25 بهمن 1391, 0:0
[كد مطلب: 1762]
نوشته: راجر ایبرت ترجمه: زهرا طراوتی
برای شروع از شخصیت عجیب دکتر کینگ شولتز شروع میکنیم. او دندانپزشک دوره گردی است که در واگن کوچکش زندگی میکند و با آن در جادههای خلوت جنوب و در دوره پیش از جنگهای داخلی، سفر میکند. آغاز داستان «جانگو رها شده»، تارانتینو با ردیفی از بردههای زنجیر شده در قعر جنگلی تاریک رخ میدهد، جنگلی که معمولا توی داستانهای افسانهای و خیالی میبینیم. در این تاریکیِ مهیب، شولتز (کریستوف والتز) ظاهر میشود. چراغی از سقف واگن آویزان است و تکان تکان میخورد و بر فراز واگن، دندان بزرگی پدیدار میشود. «شولتز» با بیانی رسمی و مودبانه و محکم که در سراسر فیلم از او شاهدیم، شروع به صحبت میکند. او به یکی از این بردهها یعنی جانگو (جِمی فاکس) علاقمند است و با دلایلی که دارد شروع به مذاکره برای خریداری این برده میکند. چون او معتقد است این برده قادر خواهد بود به او در یافتن برادران بریتلز کمک کند.
فیلم پر است از صحنهها و سکانسهای احساسی و تصادفی که پشت سر هم ردیف میشود. سراسر فیلم نقشهها و دسیسههایی اتفاق میافتد، که این دو شخصیت ایجاد میکنند. آنها به ظاهر متفاوت از یکدیگرند اما عملاً مسائل و نگاههای مشترک مالی و شخصی با هم دارند. سوالی که اینجا مطرح میشود و شاید به ذهن شما هم خطور کرده باشد این است که چطور دکتر شولتز با واگن دندانسازیاش در جنوب به این بزرگی و وسعت، ناگهان سر از قعر آن جنگلِ تاریک در میآورد که از قضا کاروان بردههای اسیر نیز از آن در حال گذر هستند و از کجا جانگو را میشناخت؟ دکتر شولتز مرد سخاوتمندی است که در سرتاسر فیلم معاملههای مختلفی را سخاوتمندانه انجام میدهد که بیشتر شبیه معجزۀ داستانهای افسانه ایست. مردی که همه چیز دربارهمه کس میداند و آنها را به سمت تقدیری هدایت میکند که شایسته آن هستند. من نام او را فرشتۀ نجات میگذارم. اصطلاحی که در شعرهای قدیمی انگلیسی در اشعار «هوراسه» باب شده بود. فرشتهای که آخر قصه یا فیلم ظاهر میشود و طرح را به سمتی که خود میخواهد هدایت میکند. در این فیلم دکتر کینگ، که هرگز در سراسر فیلم صحنهای از دندان کشیدن او نمیبینیم، شکارچی شجاعی است که به دنبال مجرمان تحت تعقیب (مرده یا زنده)، دل به جاده زده است. چنین طرح و پلاتی برای یک داستان، نیازمند اطلاعات و دادههای فراوانیست که فیلم از آن بیبهره است. کارگردان حتی اندک زمانی هم برای دادن چنین اطلاعاتی صرف نکرده است. شولتز چیزی درباره جانگو نمیداند، نه میداند او کیست و نه از کجا آمده است. اما اطلاعات دقیقی راجع به مکانهایی دارد که میتوانند مجرمان را در آنجا بیابند. او به کلانتر شلیک میکند و در نهایتِ آرامش دلیل آن را بازگو میکند. او اطلاعیۀ مجرمان تحت تعقیب را در جیبش نگه داری میکند و در فرصتهای مورد نیاز آن را به دیگران نشان میدهد. «تارانتینو» توانسته با اطلاعات و دانشی که این مرد دارد، صحنههای سرگرم کنندهای در فیلم خلق کند. مثل این میماند که شولتز خودش را در چاه مهلکهای میاندازد و خود نیز از آن میگریزد. در طی فیلم با جانگو دوست و هم پیاله میشود. به او آزادیاش را میبخشد و بعد از یک فصل شراکت با او در شکارها و تعقیب و گریزها یش کمک میکند که بتواند دوباره همسرش برومهیلدا (کری واشینگتون) را بیابد. چرا دکتر این کارها را انجام میدهد؟ چون جانگو را دوست دارد و از برده داری متنفر است. این راحتترین شیوه قصه گویی تارانتینو در این فیلم است. این یک سرگرمی زیرکانه است که تارانتینو با موضوع برده داری نمایش میدهد چیزی شبیه موضوع «هولوکاست» که در فیلم پیشین خود یعنی «اراذل بیآبرو» نشان داد. در این فیلم هم کریستف والتز نقش هدایت کنندهای دارد و با لهجه رسمی آلمانیاش که در موقعیتهای مختلف فیلم صحبت میکند. تارانتینو عاشق دیالوگ است و اجازه میدهد این دیالوگها سهم نامعمولی از فیلم را به خود اختصاص دهد. چیزی شبیه ژانر بهره برداری، که در اکثر فیلمهای او میبینیم. این جسارت او تا حدی پیش میرود که آغاز فیلم «اراذل بیآبرو» با یگ گفتگویِ دراز و پراطناب همراه میشود. تارانتینو کسی است که طبق گفته خودش، اولین کار او در ویدئو کلوپ بوده است. یعنی جایی که او هر فیلم ویدئویی را تماشا میکرده است. تا اینکه در سال ۱۹۸۹ از شغل خود کناره میگیرد. پنج سال بعد من او را در کن فرانسه ملاقات کردم جایی که این متصدی مغازه ویدئو فروشی با فیلم «پالپ فیکشن» وارد دنیای فیلم شده بود و جایزه پالم دئور جشنواره را از آن خود کرده بود. چیزی که او از تماشای فیلمهای کلاسیک نیاموخته است، هنر پراکنده کردن دیالوگ در فیلم است. میتوانید ردپای اکثر فیلمهای مورد علاقه او را در فیلمهایش بوضوح ببینید. از آنجایی که فیلم جانگو پر از خشونت و صحنههای متجاوزانه است، مرا یاد گفتههای او در آن روز میاندازد که با این فیلم به ذهنم خطور کرده است: «وقتی من فیلمی را مینویسم به خنده و صحنههای خنده دار فکر میکنم. اما مردم از صحنههای خشونت آمیز حرف میزنند. پالپ فیکشن نمونه واضحی از کمدی است با همه اتفاقات عجیب و غریبی که در فیلم رخ میدهد. زجرآورترین اتفاقی که برای من در پالپ فیکشن رخ داد و در فیلم سگهای انباری هم تکرار شد این بود که مخاطب اصلاً نمیدانست قرار است فیلمی را تماشا کند که بخندد. در ذهن من صدای خنده است و در ذهن مخاطب صدای سکوتِ مرگبار و جیرجیرک واری در جریان است!» با این اوصاف چیزی که با دیدن فیلم جانگو در ذهنم به صدا در آمد صدای جیرجیرک وار مرگ بود. به خصوص وقتی در مزرعه جنوبی با هیولایِ نجیب زادهای به نام کالوین کندی (لئوناردو دی کاپریو) روبه رو میشویم، که سرگرمی بعد ناهارش نبرد و جنگ دو برده تا دم مرگ است. یک نبرد حیوانی و وحشیانه با جریان خون غیرمعمولی که در سراسر فیلم مشاهده میکنیم. بردۀ بازنده جیغ ممتدی میکشد که یادآور صحنههای جنگی و خشونت باریست که پیش از این شنیدهاید. سرانجام نبرد به پایان میرسد و با ضربۀ چکش آقای کندی گلولهای به مغز برده شکست خورده شلیک میشود. همه میدانیم «تارانتینو» قهرمان نهایت بهره برداری در فیلم است. او عناصر خود را در فیلم میکارد و با جاه طلبی تمام آنها را تا بالاترین مرحله، بازسازی و اصلاح میکند. ژانر بهره برداری که به آن اشاره کردم یعنی مجذوب کردن مخاطب و شوکه کردن او بدون توجه به مسائلی مثل ستارههای سینمایی، بودجه، هنرپیشگی، عمق و مسائل این چنینی. در اصل مخاطب هم دنبال چنین شوکهای است. به همین دلیل است که در لیست فروش فیلم در دو هفته اول اکران، فیلم جانگو با فروش ۲۰ میلیون دلار در رده اول قرار میگیرد. چیزی که در فیلمهای تارانتینو ما را شوکه میکند، پرداختن به مسائلی است که در جامعه ما تابو محسوب میشود. او با نگاهی هجو و طعنه آمیز و تا حد ممکن مستقیم به این مسائل میپردازد. اما در صحنههایی که به آن پرداختیم کمدی کجای این قصه است؟ تارانتنو میگوید صدای خنده را در ذهنش میشنود. شاید به خاطر این است که درفیلمهای او با پرداختی افراطی از خشونت روبه رو میشویم. این فیلم زیباییهای زیادی هم دارد که قابل توجه است. نماهای فیلم و رنگ بندیهایی که بستر خشونت فیلم قرار گرفته است. مزرعه جنوبی و تصاویر زیبای مزرعه سبز وتصاویری از ابر و آبی آسمان با سیاهی بردهها و ماجرای سیاهتر برده داری تضاد زیبایی به وجود آورده است. شخصیت دیگری که در این فیلم وجود دارد، شخصیت استفان (ساموئل جکسون) است. که در مزرعه «کالوین کندی» به عنوان یک برده مورد اعتماد برای او کار میکند. او فرد خوش لباسی است و نفوذ زیادی بر اهالی این خانه دارد. و رفتارش با بردههای دیگر بدتر از تبعیض گرایان ونژاد پرستهای سفید پوست میباشد، چراکه به هم نژادهای خود خیانت میکند. او به نوعی یادآور عمو تام کلاسیک است. از صحنههای جالب فیلم قسمتی است که اعضای کلَن زیر پوششی که به چهره زدهاند درحال غر و لند و شکایت هستند به خاطر اینکه نمیتوانند از سوراخهای چشمی تعبیه شده در نقاب به خوبی چیزی را ببینند. روند فیلم در اینجا یادآور فیلمهای دیوانه بازی (Looney Tunes movie) شده است. تارانتینو استاد بزرگ نمایی و یک کارگردان پراگماتیک است. او آزادانه با مسائل غیرقابل قبول بازی میکند. میتواند مشتریان خود را داخل چادر ببرد و نمایشی مهیج و ریشخندآور برایشان به اجرا در بیاورد که به سختی انتظار و آمادگی چنین چیزی را داشتهاند. او یک فیلمساز تمام عیار است. درباره منتقد و مولف (در ویکی پدیا): رابرت جوزف ایبرت (۱۹۴۲) روزنامه نگار، فیلمنامه نویس و منتقد فیلم امریکایی است. طبق گزارش فوربس او یکی از زبدهترین و کارآمدترین منتقدان در امریکاست. این منتقد جایزههای سینمایی فراوانی را از آن خود کرده است.
منبع:فیلم نوشتار
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان