حجه الاسلام میرباقری
دشمنان سیدالشهدا(علیه السلام) ضعف هایی داشتند که سبب شد نسبت به عاشورا بی تفاوت باشند و تماشا کنند و یا در مقابل سیدالشهدا(علیه السلام) بایستند و با حضرت درگیر شوند. نقطه قوت هایی هم در اصحاب و اهل بیت سیدالشهدا (علیه السلام) بود که موجب شد در رکاب حضرت حضور پیدا کنند و تسلیم فرمان حضرت باشند. اگر ضعف ها در انسان وجود داشته باشد، خطرها قابل پیش بینی است و اگر کنترل و مرتفع شده باشد و انسان بتواند قوت ها را تحلیل کند، امید است که بتواند کنار ولی خدا باشد.
ما معصومین(علیه السلام) و اولیاء خدا را کم می شناسیم. این که چند سال در این دنیا زیستند و نسلی که از آن ها باقی مانده، چه کسانی هستند و با چه خلفایی مواجه بودند، کافی نیست و موجب نمی شود انسان به طاعت و تسلیم ولی خدا برسد. چنین معرفت هایی در دشمنان آن ها هم وجود داشته است. این معرفت راه گشا نیست.
معرفت مقامات تکوینی ائمه(علیهم السلام)، کرامات، معجزات و مقامات معنوی شان ضروری است. این هم برای همراهی با معصوم(علیه السلام) و تبعیت و تسلیم از آن ها کفایت نمی کند. معرفتی که لازم داریم و به ما در تسلیم بودن نسبت به ولی خدا و طاعت از او کمک می کند، این است که انسان حق ولی خدا را بداند. عارف به حق ولی خدا باشد. این معرفت زمینه را برای انسان فراهم می کند تا به مرحله شفاعت برسد و آن ها از انسان دستگیری کنند.
معرفت به حق چیست که باید در انسان پیدا شود؟ انسان باید تلاش کند این معرفت را به دست بیاورد. حق ولی خدا، حقی است که خدا برای او قرار داده است. او در تصرف نسبت به خود ما اولی است؛ حق اولویت نسبت به ما دارد. بیعتی هم که نسبت به ولایت ائمه(علیه السلام) از ما گرفته شده، بیعت نسبت به حق اولویت است. وقتی رسول گرامی اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) می خواستند در غدیر، امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) را به امامت منصوب کنند، بیعتی که از مردم گرفتند، بیعت نسبت به همین حق اولویت بود. ابتدا از حق اولویت خودشان سخن گفتند و فرمودند:«أَ لَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ قَالُوا بَلَى قَالَ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ رَبِّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ».[1] اگر انسانی حق اولویت را شناخت، زمینۀ طاعت و تسلیم در انسان پیدا می شود. اگر او نسبت به خود من از من اولی است، هر تصمیمی هم که من برای خودم بگیرم، او در تصمیم گیری نسبت به من اولی است. این مورد می تواند زمینۀ طاعت و تسلیم را در انسان فراهم کند و موجب شود، من ولایت خودم را به ولی خدا بسپارم. اگر انسان به این معرفت نرسد و او را اولی به خودش نداند، حق اولویت او را نپذیرفته و ایمان و اعتقاد و حق اولویت در وی پیدا نشده است. معرفت هایی که برشمردیم، کارساز نیست و به تنهایی کفایت نمی کند.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) و سیدالشهدا(علیه السلام) و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)، بر همۀ کائنات ولایت دارند و در همۀ کائنات تصرف می کنند. ملائکۀ الهی تحت فرمان آن ها هستند. شب قدر، ملائکه با روح بزرگ ملائکه و فرماندۀ ملائکه نازل می شوند و برنامه یک سال شان را به امضای ولی خدا می رسانند. بنابراین، هدایتِ کارگزاران عالم، ملائکۀ مقرب خدا و اداره کننده های عالم، به دست ولی خداست. آن ها تحت فرمان ولی خدا عمل می کنند. انسان هر کجا دلش می خواهد غضب می کند و هر کجا دلش می خواهد، صلح می کند. این ثبات قدم نیست. هر چه دلش می خواهد می گوید و می شنود و معتقد است که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به همۀ عالم ولایت دارد. معرفتی راه گشاست که من او را به اولویت بر خودم بشناسم. اصحاب سیدالشهدا(علیه السلام) نمونۀ کامل انسانی هستند که معرفت به ولی خدا داشتند و این معرفت آنان را به طاعت و تسلیم کشاند. مالک اشتر جزو این افراد است.
اگر انسان ولی خدا را شناخت، می تواند تسلیم شود. ریشۀ درک این حق چیست؟ اصولا رأی به معنای این است که من می پسندم و چون پسند من این است، چنین کاری می کنم، بنیانش بر انسان گرایی و انسان مداری است. اگر انسان خدای خودش است، اگر همه کاره است، بنابراین، خودش می تواند رأی داشته باشد. اگر این گونه نبود و انسان بنده بود و اولویت خدای متعال را نسبت به خودش پذیرفت، بندۀ خدا می شود.
وقتی خدای متعال سرکشی شیطان را در مقابل خلیفه خودش می خواهد بیان کند، می فرماید که باید خضوع و سجود کنی. حقیقت این خضوع و سجود هم نسبت به اولیای معصوم(علیه السلام) است. در روایات آمده که باید خضوع کنی و این راه قرب است. قرآن می فرماید:«وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ».[2] اگر انسان برای خودش در عرض خدا حقی قائل بود، حقیقت عبودیت را نچشیده و برای خودش عزت و حکمی در عرض خدا قرار داده و خود را در عرض خدای متعال دلیلی نمی بیند.
بنیان نظام های سیاسی غرب بر کلمه استکبار استوار است. غالب های مختلفی دارند، ولی ریشه اش یک کلمه است و آن استکبار است. خودش را در عرض خدا می داند. اگر انسان این عزت را برای خودش در عرض خدا قائل شد، صاحب رأی است و خودش نسبت به امور مختلف رأی می دهد، از جمله نسبت به زندگی سیاسی و اجتماعی اش. خودش را صاحب نظر و رأی می داند ولی اگر به عبودیت رسید و طعم عبودیت را چشید، در مقابل خدای متعال عبد است و هیچ حقی برای خودش قائل نیست و سهم خودش را در این عالم، خدایی و تفرعن نمی داند. سهم خودش را بندگی و خضوع می داند.
ما نسبت به رسول گرامی اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مکلفیم که در همۀ نمازها، شهادت بدهیم، شهادت به عبودیت. این مقام کمی نیست، چنین فردی یعنی حقیقت عبودیت را در خودش یافته و مقابل خدای متعال، خاشع است. کمترین احساس عزت در مقابل خدای متعال، احساس خدایی و تفرعن است و نقطه شروع آن کلمه استکبار است. اگر انسان حق اولویت خدا را بپذیرد، حق اولویت اولیاء خدا هم قابل پذیرفتن است. اگر من ملک خودم نیستم، خدای متعال در تصرف من اولی از خودم است ولو به من قدرتی داده باشد. این قدرت باید بر محور خدا باشد. اگر انسان این نکته را یافت، حق اولیای خدا را هم می شناسد. تنها کسی که نسبت به مصلحت من آگاه تر، امین تر، دلسوزتر است، خداست؛ او اولی به تصرف است. به خاطر اینکه این ملک، ملک خداست و حق تصرف از سوی اوست. کسی که به مصلحت من آگاه تر است و نسبت به من، مهربان تر و امین تر است، خداست. لذا اگر انسان این دو نکته را کنار هم بگذارد، رستگار می شود.
ما یک قدم آن طرف تر را نمی دانیم کجاست. منازلی پیش روی من تا ابدیت هست که برایم مجهول است. ارتباطی که من با عوالم مختلف دارم، برایمان مجهول است. انسان چه می داند این نگاهی که می کند، حرفی که مي زند و پیوندی که برقرار می کند، چه تأثیری بر نظام هستی مي گذارد و چه بازتابی برای انسان در عوالم مختلف دارد. بنابراین، نسبت به مصلحت خودش جاهل است ولی خدا نسبت به مصلحت انسان از انسان آگاه تر و نسبت به او از خودش مهربان تر است. گاهی انسان خیال می کند محبت انسان به خودش، اصل همۀ محبت هایش است. محبت انسان به خودش هم از خودش نیست، بلکه از غیر است. اگر انسان خودش را هم دوست دارد، این حاصل صنع خداست. اوست که بین انسان و قلب و دل انسان گره زده و خودش را نسبت به خودش محب کرده است.
