مَنْ لَمْ یَعْرِفْ دَاءَهُ أفْسَدَهُ دَوَاؤهُ».[1]
بحث ما دربارة علل رویارویی کوفیان و کسانی که در کربلا در مقابل امام حسین صف آرایی کردند، بود. یعنی این که چه عواملی و ریشه هایی موجب این صف آرایی عظیم در مقابل امام حسین شد؟ چرا بعضی ها به سادگی دعوتشان را فراموش کردند؟ چرا علی رغم اطلاعی که از طریق نامه، گفتار، پیک و نیز از طریق حرکت امام از مدینه به مکه و از مکه به کربلا پیدا شد، افراد کمی امام را یاری کردند؟ این بحث ما بود که این علل و عوامل را ریشه یابی می کردیم. جلسات قبل عرض کردم هر حادثه ای در ظرف زمانی و مکانی خودش تمام می شود؛ اما اگر عوامل آن حادثه دوباره ایجاد شود، ممکن است آن حادثه دوباره تکرار شود. اگر در جایی آتش سوزی رخ داد دیگر آن آتش سوزی تمام شده است، ولی همان عواملی که جایی را به آتش کشیده است، مثل بنزین، باروت یا هر عامل دیگری در هر کجا همان شرایط فراهم شود، باز آنجا آتش خواهد گرفت. این که جامعة ارزشی نبوی، به جامعة بی ارزش اموی تبدیل شد، این که بعد از نیم قرن، پس از رحلت رسول خدا، بسیاری از اصول زیر پا گذاشته شد، از جمله اصل ولایت و امامت، دلایلی دارد، ریشه هایی دارد. علت تبیین آن حادثه با گذشت 4 قرن از وقوع آن، این نیست که فقط بخواهیم حادثه پردازی کنیم، می خواهیم از تکرارش جلوگیری شود. می خواهیم با تبیین این علل خودمان را اصلاح کنیم. بدانیم چه چیزی باعث شد عده ای این حوادث را بیافرینند. لذا ما یک بحث تقریباً اخلاقی – تربیتی و نگرش تاریخی به این علل و عوامل داریم. جلسة گذشته یک عامل را بحث کردم؛ نسیان یاد خدا.
عامل دیگری که عرض می کنم و تقاضا دارم به آن عنایت بفرمایید، البته این عامل شامل همة آن مردم نمی شود، شاید سران، نقشه پردازان و عدة خاصی را شامل می شود؛ اما بسیار قابل توجه است. آن عامل نفاق است، نفاق و منافق یکی از خطراتی است که در هر زمانی می تواند جامعه را به انزوا بکشاند و جامعه را دچار بحران کند. برادران عزیز! نفاق در بستر جامعة دینی شکل می گیرد، در جامعة کفر شکل نمی گیرد؛ چون کفر است. در مکه وقتی پیغمبر آمد به آن نفاق نداشتیم، در مدینه نفاق داریم. این پیچکی که دور درخت می پیچد، هیچ وقت در بیابان لم یزرع و در بیابان خشک نمی روید، چون جایی نیست که دورش بپیچد. در باغ می روید، جایی که درخت است، اگر دور گلی بپیچد آن را خشک می کند. نفاق در بستر جامعة دینی شکل مي گیرد، چون منافق می خواهد خودش را در قالب دین و متدینین جا بزند؛ لذا نفاق همیشه و غالباً در بستر جامعة متدین و جامعه ای که اعتقادات مذهبی دارد، خود را عرضه می کند.
امیرالمؤمنین در نامة 27 نهج البلاغه که به محمد ابن ابی بکر نوشته است، می نویسد: پیغمبر گرامی اسلام به من فرمودند: علی جان! «إنِّی لَا أخافُ عَلَی أُمّتی مؤمناً وَلَا مُشرِکاً أمّا المُؤمِنٌ فَیَمنَعُهُ اللهُ بإیمانِهِ وَأمَّا المُشرْرِکُ فَیَقمَعُهُ اللهُ بِشرْکِهِ»؛ من نه از مؤمن بر امّتم خوف دارم، و نه از مشرک؛ چون مؤمن تعهد دارد، و مشرک به واسطه شرکش از بین می رود. مشرک رو در رو ایستاده، می گوید قبول ندارم، «وَلَکِنِّی أخافُ عَلَیکُمْ کُلَّ مُنافِق»[2]؛ علی جان من از چیزی که بر امتم می ترسم، منافق است، چون نه مثل مؤمن اعتقادش قوی است و نه مثل مشرک با صراحت انکار می کند. دو چهره است، دو گانه است. به گونه ای عمل مي کند که عوام فریبی می کند. به گونه ای عمل مي کند که انسان های نادان را دنبال خودش مي کشد. من از این بر امت خود می ترسم.
