سنخشناسی عشق در اندیشهی مولوی و کریشنا مورتی
مهدي قهرمان؛ استاديار دانشگاه صنعتي سهند تبريز.
چكيده
عشق در عرفان مولوي و کریشنامورتی اهميت والايي دارد؛ مولوی و کریشنا ویژگیهایی را برای عشق شمردهاند که در مواردی مشترک بوده و در مواردی متفاوت از هماند؛ ازجمله اساسیترین تفاوتهایی که این دو در ویژگیهای عشق دارند این است که در عشق مولوی، خدا بروز و ظهور زیادی دارد؛ بهطوری که عشق منهای خدا و بدون محوریت خدا را هرگز عشق نمیداند، در حالیکه در عشق کریشنامورتی، خدا کمترین نقش را داراست.
واژگان كليدي: عشق، مولوي، كريشنامورتي، خدا محوري.
مقدمه
عشق حقیقی، قدمتی به طول تاریخ دارد. عرفا، فیلسوفان و اندیشمندان زیادی از چهار سوی این کره خاکی و در اعصار و امصار گوناگون در مورد این حقیقت رمزآلود قلم فرسایی کرده و ایراد مطالب کردهاند. شاید بتوان ادعا کرد که هیچ فیلسوف و عارفی را نمیتوان یافت که با هستی و چیستی عشق دست و پنجه نرم نکرده و آثاری ولو اندک به رشته تحریر نیاورده باشد. اهمیت عشق و ضرورت بحث در مورد آن را با مراجعه به آثار و نوشتههایی که از بدو خلقت تا به امروز نگاشته شده است به وضوح میتوان دریافت.
همچنانکه گفته شد همه عرفا، فیلسوفان و اندیشمندان اعم از متدین و غیرمتدین، شرقی و غربي، متقدم و متأخر، عشق را مورد بررسي قرار دادهاند؛ اما بحث و گفتوگو در مورد عشق به اين وسعت نه مراد نگارنده است و نه در وسع او؛ بلكه هدف اصلي اين نوشته پرداختن به ويژگيهاي احصاء شده عشق توسط دو تن یکی از انديشمندان و عرفا اسلامي و دیگری غير اسلامي است.
انديشمند، شاعر و عارف اسلامي كه در اين نوشته ويژگيهاي عشق از ديد ايشان مورد بررسي قرار گرفته است، كسي جز مولوي[1] نيست و انديشمند و عارف غيراسلامي كه در اين نوشته آراء او مورد بررسي قرار خواهد گرفت، جيدو كريشنا مورتي[2] عارف هندي است.
عشق در انديشه مولوي
عشق در نزد مولوی دارای اهمیتی بس عظیم است؛ بهطوری که بدون مبالغه میتوان ادعا کرد که تمام آثار و اشعار او حول محور عشق میچرخد؛ بنابراین جایگاهی که عشق در نزد او دارد، چیز عجیبی نیست؛ چون ایشان بدون عشق همه چیز را بیفایده میداند.
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
(دیوان شمس، غزل 1129)
ایشان به هم پیوستگی و ائتلاف چرخ گردون را از عشق دانسته و بیوجود عشق، اختر را منخسف توصیف میکند و قدرت عشق را تا حدی میداند که کمر خمیده دال را راست کند و بدون عشق، الف را قامت خمیده و کمر شکسته میداند.
از عشق گردون مؤتلف بیعشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
(همان، غزل 2)
از دید او نه انسان و نه موجودات زنده، بلکه همه چیز مدیون عشق است.
دور گردونها ز موج عشقدان
کی جمادی محو گشتی در نبات
روح کی گشتی فدای آن دمی
هر یکی هر جا تُرُنجیدی[3] چو یخ
ذره ذره عاشقان آن کمال
|
|
گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی فدای روح گشتی نامیات
کز نسیمش حامله شد مریمی
کی بدی پرّان و جویان چون ملخ
میشتابد در علو همچون نهال
|
(مثنوی، ص910)
مولوی طراوت، سرزندگی و جوش و خروش هستی را نیز از عشق میداند.
