دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2 : شكوه از ستم‏هاى معاويه

موضوع خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2 درباره "شكوه از ستم‏هاى معاويه" است.
No image
خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2 : شكوه از ستم‏هاى معاويه

موضوع خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2

2 شكوه از ستم هاى معاويه

متن خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللَّهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ

ترجمه مرحوم فیض

و بيا بشنو مطلب بزرگ (و شگفت آور) را در پسر ابى سفيان (معاويه و زد و خورد با او را) كه بتحقيق روزگار بعد از گريانيدن مرا به خنده آورد (از بسيارى شگفتى در رفتار روزگار به خنده آمده ام) و سوگند بخدا شگفتى باقى نمانده است، پس شگفتا از اين كار بزرگ كه شگفتى را از بين مى برد (بمنتهى درجه رسانده كه از آن چيزى بجا نمانده) و كج روى و نادرستى را بسيار مى گرداند، گروهى از مردم (معاويه و پيروانش) از راه مكر و حيله در صدد برآمدند كه نور خدا را از چراغش خاموش كنند، و فوران و راه آب آنرا از چشمه اش ببندند (احكام اسلام را از بين برده وصىّ و جانشين پيغمبر اكرم را خانه نشين كنند) و ميان من و خودشان آب وبا آور را آميخته و درهم نمودند (فتنه و فساد و جنگ و خونريزى برپا كردند) پس اگر از ما و ايشان سختيهاى غمّ و اندوهها برطرف شود آنان را براه حقّ محض مى كشم (تا رضاء و خوشنودى خدا و رسول را بدست آورده سعادتمند گردند) و اگر قسم ديگرى شد (قدم در راه حقّ ننهادند، و با راهنماى الهى بجنگ و زد و خورد مشغول ماندند، باكى نيست، زيرا خداوند در قرآن كريم س 35 ى 8 مى فرمايد: فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ يعنى) پس براى گمراهى ايشان بسبب غمّ و اندوه بسيار خود را هلاك و تباه مگردان، زيرا خداوند دانا است بآنچه بجا مى آورند (و آنان را بكيفر اعمالشان مى رساند).

ترجمه مرحوم شهیدی

بيا و داستان پسر ابو سفيان را به ياد آر، و شگفتى آن چنان كار. روزگار مرا به خنده آورد، از آن پس كه گريانم كرد، و به خدا سوگند كه جاى شگفتى نيست كه كار از بس عجيب مى نمايد شگفتى را مى زدايد، و كجى و ناراستى مى افزايد. مردم خواستند نور خدا را در چراغ آن بكشند، و دهانه آبى را كه از چشمه اش مى جوشد ببندند، آبشخور با صفايى را كه ميان من و آنان بود در آميختند، و شرنگ نفاق در آن ريختند. اگر محنت آزمايش از ما و ايشان برداشته شود، آنان را به راهى برم كه سراسر حقّ است، و اگر كار رنگ ديگرى پذيرد: «پس جان خود را به دريغ بر سر آنان منه، كه خدا بدانچه مى كنند داناست.»

ترجمه مرحوم خویی

و بيار امر عظيم را يا اين كه بيا بأمر عظيم در خصوص پسر أبو سفيان ملعون، پس بدرستى كه خندانيد مرا روزگار بد رفتار بعد از گرياندن او، و هيچ تعجّب نيست قسم بخدا خندانيدن بعد از گريانيدن، پس بيائيد تعجّب كنيد باين أمر عظيم و عجيب كه فاني كند تعجّب را، و بسيار مي كند كجروي را، طلب كردند مخالفان قريش خاموش كردن نور خداوند را از چراغ او، و بستن فواره آن از چشمه آن، و آميختند ميان من و ميان ايشان شربت و با آورده، پس اگر برداشته شود از ما و از ايشان محنتهاى بلاها حمل مي كنم ايشان را از دين حق بر خالص آن، و اگر باشد آن حالت ديگر يعني غلبه أهل ضلالت و سلطنت ايشان پس بايد كه هلاك نشود نفس تو بر كار ايشان از جهة حسرتها بر ضلال ايشان، بدرستي كه خداوند عالمست به آن چه كه مى كنند و البته جزا خواهد داد بر قبايح أعمال ايشان.

شرح ابن میثم

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللَّهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ

اللغة

هلّم: يستعمل بمعنى تعالى كقوله تعالى «هَلُمَّ إِلَيْنا» و قد يستعمل بمعنى هات كما هي هنا فيتعدّى كما قال تعالى «هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ». و لا غرو: أى لا عجب. و الأود: الاعوجاج. و الجدح بالجيم بعدها الحاء: الخلط و التخويض و التكدير. و الشرب بالكسر: الحظّ من الماء. و الوبيى ء: ذو الوباء الممرض.

المعنی

فدع ذكرهم و ذكر نهبهم هذا المقام فيما سبق، و لكن هات ما نحن فيه الآن من خطب معاوية بن أبي سفيان، و الخطب هو الحادث الجليل، و أراد هات ذكر خطبه فحذف المضاف للعلم به، و أشار به إلى الأحوال الّتي أدّت إلى أن كان معاوية منازعا له في هذا الأمر مع بعده عنه حتّى صار قائما عند كثير من الناس مقامه. و قوله: فلقد أضحكنى الدهر بعد إبكائه. إشارة إلى غبنه ممّن تقدّم عليه في هذا الأمر، و ضحكه بعد ذلك تعجّب ممّا حكمت به الأوقات و اعتبار. ثمّ قال و لا عجب: أى ذلك أمر يجلّ عن التعجّب. ثمّ أخذ في استعظامه فقال: يا له خطبا يستفرغ العجب: أى يفنيه حتّى صار كلا عجب و هو من باب الإغراق و المبالغة كقول ابن هانى:

  • قد سرت في الميدان يوم طرادهمفعجبت حتّى كدت لا أتعجّب

و يحتمل أن يكون قوله: و لا غرو و اللّه: أى إذا نظر الإنسان إلى حقيقة الدنيا و تصرّف أحوالها. فيكون قوله بعد ذلك: فيا له. استيناف لاستعظام هذا الأمر.

و كونه يكثر الاعوجاج ظاهر فإنّ كلّ امرء بعد عن الشريعة ازداد الأمر به اعوجاجا. و قوله: حاول القوم. إلى قوله: ينبوعه. فالقوم قريش، و مصباح أنوار اللّه استعارة لخاصّة الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من أهل بيته، و كذلك ينبوعه استعارة لهم باعتبار كونهم معدنا لهذا الأمر و لوازمه، و وجه الاستعارتين ظاهر. يريد أنّهم حاولوا إزالة هذا الأمر عن مستقرّه و معدنه الأحقّ به و هو بيت الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. ثمّ استعار لفظ الشرب الوبيى ء لذلك الأمر، و لفظ الجدح للكدر الواقع بينهم و المجاذبة لهذا الأمر، و استعار لفظ الوبيى ء له باعتبار كونه سببا للهلاك و القتل بينهم. و قوله: فإن ترتفع. إلى آخره. أى فإن يجتمعوا علىّ و يرتفع بيني و بينهم ما ابتلينا به من هذه المحن و الإحن أسلك بهم محض الحقّ، و إن أبوا إلّا البقاء على ما هم عليه فلا أسف عليهم.