خداوند می فرماید:«وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ».[3] خدا بین انسان و قلبش حائل است. اگر انسان قلبش متوجه خودش است، از خداست. اوست که بین قلب و انسان پیوند برقرار کرده است. لذا گاهی اوقات خدا ارتباط انسان و خودش را حذف می کند و انسان دست به خودکشی می زند. بهترین تحلیل برای خودکشی همین است. خدا انسان را با خودش بیگانه می کند و دیگر خودش را نمی تواند تحمل کند. این گونه نیست که محبت انسان به خودش ذاتی و از خودش باشد. اگر انسان خودش را دوست دارد، از محبت خداست.
در روایت دارد همۀ عواطفی که در دنیاست، یک قسمت از صد قسمت محبت الهی است که بین همۀ مخلوقات، حتی حیوانات تقسیم شده است. اگر انسان این نکته برایش روشن شود، محبتی که خودش به خودش دارد، کمتر از محبتی است که خدا به او دارد و کمتر از محبتی است که اولیاء خدا و معصومین(علیه السلام) به او دارند و اگر فهمید محبت خودش به خودش ممکن است محبتی غریزی باشد، مثل محبت مادر به انسان، این معنی امین الله بودن است.
در زیارات جامعه می خوانیم: «السلام علیک یا امین الله فی ارضه». این امانت داری یعنی چه؟ امین خداست یعنی چه؟ یعنی اگر همۀ عالم را به او بسپارید، کمترین تخلفی از فرمان حق نمی کند. آن چه ارادۀ حق است، در عالم جاری می کند. خدای متعال یک اندام و دست و چشم و گوش داده است؛ این ها امانت های خدا هستند. در مقابل این امانت ها تکلیف آورده است و انسان محاسبه می کند و می بیند به همین میزان مختصری که انسان حق تصرف در عالم دارد، حقوق این مخلوقات را رعایت نمی کند.
در رساله الحقوق امام سجاد(علیه السلام)، برای اعضا و جوارح انسان، نسبت به انسان حقی است. این ها مخلوق و موجود زنده اند. حیات دارند و تسبیح خدا را می گویند. خدا این ها را مسخر ما کرده و جنود ما هستند و خدا ما را فرمانده و به ما قدرت تصرف در این ها قرار داده است. در این زمینه، چه قدر امانت داریم؟ باید همه چیز را در مسیری که خدا می خواهد به کار بگیریم. برای خدا این گونه است که همۀ عالم امانت است ولی کمترین تصرفی در مجموعۀ عوالم دارد. بر اساس رضای حق، این معنی امین الله و عصمت است. دلیلش هم روشن است. معصوم(علیه السلام) از غیر خدا پاک است:«يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً».[4] خدا آن ها را از غیر خودش پاک کرده است. خدای متعال در ذیل آیه مبارکه سوره هل اتی، می فرماید:«وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً».[5] شراب طهور و پاک کننده به آن ها می خوراند. «يُطَهِّرُهُمْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ سِوَى اللَّهِ».[6] این شراب طهوری که خدا به ابرار و اولیاء خود می چشاند، آن ها را از ماسوی الله پاک می کند. این وجود فقط دعوت الی الله می کند. تنها داعی الی الله است. طبق مشیت حق هم عمل می کند.
اگر انسان حق اولویت خدا را نسبت به خودش بپذیرد، طغیان علیه خدا نداشته باشد و بداند آن ها نسبت به مصالح خود آگاه تر، مهربان تر و امین ترند، حق اولویت آن ها را می پذیرد. چنین انسانی خودش مهیا می شود که به آن ها بپیوندد. مگر ما به طبیب به چه دلیل مراجعه می کنیم؟ مگر وقتی وسایل مان خراب می شود، به اهل فن نمی دهیم که اصلاح کنند؟ چرا خودمان دست نمی زنیم؟ چون آن ها را آگاه تر می دانیم. اصحاب و اهل بیت سیدالشهدا(علیه السلام) به این معرفت ها دست یافتند و این سرمایه ها را به کف آوردند. لذا به طاعت و تسلیم رسیدند و به استقبال بلا و مصیبت رفتند و خودشان را فدای اولیاء خدا کردند و تا لحظه ای که زنده بودند، دشمن نتوانست به سیدالشهدا(علیه السلام) دست پیدا کند. تا اصحاب زنده بودند، اهل بیت سیدالشهدا(علیه السلام) امنیت داشتند و دشمن نتوانست به آن ها دست پیدا کند؛ با این که تمام سعی و تلاش خود را کردند.
وقتی گزارش جنگ را برای یزید می بردند، این گونه گزارش می دادند که به اندازه ذبح یک شتر طول کشید. مي گوید وقتی حمله کردیم، مثل کبوتری که از مقابل باز فرار می کند، این ها فرار کردند و در نیزارها مخفی شدند. همه را از بین تیغ گذراندیم. آن ها قصدشان هم همین بود، ولی این سی هزار لشکر، سر صبح هجوم بردند. به گونه ای اصحاب مقاومت کردند که آن ها مجبور به عقب نشینی شدند و جنگ تا بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. این ها همه ثمرۀ محبت و معرفت هاست. بعد از ظهر که شد، صحنۀ جنگ تغییر کرد و به سرعت حادثه ها پیش آمد، حلقۀ محاصره تنگ شده بود. حضرت نماز را که خواندند، طولی نکشید که دیگر تنهای تنها شدند و تمام مصیبت عاشورا شروع شد. لحظه ای که سیدالشهدا(علیه السلام) تنها شدند، یک طرف یک لشکر سی هزار نفری سفاک و هتاک و یک طرف هم سیدالشهدا(علیه السلام) بود و کودکان تشنه، گرسنه و غصه دیده. حضرت به راست و چپ نگاه کرد، اطراف میدان را دید، هیچ کس نمانده بود، عازم میدان شد. حضرت دو بار برای وداع به سمت خیمه ها رفت. البته این وداع ها یک وداع در یک فضای امن نبود، چون دشمن مهلت این کار را به سیدالشهدا(علیه السلام) نمی داد. حضرت با فراستی که داشتند، خودشان را به خیمه نزدیک می کردند. به احتمال قوی میدان جنگ سیدالشهدا(علیه السلام) نزدیک خیمه ها بود. حضرت بعد از این که تنها شده بودند، خیلی از خیمه هایشان فاصله نمی گرفتند. در همان حالی که سوار بودند، عزیزانشان را صدا می زدند. بچه هایی که از میدان جنگ بی خبرند، در خیمه بودند و صدای پدر را شنیدند و خوش حال شدند و از خیمه ها بیرون ریختند و دور امام حسین(علیه السلام) را گرفتند. فرصت وداع برای سیدالشهدا(علیه السلام) بسیار کم و کوتاه بود ولی دشمن به حضرت مهلت وداع نمی داد. دور امام حسین(علیه السلام) را گرفته بودند؛ هر کسی چیزی می گفت، حضرت به یک یک آن ها نگاه کرد و به طرف میدان رفت؛ حضرت جنگ عجیبی کرد.
مرحوم شوشتری نقل می کند چنین صحنه ای برای امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)پیش نیامده بود. یک انسان مجروح، داغ دیده، تشنه و غصه دار که صدای غربت بچه هایش را می شنود و یک طرف سی هزار لشکر که حضرت به هر سو حمله می کرد، لشکر مثل روباه می گریختند.
[1]. بحارالأنوار، مجلسی،ج 37، ص118، باب 52، أخبار الغدير و ما صدر في ذلک الیوم من النص...، ص: 108.
[2]. البقرة: 34.
[3]. الأنفال: 24.
[4]. الأحزاب: 33.
[5]. الإنسان: 21.
[6]. بحارالأنوار، مجلسی، ج8، ص113، باب 23، الجنة و نعيمها رزقنا الله وسائرالمومنین...، ص: 71.