بسم الله الرحمن الرحيم
يا من تحيرت فى أشعه أنواره أفهام الموحدين ، و تقاصرت دون ادراك كماله أوهام المتوهمين ، واضمحلت فى لوامع شوق لقائه أسرار الكاملين ، و تضعضعت بكمال أحديته و صمديته قلوب العارفين . نحمدك حمد الشاكرين . و نؤ من بك ايمان المخلصين .
و نصلى و نسلم على نبيك محمد سيد الأولين و الآخرين ، و المبعوث رحمه للعالمين و عترته الأطائب المطهرين ، و الساده المنتجبين ، و الخلفأ الراشدين ، و الهداه المهديين ، و الشفعأ فى يوم الدين ، عليهم أفضل صلوه المصلين ، صلوه دائمه بدوام السموات و الأرضين .
اللهم لاتجعل مصيبتنا فى ديننا، و لاتجعل الدنيا أكبرهمنا، و لا مبلغ علمنا. و لا تسلط علينا من لايرحمنا.
ملخص مضمون اين چند فقره دعا اين است كه خداوندا، مصيبت ما را در دين ما قرار مده . و دنيا را همت بزرگتر ما قرار مده . و مسلط مگردان بر ما كسى را كه بر ما رحم نكند.
نفس أماره
مى خواهم بگويم كه اگر خوب ملاحظه كنى ، مى بينى چه قسم گريبانت را به دست ظالم داده اى ، ظالم خودمانى كه نفس أماره بالسوء است .
اگر خوب ملاحظه كنى ، و ملتفت باشى كه اين ظالم بر تو چه قسم مسلط شده است ، و چه مصيبتها بر تو وارد آورده ، آرام نمى گيرى .
اولا ملاحظه كن صفات اين نفس را كه در بعضى از دعاها شكايت از او شده است ، و تعليم نمودند كه نزد خدا بر اين وجه از او شكوه بايد كرد: اللهم انا نشكو اليك نفسا بالسوء أماره و الى الخطيئه مبادره و بمعاصيك مولعه [خدايا به تو شكايت مى كنم از نفس زشتم كه مرا بسيار به بديها وا مى دارد و به هر خطا سبقت مى گيرد و به معصيت ، بسيار حريص است ] - الى آخر ماورد. و عليك بمناجاه خمسه عشر
و جميع اين صفات در ما و تو جمعند. و ملاحظه كن دعاهائى كه براى نفسند. تمام شماها در زيارت معروفه ، پيش روى حضرت امير (عليه السلام ) مى خوانيد:
اللهم صل على محمد و آل محمد واجعل نفسى مطمئنه بقدرك ، راضيه بقضائك ، مولعه بذكرك و دعائك . [بار الها، صلوات بفرست بر محمد و آل محمد، و جان مرا مطمئن به قدر و راضى به قضاى خويش بگردان و مشتاق و حريص به ذكر و دعاى خود فرما.
آخر مى خواهم بدانم ، اين دعاها چاپند و دروغ ؟ والله دين چاپى نداريم . و دين پوست بى مغز نداريم . چون نيك تأمل كنى ، تمام اعمال و افعالت همه بى مغزند، و دعاهايت همه قالب بى روح !
انصاف بده كه اين دعا و زيارت كه هر روز مى خوانيم ، كداميك از فقراتش در ماها هست . بينك و بين الله يكى از اين فقراتش در تو هست ؟ آيا اطمينان به قدر خدا دارى ؟
اگر گمان مى كنى كه آن عالم هم ، مثل اين دنيا به تعارفات رسميه دروغ ، امرت خواهد گذشت ، نه به خدا، گمانت خطاست . آن عالم ، حقيقت مى خواهند؛ چاپ و دروغ برنمى دارند.
حال ببين يكى از سنن اوليأ خدا با تو هست يا نه ؟ ببين از صفات دشمنان خدا مفارقى يا نه ؟ توشه تقوى دارى براى روز جزايت ؟ از دنيا معرضى ، به حمد و ثناى خدا مشغولى ؟
آخر، بى مروت بدبخت ! صفات ذميمه نفس همه در تو باشد، اما از اين ها يكى نباشد!