و اقتبس الآية المشتملة على تأديب نفسه و توطينها على ترك الأسف عليهم إن لم يؤمنوا و على تهديدهم و وعيدهم باطّلاع اللّه على أعمالهم السيّئة.

ترجمه شرح ابن میثم

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللَّهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ

لغات

هلمّ: معناى تعال را دارد يعنى بيا مانند آنچه خداوند فرموده است: «هَلُمَّ إِلَيْنا» و گاهى به معناى هات (بده) آمده و در اين جا به همين معناست و گاهى هم متعدّى مى شود مانند هلمّوا شهدائكم يعنى گواهان خود را بياوريد. لا غرو: هيچ شگفتى نيست. جدح: آميخته كردن و آلوده ساختن وبيى ء: وبادار و واگير أود: كژى شرب: بهره اى از آب

ترجمه

  • ودع عنك نهبا صيح في حجراتهو هلمّ الخطب في ابن أبي سفيان«»

همانا روزگار پس از آن كه مرا گريانيد به خنده در آورد، به خدا سوگند آن شگفت نيست، اى واى از اين امر عجيب كه شگفتى را به آخر مى رساند و بر كژى مى افزايد، اين گروه كوشيدند نور خدا را كه در جايگاه خود مى درخشيد خاموش كنند، و راه جوشش چشمه إلهى را مسدود گردانند، و ميان من و خودشان آب را گل آلود و زهرآگين سازند، اكنون اگر از ما و آنها محنتهاى اين مصيبت برطرف شود، آنان را به سوى حقّ خالص خواهم كشانيد، و اگر پيشامد چيز ديگرى بود «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ«»»

شرح

و امام (ع) در مصرع دوم خطاب مى كند كه ياد آنها و داستان به يغما رفتن خلافت را در گذشته رها كن، و از آنچه هم اكنون در گير و دار اين حادثه معاوية بن ابى سفيان هستيم سخن گوى، خطب كه در مصرع و هلمّ الخطب في ابن أبى سفيان به كار رفته به معناى رويداد بزرگ است، و مراد ذكر خطب و بيان چگونگى آن است، و چون اين مقصود روشن است، مضاف خطب كه ذكر است حذف شده است، امام (ع) با بيان مصرع دوّم اشاره به احوال و اوضاع تأسّف آورى فرموده كه موجب شده معاويه در برابر او قرار گيرد، و با همه دورى و ناشايستگى او براى خلافت با آن بزرگوار به نزاع و پيكار پردازد، تا آن جا كه نزد بسيارى از مردم نادان، همطراز آن حضرت قرار گرفته است.

فرموده است: فلقد أضحكني ألدّهر بعد إبكائه.

اين سخن اشاره به محروميّت آن حضرت از خلافت در گذشته است، و خنده آن حضرت پس از سپرى شدن آن واقعه ناشى از شگفتى او از گردشهاى روزگار و وقوع اين اوضاع و احوال است، پس از اين فرموده است: تعجّبى نيست، يعنى اين امر بزرگتر از اين است كه در برابر آن اظهار شگفتى شود، و در برابر عظمت و اهميّت اين رويداد فرموده است اى واى حادثه اى است كه شگفتى را به آخر مى رساند، و اين حالت نفسانى را به كلّى از ميان مى برد آن چنان كه گويى اصلا شگفتى در عالم وجود ندارد، و اين سخن از باب اغراق و مبالغه است، چنان كه ابن هانى گفته است:

  • قد سرت في الميدان يوم طرادهمفعجبت حتّى كدت لا أتعجّب«»

و هم ممكن است منظور آن حضرت كه فرموده است: و لا غزو و اللّه اين باشد كه به خدا سوگند اگر انسان به حقيقت دنيا و دگرگونى اوضاع آن بنگرد هيچ تعجّبى نيست، و آنچه پس از اين فرموده كه: فيا له (يعنى اى واى از اين) از سرگرفتن سخن در باره عظمت رويداد گذشته باشد، گفتار آن حضرت كه اين اتّفاق كژيها را افزون مى كند روشن است، زيرا هر كس از دين دورى گيرد به سبب وجود او كژيها و انحرافها افزوده مى گردد. فرموده است: حاول القوم... تا ينبوعه.

منظور از قوم، طايفه قريش است، و مصباح انوار إلهى استعاره براى برگزيدگان خاندان پيامبر اكرم (ص) است. همچنين ينبوعه (چشمه آن) براى آنها استعاره است زيرا آنان معدن دين و پايه هاى آنند، و مناسبت هر دو استعاره روشن است. مقصود آن حضرت از اين سخنان اين است كه آنان كوشيدند خلافت را از جايگاه خود بيرون برند، و اين امر را از معدن آن و شايسته ترين محلّ خود كه خاندان پيامبر (ص) است زايل و خارج سازند. واژه شرب (آبشخور) براى امر خلافت، و لفظ جدح (آميختن) براى تيرگى و كشمكش واقع ميان مردم به خاطر اين امر، و واژه و بيى ء (وبادار) به ملاحظه اين كه موضوع خطبه 162 نهج البلاغه بخش 2 خلافت سبب بروز نابودى و كشتار ميان آنان مى گردد، استعاره شده است.

فرموده است: فإن ترتفع... تا آخر.

يعنى اگر بر من گرد آيند و اين محنتها و كينه هايى كه دچار آن گشته ايم از ميان ما بر طرف شود من آنها را به سرچشمه زلال حقّ رهبرى خواهم كرد، و اگر از دشمنى خود دست باز ندارند و بخواهند بدين احوال باقى باشند، هيچ تأسّف و اندوهى بر آنها روا نيست، در اين جا امام (ع) به آيه اى از قرآن كريم استشهاد مى كند كه حاكى تأديب نفس و وادار كردن آن به ترك تأسف و اندوه برايمان نياوردن آنهاست، و چون آيه مشتمل بر اين است كه خداوند به كردار زشت آنها آگاه است مشعر بر تهديد و وعده عذاب به آنها نيز مى باشد.

شرح مرحوم مغنیه

و هلم الخطب في ابن أبي سفيان، فلقد أضحكني الدّهر بعد إبكائه. و لا غرو و اللّه خطبا. يستفرغ العجب، و يكثر الأود. حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه و سدّ فوّاره من ينبوعه، و جدحوا بيني و بينهم شربا و بيئا. فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى أحملهم من الحقّ على محضه، و إن تكن الأخرى «فلا تذهب نفسك عليهم حسرات إنّ اللّه عليم بما يصنعون».

اللغة:

هلم هنا بمعنى هات أي هات ذكر الخطب، و هو الأمر المكروه و الحادث العظيم الأليم. و الأود- بفتح الواو- الاعوجاج. و جدحوا: خلطوا. و الشرب- بكسر الشين- النصيب من الماء. و محضه: خالصه.

الإعراب:

هلم اسم فعل بمعنى هات، و غرو اسم لا، و خبرها محذوف أي في ذلك، فيا له «يا» حرف نداء، و «له» اللام للتعجب و خطبا تمييز مبين لضمير «له».

المعنى:

و مراد الإمام من الاستشهاد ان أمر الذين سبقوه الى الخلافة يهون اذا قيس بخطب ابن أبي سفيان، و روي عن الإمام انه قال في حرقة و ألم: قالوا: علي و فلان و فلان حتى قيل: علي و معاوية.. (فلقد أضحكني الدهر بعد إبكائه). ضحك الإمام حين احتجت قريش على الأنصار بشجرة الرسول (ص) و قال: احتجوا بالشجرة، و أضاعوا الثمرة.