قرآن کریم به پیغمبر می فرماید: «تو با دو دسته منافق مواجه بودی، یک عده منافق هایی که بیرون از مدینه بودند«وَمِمَّن حَوْلَکُمْ»، منافقون افرادی بودند که در مدینه نبودند، خارج از مدینه بودند؛ اما پیغمبر:«وَمِنْ أهْلِ المَدینَهِ مَرَدوا عَلَی النِّفاقِ»، در مرکز اسلام در مدینه یک مشت منافق اند«لا تَعْلَمُهُمْ»پیغمبر تو هم آنان را نمی شناسی! از نظر ظاهری خیلی عجیب است. حالا علم غیب پیغمبر و اطلاعات غیرعادی یک بحث دیگر است.«نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»، ما آنها را می شناسیم، و ای پیغمبر! ما آنان را دو عذاب می کنیم؛«مَرَّتَینِ»،[3]چرا؟ چون اینها هم منافق اند، هم خودشان را در مرکز مدینه بین مسلمان ها جا داده اند و مخفی کرده اند، خطر اینها بیشتر است. آیات زیادی در قرآن دربارة نفاق آمده، برای این که خطر نفاق به گونه ای است که در هر زمانی ممکن است.
عبدالله ابن أبَی یک انسان منافق و از رؤسای منافقین است، نوشته اند بین شخصی از مهاجرین و انصار بر سر آب برداشتن از چاه اختلاف پیش آمد، - همان طور که می دانید به مردم مکه، مهاجرین و به مردم مدینه انصار می گفتند.- شخص مهاجری به صورت این شخص انصاری یک سیلی زد، عبدالله ابن أبی منافق که خودش را بین مسلمانان مخفی کرده بود، در جنگ ها با مسلمانان همراهی می کرد، اما نفاق داشت، گفت: اکنون کار مردم مسلمان مکه به جایی رسیده است که با ما درگیر می شوند، اگر برسیم به مدینه همة آنها را از مدینه بیرون می کنیم؛ «لَئِنْ رَجَعْنا إلی المَدینه لَیخْرِجَنَّ الْأعَزُّ مِنْها الأذَلَّ».[4] زید بن ارقم که یک آقازادة هفت، هشت ساله بود این سخنان را شنید، نزد پیغمبر آمد: یا رسول الله! عبدالله ابن أبی به شما و به مسلمانان مکه، چنین حرفی زد، گفت: اگر ما به مدینه برسیم آنها را بیرون می کنیم، به شما جسارت کرد، ناسزا گفت. بلافاصله پیغمبر، عبدالله ابن ابی را احضار کرد، فرمود: تو این حرف را زدی؟ عرض کرد: حرف من را که آدم بزرگی هستم قبول نمی کنید، حرف این بچه را قبول می کنید؟! آدم باید حرف درست را از هر کسی قبول کند. پیغمبر اکرم دیدند ممکن است درگیری بیشتر شود، فرمودند: حرکت کنید.
ظاهراً قضیه این بود که عبدالله ابی فکر کرد که شاید حضرت به نفع او رأی دهد . زید ابن ارقم خیلی ناراحت شد. وقتی مدینه رسیدند زید ابن ارقم به خانه رفت در را به روی خودش بست، گفت من از خانه بیرون نمی آیم، من که دروغ نگفتم، من حقیقت را گفتم. اتفاقاً آیة هشتم سورة منافقون نازل شد: پیغمبر! این بچه راست می گوید، عبدالله ابن ابی گفت: «لَئِنْ رَجَعْنا إلَی المَدینَه»؛ اگر ما به مدینه برگردیم «لَیُخْرِجَنَّ الْأعَزُّ مِنْها الأذلَّ»، آنها را بیرون می کنیم. پیغمبر فرمود: به زید ابن ارقم بگویید بیاید. وقتی آمد به او فرمود: ناراحت نباش، خدا تو را تصدیق کرد. بالاترین تصدیق این است که خدا انسان را تصدیق کند. خدا به خاطر این جمله، به خاطر این جریان، یک آیه نازل کرد و خدا تو را تصدیق کرد. بعد هم پسرش گفت: اجازه می دهید من با پدرم برخورد کنم؟ پیغمبر فرمود: نه، با او مدارا کن. البته بعد از نزول این آیه هم خیلی زنده نماند، دق کرد و مُرد.[5]
بعد از پیغمبر اکرم این جریان نفاق به اشکال مختلف شروع شد. همان گونه که عرض کردم منافق، خودش را در هر زمانی با نوع جریانات تطبیق می دهد؛ در صفین می بینید که قرآن را بالای نیزه می بردند. در شهادت عمار یاسر یک لحظه ورق را برمی گردانند امیرالمؤمنین را مقصر جلوه می دهند. و در قضیه صلح امام حسن، با خریدن فرماندهان.
در کربلا هم مردمی که آمده بودند به ظاهر عده ای از آنان را به نام دین به آنجا کشیده بودند، عمر سعد می گفت: یا «خِیلَ الله»، ای لشکر خدا، لشکر خود را «خیلَ الله» می نامید.
لشکر خدا، حسین را بکشید بهشت در انتظار شماست، بهشت پاداش شماست. امام صادق علیه السلام اشک می ریخت، می فرمود: حسین ما را به اسم دین کشتند. مسلمانان آن حضرت را به اسم دین کشتند. وقتی سر از بدن اباعبدالله جدا شد صدای الله اکبر لشکر دشمن بلند شد.
- «جَاءُوا بِرَأسِکَ یَابنَ بِنْتِ مُحَمّدقَتَلُوا جِهاراً عَامِدیِنَ رَسولاً
- قَتَلُوکَ عَطشَاناً وَلَمّا یَرْقَبوافِی قَتْلِکَ التَأوِیلَ وَ التَّنزیلا
- وَیُکَبِّرونَ بِأنْ قُتِلْتَ وَ إنّماقَتَلوا بِکَ التّکبیرَ وَ التَّهلیلا».[6]
آنها مصداق «الله اکبر» را کشتند و «الله اکبر» گفتند. این جریان نفاق است. امام حسین شب عاشورا یا روز عاشورا در یکی از خطبه هایش می فرماید: شمشیرهایی روز عاشورا جلوی ما آمد که قرار بود این شمشیرها از ما حمایت کند، چون نوشته بودند حمایتت می کنیم. شمشیرهایی علیه ما بیرون آمد که قرار بود این شمشیرها محافظ ما باشد، قرار بود طرفدار ما باشد. نفاق این گونه است. در مجلس یزید نشسته بود، مردم هم نشسته بودند و آیه قرآن می خواندند: «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء».[7] خدا خواست، ما این طور پیروز شویم- استناد به جبر- خدا خواست ما پیش ببریم، خدا خواست حکومت دست ما باشد.
جریان نفاق، جریان بسیار خطرناکی است. قرآن می فرماید: «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ»؛ به منافقین می گویند فساد نکنید، مردم را به هم نریزید، جامعه را به هم نریزید، «قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُون»،[8] می گویند چه کسی گفته ما فساد هستیم؟ ما مصلحیم ما مي خواهیم جامعه را درست کنیم، ما می خواهیم جامعه را پیش ببریم؛ «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُون». شعار مصلح بودن متعلق به انبیاست. شما به هر کسی با هر گرایش و ذهنیتی، در هر شغلی بگویید اصلاح را تعریف کن، برایت تعریف مي کند. اگر به یک بنا بگویی می خواهیم این ساختمان را اصلاح کنی، چه مي گوید؟ می گوید: یعنی جلوی نمش را بگیرید، دیوارهایش را رنگ کنید، گچ بگیرید. اگر ماشین را به تعمیرگاه ببرید، بگویید می خواهم این را اصلاح کنید، نمی گوید که چکش بیاورید تا آن را خراب کنم و از بین ببرم! این که اصلاح نیست، باید آن را صافکاری کرد، رنگ زد. اگر به یک معلم بگویی می خواهیم این چهل دانش آموز را اصلاح کنی، می فهمد یعنی چه؛ یعنی هر نقطة منفی و هر ضعفی دارند رفع شود.
حضرت شعیب می گفت ما اصلاً برای اصلاحات آمده ایم، «إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ»؛ هر چقدر بتوانیم تلاش می کنیم، «وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ».[9] اگر امام حین در نامه ای به برادرش محمد حنفیه می گوید: «إنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ»[10]؛ من از خانه بیرون آمده ام تا جامعه را اصلاح کنم، یعنی چه؟ یعنی اگر رباخواری بود او را بردارم، اگر رشوه بود آن را بردارم، اگر می گساری بود آنرا بردارم، اگر حاکم ستمگری چون یزید بود او را کنار بزنم، اگر احکام و مبانی دینی و سنت پیغمبر زیر و رو شده بود آنها را احیا کنم، «الا و انَّ السُّنَّهَ قَد اُمیتَت وَ إنَّ البدعه قَد اُحییَت»،[11] بدعت هایی که به دین اشاعه شده آنها را حذف کنم، این معنای اصلاح است. قرآن می گوید این شعار، شعار پیغمبر است، شعار امام است، هدف اسلام است. و «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ»؛ به منافقین می گویند شما دارید فساد می کنید و اوضاع را به هم می ریزید. 15- 14 نفر از اینها در لیلة عقبه می خواستند پیغمبر را ترور کنند. در بسیاری از جنگ ها مثلاً در جنگ احد عبدالله ابن اُبی سیصد نفر را یک مرتبه از لشکر مسلمانان جدا کرد، - مسلمانان در جنگ احد هزار نفر بودند او سیصد نفر آنها را جدا کرد – و گفت ما مي خواهیم از یک جبهة دیگر بجنگیم. و همیشه لطمه زدند و «قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُون».
پس علل رویارویی با اباعبدالله؛ نفاق سران، سکوت عوام، نفاق سردمداران، دنباله روی مقدس مآبان، نفاق آگاهانه و عالمانة تصمیم گیران، و دنباله روی ناآگاهانه و جاهلانة مردم بود. این کار باعث شد که به سادگی لشکر را لشکر خدا حساب کنند، برای کشتن امام حسین بشارت به بهشت بدهند، با شهادت امام «الله اکبر» بگویند، در مجلس یزید قرآن بخوانند، و در صبح جمعه خطیب یزید بلند شود به منبر برود و اعمال و کارهای یزید را توجیه کند.
نفاق، خطر بسیار حساسی است که علامت و نشانه هم دارد. می دانید می خواهم چه عرض کنم؟ ممکن است یک وقت متوجه نباشیم و به علامت های آن مبتلا شویم آن وقت اگر کسی به ما بگوید منافق، ناراحت می شویم. ولی نفاق علامت هایی دارد، من یک وقتی این علامت ها را از روایات و آیات استخراج کردن بیش از بیست نشانه است. این نشانه ها خیلی انسان را تکان می دهد، چرا که ممکن است انسان ناخواسته به بعضی از آنها مبتلا شود. در اینجا چند مورد از این نشانه ها را برایتان بیان مي کنم که امیدوارم در من و شما نباشد.
روایت از رسول خداست فرمود: سه چیز اگر در کسی وجود داشته باشد منافق است؛ «ثَلاثٌ مَنْ کُنَّ فِیهِ کَانَ مُنافِقاً». حالا ممکن است منافق اعتقادی نباشد، منافق اخلاقی، اجتماعی باشد و خودش هم متوجة نفاقش نباشد. جوان های عزیز عنایت کنید که این نشانه ها چه هستند؟ فرمود منافق سه علامت دارد، «وَإن صَامَ وَ صَلّی وَزَعَمَ أنَّهُ مُسْلِمٌ»؛ هر چند نماز بخواند، روزه بگیرد، و بگوید من مسلمانم، او منافق است. شما اگر گفتی من اهل فلان کشورم، باید زبانش را بلد باشی. هر کسی اهل هر جایی هست، علامت و نشانه ای دارد. گاهی انسان می بیند خودش ناخواسته، نشانه ها و علامت های ملیت و قومی را دارد که دوست ندارد جزو آنها باشد. منافق نشانه هایی دارد، نشانه هایش چیست؟
یک نشانه این است که فرمود: «إذا وَعَدَ أخْلَفَ»، منافق پیمان شکن است؛ یعنی وقتی قول مي دهد، بدقولی می کند؛ پیمان می بندد زیر پیمانش می زند، وفای به عهد ندارد. شخصی خدمت سید السّاجدین، علی ابن الحسین علیه السلام آمد- چقدر این روایت زیباست- گفت: یابن رسول الله! خلاصة دین را برای من بگویید؛ «أخْبِرْنِی بِجَمیعِ شَرَائِعِ الدِّینِ» البته مي دانید دین مسائل اعتقادی دارد، مسائل اخلاقی دارد، نماز دارد، روزه دارد. اما او می خواست کلیّت و رئوس مطالبش را بداند. امام سجاد فرمود: خلاصة دین سه کلمه است: «قَولُ الْحَقِّ وَ الوَفاءُ بِالعَهْدِ»؛ دین این است که انسان سخن حق بگوید، و وفای به عهد و پیمان داشته باشد، «وَالْحُکْمُ بِالْعَدْلِ»[12]؛ و عادلانه حکم کند و نظر بدهد. خلاصة دین این سه محور است: عدالت مداری، حق مداری، وفای به عهد و پیمان. وفای به عهد و پیمان خیلی مهم است، آن را ساده نگیرید.
ما چند نوع عهد داریم: یک عهد با خدا داریم، یک عهد با امام معصوم داریم، یک عهد با عالم و رهبر و ولی فقیه داریم، یک عهد با مرجع تقلیدمان داریم، یک عهد با پدر و مادرمان داریم، یک عهد و پیمان با دوستمان داریم، این ها مصداق عهد و پیمان است. جوان عزیزی که عهد و پیمان با خدا داری، خدا می فرماید من فردای قیامت، سایة رحمتم را بر سر چند گروه قرار مي دهم؛ یکی از آنها جوانی است که در جوانی بندگی کند؛ «شَابٌّ نَشَأَ فِی عِبادَهِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ»[13] اگر جوانی نگاهش به نامحرم افتاد، - خدا در قرآن مي گوید به نامحرم نگاه نکنید،- و چشمش را به خاطر خدا بر هم گذاشت، این وفای عهد با خداست. اگر جوانی ندای حرام را شنید، لقمة حرامی را دید، صدای حرامی را شنید، صحنة حرامی را دید با این که توانش را هم دارد، و می تواند گناه کند، اما گفت خدایا، تو در سورة یاسین در قرآن گفتی: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ»[14]؛ ای انسان ها شما با من پیمانی دارید، روزی که به دنیا آمدید در گوشتان اذان گفتند، بالغ شدید، مسلمانید، نماز خواندید، فطرت پاک دارید، مگر با خدا پیمان ندارید که دنبال شیطان نروید؟ پس نگاه نکن، گوش نده، دست به طرف لقمة حرام دراز نکن. حرکت های گناه آمیز را انجام نده. اگر ما یک آدم عادی دنبالمان کند بعشی از کارها را انجام نمی دهیم، عهد و پیمان را خدا که جای خود دارد.
مورد اول: یک جوانی که مبتلا به یک گناهی بود خدمت امام صادق آمد. آقا وجدانش را بیدار کرد. – انسان بعضی از کارها را به خاطر خفته بودن وجدانش انجام می دهد – به او فرمود: اگر یک بچه ای تو را ببیند، آیا این گناه را انجام مي دهی؟ - انسان خیلی از کارها را اگر یک بچه ببیند انجام نمی دهد. اگر یک پلیس ایستاده باشد جای نامناسب پارک نمی کند، خیابان یک طرفه را نمی رود. انسان گاهی به خاطر وجود یک ناظر قوانین را رعایت می کند و خلافش را کنار می گذارد. چرا؟ قرآن می گوید: «يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلاَ يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ»[15]؛ بعضی ها از مردم می ترسند، اما از خدا نمی ترسند. – امام فرمود: جوان، اگر یک بچه ای به تو نگاه کند، آیا این گناه را انجام می دهی؟ گفت: نه آقا، خجالت می کشم. فرمود: پس تو خدا را از یک بچه کمتر فرض کردی؟! اگر معلم بالای سر تو باشد، سر جلسة امتحان تقلب نمی کنی؛ اما خدا تو را می بیند و تو در زندگی ات تقلب می کنی؟! کلاه سر مردم می گذاری؟!
- در مقامی که کنی قصد گناهگر کند کودکی از دور نگاه
- شرم داری، ز گنه درگذریپردة عصمت خود را ندری
- شرم بادت که خداوند جهانکه بود واقف اسرار نهان
- می کند بر تو نظر بی گه و گاهتو کنی در نظرش قصد گناه
جوان های عزیز! شما یک متعالی دارید، شما یک سری نیازهای عالی دارید، یک گنج نهفته در وجود شماست:
- آدمی گنجینة سرّ حق استگر چه در بحر هوس مستغرق است
- گنج کونین است ذات آدمیهست بی پایان صفات آدمی
آدمی می تواند به جایی برسد که پا جای پای ملائک بگذارد. پرّان تر از فرشته ها شود، حال چنین انسانی خودش را با گناه این قدر سقوط بدهد؟
علامت منافق چیست؟ پیغمبر فرمود: منافق سه علامت دارد، یکی از آنها این است که وقتی قول می دهد، بدقولی می کند. حال این قول می خواههد قول با خدا باشد، قول با مردم باشد، قول با امام معصوم باشد، قول با پدر و مادر باشد. خلف وعده نشانة منافق است، حال از مرتبة پایین بگیرید تا مراحل بالاتر.