اين نشان اينست كه گريبانت به دست ظالم گرفتار شده است .
لااقل در اين باب ها فكرى كنيم كه خود را فريب ندهيم . با خدا و ملائكه به شوخى و حيله نمى توان گذرانيد. اقلا انصاف بدهيم .
بارى ، كلام در تسلط اين ظالم است كه گريبانت به دست او است . ببين مى گذارد تو را فكرى براى سفرهائى كه در پيش دارى بكنى ؟ چه سفرها در پيش دارى :
سفرى از اين عالم چشم بسته مى شود، در آخرت گشوده مى شود؛ سفرى داريم از اين عالم به عالم قبر؛ سفرى از برزخ ، به عالم محشر؛ سفرى از حشر به نشر؛ سفرى از موقف به پاى حساب ؛ سفرى از پاى حساب ، به پاى ميزان ؛ سفرى از پاى ميزان ، به گذشتن از صراط؛ سفرى از صراط تا قضى الأمر؛ ديگر آخرش نمى دانم به كجا است .
ملاحظه كن كه اين بدبخت گذاشته اقلا فكرى بكنيم كه به كدام زاد، و كدام توشه ، و با كدام رفيق ، و كدام ((راه بلد))، اين راههاى دور را برويم ؟
نزد آن كسى كه مى روم ، چه از من خواسته ، و چه با خود مى برم ؟
سفر اولى كه از همه آنها آسانتر است ، سفرى است كه از اين عالم برويم به عالم ديگر، كه حالت ((احتضار)) است . اين را بدانيد از همه آسانتر است .
در همين يكى ، چيزها گذاشته است . فكرى بكن كه در اين راه كارم به كجا خواهد رسيد؟ به رحمت خدا مى روم ؟ مى ترسم خدا نكرده به غضب خدا بروى ! به همين كه مردم بگويند مرحوم شد فلان كس ، اكتفا مكن . برآورد بكن وقتى كه وفات يافتى مرحوم شدى ؟ مى ترسم مسخوط باشى ؛ مغضوب باشى ، ملعون باشى ! هيچ ملاحظه كرده اى ؟
اين خبيث تو را نمى گذارد كه غصه بخورى ، اقلا بگذارد فكرى كنى كه وقت رفتن آن مأمورى كه مى آيد مرا ببرد، چطور مى آيد؟
در اخبار رسيده از براى بعضى به قسمى مى آيد كه اگر هيچ نعمتى در آن عالم نباشد مگر ديدنش ، او را در خوشحالى كفايت مى كند! و براى بعضى به شكلى مى آيد كه اگر عذابى نباشد مگر ديدن او، او را در عذاب كفايت مى كند.
و ملائكه اى كه استقبال مى كنند وقت رفتن ، نمى دانم چه قسم ملك اند، ملائكه عذابند يا رحمت ؟
هول قبر
هول اولى اين سفر ((هول قبر)) است ، و از همه آسانتر است . نمى دانم بر تو چگونه خواهد گذشت ؟
مى بينم حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) چون آيه انك ميت نازل شد - وقت نزول آيه يك سال پيش از رحلت آن جناب بود - آن حضرت بسيار گريه مى كرد. عرض كردند: أوتبكى من الموت ، و قد غفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخر؟!
حضرت حسن (عليه السلام ) هم گريه مى كرد. عرض كردند: گريه مى كنى ، و حال آنكه سبط پيغمبرى و سه مرتبه مالت را با خدا قسمت كرده اى ، چند دفعه حافيا - يعنى پياده - به حج رفتى ؟!
در جواب فرمود: راهى مى روم كه نرفته ام . هول دارم.
اى برادر! سلامت روها را مى بينم صدمه خوردند در اين منزل . من نمى دانم چه مى شود؟
حكايت سعد بن معاذ را نشنيده اى كه از شهدا بود، و مردنش از تيرى بود كه در جنگ خورده بود، و پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) تشييع جنازه اش فرمود - با پاى برهنه - و تربيع تابوتش نمود؛ نماز بر او كرد، و فرمود: چندين قبيله ملائكه تشييع او كردند.
خود آن جناب ، با نفس نفيس ، سعد را در قبر گذارد. سنگ بر لحدش چيد، و به دست مبارك خاك بر او ريخت .
بالا كه آمد، تكانى خورد. عرض كردند: جناب تو را چه روى داد؟ فرمود: قبر فشارى داد سعد را!
نمى دانم چه قسم مى شود كار ماها با اين بدبخت كه نمى گذارد به فكر عاقبت كار بيفتيم !
حضرت فاطمه (عليها السلام ) براى منزل قبر چند استعداد ديد:
يكى آنكه وقت وفات شيشه كوچكى داد به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و عرض كرد: وقتى كه مرا در قبر گذاشتى اين را در پهلوى من بگذار كه اشك چشم من است ؛ چرا كه از پدرم شنيدم فرمود: عقبه اى است كسى از او نمى گذرد مگر به گريستن از خوف خدا.
يكى ديگر گفت : يا على ، وقتى كه مرا در قبر گذاشتى ، از سر قبر من زود نروى ! قدرى توقف كن.
مجملا به اين مقامات كه نمى رسيد، يا تعجب مى كنيد كه چگونه مى شود يك شيشه اشك چشم فراهم آمده باشد؟! لااقل دو قطره گريه از خوف خدا بريز!
بارى ، اين مطلب باشد. تتمه دارد. اين ظالم بدبخت ، ظالمى است كه عمل براى كسى نمى گذارد. اول در حال خودم تكلم مى كنم . عرض مى كنم : پس از تدبر، مى بينم اين ظالم عمل خير برايم باقى نگذاشته است .
نسبت به عقائد حقه ، از راهى مى آيد، وسوسه مى آورد. تا آخر كار چه بشود، و به كجا برسد. اعمال را ريا داخل مى كند. از ريا كه سالم شد، عجب داخل مى كند. عالم را كه اين قدر فضيلت دارد، به محبت دنيا ضايع مى كند؛ كه خدا در حق چنين عالمى مى فرمايد: قطاع الطريق دين من است .
موعظه را به حب مدح ضايع مى كند. همين كه قصدم اين شد، ضايع شد. ملاحظه مى كنم مى بينم ، همه چيز مرا ضايع كرده است . من كه دستم از همه جا كوتاه است ؛ ديگران هم ملاحظه حال خود بكنند.
ولى ، اميدى كه دارم ، اگر غرور نباشد - ان شاءالله ، چرا كه اين بدبخت اميدها، همه را به غرور ضايع مى كند - بارى ، اميدوارم از جناب سيدالشهدأ (عليه السلام ) ان شاءالله .
از چند باب ، در خصوص وسائلى كه راجع به آن جناب است ، اميد به عمل مى آيد:
اولا بدانيد كه قبول شدن اعمال ، و ثواب داشتن آنها، قابليت مى خواهد؛ و هيچ عملى بى اعتبار قابليت ، و بدون شرط نيست . مثلا سكنجبين خوردى ، و همان روز حليم هم خوردى . با آنكه از خواص سكنجبين رفع صفرا است ، اين وقت كه شرطش به عمل نيامد، تأثير نمى كند. علاوه ، فساد هم دارد. پس مى گويم اعمال خير هم ، چنين است .
چون اين را دانستى عرض مى كنم : اگر چه قابليت آنچه وارد شده است در ثواب گريه و زيارت سيدالشهدأ در من نباشد، اما اميدى كه دارم از اين راه است كه تأثيرات آن در نهايت قوتند و زياد قوت دارند؛ و تأثير آنها هر چه كم باشد، مرا كافى است .
مثلا در ثواب زيارت آنچه رسيده كه مقام زائر آن حضرت به جائى مى رسد كه در قيامت به او خطاب مى رسد كه علاوه بر اينكه خودت اهل نجاتى ، از ده نفر الى صد نفر على حسب اختلاف الدرجات - شفاعت كن كه شفاعت تو درباره آنها قبول است.