آتش عشقست کاندر نی فتاد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
|
|
جوشش عشق است کاندر می فتاد
ای طبیب جمله علتهای ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
کوه در رقص آمد و چالاک شد
|
(همان، ص6)
و سرانجام اینکه اهمیت عشق در نزد مولوی به حدی است که عشق را در هستی کافی دانسته و با وجود آن نیاز به چیز دیگری را نمیبیند.
آتشی از عشق در جان بر فروز سربسر فکر و عبارت را بسوز
(همان، ص255)
از اشعار مولوی استفاده میشود که جدایی و فراقت عاشق از عشقِ به محبوب محال و ناشدنی است.
گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی؟ از عشق بپرهیزم پس با چه در آویزم؟
و این به آن معنی نیست که عدم ترک عشق از جانب عاشق ارادی است؛ بلکه گرفتارشدن عاشق به عشق معشوق، غیرارادی است و این عشق است که عاشق را به دام خود انداخته، نه اینکه عاشق عشق را انتخاب کرده باشد.
آنکه ارزد صید را عشق است و بس لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آئی و صید او شوی دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست صید بودن خوشتر از صیادی است
(همان، ص751)
از آنجا که عشق حاکم بر احوال عاشق است و نه عاشق بر احوال آن، شناخت عشق برای عاشق، میسر نیست.
مثال عشق پیدایی و پنهانی ندیدم همچو تو پیدا نهانی
(دیوان شمس، غزل 2701)
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریایی است قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحری است خرد
(مثنوی، ص858)
بهطوری که اگر ما بخواهیم اندر احوالات عشق سخن رانده و ویژگیهای آن را بشماریم، اگر صدها بار خلقت از نو آفریده شده و هر بار قیامتی بر پا شود، باز شرح عشق به اتمام نمیرسد.
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
(همان، 832)
و در نهایت با گذشت صدها قیامت و وصف عشق تنها چیزی که نصیب عاشق میشود، خجالتی است که از بابت ناتوانی او در وصف عشق نصیبش شده است.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
(همان، 10)
پس عشق را نمیتوان با وصف درک کرد؛ بلکه عشق را باید دید و با تمام وجود درک کرد.
ای آنکه شنیدی سخن عشق ببین عشق کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
(دیوانشمس، غزل 1536)
و مجموعه اندوخته های ما از عشق، فقط در حد شناخت نامی از عشق است و نه بیشتر.
تو بیک خواری گریزانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق چون وافی است وافی میخرد
|
|
تو بجز نامی چه میدانی ز عشق
عشق با صد ناز میآید بدست
در حریف بی وفا میننگرد
|
(مثنوی، 784)
اما برخلاف عدم امکان شناخت عشق از دید مولوی، ایشان ویژگیهایی را برای عشق میشمارد که میتوان آنها را - به اعتقاد خود او- فقط وصف الاسمی برای عشق دانست. عشق از دید مولوی متصف به صفاتی است که هیچ چیز غیر از عشق آن ویژگیها را ندارد. ایشان همه چیز را مدیون عشق دانسته و غیر عشق را مأکول عشق میداند؛ بهطوری که دو جهان در مقابل عشق همچون دانهای در مقابل منقار پرنده است.
هر چه جز عشق است شد مأکول عشق دو جهان یک دانه پیش نول[4] عشق
(همان، 858)
و یا جهان را در مقابل عشق، مانند ریسمانهای مار نما، در مقابل عصای اژدها گشته موسی میداند.
بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
بزبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
(دیوان شمس، غزل 3274)
در عرفان مولوی وجود هستی و انسان نیز حاصل عشق است.
اگر نبودی عشق هستی کی بدی؟ کی زدی نان بر تو و تو کی شدی؟
(دفتر پنجم، بیان اتحاد عاشق و معشوق)
در جای دیگر، آسمان را در مقابل عظمت عشق، همچون کفی بر روی دریا توصیف میکند.