مورد دوم: شما به همین قضیة عاشورا نگاه کنید، مسلم ابن عوسجه یک پیرمرد است که با حبیب این مظاهر به کربلا آمد. در روز عاشورا مسلم ابن عوسجه زودتر از حبیب شهید شد، با این که حبیب او را آورد- ایشان در بازار کوفه می رفت، حبیب ابن مظاهر روی شانه اش زد و گفت: مسلم بن عوسجه، دنیال چه مي گردی؟ گفت: رنگ مو، حنا. پرسید: می خواهی چه کنی؟ گفت: محاسنم سفید شده، می خواهم رنگ کنم، گفت بیا برویم، رنگی به این محاسنت بزن که تا تاریخ، تاریخ است بماند. فرزند پیغمبر به کربلا آمده و مستقر شده، بیا برویم به امام حسین ملحق شویم، دنیا را رها کن. حبیب او را برداشت و به کربلا آورد. حال مسلم ابن عوسجه زودتر از حبیب شهید شد، امام حسین بالای سر او آمد و این آیه را خواند: «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلا».[16] بعد حبیب می گوید من به کنار مسلم ابن عوسجه رفتم، امام حسین هم ایستاده بود. گفتم مسلم! من تو را آوردم، ولی تو زودتر از من به بهشت رفتی؛ «فانی اوصیک بهذا و اشار الی الحسین»، ولی اگر درخواست و وصیتی داری به من بگو. مسلم چشمانش را باز کرد، به امام حسین اشاره کرد و گفت: هر چه توان داری در حمایت از این آقا دریغ نکن. این را گفت و جان داد.[17] ببینید چه وفای به عهدی!
مورد سوم: شخصی می گوید: در جنگ احد بالای سر سعد بن ربیع آمدم، دیدم دارد در خون خودش می غلتد، بدنش پر از خون است و جای شمشیر و نیزه روی بدنش است، به او رسیدم، گفتم: «یا سعد أنا رسول الله،»؛ من فرستادة پیغمبرم. چشم هایش را باز کرد، خیلی خوشحال شد. گفت: مگر پیغمبر زنده است. گفت: الحمدالله، تو برای چه آمدی؟ گفتم: پیغمبر مرا فرستاده که آیا تو سفارشی نداری؟ گفت: بله مبادا عهد و پیمانی که در عقبه با پیامبر بستید فراموش کنید. مبادا تا شما زنده هستید به پیغمبر گرامی اسلام ضربه و لطمه ای وارد شود. تو را درباره رسول الله سفارش مي کنم. این را گفت و جان داد.[18] به این وفای به عهد می گویند، به این وفای به پیمان با امام می گویند.
کسانی هم نامه نوشتند و امام را دعوت کردند، اما وقتی امام از آنها خواست که بیایند، نیامدند. توفیق، رفیقی است که به هر کس ندهندش. چطور می شود بعضی ها این گونه توفیق پیدا می کنند که در کنار ابا عبدالله، کنار پیغمبر، کنار امیرالمؤمنین علیه السلام می مانند و جان مي دهند!
مورد چهارم: وقتی ابن صوهان در جنگ جمل بر زمین افتاد، امیرالمؤمنین بالای سرش آمد و فرمود: زید سفارشی نداری؟ گفت: یا امیرالمؤمنین، سفارشم این است که این خون ها را از روی چهرة من پاک نکنید تا علامت این باشد که من به عهدم با شما عمل کردم.[19] پای عهدم با شما ایستادم، و زیر قولم نزدم. به این عهد با امام می گویند. حالا ما چگونه سر پیمانمان با امام زمانمان هستیم؟ این قدر می گوییم یابن الحسن، یابن الحسن، و اظهار ارادت می کنیم، همة ما می دانیم که پنج شنبه و دوشنبه پرونده های ما را خدمت امام زمان می برند، در این مورد روایت داریم. همة ما می دانیم که در پایان هر ماه، نامه های اعمال ما را به دست امام زمان می دهند. حالا واقعاً چقدر عملکردهای ما با رضایت آن حضرت منطبق است؟ چقدر توانستیم خودمان را با آن اهدافی که حضرت می خواهد به خاطر آن ظهور کند منطبق کردیم؟ جوان های عزیز، پیغمبر خدا فرمود: منافق سه علامت دارد؛ یک مورد آن این است که وقتی قول می دهد، بدقولی می کند، خلف وعده می کند و پیمان شکن است.