يك درجه از اين مقام بالاتر آنكه ، در قيامت به او مى گويند: هر كس را كه مى خواهى دستش را بگير داخل بهشت كن .
حال ، بنده كجا و اين قابليت ! مثل من گناهكار بدبخت ، كجا سزاوارم كه مخاطب به اين خطاب شوم كه : خذ بيد من أحببت و أدخل الجنه ! لكن اميدوارم كه اگر اين مقام از برايم حاصل نشود، هفت در جهنم را كه بر روى خودم باز كرده ام - و مى بينم آتش جهنم بر من احاطه كرده است - به گريه و زيارت آن حضرت بسته شود، و مرا از مخلد بودن در جهنم نجات دهد. به اين مقام هم قناعت مى كنم .
مقام زائر
از جمله تأثيرات زيارت اينست كه مقام زائر آن حضرت به جائى مى رسد كه به او مى گويند: تو هم از ساقى هاى كوثر باش ، خودت سيراب شو و ديگران را هم آب بده !
بنده كجا و اين قابليت ! نه والله !
اميدوارم كه در زيارت آن حضرت اينقدر آب به من بدهند كه تشنه نباشم در قيامت . از اين هم گذشتم ، بيشتر قناعت مى كنم ؛ چون در قيامت جايى است كه آدمى راضى مى شود به تشنگى . چون بعضى هستند از مجرمين كه مصداق اين آيه واقع مى شوند: و ان يستغيثوا يغاثوا بمأ كالمهل كه اگر عرض كنند: تشنه ايم آب براى ايشان مى آورند از مس گداخته ! حال قانعم آن آب را نياورند و تشنه بمانم .
از جمله تأثيرات اينست كه درجه بعضى در زيارت به جائى مى رسد كه بر خوانچه و مائده اى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) از او تناول مى كند، مى نشينند. حال قناعت مى كنم كه در قيامت مرا از زقوم ندهند.
اين يكى از جهات اميدوارى به آن جناب است كه اين تأثيرات اينقدر قوت دارند كه هر چه كم شود، و ما قابل آنها نباشيم ، كمش هم كافيست .
ديروز گفتم كه - ان شاءالله - در عالم حقيقت كه سيدالشهدأ (عليه السلام ) از اين صحراى نجف گذشته است و طلب يارى هم فرموده است ، حتى از شماها هم به نصرتش رفته ايد.
بلى اين را هم يك مصيبت آن حضرت مى توان قرار داد كه از يك فرسخى نجف بگذرد و در عالم ظاهر به زيارت قبر پدر بزرگوارش نرود، و او را نگذارند، چون كه آن وقت قبر مخفى بوده است ، و مصلحت در ظهورش نبود در ايام خلافت بنى اميه . لهذا آن حضرت را در شب دفن كردند، و قبر را مشتبه نمودند. پس از خلافت آن اشقيأ و انتقال خلافت ظاهريه جوريه به بنى عباس ، بروز كرد. لهذا حضرت حسين نيامد. بر فرض كه ظاهر هم بود، مگر آن جناب را مى گذاشتند؟
بارى ، ان شاءالله استنصار او به گوش هوش شماها رسيده است ، و به متابعت او رفته ايد.
ديروز عصر و تا بعد از ظهر، وارد كربلا شدند. بعد از سؤ ال و جواب كه اين زمين ((كربلا)) است فرمودند:
هذا موضع كرب و بلأ. هيهنا مناخ ركابنا، ومحط رحالنا، و مقتل رجالنا، و مسفك دمائنا [اينجا سرزمين اندوه و بلا است ؛ اينجا فرودگاه مركبهاى ما و بارانداز و قتلگاه مردان و جايگاه ريخته شدن خونهاى ماست .]
بعد از مرخص كردن كرايه كشان ، ام كلثوم عرض كرد: اى برادر، اين زمين هولناكى است ، دلم مضطرب است !
حضرت فرمود: وقتى با پدرم به صفين مى رفتم ، به اين زمين رسيديم . بعد از فرود آمدن ، سر در كنار برادرم ، قدرى خوابيد، و بيدار شد شروع كرد به گريستن . برادرم سبب پرسيد. فرمود:
در خواب ديدم كه اين صحرا دريائى است از خون ، و حسين در ميان اين درياى خون دست و پا مى زند؛ و كسى به فريادش نمى رسد.
بعد به من فرمود: كيف تكون يا أباعبدالله ، اذا وقعت هيهنا الواقعه ؟ [چه حالى پيدا خواهى كرد يا اباعبدالله ، زمانى كه اين واقعه در اينجا واقع شود؟] عرض كردم : صبر خواهم كرد.
سوم محرم
امروز، سوم محرم است . امروز، روز اول كربلائى شدن ((صاحب كربلا)) است . آن كربلائى كه در مدينه فرمود: به سوى آن موضع مى روم كه دفن شوم .
پس آن حضرت به ((كربلا)) آمده كه در آنجا دفن شود. اين است كه اگر ملتفت شويد، هر كس اوضاع دنيا در آنجا فراهم بياورد، يمنى ندارد.
ان شاءالله ، در عالم معنى ، امروز رفته اند و رفته ايم . اول ورود نمى دانم چه بگويم . عرض كنم منزل مبارك باد؟ نمى توانم گفت .
حال كه در عالم معنى رفته ايد، حالتش را هم برآورد كنيد كه در آن صحراى بى آبادانى به قدر دويست سيصد نفر عيال ، از رجال و نسأ و اطفال ؛ چه از اصحاب ، چه از اهل بيت ، لشكر هم متصل مى آيد. لا حول و لاقوه الا بالله العلى العظيم
سه واقعه سوم محرم
اگر آنجاييد، سه واقعه امروز دارد. نمى دانم تمام آن سه را مى توان گفت يا نه ؟
خیمه زدن
يكى اينست كه حضرت فرمود خيمه زدند، و تمام اصحاب را جمع كرد، تنها بدون اهل بيت ، براى بيان مصلحت ؛ تا وفاى ايشان معلوم شود، و حجت هم بر ايشان تمام شود، و بيعتى هم تازه كنند، كه اين جهاد دو بيعت مى خواهد بيعت مخصوصى علاوه بر جهادهاى ديگر و فرمود:
((اى اصحاب من ، بدانيد دنيا به من پشت كرده است . اگر خيال كنيد كه شايد فتحى براى من باشد، بدانيد كه كار گذشته است . به غير از كشته شدن چيزى نيست . من كسى را مغرور نمى كنم . هر كس به طمع فتح و طمع دنيا آمده است ، بيعت را كه حق من است از او برداشتم . ديگر خود داند)).
ببينيد چه اصحابى بودند، و چه وفائى داشتند!
هر يك از اصحاب برخاستند و جوابى گفتند. از آن جمله ((زهير)) كه تازه هدايت يافته بود، و مى گويند اين زهير آن طفلى است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) به راهى مى گذشت . او را ديد بازى مى كند. حضرت او را گرفت و بوسيد، و ملاطفت كرد. اصحاب عرض كردند: اين كيست ؟
حضرت فرمودند: ((اين طفل ، حسين را خيلى دوست مى دارد. يك روز ديدم با حسين بازى مى كرد، و خاك زير قدم او را برمى داشت و مى بوسيد. جبرئيل به من خبر داده است كه در ((كربلا)) او را يارى مى كند)).
بارى ، عرض كرد: ((يابن رسول الله ! دنيا به تو پشت كرده است ، نه ! دست از جناب تو برداريم برويم ؟! اگر دنيا تمام باشد، اگر بدانم - والله - كه دنيا باقى است و همه اش را به من دهند؛ بميرم پيش روى تو، بهتر است از زندگانى دنيا بعد از تو)).
((برير)) عرض كرد: ((يابن رسول الله ! چه بگويم ؟ خيال مى كنى يك جان فداى تو كردن بر ما سنگين است ؟! اگر هزار دفعه مرا بكشند، و بسوزانند، و زنده شوم ، و كشته شوم ؛ و خداوند عالم جان تو را و جوانان تو را سلامت بدارد، دوست مى دارم و راضيم)).