عشق بحری آسمان بر وی کفی چون زلیخا در هوای یوسفی
(مثنوی، 910)
او بر این اعتقاد است که چون خداوند متعال افلاک و آنچه در آن است را به عشق حضرت محمد (ص) خلق کرد، اگر این عشق پاک و الهی نبود، افلاکی هم خلق نمیشد.
با محمد بود عشق پاک جفت بحر عشق او خدا لولاک[5] گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را
(همان، 858)
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
(همان، 6)
قدرت و صلابت عشق در نزد مولوی بقدری است که با حرارت عشق دریا بهجوش آمده و کوهها متلاشی میشوند. همچنین قدرت عشق به حدی است که توانایی لرزاندن زمین و شکاف دادن فلک را نیز دارد.
عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف عشق لرزاند زمین را از گزاف
همان، 858)
از دید او همچنین عامل اتحاد ذرات هستی نیز از عشق است.
آفرین بر عشق کل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
(همان، 338)
از اینروست که او عشق را بهترین چیزها و شهر معشوق را بهترین شهرها میداند.
گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است
(همان، 511)
عشق در عرفان مولوی مساوی با هوا و هوس نیست؛ بلکه عشق عامل رستن از بند هوا و هوس و در نهایت خلاص خواص است.
پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه کی وسواس را بسته است کس
(همان، 881)
عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت بود اغلب خلاص
(همان، 622)
عرصه عشق از دید مولوی بدون خطرکردن نیست و کسی که این عرصه را انتخاب میکند باید ریسک خطرهای عشق را هم به جان خریده باشد.
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین خود چرا دارد ز اول عشق کین
عشق، از اول چرا خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود
(همان، 552)
با اینکه عشق دارای ریسک و خطرهایی برای عاشق است؛ اما آثار و پیامدهایی که ورود در این عرصه بهدنبال دارد، به جان خریدن این خطرها را توجیه میکند؛ ازجمله اینکه هدف و مراد نهایی عاشق وصول به معشوق است که عشق این مهم را برای عاشق فراهم میآورد.
هین دریچه سوی یوسف باز کن وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است کز جمال دوست سینه روشن است
(همان، 1067)
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
(دیوانشمس، غزل 7)
از دید او عاشق همچون سیلابی است که بهدنبال وصول به دریا است.
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لاحول و لا
(همان، غزل 7)
معجزههای که عشق میکند این است که فاصله میان عاشق و معشوق را آنچنان کمتر و کمتر میکند که گویی فاصلهای بین آن دو نیست.
هر که عاشق دیدیاش معشوقدان کو به نسبت هست هم این و هم آن
(مثنوی، 79)
گفت مجنون من نمیترسم زنیش
مَنبَلم بی زخم نآساید تنم
لیک از لیلی وجود من پر است
ترسم ای فصّاد[6] گر فصدم کنی
داند آن عقلی که او دل روشنی ست
|
|
صبر من از کوهِ سنگین هست بیش
عاشقم بر زخمها بر مي تنم
این صدف پر از صفات آن دُر است
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
در میان لیلی و من فرق نیست
|
(همان، 824)
از دید او نه عاشق فقط جویای معشوق است؛ بلکه معشوق هم جویای عاشق است.
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند عشق معشوقان خوش و فربه کند
(همان، 536)
تشنه مینالد که ای آب گوار آب هم نالد که کو آن آبخوار
(همان، 537)
تشنگان گر آب جویند از جهان آب جوید هم به عالم تشنگان
(همان، 79)
در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست در میانشان فارق و فاروق نیست
(همان، 1048)
وحدت عشقست اینجا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
(دیوان شمس، غزل 1309)
جان من جان تو جانت جان من هیچکس دیدهست یک جان در دو تن
(همان، غزل2012)
رابطه عاشق و معشوق به تعبیری دیگر در اندیشه مولوی، مانند رابطه شب و روز است؛ به این معنی که همچنان که نمیتوان فهیمد که شب عاشق تر است به روز یا روز بر شب، همچنان نمیتوان فهمید که عشق عاشق بر معشوق بیشتر است و یا معشوق بر عاشق.