پیغمبر فرمود: «وَإذا اوْتُمِنَ خَانَ»؛ منافق به امانت خیانت می کند. وقتی امانتی به او سپرده می شود، امانت دار نیست. حالا امانت چیست؟ عزیزانی که کار اجرایی دارید، مسئولیت دارید، ارباب رجوع دارید، امیرالمؤمنین می فرماید: «إنَّ عَمَلَکَ لَیسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ وَلَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أمانَهٌ»[20] هر کدام هر مسئولیتی دارید؛ وزیری، وکیلی، رئیسی، مدیر کلی، معاونی، مسئول اداره هستی، مسئولیت طعمه ای نیست که تو پشت خودت را با آن ببندی و فامیل ها و آشناهایت را تأمین کنی. مسئولیت در گردن تو امانت است. خوشا به حال آن مسئولی که خودش را با این کلام امیرالمؤمنین منطبق کند. امیرالمؤمنینی که وقتی انسان با خودش تنها می نشیند و نهج البلاغه را باز می کند و به خطبه ها و نامه هایی که به فرمانداران و مسئولینش نوشته نگاه می کند، می بیند امیرالمؤمنین چقدر دردمندانه، مشکلات جامعه را نسبت به کارگزارانش و مسئولانی که خدمتگزار بودند، متذکر شده.
امیرالمؤمنینی که وقتی آن زن – سودة حمدانی- پیش معاویه آمد و دربارة او گفت:
- صلَّی الإلَهُ عَلَی رُوحٍ تَضَمَنَهاقَبرٌ فَأصبَحَ فیهِ العَدلُ مَدفوناً
- قَد حَالَفَ الحَقَّ لَا یَبغِی بِهِ بَدَلاً فَصَارَ بِالحَقّ وَ الإیمانِ مَقرُونا
[21]
درود بر آن کسی که وقتی به قبر وارد شد عدالت هم با او مدفون شد. معاویه گفت: چه کسی را می گویی؟ گفت: علی بن ابی طالب. شما زیارت امین الله را ببینید این زیارت امین الله، یادگار امام سجاد است، که چند شرح خوب هم بر آن نوشته شده است. من توصیه مي کنم این شرح ها را ملاحظه کنید. این زیارت را در هر حرمی می شود خواند. این زیارت را زمانی امام سجاد خوانده که قبر امیرالمؤمنین مکشوف نبوده، امام مخفیانه کنار قبر می آمد، بالای سر قبر امیرالمؤمنین در بیابان ها می ایستاد و این زیارت را می خواند. در آن زیارت مي خوانید: «السَّلامُ عَلَیکَ یَا أمینَ اللهِ فِی أرضِهِ» علی جان تو امانتی، (امین الله)، به تو که امانت خدایی خیانت شد، حق تو که امانت خدایی ادا نشد. امام حسین، امین الله است. پس نفاق علامت هایی دارد یک علامت آن پیمان شکنی است و علامت دیگر آن خیانت در امانت است.