((محمد بن بشر حضرمى ))، در مثل امروز به او خبر دادند كه پسر تو را در سر حدى كفار اسير كرده اند. حضرت چند جامه به او دادند كه هزار اشرفى قيمت داشت . فرمود: برو پسر خود را نجات ده و خلاص كن . عرض كرد:
((يابن رسول الله ! بروم پسرم را از اسيرى خلاص كنم ، و جناب تو را اسير بگذارم ؟! درندگان صحرا مرا بدرند، اگر از تو جدا شوم .))
تیری هزار شعبه
اتفاق ديگر كه امروز افتاده است اينست كه امروز، سيد مظلومان ، در خميه جلال نشسته بود؛ كه در اين اثنا تيرى آمد كه هزار شعبه داشت . از دوازده فرسخ راه آمد، و بر دل آن حضرت نشست .
برادران ، هر تيرى نهايت سه شعبه دارد؛ بيشتر از سه شعبه يا چهار شعبه ندارد، و آن تير هزار شعبه داشت !
مى گوئى : تا حال نشنيده ام ، مطلب تازه اى است ! عرض مى كنم ؛ اين كلام معنى دارد:
تير هزار شعبه كه از دوازده فرسنگ بيايد، مراد از او اين است كه در اين روز، نامه اى آمد از ابن زياد ملعون - ضاعف الله عذابه -. فرستاده آن شقى ، نامه را آورد، و به دست حضرت داد. گويا سلام هم نكرد. آن جناب نامه را گشود:
از پسر مرجانه خبيث .
اف بر تو باد از دنيا و عزت تو! غرور دنيوى به جائى مى رسد كه چنين ملعون أشقى الأولين و الآخرين به حجت خدا بنويسد: أما بعد؛ بلغنى نزولك بكربلأ. و قد كتب لى أمير المؤ منين يزيد - لعنه الله - أن لا أتوسد الوسيد و لا أشبع الخمير - الى آخر ما كتبه اللعين
همين كه اين تير هزار شعبه آمد بر دل حضرت نشست ، نامه را مطالعه كرد. تغير بر آن جناب مستولى شد. نامه را انداخت .
فرستاده عرض كرد: جواب نامه را عطا فرما. فرمود: جواب ندارد. لقد حقت عليه كلمه العذاب . بارى ، اين تير از همه تيرها بالاتر بود.
بسا مى شود بعضى از جهال اعتراض كنند كه اگر آن حضرت هم اختيار مى فرمود مثل سائر ائمه (عليهم السلام ) چه ضرر داشت ، و سلامتى آن جناب و ياورانش در اين بود؟!
عرض مى كنم : از اين فقره ، چنين معلوم مى شود كه - علاوه بر مفاسد كلى - از آن جناب به اين قدر راضى نمى شدند؛ مى خواستند آن جناب را بنده حكم خود كنند.
مجملا جاى آن دارد كه كسى عرض كند:
آقا اباعبدالله ! به واسطه نوشته ابن مرجانه ، تير هزار شعبه بر دل مباركت نشست ، و از دل مباركت بيرون نرفت ، و متغير هم شدى ؛ نامه آن ملعون را بر زمين انداختى ، و جواب آن را ننوشتى از براى جناب توحيى و ميتى نبوده و نيست ، و نمى دانم بر جناب تو چه گذشت وقتى كه سر مباركت را وارد مجلس آن ملعون نمودند و آن شقى بر تخت نشسته ، سر مقدست را در پائين تخت گذاشتند.
آن ملعون چوبى هم در دست داشت ولى نمى گويم چه كرد!
مصيبت ديگر دارد، نمى دانم در ذكر او چه مى شود، و از همه اين مصائب بالاتر است ! و آن اين است : چون كه نگاه كرد به سر مقدس ، آن ملعون در آن حال ، شروع كرد به خنده و گفت : الحمدلله الذى فضحكم . خدا دهانش را مى شكست .
انالله و انا اليه راجعون . و سيعلم الذين ظلموا أى منقلب ينقلبون