عشق مستسقی است مستسقی طلب در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مضطر است چون ببینی شب بر آن عاشقتر است
(مثنوی، 1048)
عدم فاصله و اتحاد عاشق و معشوق تا جایی پیش میرود که عاشق خود فانی در معشوق دانسته و خود را کالعدم و حتی پایینتر از عدم میبیند.
ما بها و خون بها را یافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
|
|
جانب جان باختن بشتافتیم
دل نیابی جز که در دل بردگی
|
(همان، 80) |
گمشدن در گمشدن دین منست
تا پیاده می روم در کوی دوست
چون به یک دم صد جهان واپس کنم
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
|
|
نیستی در هست آیین منست
سبز خنگ چرخ، در زین منست
بنگرم گام نخستین منست
در میان جان شیرین منست
|
(دیوان شمس، غزل430) |
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
مر مرا تو دوستتر داری عجب
گفت من در تو چنان فانی شدم
بر من از هستی من جز نام نیست
زآن سبب فانی شدم من این چنین
همچو سنگی کاو شود کل لعل ناب
|
|
در صبوحی کای فلان ابن الفلان
یا که خود را راست گو یا ذالکرب
که پرم من از تو از سر تا قدم
در وجودم جز تو ای خوش کام نیست
همچو سرکه در تو بحر انگبین
پر شود او از صفات آفتاب
|
چنان که معلوم شد عاشق خود را در مقابل معشوق کالعدم دانسته و برای خود در مقابل او جایگاهی قائل نیست.
جمله معشوق است و عاشق پردهای زنده معشوق است و عاشق مردهای
(همان، 6)
همچنین مولوی عاشق را در مقابل معشوق، چنان کم منزلت میداند که صفت عدم را هم در مقابل معشوق، برای عاشق زیاد میداند.
تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
(دیوان شمس، غزل 1432)
البته باید این نکته را در نظر داشت که با اینکه جایگاه عاشق در مقابل معشوق در نزد مولوی عدم و حتی کمتر از عدم است، اما خود این جایگاه برای عاشق بالاترین منزلت بوده و او را به ابدیت میرساند. مانند وجود قطره در مقایسه با دریا که در عین کالعدم بودن قطره در مقابل دریا، ابدیت، بقاء و جاودانگی قطره مدیون دریا است و این بهمثابه شروع زندگی عاشق با وصول به معشوق است.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
تو را غروب نماید ولی شروق بود
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
|
|
جانگمان مبر که مرا درد این جهان باشد
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
که گور پرده جمعیت جنان باشد
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
|
(همان، غزل 911)
چنانکه از ابیات بالا برمیآید، شروع زندگی برای عاشق از لحظه وصال او به معشوق است و این همان مرحلهی پایندگی برای عاشق است.
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
(همان، غزل1393)
مولوی معشوق حقیقی را خدا و منزل نهایی او را وصول به همو میداند و از اینروست که مرگ را اول زندگی و پایندگی میداند.
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
(همان، غزل 647)
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
(همان، غزل2594)
آزمودم مرگ من در زندگی است چون رهم زین زندگی پایندگی است
اقتلونی اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیاتاً فی حیات
(مثنوی، ص512)
از دید او ظاهر مرگ نابودی و فنا است؛ در حالیکه نابودی و نیستی حقیقی زندگی این جهانی و زندگی حقیقی، انتقال به جهان آخرت و وصال معشوق حقیقی است.
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی ظاهرش ابتر نهان پایندگی
(همان، 174)
پس اگر حقیقت حیات این دنیا مرگ و نابودی و انتقال از این دنیا عین زندگی و حیات باشد، ترس از مرگ برای عاشق کاری بیهوده و عبس خواهد بود.
گر چه اندر فغان و نالیدن
آن نباشد مرا چو در عشقت
به خدا و به پاکی ذاتش
دیده کی از رخ تو برگردد
در چنین دولت و چنین میدان
عاشقان تو را مسلم شد
|
|
اندکی هست خویشتن دیدن
خوگرم من به خویش دزدیدن
پاکم از خویشتن پسندیدن
به که آید به وقت گردیدن
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
بر همه مرگها بخندیدن
|
(دیوان شمس، غزل 2103)
پس میتوان چنین دریافت که با اینکه مولوی عاشق را پیش معشوق معدوم و کمتر از معدوم میداند؛ اما همین عدم خود ابتدای اتصال به دریای هستی است.
مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صُداع
پس چه باشد عشق دریای عدم در شکسته عشق را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
(مثنوی، 551)
آخرین و مهمترین ویژگی عشق در نزد مولوی الهیبودن عشق است؛ در اندیشه مولوی هدف، سر منزل و مراد حقیقی عاشق حقیقی خدا است.
گنجهای خاک تا هفتم طبق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
هشت جنّت گر در آرم در نظر
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
مؤمنی باشم سلامت جوی من
عاشق عشق خدا و انگاه مزد
عاشق آن لیلی کور و کبود
|
|
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
گر بجویم غیر تو من فاسقم
ور کنم خدمت من از خوف سقر
صد بدن پیشش نیرزد ترّه توت
زانکه این هر دو بود حظ بدن
جبرئیل مؤتمن و آنگاه دزد
ملک عالم پیش او یک تره بود
|
(همان، 857)
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست
(همان، 106)
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
(همان، 9)
در نهایت در چرایی مراد نهاییبودن خدا مر عاشق را، مولوی از خدا بودن عاشق را دلیل آن عنوان میکند. چنانکه آرزوی هر قطره منقطع از دریا وصال دوباره دریاست.
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بودهایم
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
آمد موج الست کشتی قالب ببست
|
|
ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
|
عشق در انديشه كريشنامورتي
(دیوان شمس، غزل 463)
عشق در اندیشه کریشنامورتی نیز دارای جایگاه رفیع و ارزشمندی است. به گفته او تنها تحولی که خوشحالی و شادمانی به همراه دارد، عشق است و عشق چیزی است که همه چیز را در خود حل و ذوب میکند و هیچ چیزی قدرت از بین بردن آن را ندارد. و کمتر کسی سزاوار دستیابی به عشق است (جایاکار: 133). از نظر وی عشق لازمه زندگی است و زندگی بدون وجود عشق ارزشی ندارد.
کریشنا ابراز میدارد که عشق چیزی شگرف است؛ بدون عشق زندگی بیثمر است، مثل زمین شورهزار است. شما ممکن است ثروت بسیار داشته باشید، بر مسند قدرت نشسته باشید؛ اما بدون شکوه و زیبایی عشق دیری نمیپاید که زندگی تبدیل به رنج، بدبختی و پریشانی میگردد (مورتی، 1384: 39). ایشان هیچ تعریف دقیق و واضحی از عشق ارایه نداده است و خود نیز بر این امر معترف است که عشق تعریفشدنی نیست؛ پس برای تعریف آن باید به این مطلب بپردازیم که عشق چه چیزی نیست. از طریق نفی به اثبات میرسیم. باید آنچه را عشق نیست، کنار بگذاریم (مورتی: 152). اما برخلاف اعتقاد به تعریفناپذیری عشق، در جاهای متفاوت تعریفهای متفاوتی از عشق ارائه داده است که اینها را هم میتوان فقط وصف الاسمی از عشق دانست. مواردی نظیر:
- عشق دارا بودن مجموعه فضایل اخلاقی و دور بودن از رذایل اخلاقی است (مورتی، برای جوانان: 27)؛
- عشق آن احساس پرشوری است که همزمان و هم سطح رخ میدهد، غیر از این باشد تو و من به یکدیگر عشقی نداریم (مورتی، حقیقت و واقعیت: 173)؛
- عشق، بخشیدن کامل ذهن، دل و همه هستی خود و نخواستن هیچ چیز در ازای آن و دراز نکردن دست گدایی برای دریافت عشق است (مورتی، برای جوانان: 147)؛
- عشق وابستگی و تعلق نیست. عشق اندوه به بار نمیآورد. در عشق نه نا امیدی هست و نه امید (مورتی، تعالیم کریشنا مورتی: 161)؛
- عشق درواقع خدا است یکی شدن با پروردگار است؛ اما نه برای فرار از فرسودگی و رنج؛ بلکه بهدلیل اینکه ژرفای این شوق به «خداوند» به حدی است که گویی عمل تو، عمل اوست؛ زیرا خداوند عشق است و اگر بخواهی با او یگانه شوی، باید از عدم خودخواهی کامل و عشق سرشار شوی (مورتی، پر پرواز، 67)؛
- عشق شعلهای است بدون دود (مورتی، حضور در هستی، 203).
ویژگیهای عشق
با اینکه کریشنا تعریف دقیقی از عشق ارایه نمیدهد؛ اما از ویژگیهایی که برای عشق بر میشمارد میتوان عشق مورد نظر او را تا حدودی دریافت.
1. غیر پروردنی و غیرقابل تمرینبودن
عشق چیزی نیست که بتوان فکرش را کرد؛ عشق پروردنی و یا تمرینکردنی نیست. تمرین عشق و تمرینبرادری در محدوده ذهن است. از اینرو، عشق نام ندارد. وقتی که تمامی اینها متوقف شود و وقتی عشق بهوجود آید، آن وقت خواهید دانست که عشق ورزیدن یعنی چه؛ بنابراین عشق چیزی نیست که کمیت داشته باشد؛ عشق چیزی کیفی است (مورتی، اولین و آخرین رهایی: 289). عشق کیفیتی است از بودن، نه حاصلکردن یا پرورشدادن (مورتی، سکون و حرکت، 13).
عشق چیزی است که نه میتوان آن را دعوت کرد و نه آنکه آن را تربیت کرده و پروراند. آن بهطور طبیعی و ساده هنگامی که رخ میدهد چیزهای دیگر وجود ندارد (مورتی، آغاز وانجام: 210). عشق وسیله تبلیغ نیست؛ چیزی نیست که بتوان آن را پرورش داد (مورتی، شادمانی خلاق: 35).
2. نبود وحدت و کثرت در عشق
در ساحت عشق نه وحدت است نه کثرت؛ تنها حالتی هست که در آن هرگونه جدایی و تفرق مفقود است. عشق مانند زیبایی است. زیبایی برون از سنجش کلمات است و تنها از بطن این سکوت است که عمل حرکت به معنای واقعی برمیخیزد (مورتی، شعله حضور و مدیتیشن: 151).
3. زوالناپذیری عشق
عشق همانند آبی است در سبویی که همه میتوانند بنوشند- خواه سبویی زرین یا سفالین- عشق زوالناپذیر است. عشق کیفیتی است که هیچ نوع ماده مخدری نمیتواند همانند آن را ایجاد کند. در حالت عشق، گویی ذهن به درون خودش برگشته است (همان: 154).
هیچ چیز نمیتواند عشق را خراب کند؛ چون همه چیز در آن حل میشود -خوب، بد، زشت و زیبا- عشق تنها چیزی است که جاودانگی و ابدیت خود را دارد (جایاکار، 91 سال زندگی کریشنا: 133).