علامت دیگر نفاق هم این است که فرمود: «وَ إذا حَدًَثَ کَذَب»[22]؛ منافق حرفش و عملش دو تاست، سخن که می گوید دروغ مي گوید. عملکردش با آنچه که می گوید، با هم تناسب ندارد. قرآن کریم می فرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُون».[23] بعضی ها وقتی جنگ بدر تمام شد، خیالشان راحت شد که جنگ تمام شده، آمدند و گفتند: یا رسول الله! حیف که ما نبودیم، اگر بودیم جانمان را فدا می کردیم، اگر بودیم چنین و چنان می کردیم. زمانی نگذشت که جنگ احد شروع شد. حضرت فرمود: حالا بیایید، جنگ جنگ است فرقی نمی کند. گفتند: نه، منظور ما جنگ اولی بود، آن چیز دیگری بود. این را گفتند و نیامدند. آیه نازل شد: «لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَعْلَمُون»؛ چرا حرفی می زنید که وفادار نیستید و پای آن نمی ایستید؟
علامت های منافق را بشناسید: منافق پیمان شکن است، منافق خائن به امانت است، منافق سخن و عملش منطبق نیست، قرآن مي گوید: «غَلیظَ القَلبِ»[24] است. قساوت دارد، تحت تأثیر واقع نمی شود، حرف حق را نمی پذیرد. منافق چند چهره عمل می کند. منافق از جبهة حق می ترسد. منافق در هر زمانی مثل بوقلمون و بلدرچین خودش را با شرایط تطبیق می دهد. نفاق در بطن جامعة دینی شکل می گیرد، و نفاق خطر بسیار بزرگی است که جامعة زمان پیغمبر از مدینه به آن مبتلا شد و تا صفین، جمل، نهروان و کربلا ادامه یافت. در کربلا هم به خاطر نفاقی که سران داشتند، لشکریان عادی و عوامی که دنباله رو بودند گول این نفاق را خوردند، کار به آن جا رسید که پسر پیغمبر خدا، حضرت اباعبدالله را آن گونه مظلومانه به شهادت رساندند. من دیگر به همین میزان در معرفی این علت رویارویی، یعنی نفاق اکتفا می کنم. ان شاء الله در مباحث آینده یکی دیگر از علل رویارویی با اباعبدالله را مورد بحث قرار خواهم داد.
خدایا به عظمت امام حسین قسمت می دهیم به همة ما توفیق کسب ایمان، توفیق خلوص، و توفیق انطباق عمل با گفتارمان را عنایت بفرما.
[1] . بحارالانوار، ج 75، ص 160؛ اعلام الدین، ص 229.
[2] . نهج البلاغه، خطبه 27.
[3] . توبه، 101.
[4] . توبه، 101.
[5] . تفسیر نمونه، ج 24، ص 156.
[6] . بحارالانوار، ج 45، ص 129؛ اللهوف، ص 176؛ المناقب، ج 4، ص 117.
[7] . آل عمران، 26.
[8] . بقره، 11.
[9] . هود، 88.
[10] . بحارالانوار، ج 44، ص 329.
[11] . بحارالانوار، ج 44، ص 338.
[12] . مستدرک، ج 11، ص 316؛ بحارالانوار، ص 72، ص 26؛ الخصال، ج 1، ص 113.
[13] . عن النبی 9 قال سبعه یظلهم الله فی ظله یوم لا ظل إلا ظله إمام عادلٌ و شابٌ نشأ فی عباده الله عزوجل و زجل قلبه متعلق بالمسجد إذا خرج منه حتی یعود إلیه و رجلان کانا فی طاعه الله عزوجل فاجتمعا علی ذلک و تفرقا و رجل ذکر الله خالیاً ففاضت عیناه و رجل دعته امرأه ذات حسب و جمال فقال إنی أخاف الله و رجل تصدق بصدقه فأخفاها حتی لا تعلم شماله ما یتصدق بیمینه (وسائل الشیعه، ج 5، ص 199؛ بحارالانوار، ج 26، ص 261؛ الخصال، ج 2، ص 342.)
[14] . یس، 60.
[15] .نساء، 108.
[16] . احزاب، 23.
[17] . بحارالانوار، ج 45، ص 19؛ اللهوف، ص 102.
[18] .پیغمبر و یاران، ج 2، ص 147.
[19] .شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 234.
[20] . نهج البلاغه، نامه 5.
[21] . بحارالانوار، ج 41، ص 119؛ بلاغات النساء، ص 48؛ کشف الغمه، ج 1، ص 174.
[22] . ثلاثُ مَن کُنّ فِیهِ کانَ مُنافِقاً وإن صامَ وَصَلّی وَ زَعَمَ أنَّهُ مُسلمٌ مَنْ إذا ائتُمِنَ خانَ و إذا حَدَّثَ کَذَبَ وَ إذَا وَعَدَ أخلَفَ إنّ الله عَزوجلَ قالَ فِی کِتابِه إنَّ الله لا یُحِبُ الخائِنین وَ قالَ أنَّ لَعْنَتَ اللهِ عَلَیهِ إنْ کانَ مِنَ الکاذبینَ وَفی قَولِةِ عزوجلّ وَاذْکُر فی الکِتابِ إسماعیل إنّه کان صادق الوعدِ وَ کانَ رَسولاً نَبیاً (الکافی، ج 2، ص 290؛ وسائل الشیعه، ج 15، ص 339؛ بحارالانوار، ج 69، ص 108).
[23] . صف، 2.
[24] . آل عمران، 159.