(انظر الخطبة 66) و بكى حين فوجى ء بأن من قاد الحروب على الإسلام هو و أبوه- يطمح الى خلافة نبي الإسلام و منصبه.

(و لا غرو) ما عشت أراك الدهر عجبا من تقلباته و مفاجاته (فيا له خطبا يستفرغ العجب). لقد تجاوز العجب عن حده حتى انقلب الى ضده، «يئست من الغني حتى كأني أغنى الناس.. و عجبت حتى كدت أن لا أعجبا». (و حاول القوم) و هم أصحاب الجمل و صفين الذين طلبوا الخلافة، و تسلحوا بقميص عثمان ليزهقوا الحق، و يحيوا الباطل (و حدجوا بيني و بينهم شربا و بيئا).

أعلنوا عليّ الحرب لا لشي ء إلا بقصد الضغط و الشغب و إثارة الفتنة، ليشك و يرتاب في إمرتي و خلافتي السذّج و أهل الجهالة، و ألبسوا هذا القصد الخبيث قميص عثمان، فكان تماما كالسم يدس في العسل، و كالماء يختلط بالأقذار و الأوباء.

(فإن ترتفع عنا إلخ).. نحن الآن في صراع مع البغي و أهله، و سنواصل الجهاد بلا هوادة، فإن تكن لنا الغلبه على الباغين فما لهم عندنا إلا الحق، و العمل بكتاب اللّه و سنة نبيّه، و إلا فحسابهم على اللّه، و قد خاب من افترى، و لا جدوى من الحسرات و الآهات.

سلمان الفارسي و النقابات:

و بعد، فلا يختلف اثنان من المسلمين في عظمته الإمام علما و إخلاصا و جهادا، و من عاب سياسته قال: انه يتشدد في الحق، و لا يهادن الباطل.. و هذا ما لا يتحمله التجار و الأغنياء، و أهل الأنساب و الوجاهة، لأنه يضر بمصالحهم، و الدليل على ذلك- كما قال الناقد لسياسة الإمام- ان سلمان الفارسي كان عاملا لعمر على المدائن، فكوّن نقابات للعمال و أرباب الصناعة ترعى مصالحهم، فغضب التجار و الأغنياء، و شكوه الى عمر: و على الفور عزله، و لم يوله منصبا رسميا بعد ذلك.

و علّق أحمد عباس صالح على هذه الواقعة في كتاب اليمين و اليسار في الاسلام، علق بقوله: «من المؤكد ان هذا العزل أثار جدلّا عنيفا بين المسلمين.. و من الغريب اننا سنجد ولاية سلمان و عزله قليلة الورود في كتب المؤخرين، و لن نجدها إلا في متفرقات قليلة، و كأن هذا التجاهل قد حدث عن عمد و تدبير».«» و نحن لا نشك في ان الغرض الأول من هذا التجاهل أن لا تقوم هذه النقابات بين المسلمين. و في التراث الاسلامي الكثير من هذه الانتفاضات، و لكن اغلقوا دونها النوافذ حرصا على مصالح التجار، و مكاسب الأشراف و السراة، و كلنا يعلم ان التراث الاسلامي دوّن في عصر متأخر، و في ظل السلطان الجائر، و ان السلطة الحاكمة كانت تفرض على كل عالم أن يكيف الاسلام طبقا لأهوائها، و كان الكثير من العلماء بارعين كل البراعة في التحريف و التزييف، بل كان بعضهم يتحمس له و يبالغ فيه.

شرح منهاج البراعة خویی

و هلمّ الخطب في ابن أبي سفيان فلقد أضحكنى الدّهر بعد إبكائه و لا غرو و اللّه فيا له خطبا يستفرغ العجب، و يكثر الأود، حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره من ينبوعه، و جدحوا بيني و بينهم شربا وبيئا، فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى أحملهم من الحقّ على محضه، و إن تكن الاخرى «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ».

اللغة

(هلّم) اسم فعل يستعمل بمعنى هات و تعال، فعلى الأوّل متعدّ و على الثّاني لازم يستوى فيه الواحد و الجمع و المذكّر و المؤنّث في لغة أهل الحجاز، و أهل نجد يقولون هلمّا و هلمّوا. و (الأود) محرّكة الاعوجاج و (فوّار) الينبوع بفتح الفاء و تشديد الواو ثقب البئر و الفوار بالضمّ و التّخفيف ما يفور من حرّ القدر و بهما قرء و الأوّل أظهر و (جدحه) يجدحه من باب منع خلطه و مزجه و (الشّرب) بالكسر الحظّ من الماء قال تعالى: «لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ» و (الوبى ء) ذو الوباء و المرض.

الاعراب

و أقام قوله: و هلمّ الخطب، مقام المصراع الثّاني كما نبّه عليه الشّارح المعتزلي و غيره.

و كيف كان فقوله: حديثا ما اه- انتصب حديثا باضمار فعل أي حدّثنى أو أسمع أو هات، و يروى بالرّفع على أنّه خبر محذوف المبتدأ أى غرضى حديث و ما هاهنا تحتمل أن تكون ابهاميّة و هي التّي إذا اقترنت بنكرة زادته إبهاما و شياعا كقولك: اعطنى كتابا ما، تريد، أى أىّ كتاب كان، و تحتمل أن تكون صلة مؤكّدة كما في قوله تعالى «فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ» و أمّا حديث الثّاني فقد ينصب على البدل من الأوّل، و قد يرفع على أن يكون ما موصولة و صلتها الجملة أي الذي هو حديث الرّواحل، ثمّ حذف صدر الصّلة كما في «اتماما على الذي أحسن» أو على أن تكون استفهامية بمعنى أيّ قوله: و لا غرو، لا لنفى الجنس محذوف خبرها، و قوله: فيا له خطبا النّداء للتعجّب و التفخيم و خطبا منصوب على التميز من الضمير.

المعنى

(و لكن هلمّ الخطب في ابن أبي سفيان) أى لكن هات ذكر الحدث الجليل و الأمر العظيم الّذي نحن مبتلى به الان في منازعة معاوية بن أبي سفيان و طمعه في الخلافة، فانّه حديث عجيب ينبغي أن يتحدّث و يذاكر و يستمع (فلقد أضحكنى الدّهر بعد إبكائه) أى صرت ضاحكا ضحك تعجّب من تصرّفات الدّهر و تقلّباته و تربيته لأراذل النّاس و جعله مثل ابن النّابغة الاكلة للأكباد و الطّليق ابن الطّليق منازعا لي في الخلافة، و معارضا علىّ في الرّياسة مع غاية بعده عنها و انحطاط رتبته عن الطمع في مثلها بعد ما كانت بي من الكأبة و الحزن لتقدّم من سلف. و محصّل المراد أنّ الدّهر أضحكنى من فرط التعجّب بعد ما أحزنني لأنّه«» أنزلني ثمّ أنزلني حتّى قيل معاوية و علىّ (و لا غرو و اللّه) أي لا عجب و اللّه من تقلّبات الدّهر و أحواله و قوّة الباطل و غلبة أهله فيه ممّا بي نزل و إضحاكه بي بعد إبكائه، لأنّ عادته قد جرت دائما على وضع الأشراف و رفع الأراذل حتّى صار سجيّة له و مجبولا عليها، و إليه ينظر قول مولانا الحسين عليه السّلام ليلة العاشور:

  • يا دهر افّ لك من خليلكم لك بالاشراق و الأصيل

(فيا له خطبا يستفرغ العجب) كلام مستأنف لاستعظام هذا الأمر، و على هذا فالوقف على اللّه، و يجوز أن لا يكون استينافا بل وصلا على سابقه و تفسيرا له فانّه عليه السّلام لمّا أشار إلى أنّ الدّهر أعجبه أتبعه بقوله: و لا غرو، أي ليس ذلك بعجب و فسّر هذا بقوله: فيا له خطبا يستفرغ العجب، أى يستنفده و يفنيه أى قد صار العجب لا عجب لأنّ هذا الخطب قد استغرق المتعجّب فلم يبق منه ما يطلق عليه لفظ التعجّب، و هذا من باب الاغراق و المبالغة في المبالغة أى هذا أمر يجلّ عن التعجّب كقول ابن هاني:

  • قد صرت في الميدان يوم طرادهمفعجبت حتّى كدت لا أتعجّب

هذا (و) وصف الخطب أيضا بأنّه (يكثر الأود) لأنّ كلّ امرء بعد عن الشريعة ازداد الأمر به اعوجاجا (حاول القوم) أراد به معاوية و اتباعه (إطفاء نور اللّه من مصباحه) أراد بنور اللّه الولاية و الخلافة و بمصباحه نفسه الشّريف الحامل لذلك النّور، يعني أنّ معاوية و من تبعه أرادوا إطفاء نور الولاية و إزالة الأمر عن الأحقّ به كما أنّ من تقدّم عليهم من المتخلّفين الثلاث و أشياعهم و طلحة و الزّبير و أتباعهما كان غرضهم إطفاء النّور هذا.

(و سدّ فوّاره من ينبوعه) أى سدّ مجراه و منبعه (و جدحوا) أى مزجوا و خلطوا (بيني و بينهم شربا وبيئا) أراد بالشرب الوبي ء الفتنة الحاصلة من عدم انقيادهم له كالشّرب المخلوط بالسمّ. و قال الشارح البحراني: استعار لفظ الشرب لذلك الأمر و لفظ الجدح للكدر الواقع بينهم و المجاذبة لهذا الأمر، و استعار وصف الوبى ء له باعتبار كونه سببا للهلاك و القتل بينهم (فان ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى) و يجتمعوا على رأيى و يتّبعوا أمري (أحملهم من الحقّ على محضه) أى خالصه الذي لا يشوبه شبهة و ريب (و إن تكن الاخرى) أى و إن لم يكشف اللّه هذه الغمّة و كانت الدّولة و الغلبة لأهل الضلال (فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ) اقتباس من الاية الشريفة في سورة الفاطر قال: أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ الاية.

أى لا تهلك نفسك عليهم للحسرات على غيّهم و ضلالهم و إصرارهم على التكذيب «إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ» فيجازيهم عليه.

و في الصافي عن القمّي مرفوعا قال: نزلت في زريق و حبتر، و عليه فالاقتباس بها غير خال من اللّطف و المناسبة.

لطيفة

قال الشارح المعتزلي بعد الفراغ من شرح هذا الكلام: و سألت أبا جعفر يحيى ابن محمّد العلوي نقيب البصرة وقت قراءتي عليه عن هذا الكلام و كان على ما يذهب عليه من مذهب العلويّة منصفا وافر العقل فقلت له: من يعني عليه السّلام بقوله: كانت أثرة شحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و من القوم الّذين عناهم الأسدى بقوله: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحقّ به هل المراد يوم السقيفة أو يوم الشورى فقال: يوم السقيفة فقلت: إنّ نفسي لا تسامحني أن أنسب إلى الصحابة عصيان الرسول و دفع النصّ، فقال: و أنا فلا تسامحنى نفسى أن أنسب الرّسول إلى إهمال أمر الامامة و أن يترك الناس سدى مهملين، و قد كان لا يغيب عن المدينة إلّا و يؤمّر عليها أميرا و هو حىّ ليس بالبعيد عنها، فكيف لا يؤمّر و هو ميّت لا يقدر على استدراك ما يحدث ثمّ قال: ليس يشكّ أحد من الناس أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كان عاقلا كامل العقل أمّا المسلمون فاعتقادهم فيه معلوم، و أمّا اليهود و النصارى و الفلاسفة فيزعمون أنّه حكيم تامّ الحكمة سديد الرّأى أقام ملّة و شرع شريعة فاستجد ملكا عظيما بعقله و تدبيره، و هذا الرجل العاقل الكامل يعرف طباع العرب و غرايزهم و طلبهم بالثارات و الذّحول«» و لو بعد الأزمان المتطاولة، و كان يقتل الرّجل من القبيلة رجلا من بيت آخر، فلا يزال أهل ذلك المقتول و أقاربه يتطلّبون القاتل ليقتلوه حتى يدركوا ثارهم منه، فان لم يظفروا به قتلوا بعض أقاربه و أهله فان لم يظفروا بأحدهم قتلوا واحدا أو جماعة من تلك القبيلة و إن لم يكونوا رهطه الأدنين، و الاسلام لم يحل طبائعهم و لا غيّر هذه السجيّة المركوزة في أخلاقهم و الغرايز بحالها.

فكيف يتوهّم لبيب أنّ هذا العاقل وتر العرب و على الخصوص قريشا و ساعده على سفك الدّماء و إزهاق الأنفس و تقلّد الضغائن ابن عمّه الأدنى و صهره و هو يعلم أنه سيموت كما يموت الناس و يتركه بعده و عنده ابنته ولد منها ابنان يجريان عنده مجرى ابنين من ظهره حنوا عليهما و محبّة لهما، و يعدل عنه في الأمر بعده و لا ينصّ عليه و لا يستخلفه، فيحقن دمه و دم بنيه و أهله باستخلافه.

ألا يعلم هذا العاقل الكامل أنّه إذا تركه و ترك بنيه و أهله سوقة رعيّة فقد عرض دماءهم للاراقة بعده، بل يكون هو الّذي قتله و أشاط بدمائهم، لأنّهم لا يعتصمون بعده بأمر يحميهم، و إنّما يكونون مضغة للاكل و فريسة للمفترس يتخطّفهم النّاس و يبلغ فيهم الأغراض.

فأمّا إذا جعل السّلطان فيهم و الأمر اليهم فانّه يكون قد عصمهم و حقن دماءهم بالرّياسة الّتي يصولون بها، و يرتدع النّاس عنهم لأجلها، و مثل هذا معلوم بالتّجربة.

ألا ترى أنّ ملك بغداد أو غيرها من البلاد لو قتل النّاس و وترهم و أبقي في نفوسهم الأحقاد العظيمة عليه ثمّ أهمل أمر ولده و ذرّيّته من بعده، و فسح للنّاس أن يقيموا ملكا من عرضهم و واحدا منهم، و جعل بنيه سوقة كبعض العامّة، لكان بنوه بعده قليلا بقاؤهم سريعا هلاكهم، و لوثب عليهم النّاس ذوو الاحقاد و التراث من كلّ جهة يقتلونهم و يشردونهم كلّ شرد.

و لو أنّه عيّن ولدا من أولاده للملك، و قام خواصّه و خدمه، و خوّله«» بامرة بعده، لحقنت دماء أهل بيته و لم تطل يد أحد من النّاس إليهم لناموس الملك و ابهة السلطنة و قوّة الرّياسة و حرمة الامارة.