4. نرمش و انعطافپذیری عشق
ایشان با وجود عشق، انسان را حساس، تأثیرپذیر، دریافتکننده، نرم و انعطافپذیر میداند. در عشق نرمش و انعطافپذیری نهفته است؛ اما تجربه بدون نرمش، کمک به تقویت میل و هوس میکند. میل و هوس عشق نیست؛ تمایل نمیتواند عشق را در خود داشته باشد. تمایل خیلی زود تحلیل میرود و تمام میشود و در پایان یافتن آن، اندوه وجود دارد. عشق انسان را بسیار حساس، تأثیرپذیر، دریافتکننده، نرم و انعطافپذیر میکند (مورتی، تعالیم کریشنامورتی: 108).
5. بدون فکربودن عشق
کریشنا عشق را بدون فکر میداند و نه توأم با فکر. عشق بدون حضور فکر است و فردا و دیروزی برای آن وجود ندارد. عشق بدون مشاهدهکننده است (مورتی، گفتوگو با کریشنا مورتی: 114). هنگامیکه قلب خالی از چیزهای ذهن و ذهن تهی از فکر باشد، عشق وجود دارد. آنچه تهی است، زوالناپذیر و غیرقابل فرسودگی است (مورتی، حضور در هستی: 203). عشق حالتی است از بودن، که در آن فکر مفقود است و هرگونه تعریف عشق نیز بهوسیله فکر است؛ بنابراین آنچه تعریف میشود، عشق نیست (همان: 7).
6. عشق موجب فهم تمامیت هستی
ایشان همچنین عشق را موجب فهم تمامیت هستی دانسته و بدون آن فهم کل و تمامیت هستی را محال تلقی میکند (مورت، برای جوانان: 109).
7. غیرقابل دسترسبودن
ایشان با اینکه در مواردی عشق را فقط برای تعداد اندکی قابل دسترس میداند، در جای دیگری آن را غیرقابل دسترس معرفی میکند (همان: 26).
8. عشق مقدمه دریافتن حقیقت و خدا
بدون عشق هیچگاه نه امکان دریافتن حقیقت وجود دارد و نه دریافتن وجود یا عدم چیزی بهنام پروردگار (مورتی، پرواز عقاب: 50)
نتيجهگيري
عشق ازجمله مسائلي است كه در عرفان ارايه شده از طرف مولوي و كريشنا داراي اهميتي بسيار است؛ بهطوري كه جاي جاي آثار آنان پر از مطالبي در مورد عشق است. هركدام از اين دو، تعريف عشق به معني واقعي آن را محال دانسته و امكان دستيابي به معني، مفهوم و حقيقت عشق را براي انسان غيرممكن ميدانند؛ اما از ديد هركدام از آنها عشق را ميتوان با ويژگيهايي كه براي آن برشمردند، بهشکل وصفالاسمي به ذهن تقريب كرد.
از اینروست كه هر يك ويژگيهايي را براي عشق شمردهاند. آيا همه ويژگيهاي احصاء شدهی عشق توسط آنان مشترك است؟ جواب منفي است؛ حقيقت اين است كه برخي از ويژگيها احصاءشده مشترك و برخي مختص به فرد خاصي است. با اينكه كريشنا عشق را مقدمه دريافتن حقيقت و خدا ميداند و مولوي نيز خداوند را منتهياليه عشق و هدف حقيقي عاشق معرفي كرده است، اما با مراجعه به آثار و نوشتههاي اين دو ميتوان دريافت كه اصليترين وجه افتراق مولوی و کریشنا در ويژگيهاي عشق، خدامحور بودن عشق مولوي است؛ در حاليكه خداوند متعال در عرفان كريشنا همان خدايي نيست كه در عرفان مولوي مورد بحث است[7] و نيز همان خداي ادعايي كريشنا، كمترين محوريت را در عشق ايفا ميكند.
فهرست منابع
- کلیات مثنوی معنوی.
- کلیات شمس.
- جایاکار، پوپول (بیتا) 91 سال زندگی کریشنا مورتی، ساسان حقیقی، نشر محسن.
- مورتی، جیدو کریشنا (1384) شرح زندگی، جعفر مصفا، نشر قطره.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) فراسوی خشونت، محمدجعفر مصفا، نشر گفتار.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) حقیقت و واقعیت، حبیب الله صیقلی، نشر میترا.
- ــــــــــــــــــ (1385) پر پرواز، مرسده لسانی، نشر بهنام.
- ــــــــــــــــــ (1386)اولین و آخرین رهایی، قاسم کبیری، نشر مجید.
- ــــــــــــــــــ (1384) سکون و حرکت، جعفر مصفا، نشر قطره، چاپ دوم.
- ــــــــــــــــــ (1384)، آغاز و انجام، مجید آصفی، نشر کلام شیدا.
- ــــــــــــــــــ شادمانی خلاق، جعفر مصفا، چاپ مروی.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) شعله حضور و مدیتیشن، جعفر مصفا، نشر قطره.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) تعالیم کریشنامورتی، محمد مصفا، نشر قطره.
- ــــــــــــــــــ (1372) گفتوگو با کریشنامورتی، نسرین زاهد، نشر طلایه.
- ــــــــــــــــــ (1380)حضور در هستی، محمد جعفر مصفا، نشر گفتار.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) برای جوانان، رضا ملکزاده، نشر میترا.
- ــــــــــــــــــ (بیتا) پرواز عقاب، قاسم کبیری، انتشارات مجید.
------------------------------------------------
پینوشتها
[1] . جلالالدین محمد بلخی (۶ ربیعالاول ۶۰۴، بلخ - ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران فارسیزبان ایرانی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشده است. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی بهکار رفته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند.
[2] . جيدو كريشنا مورتي، عارف هندي در دهکدهی «ماراناپال» واقع در بخش «چی تور» در «آندرا پرادش» در قسمت جنوبی هندوستان در روز دوازدهم ماه مه سال 1895، بهدنيا آمد و در سال 1986 در كاليفرنيا از دنيا رفت.
[3]. تُرُنجیدن: سخت درهم گفته شدن.
[4] . منقار پرنده.
[5] . اشاره به حدیث قدسی لولاک لما خلقت الافلاک.
[6] . رگ زن.
[7] . انسان در تمام طول تاریخ گفته است که حقیقتی وجود دارد که ما باید خود را برای آن آماده کنیم، برای آن دست بهکارهایی بزنیم، خود را منضبط کنیم، در مقابل هر وسوسهای مقاوم بایستیم، خود و شهوت را کنترل کنیم و با الگویی که ساخته و پرداخته دست ایدئولوگها است بسازیم، در غیر این صورت باید دنیا را انکار کرد، به صومعه نشینی، غارنشینی و بهجایی رو کنیم که بشود به تفکر پرداخت و تنها بود و دچار وسوسه نگردد. انسان متوجه این پوچی و این تلاش شده است و میبینند که امکان فرار از این دنیا، از «آنچه هست، از آلام و مصائب، پریشانی، و از آنچه بهنام علم سر هم کرده است، وجود ندارد. و نیز این را هم میداند که برای خلاصی از ترس باید تمامی اعتقادات خود را دور بریزد (کریشنامورتی جیدو، پرواز عقاب: 145).
ایشان در برخی از نوشتهها و صحبتهای خود، اعتقاد بهخدا را نفی میکند؛ چون فایدهای برای اعتقاد بهخدا نمیبیند. «شما معتقدید؛ زیرا به شما رضایت خاطر، تسلی و امید میبخشد و میگویید که به زندگی شما مفهوم میدهد. درواقع زندگی شما مفهوم چندانی ندارد؛ زیرا شما در عین اعتقاد، استثمار میکنید؛ در عین اعتقاد، مرتکب قتل میشوید؛ به یک خدای واحد عالمیان اعتقاد دارید و یکدیگر را قتلوعام میکنید. اغنیاء نیز به خداوند معتقدند؛ آنها هم بیرحمانه چپاول میکنند، پول روی پول میاندوزند و بعد، معبدی برپا میکنند و افرادی بشر دوست میشوند» (کریشنامورتی جیدو، اولین و آخرین رهایی: 252).