أفترى ذهب عن رسول اللّه هذا المعنى أم أحبّ أن يستأصل أهله و ذريّته من بعده و أين موضع الشّفقة على فاطمة العزيزة عنده الحبيبة إلى قلبه أتقول: إنّه أحبّ أن يجعلها كواحدة من فقراء المدينة تتكفّف النّاس و أن يجعل عليّا المكرّم المعظّم عنده الّذي كانت حاله معه معلومة كأبي هريرة الدّوسي و أنس بن مالك الأنصاري يحكم الأمراء في دمه و عرضه و نفسه و ولده فلا يستطيع الامتناع و على رأسه مأئة ألف سيف مسلول يتلظّى أكباد أصحابها عليه و يودّون أن يشربوا دمه بأفواههم و يأكلوا لحمه بأسيافهم قد قتل أبنائهم و اخوانهم و آبائهم و أعمامهم، و العهد لم يطل، و القروح لم تنفرق، و الجروح لم تندمل فقلت: لقد أحسنت فيما قلت: إلّا أنّ لفظه عليه السّلام يدلّ على أنّه لم يكن نصّ عليه، ألا تراه يقول: و نحن الأعلون نسبا و الأشدّون بالرّسول نوطا، فجعل الاحتجاج بالنّسب و شدّة القرب، فلو كان عليه نصّ لقال عوض ذلك: و أنا المنصوص علىّ المخطوب باسمي.

فقال: إنّما أتاه من حيث يعلم لا من حيث يجهل، أ لا ترى أنّه سأله فقال: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحقّ به، فهو إنّما سأل عن دفعهم عنه و هم أحقّ به من جهة اللّحمة و العترة، و لم يكن الأسدي يتصوّر النصّ و لا يعتقد و لا يخطر بباله، لأنه لو كان هذا في نفسه لقال له: لم دفعك الناس عن هذا المقام و قد نصّ عليك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و لم يقل له هذا، و إنما قال كلاما عاما لبني هاشم كافة: كيف دفعكم قومكم عن هذا و أنتم أحقّ به أي باعتبار الهاشمية و القربى، فأجابه بجواب أعاد قبله المعنى الذي تعلّق به الأسدي بعينه تمهيدا للجواب، فقال: إنما فعلوا ذلك مع أنا أقرب إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من غيرنا لأنهم استأثروا علينا و لو قال له: أنا المنصوص علىّ المخطوب باسمي في حياة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لما كان قد أجابه، لأنه ما سأله هل أنت منصوص عليك أم لا، و لا هل نصّ رسول اللّه بالخلافة على أحد أم لا، و إنما قال: لم دفعكم قومكم عن الأمر و أنتم أقرب إلى ينبوعه و معدنه منهم، فأجابه جوابا ينطبق على السؤال و يلايمه.

و أيضا فلو أخذ يصرّح له بالنصّ و يعرّفه تفاصيل باطن الأمر لنفر عنه و اتّهمه و لم يقبل قوله و لم يتجذّب الى تصديقه فكان أولى الامور في حكم السياسة و تدبير الناس أن يجيب بما لا نفرة منه و لا مطعن عليه فيه انتهى.

أقول: و للّه درّ النقيب العلوي فلقد أجاد فيما أفاد، و نهج منهج الرّشاد، و راقب العدل و الانصاف، و جانب العصبيّة و الاعتساف، و كشف الظلام عن وجه المرام و أوضح المقام بكلام ليس فوقه كلام، أودعه من البيان و البرهان ما يجلى الغشاوة عن أبصار متأمّليه، و العمى عن عيون متناوليه، و بعد ذلك فان كان إذعانه على طبق بيانه فأجزل اللّه له الجزاء في دار خلده و جنانه، و إلّا فليضاعف عليه العذاب في يوم الحساب، و لكن يبعد جدّا مع هذا التحقيق أن يكون معتقده خلاف المذهب الحقّ، بل الظاهر من الشارح المعتزلي أيضا حيث نقل هذا التفصيل عن النقيب و سكت مضافا إلى نظايره الكثيرة في تضاعيف الشرح أنّ معتقده أيضا ذلك، و لولا تصريحه في غير موضع من شرحه بعدم النصّ في الخلافة لحكمنا بكونه من الفرقة الناجية، و هو الذي ظنّه بعض أصحابنا في حقّه و قال: إنّ الشارح شيعيّ المذهب إلّا أنه سلك في الشرح مسلك أهل السنة من باب الالجاء و التقيّة، و اللّه العالم بسرائر العباد و المجازي كلّا ما يستحقّه يوم التناد، نسئل اللّه العصمة و السداد، و نعوذ به من الزلل و الفساد في المذهب و الاعتقاد.

تكملة

قد أشرنا إلى أنّ هذا الكلام مرويّ عنه عليه السّلام بطرق عديدة مختلفة أحببت أن أوردها جريا على عادتنا المستمرّة فأقول: قال المفيد (ره) في الارشاد: روى نقلة الاثار أنّ رجلا من بني أسد وقف على أمير المؤمنين عليه السّلام فقال له: يا أمير المؤمنين العجب فيكم يا بني هاشم كيف عدل بهذا الأمر عنكم و أنتم الأعلون نسبا و سببا و نوطا بالرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فهما للكتاب فقال أمير المؤمنين عليه السّلام: يا ابن دودان إنّك لقلق الوضين، ضيّق المخرم ترسل غير ذي مسد لك ذمامة الصهر و حقّ المسألة، و قد استعلمت فاعلم: كانت اثرة سخت بها نفوس قوم و شحّت عليها نفوس آخرين فدع عنك نهبا صيح في حجراته و هلمّ الخطب في أمر ابن أبي سفيان، فلقد أضحكنى الدّهر بعد إبكائه و لا غرو، بئس القوم و اللّه من خفضني و هيّنني و حاولوا الادّهان في ذات اللّه، و هيهات ذلك منّي و قد جدحوا بيني و بينهم شربا وبيئا، فان تتحسّر عنّا محن البلوى أحملهم من الحقّ على محضه، و إن تكن الاخرى فلا تذهب نفسك عليهم حسرات فلا تأس على القوم الفاسقين.

و فى البحار من علل الشّرايع و الأمالي عن الحسين بن عبيد اللّه العسكري عن إبراهيم بن رعد العبشمي، عن ثبيت بن محمّد، عن أبي الأحوص المصري عمّن حدّثه عن آبائه عن أبي محمّد الحسن بن عليّ عليهما السّلام عن جماعة من أهل العلم، عن الصّادق جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عليهم السّلام قال: بينا أمير المؤمنين عليه السّلام في أصعب موقف بصفين اذ قام إليه رجل من بني دودان فقال: ما بال قومكم دفعوكم عن هذا الأمر و أنتم الأعلون نسبا و اشدّ نوطا بالرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فهما بالكتاب و السنّة فقال عليه السّلام: سئلت يا أخا بني دودان و لك حقّ المسألة و ذمام الصّهر و إنّك لقلق الوضين ترسل عن ذي مسد انّها إمرة شحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين، و نعم الحكم اللّه فدع عنك نهبا صيح في حجراته- و هلمّ الخطب في ابن أبي سفيان فلقد أضحكنى الدّهر بعد إبكائه و لا اغزو إلّا جارتي و سؤالها الاهل لنا أهل سألت كذلك بئس القوم من خفضني و حاولوا الادهان في دين اللّه، فان ترفع عنّا محن البلوى أحملهم من الحقّ على محضه، و إن تكن الأخرى فلا تأس على «عن خ ل» القوم الفاسقين، إليك عنّي يا أخا بني سيدان.

بيان

لما في هاتين الرّوايتين من الألفاظ الغريبة التّي لم تكن في رواية السيّد (ره) فأقول: «دودان» بن أسد بن خزيمة بالضمّ أبو قبيلة فلا ينافي ما في رواية السيّد أنّه كان من بني أسد و «المحزم» بالحاء المهملة وزان منبر و المحزمة كمكنسة و الحزام ككتاب ما حزم به قيل: و يقال للرّجل المضطرب في أمره أنّه قلق الوضين أى مضطرب شاكّ فيه و لعلّ ضيق المحزم كناية عن عدم طرفيّته.«» و «المسد» حبل مفتول من ليف محكم الفتل و يقال على نفس اللّيف قال سبحانه: فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ، فقوله في رواية الارشاد: «ترسل غير ذي مسد» أراد به أنك تطلق عنان كلامك من غير تأمّل، و قوله في رواية البحار «ترسل عن ذي مسد» أراد به أنّك تطلق حيوانا له مسد ربط به، فيكون كناية عن التكلّم بما له مانع عن التكلّم به.

و «هينني» أي أهانني و استهان و «حسر» الشي ء فانحسر كشفه فانكشف و «امرأة» في رواية الأمالي لعلّه تصحيف امرة بالكسر أي أمارة و قوم «جارة» و جورة أى جائرون و «الادهان» كالمداهنة إظهار خلاف ما تضمر و الغشّ.

شرح لاهیجی

و هلمّ الخطب فى ابن ابى سفيان یعنی و بيار و حاضر گردان شأن و امر بزرگ در معاويه پسر ابى سفيان را كه ادّعاء خلافت ميكند و مردم را گمراه كرده است زيرا كه امر معويه عجب تر است و اوّل كلام كه و دع عنك نهبا صيح فى حجراته باشد مصرعى است از بيت امرء القيس كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام استشهاد بان كردند و قول خود و هلمّ الخطب فى ابن ابى سفيان را قائم مقام مصرع دوّم بيت گردانيده اند كه و لكن حديث ما حديث الرّواحل باشد و حديث ثانى مبتداست و حديث اوّل خبر او و كلمه ما از براى تنكير و ابهامست يعنى حديث غارت شتران را واگذار و امّا حديث رواحل حديث مبهم عجيب است و قصّه ان چنانست كه امرء القيس بعد از قتل پدرش بخونخواهى وارد شد بر مردى از قبيله بنى جديله از طى كه اسمش طريف بود و او امرء القيس را پناه داد و اكرام كرد و امرء القيس او را مدح گفت و منزل كرد در پيش او و بعد از ان ترسيد كه شايد در پيش او از براى او عزّتى بهمرسد و تقاص خون پدرش نشود از آنجا كوچ كرد و وارد شد بر خالد بنهانى پس غارت بردند طائفه بنو جديله بر امرء القيس و شتران او را بغارت و نهب بردند و او در پناه خالد بود و چون خبر غارت شتر او بخالد رسيد خالد باو گفت كه رواحل را يعنى ناقهائى را كه رحل خود را بار او كرده بمن بده تا بروم پيش بنو جديله و شتران تو را پس بگيرم از ايشان و امر القيس رواحل خود را باو داد و خالد با خدّام خود سوار شد در عقب آن قوم و بايشان رسيد و گفت اى طايفه بنى جذيله نهب و غارت كرديد شتر كسيرا كه در پناه من بود انها در جواب گفتند كه او در پناه تو نبود گفت خالد كه او در پناه منست سوگند بخدا و اينست رواحل او پس برگشتند بسوى او و او را از ناقه پياده كردند و بردند رواحل و شتر را و امرء القيس در اين مقدّمه قصيده گفت كه اين بيت از آن قصيده است و معنى اين بيت اينست كه واگذار ذكر نهب و غارت شترانى كه در اطراف آنها در وقت غارت صيحها و فرياد زدند غارتگران كه انغارت غريب و عجيب نيست و گوش كن و بشنو حديث تازه را كه حديث رواحل باشد زيرا كه حديث رواحل حديث بسيار مبهم و عجيب است و بروايتى رواحل را خالد برد باين حيله و باو نداد فلقد اضحكنى الدّهر بعد ابكائه و لا غرو و اللّه فيا له خطبا يستفرغ العجب و يكثر الاود يعنى پس هر اينه بخنده انداخت مرا روزگار از جهة تعجّب كردن در امر معويه بعد از آن كه گريان گردانيد مرا از جهة كدورت و ملالت محروم ماندن از حقّ و ضلالت خلق و حال آن كه نيست عجبى سوگند بخدا بتقريب آن كه شيوه دنيا تقاضا خلاف حقّ و پرورش نا حقّ است پس ندا ميكنم تعجّب را از جهة پسر ابى سفيان از روى كار عظيمى كه تهى مى سازد و نيست مى گرداند تعجّب را و بسيار مى گرداند ميل و كجى او را حاول القوم اطفاء نور اللّه من مصباحه و سدّ فوّاره من ينبوعه و جدحوا بينى و بينهم شربا و بيئا فان ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى احملهم من الحقّ على محضه و ان تكن الاخرى فلا تذهب نفسك عليهم حسرات انّ اللّه عليم بما يصنعون يعنى قصد كردند قوم مخالفين فرو نشاندن نور خدا را كه معارف و احكام حقّه باشد از چراغ او كه پيغمبر و اهل بيتش باشند و سدّ كردند آب جهنده علم خدا را از چشمه او كه عترت طاهره پيغمبر (صلی الله علیه وآله) باشد و آميختند ميانه من و ايشان نصيب اب مهلك و با آورنده فتنه و فساد و حرب را پس اگر مرتفع شد از ما و از ايشان محنتها و كدورتهاى بليّة بار ميكنم بر ايشان از حقّ بر نهج محض و خالص ان و اگر متحقّق و ثابت ماند حالت ديگر كه شقاق و عصيان ايشان باشد پس بايد روانه نشود نفس تو و هلاك مكن نفس تو را بر ايشان از جهة حسرت بر گمراهى ايشان بتحقيق كه خداى (متعال) دانا است بآن چيزى كه ميكنند ايشان و جزاء ايشان را خواهد داد

شرح ابن ابی الحدید

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللَّهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ

و هلم لفظ يستعمل لازما و متعديا فاللازم بمعنى تعال قال الخليل أصله لم من قولهم لم الله شعثه أي جمعه كأنه أراد لم نفسك إلينا أي اجمعها و اقرب منا و جاءت ها للتنبيه قبلها و حذفت الألف لكثرة الاستعمال و جعلت الكلمتان كلمة واحدة يستوي فيها الواحد و الاثنان و الجمع و المؤنث و المذكر في لغة أهل الحجاز قال سبحانه وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا و أهل نجد يصرفونها فيقولون للاثنين هلما و للجمع هلموا و على ذلك و قد يوصل إذا كان لازما باللام فيقال هلم لك و هلم لكما كما قالوا هيت لك و إذا قيل لك هلم إلى كذا أي تعال إليه قلت لا أهلم مفتوحة الألف و الهاء مضمومة الميم فأما المتعدية فهي بمعنى هات تقول هلم كذا و كذا قال الله تعالى هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ و تقول لمن قال لك ذلك لا أهلمه أي لا أعطيكه يأتي بالهاء ضمير المفعول ليتميز من الأولى يقول ع و لكن هات ذكر الخطب فحذف المضاف و الخطب الحادث الجليل يعني الأحوال التي أدت إلى أن صار معاوية منازعا في الرئاسة قائما عند كثير من الناس مقامه صالحا لأن يقع في مقابلته و أن يكون ندا له ثم قال فلقد أضحكني الدهر بعد إبكائه يشير إلى ما كان عنده من الكآبة لتقدم من سلف عليه فلم يقنع الدهر له بذلك حتى جعل معاوية نظيرا له فضحك ع مما تحكم به الأوقات و يقتضيه تصرف الدهر و تقلبه و ذلك ضحك تعجب و اعتبار ثم قال و لا غرو و الله أي و لا عجب و الله ثم فسر ذلك فقال يا له خطبا يستفرغ العجب أي يستنفده و يفنيه يقول قد صار العجب لا عجب لأن هذا الخطب استغرق التعجب فلم يبق منه ما يطلق عليه لفظ التعجب و هذا من باب الإغراق و المبالغة في المبالغة كما قال أبو الطيب

  • أسفي على أسفي الذي دلهتنيعن علمه فبه علي خفاء
  • و شكيتي فقد السقام لأنه قد كان لما كان لي أعضاء

و قال ابن هاني المغربي

  • قد سرت في الميدان يوم طرادهمفعجبت حتى كدت ألا أعجبا

و الأود العوج ثم ذكر تمالؤ قريش عليه فقال حاول القوم إطفاء نور الله من مصباحه يعني ما تقدم من منابذة طلحة و الزبير و أصحابهما له و ما شفع ذلك من معاوية و عمرو و شيعتهما و فوار الينبوع ثقب البئر قوله و جدحوا بيني و بينهم شربا أي خلطوه و مزجوه و أفسدوه و الوبي ء ذو الوباء و المرض و هذا استعارة كأنه جعل الحال التي كانت بينه و بينهم قد أفسدها القوم و جعلوها مظنة الوباء و السقم كالشرب الذي يخلط بالسم أو بالصبر فيفسد و يوبئ ثم قال فإن كشف الله تعالى هذه المحن التي يحصل منها ابتلاء الصابرين و المجاهدين و حصل لي التمكن من الأمر حملتهم على الحق المحض الذي لا يمازجه باطل كاللبن المحض الذي لا يخالطه شي ء من الماء و إن تكن الأخرى أي و إن لم يكشف الله تعالى هذه الغمة و مت أو قتلت و الأمور على ما هي عليه من الفتنة و دولة الضلال فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ و الآية من القرآن العزيز و سألت أبا جعفر يحيى بن محمد العلوي نقيب البصرة وقت قراءتي عليه عن هذا الكلام و كان رحمه الله على ما يذهب إليه من مذهب العلوية منصفا وافر العقل فقلت له من يعني ع بقوله كانت أثرة شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و من القوم الذين عناهم الأسدي بقوله كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به هل المراد يوم السقيفة أو يوم الشورى فقال يوم السقيفة فقلت إن نفسي لا تسامحني أن أنسب إلى الصحابة عصيان رسول الله ص و دفع النص فقال و أنا فلا تسامحني أيضا نفسي أن أنسب الرسول ص إلى إهمال أمر الإمامة و أن يترك الناس فوضى سدى مهملين و قد كان لا يغيب عن المدينة إلا و يؤمر عليها أميرا و هو حي ليس بالبعيد عنها فكيف لا يؤمر و هو ميت لا يقدر على استدراك ما يحدث ثم قال ليس يشك أحد من الناس أن رسول الله ص كان عاقلا كامل العقل أما المسلمون فاعتقادهم فيه معلوم و أما اليهود و النصارى و الفلاسفة فيزعمون أنه حكيم تام الحكمة سديد الرأي أقام ملة و شرع شريعة فاستجد ملكا عظيما بعقله و تدبيره و هذا الرجل العاقل الكامل يعرف طباع العرب و غرائزهم و طلبها بالثارات و الذحول و لو بعد الأزمان المتطاولة و يقتل الرجل من القبيلة رجلا من بيت آخر فلا يزال أهل ذلك المقتول و أقاربه يتطلبون القاتل ليقتلوه حتى يدركوا ثارهم منه فإن لم يظفروا به قتلوا بعض أقاربه و أهله فإن لم يظفروا بأحدهم قتلوا واحدا أو جماعة من تلك القبيلة به و إن لم يكونوا رهطه الأدنين و الإسلام لم يحل طبائعهم و لا غير هذه السجية المركوزة في أخلاقهم و الغرائز بحالها فكيف يتوهم لبيب أن هذا العاقل الكامل وتر العرب و على الخصوص قريشا و ساعده على سفك الدماء و إزهاق الأنفس و تقلد الضغائن ابن عمه الأدنى و صهره و هو يعلم أنه سيموت كما يموت الناس و يتركه بعده و عنده ابنته و له منها ابنان يجريان عنده مجرى ابنين من ظهره حنوا عليهما و محبة لهما و يعدل عنه في الأمر بعده و لا ينص عليه و لا يستخلفه فيحقن دمه و دم بنيه و أهله باستخلافه أ لا يعلم هذا العاقل الكامل أنه إذا تركه و ترك بنيه و أهله سوقة و رعية فقد عرض دماءهم للإراقة بعده بل يكون هو ع هو الذي قتله و أشاط بدمائهم لأنهم لا يعتصمون بعده بأمر يحميهم و إنما يكونون مضغة للأكل و فريسة للمفترس يتخطفهم الناس و تبلغ فيهم الأغراض فأما إذا جعل السلطان فيهم و الأمر إليهم فإنه يكون قد عصمهم و حقن دماءهم بالرئاسة التي يصولون بها و يرتدع الناس عنهم لأجلها و مثل هذا معلوم بالتجربة أ لا ترى أن ملك بغداد أو غيرها من البلاد لو قتل الناس و وترهم و أبقى في نفوسهم الأحقاد العظيمة عليه ثم أهمل أمر ولده و ذريته من بعده و فسح للناس أن يقيموا ملكا من عرضهم و واحدا منهم و جعل بنيه سوقة كبعض العامة لكان بنوه بعده قليلا بقاؤهم سريعا هلاكهم و لوثب عليهم الناس ذوو الأحقاد و الترات من كل جهة يقتلونهم و يشردونهم كل مشرد و لو أنه عين ولدا من أولاده للملك و قام خواصه و خدمه و خوله بأمره بعده لحقنت دماء أهل بيته و لم تطل يد أحد من الناس إليهم لناموس الملك و أبهة السلطنة و قوة الرئاسة و حرمة الإمارة أ فترى ذهب عن رسول الله ص هذا المعنى أم أحب أن يستأصل أهله و ذريته من بعده و أين موضع الشفقة على فاطمة العزيزة عنده الحبيبة إلى قلبه أ تقول إنه أحب أن يجعلها كواحدة من فقراء المدينة تتكفف الناس و أن يجعل عليا المكرم المعظم عنده الذي كانت حاله معه معلومة كأبي هريرة الدوسي و أنس بن مالك الأنصاري يحكم الأمراء في دمه و عرضه و نفسه و ولده فلا يستطيع الامتناع و على رأسه مائة ألف سيف مسلول تتلظى أكباد أصحابها عليه و يودون أن يشربوا دمه بأفواههم و يأكلوا لحمه بأسنانهم قد قتل أبناءهم و إخوانهم و آباءهم و أعمامهم و العهد لم يطل و القروح لم تتقرف و الجروح لم تندمل فقلت له لقد أحسنت فيما قلت إلا أن لفظه ع يدل على أنه لم يكن نص عليه أ لا تراه يقول و نحن الأعلون نسبا و الأشدون بالرسول نوطا فجعل الاحتجاج بالنسب و شدة القرب فلو كان عليه نص لقال عوض ذلك و أنا المنصوص علي المخطوب باسمي فقال رحمه الله إنما أتاه من حيث يعلم لا من حيث يجهل أ لا ترى أنه سأله فقال كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به فهو إنما سأل عن دفعهم عنه و هم أحق به من جهة اللحمة و العترة و لم يكن الأسدي يتصور النص و لا يعتقده و لا يخطر بباله لأنه لو كان هذا في نفسه لقال له لم دفعك الناس عن هذا المقام و قد نص عليك رسول الله ص و لم يقل له هذا و إنما قال كلاما عاما لبني هاشم كافة كيف دفعكم قومكم عن هذا و أنتم أحق به أي باعتبار الهاشمية و القربى فأجابه بجواب أعاد قبله المعنى الذي تعلق به الأسدي بعينه تمهيدا للجواب فقال إنما فعلوا ذلك مع أنا أقرب إلى رسول الله ص من غيرنا لأنهم استأثروا علينا و لو قال له أنا المنصوص علي و المخطوب باسمي في حياة رسول الله ص لما كان قد أجابه لأنه ما سأله هل أنت منصوص عليك أم لا و لا هل نص رسول الله ص بالخلافة على أحد أم لا و إنما قال لم دفعكم قومكم عن الأمر و أنتم أقرب إلى ينبوعه و معدنه منهم فأجابه جوابا ينطبق على السؤال و يلائمه أيضا فلو أخذ يصرح له بالنص و يعرفه تفاصيل باطن الأمر لنفر عنه و اتهمه و لم يقبل قوله و لم ينجذب إلى تصديقه فكان أولى الأمور في حكم السياسة و تدبير الناس أن يجيب بما لا نفرة منه و لا مطعن عليه فيه

شرح نهج البلاغه منظوم

و هلمّ الخطب فى ابن أبى سفيان فلقد أضحكنى الدّهر بعد إبكائه، و لا غرو و اللّه فيا له خطبا يّستفرغ العجب و يكثر الأود، حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره من يّنبوعه، و جدحوا بينى و بينهم شربا وّ بيئا، فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى أحملهم مّن الحقّ على محضه، و إن تكن الأخرى (فلا تذهب نفسك عليم حسرات، إنّ اللّه عليم بما يصنعون.

ترجمه

بياد آور، و غرض حصرت از ايراد اين شعر آنست كه داستان غصب خلافت سه خليفه را كه اهل سقيفه در باره آن آن همه هياهو، و گفتگو كردند واگذارده و) داستان شگفت انگيز پسر ابى سفيان را (كه خودش را رقيب من ميداند) بشنو روزگار مرا پس از گرياندن خنداند، بخدا سوگند جاى شگفتى باقى نمانده است و اى از اين داهيه دهياء شگفت انگيز كه از فرط شدّت شگفتى را از ياد مى برد، و كژىّ و نادرستى را بسيار مى گرداند، شاميان در صدد بر آمدند تا مگر نور خدا را از چراغش خاموش كنند، و راه آب حق را از چشمه اش ببندد (قوانين اسلام را پايمال كرده خلافت را تصاحب نمايند) و در ميان من و خودشان آب زهر آگين وباءدار را بهم آميختند (حقّ را از جاى خود برگردانده، و آن را در كامها مانند آب مخلوط با زهر فاسد كردند) پس اگر رنج و آزارهاى اين جنگى كه ما و آنها بدان اندريم بر طرف شد، آنها را بجانب حقّ محض و خالص خواهم كشانيد، و اگر كار دگرگون شد (اين مردم بسوى حقّ نگرديده، و اين جنگ و خلاف بجاى خود باقى بود، و من مردم، يا در ميدان جنگ كشته شدم) باكى نيست، هر چه خواهد گو باش زيرا كه خداوند در قرآن كريم سوره 35 آيه 8 فرمايد: فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ اى پيغمبر براى گمراه بودن اين مردم خود را دچار اندوه بسيار مگردان و هلاك مكن، زيرا كه خداوند به آن چه اينها بجا مياورند دانا است (و كيفر كردارشان را در كنار شان خواهد نهاد)

نظم

  • كه از تاراج اشتر پاك بگذربخاطر داستان خالد آور
  • كه او با ديگران از مكر پيوستشترها بار دوّم داد از دست
  • بنا بر اين توهم اى شخص سائل كه بر تحقيق مطلب گشته نائل
  • بكن از دل برون ياد خلافتشنو زين قوم پر مكر و جلافت
  • شگفت است اين كه پور هند و سفيان كه ناكس تر از او نبود بدوران
  • بمن خود را شمارد قرن و همسرنه بل خواند ز من هم پيش و برتر
  • فشرده پاى در اين جنگ و پيكارخلافت را شده از جان طلبكار
  • مرا از بعد آنكه دهر گرياندپس از گرياندنم ناگاه خنداند
  • بحقّ سوگند بس امرى عجيب است ز بس پيش آمدى سخت و غريب است
  • بقدرى اندر آن كژىّ وز فتى استكه خاطر فارغ از ياد شگفتى است
  • همى خواهند اهل شام مدهوش مگر نور خدا سازند خاموش
  • شود از منبع حق آب بستهقوانين خدا سدش شكسته
  • بود اين آرزوى كرم شب تاب كه گردد مهر اندر چرخ ناياب
  • از اين چشمه مگر گيرند ماهىهمى خواهند خشكش از تباهى
  • چو آن آبى كه با زهر است مخلوطكز آن نوشنده با مرگ است مربوط
  • براى ماو و خود اين قوم اشراربهم آميختند آبى و با دار
  • شده ممزوج با هم حقّ و باطل بدان مسموم شد از مردمان دل
  • ولى گر كرد يارى حق تعالىبه يك سو شد ز ما اين ضرّ و بلوى
  • بوسعت شد بدل اين عرصه تنگ به صلح و بر صفا تبديل شد جنگ
  • ز باطل داد حقّ را مى ستانمسوى حق اهل باطل مى كشانم
  • و گر دور زمان طور ديگر شدبراه حق مرا جان رفت و سر شد
  • قدم اين قوم از حق پس كشيدندز باطل جانب حق نگرديدند
  • حسابم با خداى خويش پاك است مرا زين گمرهيشان گو چه باكست
  • خدا فرموده در قرآن اعظمبه پيغمبر مخور پر بهرشان غم
  • نگشتند ار كه حكمت را پذيرامكش رنج از پى ارشاد آنها
  • كه بر كردارشان يزدان عليم استسزاشان دوزخ و نار حجيم است

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS