دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 205 نهج البلاغه : برخورد قاطعانه با سران ناكثين (طلحه و زبير)

خطبه 205 نهج البلاغه موضوع "برخورد قاطعانه با سران ناكثين (طلحه و زبير)" را مطرح می کند.
No image
خطبه 205 نهج البلاغه : برخورد قاطعانه با سران ناكثين (طلحه و زبير)

عنوان خطبه 205 نهج البلاغه خطبه (دشتی)

متن نهج البلاغه صبحی صالح

ترجمه فیض الاسلام

ترجمه شهیدی

ترجمه خطبه در منهاج البراعه

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح فی ظلال نهج البلاغه

شرح منهاج البراعه

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح منظوم انصاری

عنوان خطبه 205 نهج البلاغه خطبه (دشتی)

برخورد قاطعانه با سران ناكثين (طلحه و زبير)

متن نهج البلاغه صبحی صالح

لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً- أَ لَا تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْ ءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ- أَمْ أَيُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ- أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ- . وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ- وَ لَا فِي الْوِلَايَةِ إِرْبَةٌ- وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا- فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا- وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ- وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِيُّ ص فَاقْتَدَيْتُهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا وَ لَا رَأْيِ غَيْرِكُمَا- وَ لَا وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لَا عَنْ غَيْرِكُمَا- . وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ- فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي- وَ لَا وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي- بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ فُرِغَ مِنْهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ- وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ- فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اللَّهِ عِنْدِي وَ لَا لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى- . أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ- . ثم قال ع- رَحِمَ اللَّهُ رَجُلًا رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ- أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ- وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ

ترجمه فیض الاسلام

از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه آنرا به طلحه و زبير فرموده بعد از بيعت آنها با آن بزرگوار بخلافت

و شكايت نمودن از اينكه چرا مشورت با ايشان را ترك كرده و در كارها از آنها كمك نمى طلبد: 1 همانا از اندك (شور نكردن و بميل و خواهش شما رفتار ننمودن كه به نظرتان بزرگ آمده) ناراضى بوديد، و بسيار را پشت سر انداختيد (از رضاء و خوشنودى خدا كه بايد با رعايت حقوق واجبه و پيروى از من بدست آورده چشم پوشيديد) آيا بمن نمى گوئيد كه شما در چه چيز حقّ داشته ايد كه شما را از آن منع كرده ام يا كدام نصيب و بهره اى (از بيت المال مسلمين) بوده كه خود برداشته بشما نداده ام يا كدام حقّ و دعوايى بوده كه يكى از مسلمانان نزد من آورده از (بيان حكم) آن عاجز و ناتوان مانده ام، يا بآن نادان بوده در حكم آن اشتباه كرده ام (پس كسى مشورت ميكند كه راه كار را نداند، و كمك مى طلبد كه عاجز و ناتوان بماند). 2 سوگند بخدا من خواستار خلافت و علاقمند به حكومت نبوده ام، ولى شما مرا دعوت نموده بآن وادار كرديد، پس چون خلافت بمن رسيد بكتاب خدا (قرآن كريم) و دستورى كه (در آن) براى ما تعيين نموده و ما را بحكم كردن بآن امر فرموده نظر كرده متابعت نمودم، و بآنچه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سنّت قرار داده نگاه نموده پيروى كردم، و در اين باب به رأى و انديشه شما و غير شما نيازمند نبودم، و حكمى پيش نيامده كه بآن نادان بوده از شما و سائر برادران مسلمان مشورت نمايم، و اگر چنين بود (به حكمى از احكام نادان بودم) از شما و ديگران رو نمى گردانيدم (مشورت مى نمودم). 3 و امّا آنچه ياد آورى نموديد كه چرا در قسمت كردن بيت المال بالسّويّه رفتار كردم (شما را با سائر مسلمانان برابر دانسته و هيچكس را بر ديگرى ترجيح ندادم) در اين امر هم من به رأى خود و از راه هواى نفس حكم نكردم، بلكه من و شما در دست داريم احكامى را كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آورده و آنها را برقرار نموده است (تغيير و تبديل در آنها راه ندارد) و در آنچه كه خداوند از تقسيم و تعيين بآن دستور داده و حكم خود را در آن امضاء فرموده بشما نيازمند نبودم، 4 پس سوگند بخدا شما و غير شما را نزد من حقّى نيست كه از من شكايت داشته زبان به ملامت باز كنيد، خداوند دلهاى ما و شما را بحقّ متوجّه گرداند (تا در گفتار و كردار رضاء و خوشنودى او را بدست آوريم) و بما و شما شكيبائى عطاء فرمايد (تا براى دنيا و كالاى آن بر خلاف دستورش رفتار ننمائيم). (پس امام عليه السّلام فرمود:) 5 خداوند بيامرزد مردى را كه چون حقّى را ديد بآن كمك نمايد (بر خلاف آن سخن نگفته قدم بر ندارد) يا ستمى را كه ديد از آن جلوگيرى كند و به زيان ستمگر مدد كار ستمديده باشد.

ترجمه شهیدی

و از سخنان آن حضرت است به طلحه و زبير

پس از بيعت آنان با وى به خلافت، آن دو ناخشنود شدند كه چرا امام با ايشان مشورت نكرد و در كارها از آنان يارى نخواست. به اندك چيز ناخشنودى نشان داديد، و كارهاى بسيارى را به عهده تأخير نهاديد به من نمى گوييد در چه چيزتان حقى بوده است كه از شما بازداشته ام و در چه كار خود را بر شما مقدم داشته ام يا كدام دعوى را مسلمانى نزد من آورد كه گزاردن آن را نتوانستم يا در آن نادان بودم، يا در حكم آن راه خطا پيمودم به خدا، كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت حاجتى نه، ليكن شما مرا بدان واداشتيد و آن وظيفه را به عهده ام گذاشتيد. چون كار حكومت به من رسيد، به كتاب خدا و آنچه براى ما مقرر نموده و ما را به حكم كردن بدان امر فرموده نگريستم، و از آن پيروى كردم. و به سنتى كه رسول خدا (ص) نهاده است، و بر پى آن رفتم. نيازى نداشتم تا در اين باره از شما و جز شما نظر خواهم، و حكمى پيش نيامد كه آن را ندانم تا با شما و برادران مسلمانم مشورت رانم. اگر چنين بود مى نماياندم، و از شما و جز شما روى نمى گرداندم. اما آنچه گفتيد در برابر داشتن همگان- و پرداخت يكسان از بيت المال به آنان- ، آن چيزى بود كه به رأى خود در آن داورى نكردم، و پى هواى خويش نرفتم. من و شما ديديم رسول خدا (ص) در اين باره چه حكمى آورد، و چگونه آن را اجرا كرد. پس نيازم به شما نبود در قسمتى كه خدا فرمود، و حكمى كه امضا نمود. به خدا سوگند، شما و جز شما را بر من حقى نيست تا خشنودى تان را جويم و راه پوزش پويم. خدا دلهاى ما و شما را به راه حق بگرداناد و به ما و شما شكيبايى ارزانى دارد [پس فرمود:] خدا بيامرزد كسى را كه حقى بيند و يارى آن كند يا ستمى بيند و آن را بازگرداند، و خداوند حق را ياور بود تا حق را بدو برساند.

ترجمه خطبه در منهاج البراعه

از جمله كلام نصيحت انجام آن امام است كه خطاب فرموده طلحة و زبير را بعد از آنكه بيعت كردند با او بخلافت او و عتاب كردند مر او را بجهت ترك نمودن آن بزرگوار مشاوره ايشان را و نخواستن اعانت از ايشان را در امور خلافت مى فرمايد: بتحقيق ايراد نموديد چيز مختصرى را و تأخير انداختيد چيز زياد را، چرا خبر نمى دهيد بمن كدام چيزى كه شما را در آن حق بوده است من مانع از حقّ شما شده ام و كدام سهم و حصّه از بيت المال من علاوه از شما برداشته و بشما نداده ام يا كدام حقّى كه يك نفر مسلمان نزد من آورده از اجراء آن ضعيف بوده ام يا بحكم آن جاهل شده يا در دليل آن خطا نموده قسم بخداى تعالى نبود مرا در خلافت هيچ رغبت و نه در ولايت هيچ حاجتي و ليكن شما خوانديد مرا بسوي آن و الزام نموديد مرا بر آن، پس هنگامى كه رسيد بمن نظر نمودم در كتاب عزيز خداوند و بچيزى كه واجب فرموده بما و أمر نموده ما را بحكم كردن آن، پس تبعيت نمودم بان و نظر نمودم بچيزى كه پيغمبر خدا صلوات اللّه و سلامه عليه و آله سنّت خود قرار داده، پس متابعت كردم آن را پس محتاج نبودم در اين خصوص برأى و تدبير شما، و نه برأى و تدبير غير شما، و اتفاق نيفتاده حكمى كه جاهل باشم بان تا مشاوره نمايم با شما، يا با ساير برادران خود از مسلمانان، و اگر همچنين حكمى اتفاق مى افتاد إعراض نمى كردم از شما و نه از غير شما.

و أمّا آن چيزي كه اظهار نموديد آن را از أمر اسوة يعنى برابرى شما با سايرين در قسمت، پس بدرستى كه اين چيزيست من خود سر با رأى خود در آن حكم ننموده و با هواى نفس خود مباشر آن نبوده، بلكه يافتم من و شما چيزى را كه آورد آن را حضرت رسالت ماب صلوات اللّه و سلامه عليه و آله از قسمت بالسّويّة در حالتى كه فارع شده بود از آن، پس احتياج نداشتم من بشما در چيزى كه خدا از قسمت آن فارغ بوده و امضاى حكم خود را در آن فرموده، پس نيست شما را بحق خدا در نزد من و نه غير شما را اين كه ترضيه خواطر و ازاله شكايت شما را نمايم، برگرداند خداوند قلبهاى ما و قلبهاى شما را بسوى حق، و الهام فرمايد بما و شما صبر را.

پس از آن فرمود: رحمت كند خدا مردى را كه بيند حق را پس اعانت نمايد بان، يا بيند ظلم و ستم را پس رفع نمايد آن را، و باشد معين بحق بر ضرر صاحب جور و ظلم.

شرح ابن میثم

اللغة

أقول: أرجأتما: أخّرتما. و استأثر: استبدّ. و الإربة: الحاجة. و أفضت: وصلت. و العتبى: الرجوع عن الإساءة

المعنى

و اعلم أنّ الرجلين كانا يؤمّلان الأمر لأنفسهما فلمّا صار إليه عليه السّلام عاد إلى رجاء أن يداخلهما في أمره و أن يزد لهما في العطاء على غيرهما كما فضّل بعض الأئمّة من قبله و أن يشاركهما في أكثر الآراء المصلحيّة محبّة منهما للجاه و نظرا إلى محلّهما و شرفهما لكنّ الرجل لمّا جعل دليله الكتاب العزيز و السنّة النبويّة و كان هو القويّ على تفريع الأحكام منهما دون غيره و صاحب أسرارهما كما علمت رجوع أكابر الصحابة و الخلفاء السابقين إليه في كثير الأحكام لا جرم لم يكن به حاجة إلى الاستشارة فيما يقع إليه من الوقايع، و أشار باليسير الّذي نقماه إلى ترك مشورتهما و تسويتهما بغيرهما في العطاء و إن كان عندهما صعبا فهو لكونه عنده غير حقّ في غاية من السهولة، و الكسير الّذي أرجاه ما أخّراه من حقّه و لم يوفياه إيّاه، و روى كثيرا بالثاء بثلاث نقط، و أشار به إلى ما يعود إلى صلاح المسلمين من الآراء الّتي ينبغي أن يتحدّث فيها، و يحتمل أن يريد أنّ الّذي أبدياه و نقماه بعض ممّا في أنفسهما، و قد دلّ ذلك على أنّ في أنفسهما أشياء كثيرة وراء ما ذكراه لم يقولاه.

و قوله: ألا تخبرانى. إلى قوله: بابه.

استفسار عن الحقّ الّذي نقما تركه، و أشار إلى وجوه الحقّ و جهاته المتعارفة المعتادة، و تلخيصه أنّ الحقّ الّذي تنقمان على تركه إمّا أن يكون متعلّقا بكما أو بغير كما من المسلمين، و الأوّل إمّا أن يكون قسما استأثرت به أو غيره من الحقوق دفعتكما عنه ظلما، و الثاني إمّا أن يكون تركه منّى ضعفا أو جهلا به أو خطأ لدليل الحكم فيه، و الاستفهام في الأقسام كلّها استفهام إنكار لها و مستند منعه و إنكاره لها ظاهر فإنّ التسوية في العطاء سنّة الرسول فيجب اتّباعها، و الاستشارة في الحوادث و نحوها إنّما يجب مع عدم الحكم في الواقعة أو مع جهله و لم يكن عادما لأحكام الوقايع الواردة عليه و لا جاهلا بها، و كذلك لم يترك حقّا لأحد من المسلمين عن ضعف منه لأنّه كان خليفة الوقت و لا عن جهل بحكم و لا بدليله لأنّه كان أعلم الامّة بأحكام اللّه، و لمّا كان الّذي نقماه عليه في تلك الحال من الأقسام المذكورة إنّما هو ترك مشورتهما و السوية في العطاء بينهما و بين غيرهما أشار إلى الجواب عن الأوّل بقوله: و اللّه ما كانت.

إلى قوله: و لا عن غيركما.

فقوله: و اللّه. إلى قوله: حملتمونى عليها.

كالمقدّمة في الجواب المكاسرة من توهّمهما رغبته في الخلافة و محبّته للملك و السلطان لاستيثار عليهما و نحو ذلك فإنّه إذا انكسر ذلك الوهم لم يبق علّة طلبه للولاية إلّا نصرة الحقّ و إقامته كما صرّح هو به في غير موضع و حينئذ تندفع شبهتها عنه.

و قوله: فلمّا أفضت. إلى قوله: فاقتديته.

وجه الجواب دلّ به على صغرى القياس فيه، و خلاصته: أى إنّما أحكم بالكتاب فأتّبعته و أقتدى بالسنّة، و تقدير الكبرى و كلّ من فعل ذلك فلا حاجة به في الحكم إلى الرأي.

و قوله، فلم أحتج. إلى قوله، غيركما.

كالنتيجة.

و قوله: و لا وقع حكم جهلته.

أحد الأقسام الّتي استفهم عنها على سبيل الإنكار أوّلا قد صرّح بإنكاره هاهنا و منعه على تقدير دعواهم له. ثمّ بتسليمه تسليم جدل أنّه لو وقع لم يكن يرغب عنهما و لا عن غيرهما من المسلمين و الاستشارة فيه. ثمّ ذكر الأمر الثاني ممّا نقماه عليه فقال: و أمّا ما ذكرتما من الأمر الأسوة: أى اسوتكما بغير كما في العطاء، و أجاب عنه بقوله: فإنّ ذلك أمر. إلى قوله: حكمه. فقوله: و لاولّيته هوى منّى.

أى لم أجعل الحاكم في ذلك هواى، و روى و لا ولّيته هوى منّى على أن يكون هوى مفعولا له: و خلاصته أنّ حكمى بالتسوية في القسمة لم يكن عن رأى منّى و لا هوى أتّبعته و لكن وجدته أنا و أنتم قد فرغ اللّه منه: أى من القضاء به في اللوح المحفوظ و إنزاله، و يقال للأمر الثابت الّذي لا يحتاج إلى إيجاد أو تكميل مفروغ منه، و نسبة الفراغ إلى اللّه مجاز لمناسبته ما قضاه بفعل العبد الّذي فرغ من عمله.

و قوله: فلم أحتج إليكما. إلى قوله: حكمه.

أى لمّا وجدته كذلك لم أمل إليكما بما يرضيكما مع مخالفته لما جاء به الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و روى فلم أحتجّ إليكما: أى في الإرشاد إلى أحكام اللّه بعد فراغه منها.

و قوله: فليس لكما. إلى قوله. عتبى.

لازم بنتيجتى قياسيّة في الجوابين فإنّه لمّا ثبت أنّه لا حقّ لهما فيما نقماه عليه لم يكن عليه أن يعتب. ثمّ أخذ في الدعاء لهما و لنفسه بأخذ اللّه قلوبهم إلى الحقّ و إلهامهم الصبر عن الميول الباطلة و على الحقّ. ثمّ دعا برحمة اللّه لرجل رأى حقّا و عدلا و أعان على العمل به، أو رأى جورا و ظلما فردّه و أعان على صاحبه جذ بالهما إلى ذلك. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

لغات

ارجأتما: پشت سر انداختيد.

استأثر: از روى ميل و دلخواه خود عمل كرد.

الإربه: نياز، حاجت.

أفضت: رسيد.

عقبى: از بدى بازگشتن (رضايت).

ترجمه

«همانا از امور ناچيز خشم گرفتيد، و خوبيهاى فراوانى را پشت سر انداختيد و ناديده انگاشتيد. آيا مرا آگاه نمى كنيد كه شما چه حقّى داشته ايد كه آن را از شما باز داشته ام و كدام سهم را به خود اختصاص داده و از شما دريغ داشته ام، يا در چه مورد براى احقاق حقى كه مسلمانى به من مراجعه كرده ناتوان بوده ام، يا آن را نمى دانسته يا راه آن را به خطا و اشتباه رفته ام به خدا سوگند مرا به خلافت رغبتى نبود و به زمامدارى شما علاقه اى نه، امّا شما مرا به آن فرا خوانديد و آن را بر من تحميل كرديد، و چون حكومت به من رسيد، به كتاب خدا و قانونى كه براى ما وضع كرده و عمل كردن به آن را دستور داده بود توجه كرده و از آن پيروى كردم و به روشى كه پيامبر، سنّت قرار داده بود اقتدا كردم، پس نيازى به نظريّات شما و غير شما نداشتم، و نيز حكمى براى من پيش نيامده است كه آن را ندانم تا از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان كمك بگيرم، و اگر چنين چيزى پيش مى آمد، از رأى شما و ديگران استفاده مى كردم، اما اعتراض شما در مورد برابر تقسيم كردن اموال ميان مسلمانان، اين حكمى نبوده است كه من به رأى خود صادر كرده، و طبق خواسته دلم انجام داده باشم، بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر آورده، تثبيت شده است و شكّى در آن نيست، پس در آنچه كه خداوند از تقسيم بندى آن فراغت يافته و حكم آن را تمام كرده نيازى به رأى شما نيست، به خدا سوگند براى هيچ يك از شما و غير شما حقى در برگرداندن من از كار خلافى نيست خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حقيقت متوجه كند و به همه ما شكيبايى و صبر عنايت فرمايد.

(سرانجام امام (ع) مى فرمايد) خداى رحمت كند كسى را كه هر گاه حقّى را مشاهده كند آن را يارى كند و اگر ستمى را بيابد، آن را محو سازد و با يارى كردن صاحب حق، عليه ستمگر قيام كند.»

شرح

اين دو شخص (طلحه و زبير) اوائل كار آرزوى حكومت و خلافت در سر داشتند اما وقتى ديدند كه مردم امام عليه السلام را به اين امر برگزيدند هدف خود را عوض كرده اميد بر آن بستند كه لااقل حضرت آنان را در بعضى از امور حكومتى دخالت دهد و براى آنها از بيت المال سهمى بيش از ديگران مقرر فرمايد چنان كه بعضى از پيشوايان قبل از او مقرر داشته بودند، به خاطر جاه طلبى كه در آنها وجود داشت تمايل داشتند كه امام موقعيت آنان را مورد توجّه قرار داده و ايشان را در بسيارى از مصلحت انديشيها شركت دهد.

اما چون آن بزرگ مرد قرآن و سنّت پيامبر را بناى كار خود قرار داده و تنها او بود كه مى توانست فروع احكام را از آن دو استخراج كند، و همو صاحب اسرار كتاب و سنت بود و چنان كه مى دانى بزرگان صحابه و خلفاى قبل در بسيارى از احكام به آن حضرت مراجعه مى كردند، بنا بر اين، در پيش آمدها نيازى به رايزنى با ديگران و توجه به افكار آنها نداشت.

امام (ع) با آوردن كلمه «يسير»: اندك چيزى كه آنها را بر آشفت و خشمگين ساخت به اين مطلب اشاره فرموده است كه: مشورت نكردن با آنها و برابر قرار دادن آنان با ديگران در سهم بيت المال، گر چه در نزد ايشان دردآور و سخت است، امّا براى آن حضرت دليل ناحق بودن نابرابرى بسيار سهل و آسان است، و منظور از كسير، كسى است كه حقش را ناديده گرفته اند و بطور كامل بدو نداده اند، (خود حضرت (ع) ) كثير، با «ثاء» سه نقطه، نيز آمده است، و در معناى آن دو احتمال مى رود: 1- منظور از بسيارى كه در انجام آن تاخير كردند، افكار و مطالبى است كه در باره اصلاح امور مسلمانان، مى بايست اظهار مى كردند و از باب دلسوزى به حال اسلام تذكر مى دادند ولى تأخير كردند و تا امروز نگفتند، و به اين دليل بسيارى از اصلاحات تأخير افتاد.

2- ممكن است حضرت چنين اراده كرده باشد كه آنچه امروز اظهار كرده و بيان مى دارند و او را مورد سرزنش و انتقاد قرار مى دهند، اندكى است از آنچه در دل دارند و اين خود دليل بر آن است كه حرفهاى زيادى غير از آن حرفها در دل دارند و ظاهر نمى سازند، و در بيانش تأخير مى كنند.

ا لا تخبرانى.... بابه...،

امام (ع) در اين سخن از آنها مى خواهد بيان كنند كه چه حقى ترك شده كه آنان را خشمناك ساخته و به انواع حق و اقسام معمول و متعارف آن اشاره فرموده و تمام آن اقسام را با پرسش انكارى بيان كرده است، و خلاصه آن چنين است: حقّى كه شما به خاطر ترك آن بر من خشم گرفته ايد، يا مربوط به شما دو نفر است و يا به ديگر مسلمانان، اگر مربوط به شماست يا سهم بيت المال بوده است كه به خود اختصاص داده ام و يا اين كه حقى از حقوق غير مالى شما را ظالمانه تصرف كرده ام، و اگر آن حق مربوط به ديگر مسلمانان است و من ترك كرده ام. يا چنان است كه من در اجراى آن ضعف و ناتوانى داشته ام و يا نسبت به حكم الهى آن جاهل و نادان بوده و يا آن كه در كيفيت استدلال بر آن به راه خطا و اشتباه رفته ام، دليل اين كه تمام تقسيمات فوق را ردّ كرده و از اين جهت آنها را به طريق استفهام انكارى آورده بسيار روشن است، زيرا برابر قرار دادن همه مسلمين را در استفاده از بيت المال روش پيامبر است و بايد پيروى شود و مشورت كردن در پيش آمدها و نظاير آن وقتى لازم است كه در مورد آن رويداد حكم قطعى نباشد يا لااقل انسان آن را نداند، در صورتى كه آن حضرت تمام احكام الهى را دارا بود و به همه آنها علم كامل داشت و از احدى از مسلمانان حقى را ترك نكرده كه ناشى از ضعف و ناتوانى يا نداشتن حكم يا دليل آن باشد، زيرا او خليفه زمان و داناترين امّت به احكام دين بود،

از اين نظر كه در تمام تقسيمات فوق مورد اعتراض آن دو شخص به دو مورد ذيل بود: 1- مشورت نكردن با آنها در امور، 2- همسنگ قرار دادن آنان با بقيّه مسلمين در سهم بيت المال، امام (ع) اعتراض اوّل آنها را با جمله زير پاسخ مى دهد:

و اللَّه... حملتمونى عليها،

اين گفتار امام (ع) مقدّمه اى است براى جواب اعتراض اوّل آنها، كه مى پنداشتند آن حضرت به خلافت، مايل، و دوستدار حكومت و امارت است، و به همان سبب خود را بر آن دو ترجيح داده و نظير اين پندارها، امام (ع) اين پندار نادرست را با اين مقدّمه درهم مى شكند و پس از آن علّت پذيرفتن حكومت مسلمين از طرف آن حضرت به يارى كردن و بر پا داشتن حقّ منحصر مى شود چنان كه خود حضرت در موارد زيادى به روشنى آن را بيان فرموده است، و در اين صورت اشكال آنها بر طرف شده و شبهه اى باقى نمى ماند.

فلمّا افضت... فاقتديته،

در اين عبارت كه پاسخ به اشكال اول معترضين است، قسمتى از صورت استدلال را كه تنها صغراى قياس است ذكر فرمود، كه خلاصه آن چنين است: در بيان احكام الهى كتاب خدا را پيروى كرده و به سنّت پيامبر اقتداء كرده ام و كبراى تقديرى قياس هم اين است هر كس در بيان احكام چنين رفتار كند نيازى به استفاده از رأى ديگران ندارد.

بنا بر اين، گفتار آن حضرت: «فلم احتج... غير كما» به منزله نتيجه اى براى قياس و استدلال فوق مى باشد.

و لا وقع حكم جهلته،

امام (ع) يكى از مسائلى را كه قبلا با استفهام انكارى مورد سؤال قرار داده است در اين عبارت بطور صريح رد فرموده- و آن جاهل بودن نسبت به احكام است- و سپس، از باب مماشات با خصم چنان كه

در بحثهاى جدلى مرسوم است آن را بطور فرض، قبول كرده و مى فرمايد: البته اگر چنان بود كه مسأله اى پيش آيد و حكم اسلامى آنرا ندانم، از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان خوددارى نمى كردم.

پس دوّمين مسأله اى را كه مورد اعتراض آن دو فرد بود ياد كرده و فرموده است: امّا آنچه شما در مورد يكسان قرار دادن يادآور شديد يعنى اين كه شما دو فرد را در سهم از بيت المال مانند بقيّه مردم قرار داده ام، با اين جمله ها پاسخ آن را بيان فرموده است: فان ذلك امر... حكمه.

و لا ولّيته هوى منّى،

اين عبارت كه قسمتى از پاسخ به اعتراض دوم طلحه و زبير است، يعنى در اين امر هوا و هوس خود را حاكم قرار ندادم، و يا اين كارها را به خاطر هوا و هوس هم انجام نداده ام، و بنا بر اين كلمه (هوى) مفعول له باشد چنان كه بعضى گفته اند.

خلاصه معنا آن كه، عمل مساوات و برابرى كه در تقسيم سهام بيت المال انجام دادم و شما را همسنگ ديگران قرار دادم، نه از انديشه خودم بود و نه هوا و هوسى را پيروى كردم، بلكه من و شما خود مى دانيم كه خداوند آن را تمام و تكميل كرده و از حكم به آن در لوح محفوظ فراغت يافته و آن را براى عمل به زمين فرو فرستاده است، و نيازى به ايجاد حكم جديد يا تكميل آن نيست. اين كه حضرت نسبت فراغت به ذات اقدس خداوند داده، عنوان خطبه 205 نهج البلاغه مجاز دارد، زيرا در حق تعالى فراغت و شغل بطور حقيقى راه ندارد. و رابطه مجاز بودن آن اين است كه موضوع خطبه 205 نهج البلاغهى را كه خداوند حكمش را معيّن كرده، با عملى كه انسان از انجام دادن آن فراغت يافته متناسب است، و با اين مناسبت كه علاقه مجاز است، فراغت را به خداوند نسبت داده اند.

فلم احتج اليكما... حكمه،

چون حكم خدا را مى دانم نيازى نبود كه در صدور آن به شما رجوع كرده شما را از خود راضى و خشنود كنم، با اين كه آن چه باعث خوشنودى شماست، بر خلاف چيزى است كه پيامبر خدا آورده است، اين جمله «فلم احتجّ» با تشديد جيم نيز روايت شده است : يعنى در راه يافتن به احكام الهى پس از مشخّص بودن آن، جاى بحث و محاجّه با شما نبوده است.

فليس لكما.... عتبى،

اين جمله آخرين نتيجه اى است كه امام عليه السلام از دو استدلال قبل گرفته است، زيرا موقعى كه بى مورد بودن اعتراض و عيب جوئى آن دو شخص «طلحه و زبير» ثابت شد، پس بر آن حضرت لازم نيست كه از آن چه در امور مملكتى و دينى انجام داده و حكم آن را صادر فرموده بازگشت كند.

پس از اثبات درستى كرده هاى خود و نابجا بودن اعتراضهاى آنها، در پيشگاه حقّ مطلق به دعا پرداخته و از خداوند متعال خواسته است كه دلها را به راستى رهبرى فرمايد و صبر و تحمّل برگشت از باطل و رو آوردن به حقيقت را به همه عنايت فرمايد.

سرانجام به علت اين كه آن دو نفر را نيز به سوى حق تشويق كند، بطور عموم و بيان قاعده كلّى، دعا مى كند كه «خدا رحمت كند كسى را كه حقيقت و عدالت را بنگرد و در عمل كردن به آن كمك كند و باطل و ستمگرى را ببيند، و آن را ردّ كرده و عليه طرفدار آن برخيزد.» و توفيق از خداوند است.

شرح فی ظلال نهج البلاغه

اللغة:

إربة: حاجة و غاية. و أفضت: صارت. و الأسوة: القدوة، و مراد الإمام اتباع سنّة النبي (ص) و يجوز أن يريد التسوية في قسمة الأموال. و العتبى: الرجوع عن الإساءة و طلب الرضا ممن أسأت اليه.

الإعراب:

أي شي ء مبتدأ، و جملة دفعتكما خبر، و لكما فيه حق مبتدأ و خبر، و الجملة صفة شي ء. و في بعض النسخ كان لكما فيه حقّ، و عليه فإن في «كان» ضميرا مستترا اسما لكان، و جملة لكما فيه حق خبر، و الجملة من كان و اسمها و خبرها صفة شي ء، و أنا تأكيد، و هوى مفعول من أجله لوليته.

المعنى:

(لقد نقمتما يسيرا، و أرجأتما كثيرا). الخطاب لطلحة و الزبير، و المراد باليسير الذي غضبا من أجله المصلحة الخاصة، و بالكثير الذي تجاهلاه مصلحة الإسلام و المسلمين، و المعنى ان طلحة و الزبير أثار الفتن، و سفكا الدماء، و أضاعا هيبة الإسلام، و قوة المسلمين، كل ذلك لأن الإمام لم يعط البصرة لطلحة، و الكوفة للزبير، و ساوى بينهما و بين المسلمين في الحقوق.

و فيما سبق أشرنا أن الصحابة كانوا يختلفون فيما بينهم، و لكن ما من واحد منهم حدث نفسه أن يخرج على الجماعة و يشهر السيف حرصا على مصلحة الإسلام.. فقد كان الإمام و حزبه يرون انه أحق الناس بالخلافة، و عارضوا من سبقه من الخلفاء، و لكن بهدوء، و بالحجة لا بالسيف خوفا من الفتنة و عواقبها، قال سبحانه: «وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً- 25 الأنفال».

و في صحيح البخاري كتاب الفتن عن رسول اللّه: «لا ترتدّوا بعدي كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض.. من خرج من السلطان مات ميتة جاهلية». و لكن أصحاب الجمل و صفين يريدون الحكم و الاستئثار و لو على دين الجاهلية.

(أ لا تخبراني أي إلخ) أي حق استهنت به خاصا كان أم عاما صحيح اني ملكت دونكما و قسّمت، و لكن هل استأثرت بشي ء أو آثرت أحدا من أهلي دون الناس أ لا تريان اني أقدر نفسي و أهلي بضعفة الرعية، أو ترياني جاهلا بدين اللّه، أو حرّفته استجابة للأهواء و الأغراض و قد أجاب التاريخ عن هذه التساؤلات. قال الكاتب المصري أحمد عباس صالح في كتاب اليمين و اليسار ص 118 طبعة سنة 1972: «ان طلحة و الزبير لم يظهرا حقيقة مقصدهما من خلع البيعة لعلي، فهما قد خلعاها لأمرين: الأول لطمعهما في الخلافة. الثاني لإبقاء الأوضاع الاجتماعية القائمة» أي في عهد عثمان.

و قال في ص 117: «ثار طلحة و الزبير بعلي لطمعهما في الخلافة، و انهما يكرهان أيضا ما يتصوران أنه مغالاة في تطبيق المبادي ء الاسلامية».

(و اللّه ما كانت لي في الخلافة رغبة إلخ).. أراد المسلمون عليا بعد مقتل عثمان، و قصدوه بالبيعة فتوقف، و قال: انا لكم وزيرا خير مني أميرا.

و ظلت الخلافة شاغرة 5 أيام و قيل 8. و بعد إلحاح و إصرار المهاجرين و الأنصار و من حضر من غيرهم- استجاب الإمام. و تقدم الكلام عن ذلك مفصلا في شرح الخطبة 90 ج 2 ص 49. (فلما أفضت إليّ نظرت الى كتاب اللّه إلخ).. كان الإمام هو الصراط القويم للعلم بكتاب اللّه و سنّة نبيه بشهادة العديد من الأحاديث النبوية، من ذلك:

1- «أنا مدينة العلم، و علي بابها» روى هذا الحديث الحاكم في مستدرك الصحيحين ج 3 ص 126 طبعة حيدر آباد سنة 1324 ه، و الخطيب في تاريخ بغداد ج 3 ص 127 طبعة مصر سنة 1349 ه، و ابن حجر في تهذيب التهذيب ج 6 ص 230 طبعة حيدر آباد سنة 1325، و الحافظ في الرياض النضرة الطبعة الأولى بمصر. و غير ذلك من الكتب (انظر ج 2 فضائل الخمسة من الصحاح الستة).

2- «علي مع القرآن، و القرآن مع علي». رواه ابن حجر في صواعقه المحرقة ص 75 طبعة مصر سنة 1312 ه، و الحاكم في المستدرك ج 3 ص 124.

3- جاء في تاريخ بغداد ج 4 ص 158 أنه قيل: يا رسول اللّه عمن نأخذ العلم. فقال عن علي و سلمان. (الجزء الثاني من فضائل الخمسة).

و قد شاع و اشتهر ان الصحابة كانوا بعد النبي (ص) يرجعون الى الإمام في مهمات الشريعة. و على سبيل المثال ان أبا بكر سئل عن حكم المأبون، فرجع فيه الى الصحابة، و ما وجد الجواب إلا عند الإمام، فعمل به. نقل هذا صاحب «فضائل الخمسة» عن كنز العمال ج 3 ص 99. و اشتهر عن الخليفة الثاني قوله: «لو لا علي لهلك عمر.. أعوذ باللّه أن أعيش في قوم ليس فيهم أبو الحسن»، و جاء في موطأ مالك: ان عثمان أخذ بقول علي في طلاق المريض، و في أقل مدة الحمل.. حتى معاوية كان يسأل الإمام عن أحكام الشريعة. روى هذا صاحب «فضائل الخمسة» عن موطأ مالك، و في كتاب «الاستيعاب» لابن عبد البر: إن معاوية لما بلغه قتل الإمام قال: ذهب العلم و الفقه بموت ابن أبي طالب.

فقال له أخوه عتبة: لا يسمع منك هذا أهل الشام. فقال له: دعني عنك.

و اذا كان الإمام هو المرجع الأول في العلم بعد رسول اللّه (ص).. حتى لمعاوية- فهل يحتاج الى مشورة طلحة و الزبير. و قد اشتهر عنه قوله: «سلوني قبل أن تفقدوني». و ما تجرأ على مثلها أحد من الصحابة، و لو لا إجماع الكلمة على علمه لسكت عنها تجنبا للريب و التهمة.

(و أما ما ذكرتما من أمر الأسوة إلخ).. ساوى النبي (ص) في العطاء بين المسلمين، و مثله فعل أبو بكر من بعده، و خالفهما عمر و عثمان، و لما انتهت الخلافة الى الإمام عاد الى سيرة رسول اللّه (ص) فعارض طلحة و الزبير و أصحاب المراكز الممتازة، عارضوا لا من وجهة اقتصادية و كفى، بل كرها لمبدإ المساواة، لأن التقسيم بالسوية معناه ان عليا ينفذ سنّة النبي في تساوي البشر في جميع الحقوق، فلا فضل لعربي، و لا لقرشي، و لا لصحابي إلا بالتقوى و إلا يوم القيامة حيث الحساب و الجزاء، لا في الدنيا.. و هذا هو الهدم و التهديد لنفوذ طلحة و الزبير و غيرهما من «الشامخين» و كان عمر قد خوّفهم و حذّرهم من ولاية علي بقوله: «إن وليها الأجلح ليحملنكم على المحجة البيضاء و الصراط المستقيم». و في كتاب «اليمين و اليسار في الاسلام»: «كان علي يطلب من كل مسلم أن يكون على طراز رسول اللّه، أو على طرازه هو حتى يتحقق الاسلام في صورته المثلى».

(فليس لكما و اللّه عندي، و لا لغيركما في هذا عتبى). هذا إشارة الى العدل و المساواة، و العتبى الرضا، و المعنى ان الإمام على بصيرة من دينه يمضي فيه، و يصر عليه، و لا يسخط اللّه برضا الناس مهما كانت الظروف و النتائج (رحم اللّه رجلا رأى حقا إلخ).. لا خير فيمن لا يقاوم الفساد و الجور، و لا يناصر الحق و العدل. قال رسول اللّه (ص): من رأى منكرا فليغيره بيده، فإن لم يستطع فبلسانه، فإن لم يستطع فبقلبه، و ذلك أضعف الايمان».

و تسأل: إن تقديم اليد على اللسان يتنافى مع هو معروف شرعا و عقلا و عرفا من تقديم اللسان على اليد حيث يجب أولا النهي عن المنكر، فإن لم يجد فالحرب الجواب: فرق بعيد بين تغيير المنكر، و بين النهي عنه، فإن النهي في الغالب يكون قبل الوقوع، فهو أشبه بالوقاية، أما تغيير المنكر فيكون بعد وقوعه، و موضوع خطبه 205 نهج البلاغه الحديث الشريف تغيير ما وقع بالفعل من المنكر، لا النهي عن ارتكابه قبل الوقوع.

شرح منهاج البراعه

اللغة

(نقمت) عليه أمره و نقمت منه نقما من باب ضرب و نقمت أنقم من باب

تعب لغة إذا عبته و كرهته أشدّ الكراهة بسوء فعله و اللغة الأولى هي الفصيحة و بهما قرء قوله تعالى وَ ما تَنْقِمُ مِنَّا أى و ما تطعن فينا و تقدح، و قيل: ليس لنا عندك ذنب و لا ركبنا مكروها و (أرجأته) بالهمزة أخّرته (و قسمته) قسما من باب ضرب فرزته أجزاء فانقسم و القسم بالكسر اسم منه، ثمّ اطلق على الحصّة و النّصيب فيقال: هذا قسمى و الجمع أقسام مثل حمل و أحمال.

و (استأثر) بالشي ء استبدّ به أى انفرد به من غير مشارك له فيه و (حمله) على الأمر يحمله فانحمل أغراه به و (الاسوة) بالضمّ و الكسر القدوة (و لا وليّته هوى منّى) في أكثر النسخ بتشديد اللّام يقال ولّيته تولية أى جعلته واليا، و في بعضها بالتّخفيف و هو الأظهر من وليه إذا قام به و منه ولىّ الصغير أى القائم بأمره و (عتب) عليه عتبا من باب ضرب و قتل لامه في تسخّط، و أعتبنى الهمزة للسلب أى أزال الشكوى و العتاب، و العتبى وزان فعلى اسم من الاعتاب.

الاعراب

قوله: بعد بيعته بالخلافة من إضافة المصدر إلى المفعول، و يسيرا و كثيرا منصوبان على المفعول به، و قوله: ألا تخبرانى أىّ شي ء لكما فيه حقّ دفعتكما عنه أىّ اسم استفهام مرفوع على الابتداء و جملة دفعتكما عنه خبره، و جملة لكما فيه حقّ صفة لشي ء، و لكما ظرف لغو متعلّق بحقّ، و فيه ظرف مستقرّ متعلّق بمقدّر خبر مقدّم، و حقّ مبتدأ و يحتمل أن يجعل الأوّل ظرف مستقرّ و الثاني ظرف لغو، و جملة أىّ شي ء اه منصوبة المحلّ مفعول لتخبراني اه.

و قوله: أم أىّ قسم في بعض النسخ أو بدل أم و كذلك في قوله أم جهلته و قوله: و لاوليّته هوى منّى، على رواية وليّته بالتشديد يكون هوى مفعولا به أى لم أجعل هواى واليا في هذا الأمر. و على رواية التخفيف فهو مفعول له أى ما قمت به لأجل هوى نفسى، و جملة قد فرغ منه بالبناء على الفاعل حال من رسول اللّه، و في بعض النسخ بالبناء على المفعول فتكون حالا من ما جاء به، و الفاء فى قوله: فليس فصيحة، و جملة رحم اللّه رجلا اه، دعائيّة لا محلّ لها من الاعراب

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام حسبما أشار إليه الرّضيّ رضي اللّه عنه: (كلّم به طلحة و الزّبير بعد بيعتهما له بالخلافة و قد عتبا من ترك مشورتهما و الاستعانة في الامور بهما) و من ترك تفضيلهما في العطاء على غيرهما.

قال الشّارح المعتزلي إنّهما قالا: ما نراه يستشيرنا في أمر و لا يفاوضنا في رأى و يقطع الأمر دوننا و كانا يرجوان غير ذلك، و أراد طلحة أن يوليّه البصرة و أراد الزّبير أن يوليّه الكوفة.

فلمّا شاهدا صلابته في الدّين و قوّته في العزم، و هجره الادهان و المراقبة و رفضه المدالسة و الموارية، و سلوكه في جميع مسالكه منهج الكتاب و السّنّة، و قد كانا يعلمان ذلك قديما من طبعه و سجيّته، و كان عمر قال لهما و لغيرهما: إنّ الأجلح أى الأنزع إن وليها ليحملنّكم على المحجّة البيضاء و الصراط المستقيم، و كان النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال من قبل: و إن تولّوها عليّا تجدوه هاديا مهدّيا، إلّا انّه ليس الخبر كالعيان، و لا القول كالفعل، و لا الوعد كالانجاز حالا عنه و تنكّرا له، و وقعا فيه، و عاباه تطلّبا له العلل و التأويلات، و تنقما عليه الاستبداد و ترك المشاورة، و انتقلا من ذلك إلى الوقيعة فيه بمساوات الناس في قسمة الأموال، و أثنيا على عمر و حمدا سيرته و صوّبا رأيه، و قالا: إنّه كان يفضّل أهل السوابق، و ضلّلا عليّا فيما رآه و قالا: إنّه أخطاء، و إنّه خالف سيرة عمر، و استنجدا عليه بالرّؤساء من المسلمين كان عمر يفضّلهم في القسم على غيرهم.

و الناس أبناء الدّنيا و يحبّون المال حبّا جمّا فتنكّرت على أمير المؤمنين بتنكّرهما قلوب كثيرة.

و كان عمر منع قريشا و المهاجرين و ذوى السوابق من الخروج من المدينة و نهاهم عن مخالطة الناس، و نهى الناس عن مخالطتهم و رأى أنّ ذلك اسّ الفساد في الأرض، و أنّ الفتوح و الغنايم قد أبطرت المسلمين، و متى بعد الرءوس و الكبراء منهم عن دار الهجرة و انفردوا بأنفسهم و خالطهم الناس في البلاد البعيدة لم يؤمن أن يحسنوا لهم الوثوب و طلب الامارة و مفارقة الجماعة و حلّ نظام الالفة و لكنّه نقض هذا الرّاى السّديد بما فعله بعد طعن أبي لؤلؤة له من الشّورى فانّ ذلك كان سبب كلّ فتنة وقع و يقع إلى أن تنقضى الدّنيا.

قال: و قد قدّمنا ذكّر ذلك و شرحنا ما أدّى إليه أمر الشورى من الفساد بما حصل في نفس كلّ من الستة من ترشيحه للخلافة إلى أن قال: إنّ طلحة و الزبير لما آيسا من جهة عليّ عليه السّلام و من حصول الدّنيا من قبله قلبا له ظهر المجنّ، فكاشفاه و عاتباه قبل المفارقة عتابا لاذعا قال: روى أبو عثمان الجاحظ قال: أرسل طلحة و الزّبير إلى عليّ عليه السّلام قبل خروجهما إلى مكّة محمّد بن طلحة و قالا: لا تقل له يا أمير المؤمنين و لكن قل له: يا أبا الحسن لقد فال «أى اخطأ» فيك رأينا و خاب ظننا أصلحنا لك الأمر و وطدنا لك الامرة و أجلبنا على عثمان حتّى قتل فلما طلبك الناس لأمرهم أسرعنا إليك و بايعناك و قدنا إليك أعناق العرب و وطأ المهاجرون و الأنصار أعقابنا في بيعتك حتّى إذا ملكت عنانك استبددت برأيك عنّا و رفضتنا رفض التّريكة و أذلتنا إذالة الاماء و ملكت أمرك الاشتر و حكيم بن جبلة و غيرهما من الأعراب فلما جاء محمّد بن طلحة أبلغه ذاك فقال: اذهب إليهما فقل لهما فما الذى يرضيكما فذهب و جاء و قال: إنّهما يقولان ولّ أحدنا البصرة و آخرنا الكوفة.

فقال: لا هاء اللّه إذا يحلم الأديم، و يستشرى الفساد، و تنتقض عليّ

البلاد من أقطارها، و اللّه انّى لا آمنهما و هما عندى بالمدينة فكيف آمنهما و قد ولّيتهما العراقين اذهب إليهما فقل أيّها الشيخان احذرا من اللّه و نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على امّته و لا تبغى المسلمين غايلة و كيدا و قد سمعتما قول اللّه تعالى تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.

فقام محمّد بن طلحة فأتا إليهما و لم يعدا له و تأخّرا عنه أيّاما ثمّ جاءاه فاستأذنا في الخروج إلى مكّة للعمرة فأذن لهما بعد أن أحلفهما أن لا ينقضا بيعته و لا يغدرا به و لا يشقّا عصا المسلمين و لا يوقعا الفرقة بينهم و أن يعودا بعد العمرة إلى بيوتهما بالمدينة، فحلفا على ذلك كلّه ثمّ خرجا ففعلا ما فعلا قال: و روى الطبرى في التاريخ قال: لمّا بايع الناس عليّا و تمّ الأمر له قال طلحة للزّبير: ما أرى أنّ لنا من هذا الأمر إلّا ككشحة أنف الكلب فقد ظهر لك من ذلك و يظهر أيضا ممّا نرويه من الاسكافي أنّ علّة نقم طلحة و الزّبير منه عليه السّلام إنّما كانت ترك استشارتهما و مداخلتهما في أمر الخلافة و عدم بذل مأمولهما فى تولية العراقين و التسوية بينهما و بين غيرهما في القسم و لمّا نقما عليه بذلك أجاب لهما بقوله: (لقد نقمتما يسيرا و أرجأتما كثيرا) أى طعنتما و عتبتما عليّ شيئا يسيرا و هو ترك الاستشارة و أمر التسوية حسبما عرفت مع عدم كونهما مورد طعن و عيب في الحقيقة و أخرتما شيئا كثيرا من رعاية حقوقي الواجبة و السعي فيما يعود إلى صلاح حال المسلمين و انتظام أمر الدّين و اتّساق حبل الالفة و الجماعة.

و قال الشّارح المعتزلي: أى نقمتما من أحوالى اليسير، و تركتما الكثير الّذى ليس لكما و لا لغيركما فيه طعن فلم تذكراه فهلا اغتفرتما اليسير الكثير.

و قال الشّارح البحراني: يحتمل أن يريدان الّذي أبدياه و نقماه بعض ممّا في أنفسهما و قد دلّ ذلك على أنّ في أنفسهما أشياء كثيرة وراء ما ذكراه.

أقول: يعنى قد بدت البغضاء من أفواههم و ما تخفى صدورهم أكبر،

و الأظهر ما قلناه.

ثمّ استخبر عمّا نقماه و استفهم عن وجوه النّقم المتصوّرة في المقام استفهاما انكاريا إبطاليّا تنبيها به على بطلان تلك الوجوه جميعا و على كذب مدّعيها فقال: (ألا تخبراني أىّ شي ء لكما فيه حقّ) ماليّ أو غير ماليّ (دفعتكما عنه) و ظلمتكما فيه.

و بطلان هذا الوجه مع كونه معصوما واضح، و يزيده وضوحا قوله الاتي في الكلام المأتين و العشرين: و كيف أظلم أحدا لنفس يسرع إلى البلى قفولها و يطول في الثرى حلولها، و قوله فيه أيضا. و اللّه لو اعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصي اللّه في نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلته، و من هذا حاله كيف يتصوّر في حقّه الظلم.

(و أىّ قسم استأثرت عليكما به) أى أىّ سهم و نصيب أخذت من بيت المال و تفرّدت به و لم اشارككم.

و بطلانه أيضا واضح ممّا مر و يزيده توضيحا ما مرّ في الكلام المأة و السادس و العشرين من قوله: لو كان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و المال مال اللّه، و ما يأتي في باب المختار من كتبه في كتابه إلى عثمان بن حنيف الأنصارى من قوله: و إنّ إمامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه و من طعمه بقرصيه، و من هذا شأنه كيف يحيف الغير و يذهب بحقّه و غيره و بما ذكرته علم الفرق بين هذا الوجه و الوجه الأوّل، فانّ الأوّل أعم من الحقّ المالى و غيره، و هذا مخصوص بالمالي، و أيضا دفع الحقّ عنهما أعمّ من أن يصير إليه أو إلى غيره أو لم يصر إلى أحد بل يبقي في بيت المال و الاستيثار عليهما به هو أن يأخذ حقّهما لنفسه.

(أم أىّ حقّ رفعه إلىّ أحد من المسلمين ضعفت عنه) و كنت محتاجا فيه إلى المعاون و المعين.

و بطلان هذا الوجه أيضا لا ريب فيه لما قد عرف من بأسه و شجاعته و أنه لو لا سيفه لما قام للاسلام عمود و لا اخضرّ للدّين عود، و قد قال في الكلام السّابع و الثلاثين و استبددت برهانها كالجبل لا تحرّكه القواصف و لا تزيله العواصف لم يكن لأحد فيّ مهمز و لا لقائل فيّ مغمز الذّليل عندى عزيز حتى آخذ الحقّ له، و القوّى عندى ضعيف حتّى آخذ الحقّ منه، و قال في الكلام المأة و السّادسة و الثلاثين: و ايم اللّه لأنصفنّ المظلوم من ظالمه و لأقودنّ الظالم بخزامته حتّى أورده منهل الحقّ و إن كان كارها (أم جهلته أم أخطأت بابه) و كنت محتاجا إلى التعليم و التنبيه و الفرق بين الجهل و الخطاء في الباب الأوّل أن يكون اللّه سبحانه قد حكم بحرمة شي ء مثلا فأحلّه الامام و الثّانى أن يصيب في الحكم و يخطى ء في طريقه و الاستدلال عليه، أو أنّ الأوّل أن يجهل الحكم و يتحيّر فيه و لا يدرى كيف يحكم، و الثاني أن يحكم بخلاف الواقع و على أيّ تقدير فتوهّم أحد الأمرين في حقّه عليه السّلام، مع علمه بما كان و ما يكون و ما هو كائن و كونه أعلم بطرق السّماء من طرق الأرض و كونه باب مدينة العلم و الحكمة و كونه أقضي الامة على ما صدر عن صدر النّبوة و عرفته في تضاعيف الشّرح غير مرّة أوضح البطلان و فساده غنّى عن البرهان، هذا و لما أشار عليه السّلام إلى بطلان وجوه النّقم المتصوّرة إجمالا أراد إبطال ما نقما به عليه تصريحا و هو ترك الاستشارة و أمر الاسوة و أجاب عن النّقم بهما تفصيلا.

و قبل الشروع في الجواب مهّد مقدّمة لطيفة دفعا بها توهّم كون نهوضه بالخلافة من حبّ الملك و الرّياسة و محبّة السلطنة و الولاية المقتضية للمماشاة و المشاورة مع الحاشية و البطانة كما كان في المتخلّفين الثلاثة و رفعا بها منّتهما عنه عليه السّلام حيث منّا عليه بأنّا أصلحنا الأمر و وطدنا لك الامرة و بايعناك و قدنا إليك أعناق العرب على ما مرّ في رواية أبي عثمان الجاحظ.

و تلك المقدّمة قوله عليه السّلام (و اللّه ما كانت لى في الخلافة رغبة و لا في الولاية اربة) و حاجة أمّا عدم احتياجه إليها فواضح، و أمّا عدم رغبته فيها فلكراهته لها طبعا و إن كان يحبّها شرعا أو كراهته لها من حيث الملك و السلطنة فلا تنافي رغبته من حيث التّمكن من إعلاء لواء الشرع و إقامة المعروف و إزاحة المنكر أو أنّ عدم الرّغبة حين عدم تحقّق الشرائط.

كما يشعر بذلك قوله عليه السّلام في الخطبة الثالثة المعروفة بالشّقشقيّة: أما و الذى فلق الحبّة و برء النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر و ما أخذ اللّه على العلماء ألّا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لألقيتم دنياكم هذه أزهد عندى من عفطة عنز.

و يشعر به أيضا قوله عليه السّلام في الكلام الحادى و التّسعين: دعونى و التمسوا غيرى، و مضى هناك أخبار مناسبة للمقام.

(و لكنكم دعوتمونى إليها) على رغبة منكم (و حملتمونى عليها) على كراهة منّي كما أوضحه عليه السّلام في المختار المأتين و الخامسة و العشرين حيث قال هناك: و بسطتم يدي فكففتها و مددتموها فقبضتها ثمّ تداككتم علىّ تداكّ الابل الهيم على حياضها يوم ورودها حتّى انقطعت النّعل و سقطت الرّداء و وطى ء الضّعيف و بلغ من سرور الناس بيعتهم إيّاى أن ابتهج بها الصغير و هدج إليها الكبير.

و لمّا مهّد المقدّمة الشريفة المنبئة عن عدم رغبته في الولاية و الخلافة و رفع بها منّتهما عليه في المبايعة رتّب عليها الجواب عن نقمهما الأوّل أعني مسألة المشاورة و قال: (فلمّا أفضت) أى وصلت الخلافة (إليّ نظرت إلى كتاب اللّه) عزّ و جلّ (و) إلى (ما وضع لنا) أى ما وظفه لنا و ألزمه علينا معاشر الأئمة من الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر و الحكم بين الناس بالعدل حيث قال كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ.

روى في البحار عن العياشى عن حماد بن عيسى عن بعض أصحابه عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: في قراءة عليّ عليه السّلام «كنتم خير أئمّة أخرجت للناس» قال: هم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و عن العياشى عن أبي بصير عنه عليه السّلام، قال: إنما انزلت هذه الاية على محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فيه و في الأوصياء خاصّة فقال «أنتم خير أئمة «امة خ» اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر» هكذا و اللّه نزل بها جبرئيل و ما عنى بها إلّا محمّدا و أوصياءه صلوات اللّه عليهم.

و قال تعالى أيضا إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً فانّ هذه الاية أيضا خطاب لخصوص ولاة الامر، و على كونها خطابا للعموم فيدخل فيه ولاة الأمر، و على أىّ تقدير فقد بيّن اللّه وظيفتهم فيها.

قال في مجمع البيان: قيل في معنى هذه الاية أقوال: أحدها أنّها في كلّ من اؤتمن أمانة من الأمانات و أمانات اللّه أوامره و نواهيه و أمانات عباده فيما يأتمن بعضهم بعضا من المال و غيره، و هو المرويّ عن أبي جعفر و أبي عبد اللّه عليهما السّلام.

و ثانيها أنّ المراد به ولاة الأمر أمرهم اللّه أن يقوموا برعاية الرّعية و حملهم على موجب الدّين و الشّريعة و رواه أصحابنا عن أبي جعفر الباقر و أبي عبد اللّه الصّادق عليهما السّلام قالا: أمر اللّه كلّ واحد من الأئمة أن يسلم الأمر إلى من بعده، و يعضده أنّه أمر الرّعية بعد هذا بطاعة ولاة الأمر.

و روى عنهم عليهم السّلام انّهم قالوا: آيتان إحداهما لنا و الاخرى لكم قال اللّه إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها الاية و قال يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ الاية.

و هذا القول داخل في القول الأوّل لأنّه من جملة ما ائتمن اللّه عليه الأئمة الصّادقين عليهم السّلام و لذلك قال أبو جعفر عليه السّلام إنّ الصّلاة و الزكاة و الصّوم و الحجّ من الأمانة و يكون من جملتها الأمر لولاة الأمر بقسم الصدقات و الغنايم و غير ذلك ممّا يتعلّق به حقّ الرعية، و قد عظم اللّه أمر الامانة بقوله يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ و قوله لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ و قوله وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ.

(و) إلى ما (أمرنا بالحكم به فاتبعته) أراد به الحكم بما أنزل اللّه فى كتابه دون غيره من أحكام الجاهليّة و الأحكام الصّادرة عن الاستحسانات العقليّة كما صدرت عن المتخلّفين الثلاثة و قد قال تعالى وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ و قال وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ. أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ.

فانّ هذه الايات كما ترى صريحة في وجوب الأخذ بحكم الكتاب، و الاية الأخيرة و إن كانت خاصة بالنبيّ إلّا أنّها تعمّ الائمة القائمين مقامه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بل تعمّ ساير أحكام الشرع بمقتضى أدلة الشركة في التكاليف.

و غير خفيّ على الفطن العارف حسن انطباق مفاد الاية الأخيرة بالمقام فانّ اللّه سبحانه أمر نبيّه فيها في الحكم بين أهل الكتاب بما أنزل اللّه و نهاه عن اتّباع هواهم و حذّره من تفتينهم و أشار إلى توليهم عن حكم اللّه و إلى ابتغائهم حكم الجاهلية، و كذلك كان حال أمير المؤمنين عليه السّلام مع طلحة و الزّبير اللذين هما تاليا أهل الكتاب فقد كان مراده أن يحكم بحكم اللّه و بالأخذ بسيرة الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كان مرادهما أن يداخلهما في الأمر و يشاورهما و يتابع هواهما و يسير فيهما و في غيرهما بسيرة عمر، و كان غرضهما تفتينه و تغييره حكم اللّه إلى حكم الجاهلية، إذ حكم الجاهلية لم يكن منحصرا في أحكام أيام الفترة بل كلّ حكم خالف الكتاب و السنة كما روى في الكافي عن الصادق عن أمير المؤمنين عليه السّلام الحكم حكمان: حكم اللّه و حكم الجاهلية فمن أخطأ حكم اللّه حكم بحكم الجاهليّة.

و قال الطبرسي في قوله أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ قيل: المراد به كلّ من

طلب غير حكم اللّه فانه يخرج منه إلى حكم الجاهليّة و كفى بذلك أن يحكم بما يوجبه الجهل دون ما يوجبه العلم.

فقد علم بذلك أنّ تكليف الأئمة عليهم السّلام اتّباع أمر اللّه و الأخذ بحكم اللّه لا الحكم بالرأى و الأهواء كما في أئمّة الجور.

روى في البحار من تفسير عليّ بن إبراهيم عن حميد بن زياد عن محمّد بن الحسين عن محمّد بن يحيى عن طلحة بن زيد عن جعفر بن محمّد عن أبيه عليهما السّلام قال: الأئمة في كتاب اللّه إمامان قال اللّه وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لا بأمر الناس يقدّمون أمر اللّه قبل أمرهم و حكم اللّه قبل حكمهم، قال وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ يقدّمون أمرهم قبل أمر اللّه و حكمهم قبل حكم اللّه و يأخذون بأهوائهم خلافا لما في كتاب اللّه.

و كيف كان فمحصّل مفاد قوله عليه السّلام إنّي نظرت إلى كتاب اللّه جلّ شأنه و إلى ما عيّن لنا فيه من التكاليف و الأحكام فاتّبعته.

(و) نظرت إلى (ما استسنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) و شرعه (فاقتديته) و تابعته (فلم) يبق الكتاب و السنة شيئا من الأحكام الشرعية (احتج في ذلك إلى رأيكما و لا رأى غيركما) من الاراء الباطلة و الاستحسانات الفاسدة.

(و لا وقع حكم جهلته) و هذا أحد الوجوه المتقدّمة التي أنكرها سابقا على سبيل الاستفهام و نفاه هنا صريحا أى لم يقع حكم شرعي لا أعلم به فأحتاج إلى التعلّم و المشاورة (فأستشير كما و اخواني من المسلمين) فيه و أتعلّمه منكم (و لو كان ذلك) أى لو وقع حكم كذلك (لم أرغب عنكما و لا عن غيركما).

و لما أجاب عن نقمهما الأوّل شرع في الجواب عن نقمهما الثاني فقال: (و أما ما ذكرتما من أمر الاسوة) أى القدوة و اقتدائكما بغيركما في النصيب و القسمة (فانّ ذلك أمر لم أحكم أنا فيه برأيي) و من تلقاء نفسي (و لا وليته هوى منى) أى ما جعلت هواى واليا أوما باشرته بهواى (بل وجدت أنا و أنتما ما جاء به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) من القسم بالسوية و العدل في الرّعية و الحال أنه (قد فرغ منه) و أكمل و لم يبق مجال للكلام (فلم احتج إليكما) و لا إلى غيركما (فيما قد فرغ اللّه من قسمه و أمضى فيه حكمه) نسبة الفراغ أولا إلى الرّسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ثانيا إلى اللّه تنبيها على اتّحاد حكمهما لعدم كونه ناطقا عن الهوى إن هو إلّا وحي يوحى و المراد أنه لا حاجة لي إلى الغير في مال قد فرغ اللّه من تقسيمه و حكم فيه بالحكم النافذ الالزامي بأن يقسم بالسوية لا بالتفاوت.

(فليس لكما و اللّه عندى و لا لغيركما في هذا) القسم بالسوية (عتبى) أى ليس لكما و لا لغيركما علىّ أن ارضيكم و ازيل شكواكم عني.

ثمّ دعا لنفسه و لهما بقوله (أخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم إلى الحقّ) أى صرفها إليه (و ألهمنا و اياكم الصبر) أى ألهمني الصبر على مشاق الخلافة و مقاساة المكاره و المساوى من الرعية و ألهمكم الصبر على ما تكرهه نفوسكم الامارة من القسم بالسوية و نحوه ممّا مر.

(ثمّ قال عليه السّلام رحم اللّه رجلا رأى حقا) و عدلا (فأعان عليه) و على العمل به (أو رأى جورا) و ظلما (فردّه) و دفعه (و كان عونا بالحقّ على صاحبه) أى على صاحب الجور.

و المراد به الجذب إلى طاعته و إعانته و الصرف عن مخالفته و اعانة ظالميه، لأنه عليه الصلاة و السلام مع الحقّ و الحقّ معه عليه السلام و الصّلاة يدور معه حيثما دار هو عليه التحية و الثناء، فالمعين له عليه الصلاة و السلام معين للحقّ، و المعاند له عليه السّلام معاند للحقّ و معين للجور و الباطل.

تكملة و تبصرة

روى في البحار من الامالي أمالى الشيخ عن أحمد بن محمّد بن موسى بن الصلت عن أحمد بن عقدة قال: حدّثنا الحسن بن صالح من كتابه في ربيع الأول سنة ثمان و سبعين و أحمد بن يحيى عن محمّد بن عمرو عن عبد الكريم عن القاسم بن أحمد عن أبي الصّلت الهروي و قال ابن عقدة و حدثناه القاسم بن الحسن الحسينى عن أبى الصلت عن عليّ بن عبد اللّه بن النّعجة عن أبى سهيل بن مالك عن مالك بن اوس بن الحدثان قال: لمّا ولى علىّ بن أبى طالب أسرع النّاس إلى بيعة المهاجرين و الأنصار و جماعة الناس لم يتخلّف عنه من أهل الفضل إلّا نفر يسير خذلوا و بايع الناس، و كان عثمان قد عود قريشا و الصحابة كلّهم، و صبّت عليهم الدّنيا صبا، و آثر بعضهم على بعض، و خصّ أهل بيته من بنى امية و جعل لهم البلاد و خوّلهم العباد فأظهروا فى الأرض الفساد و حمل أهل الجاهلية و المؤلفة قلوبهم على رقاب الناس حتى غلبوه على أمره فأنكر الناس ما رأوا من ذلك فعاتبوه فلم يعتبهم، و راجعوه فلم يسمع منهم، و حملهم على رقاب النّاس حتّى انتهى إلى أن ضرب بعضا و نفى بعضا و حرّم بعضا.

فرأى أصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أن يدفعوه و قالوا: إنّما بايعناه على كتاب اللّه و سنّة نبيّه و العمل بهما، فحيث لم يفعل ذلك لم تكن له عليهم طاعة فافترق النّاس في أمره على خاذل و قاتل.

فأمّا من قاتل فرأى أنّه حيث خالف الكتاب و السّنّة و استأثر بالفي ء و استعمل من لا يستأهل رأوا أنّ جهاده جهاد.

و أمّا من خذله فانّه رأى أنّه يستحقّ الخذلان و لم يستوجب النصرة بترك أمر اللّه حتّى قتل.

و اجتمعوا على عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فبايعوه فقام و حمد اللّه و اثنى عليه بما هو أهله و صلّى على النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آله ثمّ قال: أما بعد فاني قد كنت كارها لهذه الولاية يعلم اللّه في سماواته و فوق عرشه على امّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حتّى اجتمعتم على ذلك فدخلت فيه، و ذلك أنى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: أيّما وال ولى أمر امتي من بعدى اقيم يوم القيامة على الصراط و نشرت الملائكة صحيفته، فان نجى فبعدله، و إن جار انتفض به الصراط انتفاضة تزيل ما بين مفاصله حتى يكون بين كلّ عضو و عضو من أعضائه مسيرة مأئة عام يحرق به الصراط ، فأوّل ما يلقى به النار أنفه و حرّ وجهه، و لكنى لما اجتمعتم علىّ نظرت فلم يسعني ردّكم حيث اجتمعتم أقول ما سمعتم و أستغفر اللّه لي و لكم.

فقام إليه الناس فبايعوه فأوّل من قام فبايعه طلحة و الزّبير، ثمّ قام المهاجرون و الأنصار و سائر الناس حتى بايعه الناس و كان الذى يأخذ عليهم البيعة عمار بن ياسر و أبو الهيثم بن التيهان و هما يقولان: نبايعكم على طاعة اللّه و سنة رسوله و إن لم نف لكم فلا طاعة لنا عليكم و لا بيعة في أعناقكم و القرآن أمامنا و أمامكم ثمّ التفت عليّ عليه السّلام عن يمينه و عن شماله و هو على المنبر و هو يقول: ألا لا يقولنّ رجال منكم غدا قد غمرتهم الدّنيا فاتخذوا العقار، و فجّروا الأنهار، و ركبوا الخيول الفارهة، و اتّخذوا الوصائف الرّدقة، فصار ذلك عليهم عارا و شنارا ان لم يغفر لهم الغفّار إذا منعوا ما كانوا فيه، و صيروا إلى حقوقهم التي يعلمون يقولون حرمنا عليّ بن أبي طالب و ظلمنا حقوقنا و نستعين باللّه و نستغفره، و أما من كان له فضل و سابقة منكم فانما أجره فيه على اللّه، فمن استجاب للّه و لرسوله و دخل في ديننا و استقبل قبلتنا و أكل ذبيحتنا فقد استوجب حقوق الاسلام و حدوده فأنتم أيها الناس عباد اللّه المسلمون و المال مال اللّه يقسم بينكم بالسوية و ليس لأحد على أحد فضل إلّا بالتقوى، و للمتقين عند اللّه خير الجزاء و أفضل الثواب، لم يجعل اللّه الدّنيا للمتقين جزاء و ما عند اللّه خير للأبرار، إذا كان غدا فاغدوا فانّ عندنا مالا اجتمع فلا يتخلّفن أحد كان في عطاء أو لم يكن إذا كان مسلما حرّا، احضروا رحمكم اللّه.

فاجتمعوا من الغد و لم يتخلّف عنه أحد، فقسم بينهم ثلاثة دنانير لكلّ إنسان الشريف و الوضيع و الأحمر و الأسود و لم يفضّل أحدا و لم يتخلّف عنه أحد إلّا هؤلاء الرّهط طلحة و الزبير و عبد اللّه بن عمر و سعيد بن العاص و مروان بن الحكم و ناس معهم، فسمع عبيد اللّه بن أبي رافع و هو كاتب عليّ بن أبي طالب عليه السّلام عبد اللّه بن الزبير و هو يقول للزبير و طلحة و سعيد بن العاص لقد التفت إلى زيد بن ثابت فقلت له: اياك اعني و اسمعي يا جارة فقال عبيد اللّه يا سعيد بن العاص و عبد اللّه بن الزّبير إنّ اللّه يقول في كتابه وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ قال عبيد اللّه فأخبرت عليا عليه السّلام فقال عليه السّلام لان سلمت لهم لأحملنهم على الطريق قاتل اللّه ابن العاص لقد علم في كلامى أني اريده و أصحابه بكلامى و اللّه المستعان.

قال مالك بن الأوس: و كان علىّ بن أبي طالب اكثر ما يسكن القناة، فبينا نحن في المسجد بعد الصبح إذ طلع الزبير و طلحة فجلسا ناحية عن علىّ، ثمّ طلع مروان و سعيد و عبد اللّه بن الزّبير و المسور بن محزمة، فجلسوا و كان عليّ عليه السّلام جعل عمار بن ياسر على الخيل، فقال لأبي الهيثم بن التيهان و الخالد بن زيد أبى أيّوب و لأبي حية و لرفاعة بن رافع فى رجال من اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوموا إلى هؤلاء القوم فانه بلغنا عنهم ما نكره من خلاف أمير المؤمنين امامهم و الطعن عليه و قد دخل معهم قوم من أهل الجفاء و العداوة فانّهم سيحملونهم على ما ليس من رأيهم فقال، فقاموا و قمنا معهم حتّى جلسوا إليهم.

فتكلّم أبو الهيثم بن التيهان فقال: إنّ لكم لقدما في الاسلام و سابقة و قرابة من أمير المؤمنين عليه السّلام و قد بلغنا عنكم طعن و سخط لأمير المؤمنين فان يكن أمر لكما خاصّة فكاتبا ابن عمّتكما و امامكما، و إن كان نصيحة للمسلمين فلا تؤخّراه عنه و نحن عون لكما فقد علمتما أنّ بني اميّة لن تنصحكما و قد عرفتما و قال أحمد عرفتم عداوتهم لكما و قد شركتما في دم عثمان و مالأتما.

فسكت الزبير و تكلّم طلحة فقال: افرغوا جميعا ممّا تقولون، فانّى قد عرفت أنّ في كلّ واحد منكم خطبة فتكلّم عمّار بن ياسر رحمه اللّه فحمد اللّه و أثنى عليه و صلّى على النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قال: أنتما صاحبا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قد اعطيتما إمامكم الطاعة و المناصحة و الميثاق على العمل بطاعة اللّه و طاعة رسوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أن يجعل كتاب اللّه اماما.

قال أحمد و جعل كتاب اللّه اماما ففيم السخط و الغضب على عليّ بن أبي طالب فغضب الرّجال للحق انصرا نصركما اللّه.

فتكلّم عبد اللّه بن الزبير، فقال: لقد تهدّدت يا أبا اليقظان.

فقال عمار: ما لك تتعلق في مثل هذا يا أعبس ثمّ أمر به فاخرج.

فقام الزّبير فقال: أعجلت يا أبا اليقظان على ابن أخيك رحمك اللّه.

فقال عمار: يا أبا عبد اللّه انشدك اللّه أن تسمع قول من رأيت فانكم معشر المهاجرين لم يهلك من هلك منكم حتى استدخل في أمره المؤلفة قلوبهم.

فقال الزبير: معاذ اللّه أن نسمع منهم.

فقال عمار: و اللّه يا أبا عبد اللّه لو لم يبق أحد إلّا خالف عليّ بن أبي طالب لما خالفته و لا زالت يدي مع يده، و ذلك لأنّ عليا لم يزل مع الحقّ منذ بعث اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاني أشهد أنه لا ينبغي لأحد أن يفضل عليه أحدا.

فاجتمع عمار بن ياسر و أبو الهيثم و رفاعة و أبو أيوب و سهل بن حنيف فتشاوروا أن يركبوا إلى عليّ عليه السّلام بالقناة فتخبروه بخبر القوم، فركبوا إليه فأخبروه باجتماع القوم و ما هم فيه من إظهار الشكوى و التعظيم لقتل عثمان، و قال له أبو الهيثم: يا أمير المؤمنين انظر في هذا الأمر.

فركب بغلة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دخل المدينة و صعد المنبر فحمد اللّه و أثنى عليه و اجتمع أهل الخير و الفضل من الصحابة و المهاجرين فقالوا لعليّ: إنهم قد كرهوا الاسوة و طلبوا الاثرة و سخطوا لذلك، فقال عليّ عليه السّلام: ليس لأحد فضل فى هذا المال، و هذا كتاب اللّه بيننا و بينكم و نبيكم محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سيرته.

ثمّ صاح بأعلى صوته: يا معشر الأنصار أتمنّون علىّ باسلامكم أنا أبو الحسن القرم و نزل عن المنبر و جلس ناحية المسجد و بعث إلى طلحة و الزبير فدعاهما ثمّ قال لهما: ألم يأتياني و تبايعانى طائعين غير مكرهين فما أنكرتم أجور فى حكم أو استيثار في في ء قالا: لا.

قال: أو فى أمر دعوتمانى إليه فى أمر المسلمين فقصرت عنه قالا: معاذ اللّه.

قال: فما الذي كرهتما في أمري حتى رأيتما خلافي قالا: خلافك لعمر بن الخطاب فى القسم و انتقاصنا حقنا من الفي ء، جعلت حظنا فى الاسلام كحظّ غيرنا مما أفاء اللّه علينا بسيوفنا ممّن هو لنا في ء، فسوّيت بيننا و بينهم.

فقال عليّ: اللّه أكبر اللّهمّ إنى اشهدك و اشهد من حضر عليهما أما ما ذكرتما من الاستيثار فو اللّه ما كانت لى فى الولاية رغبة و لا لي فيها محبّة، و لكنكم دعوتمونى إليها و حملتمونى عليها فكرهت خلافكم، فلما أفضت إلىّ نظرت إلى كتاب اللّه و ما وضع و امر فيه بالحكم و قسّم و سنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فأمضيته و لم احتج فيه إلى رأيكما و دخولكما معى و لا غيركما و لم يقع أمر جهلته فأتقوّى فيه برأيكما و مشورتكما، و لو كان ذلك لم أرغب عنكما و لا عن غيركما إذا لم يكن فى كتاب اللّه و لا فى سنّة نبيّنا، فأما ما كان فلا يحتاج فيه إلى أحد.

و أما ما ذكرتما من أمر الأسوة فانّ ذلك أمر لم أحكم أنا فيه و وجدت أنا و أنتما ما قد جاء به محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كتاب اللّه فلم أحتج فيه إليكما قد فرغ من قسمه كتاب اللّه الذي لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد و أما قولكما جعلتنا فيه كمن ضربناه بأسيافنا و أفاء اللّه علينا و قد سبق رجال رجالا فلم يضرّهم و لم يستأثر عليهم من سبقهم لم يضرّهم حتّى استجابوا لرّبهم، و اللّه ما لكم و لا لغيركم إلّا ذلك ألهمنا اللّه و إيّاكم الصبر عليه.

فذهب عبد اللّه بن الزّبير يتكلّم فامر به فوجئت عنقه و اخرج من المسجد و هو يصيح و يقول: ردّوا إليه بيعته.

فقال عليّ عليه السّلام: لست مخرجكما من أمر دخلتما فيه و لا مدخلكما في أمر خرجتما منه.

فقاما عنه فقالا: أما انّه ليس عندنا أمر إلّا الوفاء، قال:

فقال عليه السّلام: رحم اللّه عبدا رأى حقّا فأعان عليه أو رأى جورا فردّه و كان عونا للحقّ على من خالفه.

و روى الشّارح المعتزلي في شرح الخطبة الحادى و التسعين عن أبي جعفر الاسكافي من كتابه الذي نقض به كتاب العثمانية للجاحظ قال: قال أبو جعفر: لما اجتمعت الصّحابة في مسجد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد قتل عثمان للنظر في أمر الامامة أشار أبو الهيثم بن التيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن العجلان و أبو أيّوب الأنصاري و عمّار بن ياسر بعليّ عليه السّلام و ذكروا فضله و سابقته و جهاده و قرابته، فأجابهم النّاس إليه فقام كلّ واحد منهم خطيبا بذكر فضل عليّ عليه السّلام، فمنهم من فضّله على أهل عصره خاصّة، و منهم من فضّله على المسلمين كلّهم كافة، ثمّ بويع فصعد المنبر في اليوم الثاني من يوم البيعة و هو يوم السّبت لاحدى عشر ليلة بقين من ذى الحجة، فحمد اللّه و أثنى عليه و ذكر محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فصلّى عليه، ثمّ ذكر نعمة اللّه على أهل الاسلام، ثمّ ذكر الدّنيا فزهّدهم فيها و ذكر الاخرة فرغّبهم إليها ثمّ قال: أما بعد فانّه لمّا قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم استخلف النّاس أبا بكر، ثمّ استخلف أبو بكر عمر، فعمل بطريقه ثمّ جعلها شورى بين ستّة فأفضى الأمر منهم إلى عثمان فعمل ما أنكرتم و عرفتم ثمّ حصر و قتل، ثمّ جئتموني فطلبتم إلىّ و إنّما أنا رجل منكم لي ما لكم و عليّ ما عليكم، و قد فتح اللّه الباب بينكم و بين أهل القبلة، و أقبلت الفتن كقطع اللّيل المظلم و لا يحمل هذا الأمر إلّا أهل الصّبر و النصر و العلم بمواقع الأمر، و إني حاملكم على منهج نبيّكم، و منفذ فيكم ما أمرت به، إن استقمتم لي و باللّه المستعان ألا إنّ موضعى من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد وفاته كموضعي منه أيام حياته، فامضوا لما تؤمرون و قفوا عند ما تنهون عنه، و لا تعجلوا في أمر حتّى نبيّنه لكم، فانّ لنا عن كلّ أمر تنكرونه عذرا، ألا و إنّ اللّه عالم من فوق سمائه و عرشه أني كنت كارها للولاية على امة محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حتى اجتمع رأيكم على ذلك لأني سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: أيّما وال ولي الامر من بعدي اقيم على حدّ الصراط و نشرت الملائكة صحيفته، فان كان عادلا أنجاه اللّه بعدله و إن كان جائرا انتقض به الصراط حتى تتزايل مفاصله ثمّ يهوى إلى النار، فيكون أوّل ما يتّقيها به أنفه و حرّ وجهه، و لكني لما اجتمع رأيكم لم يسعني ترككم.

ثمّ التفت يمينا و شمالا فقال: ألا لا يقولنّ رجال منكم غدا قد غمرتهم الدّنيا فاتّخذوا العقار و فجّروا الأنهار و ركبوا الخيول الفارهة و اتّخذوا الوصايف الرّدقة، فصار ذلك عليهم عارا و شنارا إذا ما منعتهم ما كانوا يخوضون فيه و اصرتهم إلى حقوقهم التي يعلمون فينقمون ذلك و يستنكرون و يقولون: حرّمنا ابن أبي طالب حقوقنا، ألا و أيّما رجل من المهاجرين و الأنصار من أصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يرى أنّ الفضل له على من سواه لصحبته فانّ له الفضل النيّر غدا عند اللّه و ثوابه و أجره على اللّه، و أيما رجل استجاب للّه و للرسول فصدّق ملّتنا و دخل فى ديننا و استقبل قبلتنا فقد استوجب حقوق الاسلام و حدوده فأنتم عباد اللّه و المال مال اللّه يقسم بينكم بالسوية لا فضل فيه لأحد على أحد و للمتّقين غدا عند اللّه أحسن الجزاء و أفضل الثواب، لم يجعل اللّه الدّنيا للمتقين أجرا و لا ثوابا، و ما عند اللّه خير للأبرار، و إذا كان غدا إنشاء اللّه فاغدوا علينا فانّ عندنا مالا نقسمه فيكم و لا يتخلّفنّ أحد منكم عربيّ و لا عجميّ كان من أهل العطاء أو لم يكن إذا كان مسلما حرّا، أقول قولي هذا و أستغفر اللّه لي و لكم، ثمّ نزل.

قال أبو جعفر: و كان هذا أوّل ما أنكروه من كلامه عليه السّلام و أورثهم الضّغن عليه و كرهوا اعطاءه و قسمه بالسّوية فلمّا كان من الغد غدا و غدا النّاس لقبض المال، فقال لعبيد اللّه بن أبي رافع كاتبه: ابدء بالمهاجرين فنادهم و أعط كلّ رجل ممّن حضر ثلاثة دنانير ثمّ ثنّ بالأنصار فافعل معهم مثل ذلك، و من يحضر من الناس كلّهم الأحمر و الأسود فافعل به مثل ذلك.

فقال سهل بن حنيف: يا أمير المؤمنين هذا غلامي و قد اعتقته اليوم.

  • فقال: نعطيه كما نعطيك فأعطى كلّ واحد منهم ثلاثة دنانير، و لم يفضّل أحدا على أحد، و تخلّف عن هذا القسم يومئذ طلحة و الزبير و عبد اللّه بن عمر و سعيد ابن العاص و مروان بن الحكم و رجال من قريش و غيرها.قال: و سمع عبيد اللّه بن أبي رافع عبد اللّه بن الزبير يقول لأبيه و طلحة و مروان و سعيد ما خفى علينا أمس من كلام عليّ عليه السّلام ما يريد، فقال سعيد بن العاص و التفت إلى زيد بن ثابت: إيّاك أعني و اسمعي يا جارة.

فقال عبيد اللّه بن أبي رافع لسعيد و عبد اللّه بن الزبير: إنّ اللّه يقول فى كتابه وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ.

ثمّ إنّ عبيد اللّه بن أبى رافع أخبر عليا عليه السّلام بذلك فقال عليه السّلام إن بقيت و سلمت لهم لاقيمنّهم على المحجّة البيضاء و الطريق الواضح، قاتل اللّه بنى العاص لقد عرف من كلامي و نظرى إليه امس أنّي اريده و أصحابه ممّن هلك فيمن هلك.

قال: فبينا الناس في المسجد بعد الصّبح إذ طلع الزبير و طلحة فجلسا ناحية عن علىّ عليه السّلام ثمّ طلع مروان و سعيد و عبد اللّه بن الزبير فجلسوا إليهما، ثمّ جاء قوم من قريش فانضمّوا إليهم فتحدّثوا نجيا ساعة.

ثمّ قام الوليد بن عقبة بن أبي معط فجاء إلى عليّ عليه السّلام فقال: يا أبا الحسن قد و ترتنا جميعا أمّا أنا فقتلت أبي يوم بدر صبرا و خذلت أخى يوم الدار بالأمس، و أمّا سعيد فقتلت أباه يوم بدر فى الحرب و كان ثور قريش، و أما مروان فسخفت أباه عند عثمان إذ ضمّه إليه و نحن اخوتك و نظراؤك من بنى عبد مناف، و نحن نبايعك اليوم على أن تضع عنّا ما أصبناه من المال في أيّام عثمان، و أن تقتل قتلته و أنا إن خفناك تركنا و التحقنا بالشام.

فقال عليه السّلام: أما ما ذكرتم من وترى إياكم فالحقّ وتركم، و أما وضعى عنكم ما أصبتم فليس لى أن أضع حقّ اللّه عنكم و لا عن غيركم، و أما قتلى قتلة عثمان فلو لزمني قتلهم اليوم لقتلتهم أمس و لكن لكم علىّ إن خفتمونى أن اؤمنكم و إن خفتكم أن اسيركم فقام الوليد إلى أصحابه فحدّثهم و افترقوا على إظهار العداوة و إشاعة الخلاف فلمّا ظهر ذلك من أمرهم قال عمار بن ياسر لأصحابه: قوموا بنا إلى هؤلاء النفر من إخوانكم فانه قد بلغنا عنهم و رأينا منهم ما نكره من خلاف و طعن على إمامهم و قد دخل أهل الجفا بينهم و بين الزّبير، و الاعسر العاق يعني طلحة.

فقام أبو الهيثم و عمّار و أبو أيّوب و سهل بن حنيف و جماعة معهم على عليّ فقالوا يا أمير المؤمنين انظر في أمرك و عاتب قومك هذا الحىّ من قريش فانّهم قد نقضوا عهدك و أخلفوا وعدك و قد دعونا في السرّ إلى رفضك هداك اللّه لرشدك، و ذاك لأنهم كرهوا الاسوة و فقدوا الاثرة و لمّا آسيت بينهم و بين الأعاجم أنكروا و استأثروا عدوّك و أعظموه و أظهروا الطلب بدم عثمان فرقة للجماعة و تألّفا لأهل الضلالة فرأيك.

فخرج عليّ عليه السّلام فدخل المسجد و صعد المنبر مرتديا بطاق مؤتزرا ببرد قطرى متقلّدا سيفا متوكّئا على قوس فقال: أمّا بعد فانّا نحمد اللّه ربّنا و إلهنا و وليّنا و وليّ النعم علينا الذي أصبحت نعمه علينا ظاهرة و باطنة امتنانا منه بغير حول منّا و لا قوّة ليبلونا أنشكر أم نكفر فمن شكر زاده و من كفر عذّبه، فأفضل النّاس عند اللّه منزلة و أقربهم من اللّه وسيلة أطوعهم لأمره و أحملهم «أعملهم خ» بطاعته و أتبعهم لسنّة رسوله و أحياهم لكتابه، ليس لأحد عندنا فضل إلّا بطاعة اللّه و طاعة الرّسول، هذا كتاب اللّه بين أظهرنا و عهد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سيرته فينا لا يجهل ذلك إلّا جاهل عاند عن الحقّ منكر قال اللّه تعالى يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ ثمّ صاح بأعلى صوته: أطيعوا اللّه و أطيعوا الرّسول فان تولّيتم فانّ اللّه لا يحبّ الكافرين، ثمّ قال: يا معشر المهاجرين و الأنصار أتمنّون على اللّه و رسوله باسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم أن هديكم للايمان إن كنتم صادقين ثمّ قال: أنا أبو الحسن- و كان يقولها إذا غضب- .

ثمّ قال: ألا إنّ هذه الدّنيا الّتي أصبحتم تتمنّونها و ترغبون فيها و أصبحت تغضبكم و ترضيكم ليست بداركم و لا منزلكم الّذي خلقتم له، فلا تغرّنّكم فقد حذّرتموها و استتمّوا نعم اللّه عليكم بالصّبر لأنفسكم على طاعة اللّه و الذّلّ لحكمه جلّ ثناؤه، فأمّا هذا الفي، فليس لأحد على أحد فيه اثرة، فقد فرغ اللّه من قسمته فهومال اللّه و أنتم عباد اللّه المسلمون، و هذا كتاب اللّه به أقررنا و إليه أسلمنا و عهد نبيّنا بين أظهرنا فمن لم يرض فليتولّ كيف شاء، فانّ العامل بطاعة اللّه و الحاكم بحكم اللّه لا وحشة عليه.

ثمّ نزل عن المنبر فصلّى ركعتين ثمّ بعث بعمّار بن ياسر و عبد اللّه بن خلّ القرشي إلى طلحة و الزبير و هما في ناحية المسجد، فأتياهما فدعواهما فقاما حتى جلسا إليه فقال لهما: نشدتكما اللّه هل جئتما طائعين للبيعة و دعوتماني إليها و أنا كاره لها قالا: نعم.

فقال: غير مجبرين و لا مقسورين فأسلمتما لي بيعتكما و أعطيتماني عهدكما قالا: نعم.

قال: فما دعاكما إلى ما أرى قالا: أعطيناك بيعتنا على أن لا تقضى الامور و لا تقطعها دوننا، و أن تستشيرنا في كلّ أمر و لا تستبدّ بذلك علينا و لنا من الفضل على غيرنا ما قد علمت، فأنت تقسم القسم و تقطع الأمر و تمضى الحكم بغير مشاورتنا و لا علمنا.

فقال عليه السّلام: لقد نقمتما يسيرا و أرجاتما كثيرا فاستغفرا اللّه يغفر كما ألا تخبراننى أدفعتكما عن حقّ وجب لكما فظلمتكما إيّاه قالا: معاذ اللّه.

قال: فهل استأثرت من هذا المال لنفسي بشي قالا: معاذ اللّه.

قال: فوقع حكم أو حقّ لأحد من المسلمين فجهلته أو ضعفت عنه قالا: معاذ اللّه.

قال: فما الذي كرهتما من أمري حتّى رأيتما خلافي قالا، خلافك عمر بن الخطاب في القسم إنّك جعلت حقنا فى القسم كحقّ غيرنا و سوّيت بيننا و بين من لا يماثلنا فيما أفاءه اللّه تعالى علينا بأسيافنا و رماحنا و أو جفنا عليه بخيلنا و ظهرت عليه دعوتنا و أخذناه قسرا قهرا ممن لا يرى الاسلام إلّا كرها فقال: أما ما ذكرتماه من أمر الاستشارة فو اللّه ما كانت لي في الولاية رغبة،و لكنّكم دعوتموني إليها و جعلتموني عليها فخفت أن أردّكم فتختلف الامّة فلمّا افضت إليّ نظرت في كتاب اللّه و سنّة رسوله فأمضيت ما ولّاني عليه و اتّبعته و لم احتج إلى رأيكما فيه و لا رأى غيركما، و لو وقع حكم ليس في كتاب اللّه بيانه و لا في السنة برهانه و احتيج إلى المشاورة فيه لشاورتكما فيه.

و أمّا القسم و الاسوة فانّ ذلك أمر لم أحكم فيه بادى ء بدء، قد وجدت أنا و أنتما رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يحكم بذلك و كتاب اللّه ناطق به و هو الكتاب الّذي لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد.

و أمّا قولكما جعلت فيئنا و ما أفاءه سيوفنا و رماحنا سواء بيننا و بين غيرنا فقديما سبق إلى الاسلام قوم و نصروه بسيوفهم و رماحهم فلا فضّلهم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في القسم و لا آثرهم بالسّبق و اللّه سبحانه موفّ السّابق و المجاهد يوم القيامة أعمالهم و ليس لكما و اللّه عندي و لا لغيركما إلّا هذا، أخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم إلى الحقّ و ألهمنا و ايّاكم الصّبر- ثمّ قال- رحم اللّه امرء رأى حقّا فأعان عليه و رأى جورا فردّه و كان عونا للحقّ على من خالفه.

قال أبو جعفر: و قد روى أنّهما قالا له عليه السّلام وقت البيعة: نبايعك على أنّا شركاؤك في هذا الأمر.

فقال: و لكنّكما شريكاى في الفي ء لا أستأثر عليكما و لا على عبد حبشي مجدّع بدرهم فما دونه، لا أنا و لا ولداى هذان، فان أبيتم إلّا لفظ الشّركة فأنتما عونان لي عند العجز و الفاقة لا عند القوّة و الاستقامة.

قال أبو جعفر: فاشترطا ما لا يجوز في عقد الامامة و شرط عليه السّلام لهما ما يجب في الدّين و الشريعة.

قال الشّارح المعتزلي بعد نقله هذا الكلام من الاسكافي: فان قلت: فانّ أبا بكر قسّم بالسويّة كما قسّمه أمير المؤمنين و لم ينكروا ذلك كما أنكروه أيام أمير المؤمنين فما الفرق بين الحالتين قلت: إنّ أبا بكر قسّم محتذيا لقسم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، فلمّا ولي عمر الخلافة

و فضّل قوما على قوم ألفوا ذلك و نسوا تلك القسمة الاولى و طالت أيّام عمر و اشربت قلوبهم كثرة العطاء و حبّ المال، و أمّا الذين اهتضموا فقنعوا و مرّنوا على القناعة و لم يخطر لأحد من الفريقين أنّ هذه الحال تنتقض أو تتغيّر بوجه ما.

فلمّا ولي عثمان أجرى الأمر على ما كان عمر يجريه، فازداد وثوق القوم بذلك و من ألف أمرا شقّ عليه فراقه و ترك العادة فيه.

فلمّا ولي أمير المؤمنين أراد أن يردّ الأمر إلى ما كان في أيّام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أبي بكر و قد نسي ذلك و رفض و تخلل بين الزّمانين اثنتان و عشرون سنة فشقّ ذلك عليهم و أكبروه حتّى حدث ما حدث من نقض البيعة و مفارقة الطّاعة، و للّه أمر هو بالغه.

شرح لاهیجی

و من كلام له (- ع- ) كلّم به طلحة و زبيرا بعد بيعته بالخلافة و قد عتبا من ترك مشهورتهما و الاستعانة فى الامور بهما يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است كه تكلّم كرد بان طلحه و زبير را بعد از بيعت كردن باو بخلافت و حال آن كه سرزنش مى كردند بر او از جهة مشورت نكردن با ايشان و يارى نخواستن از ايشان در كارهاى خلافت لقد نقمتما يسيرا و ارجأتما كثيرا الا تخبرانى اىّ شي ء لكما فيه حقّ دفعتكما عنه و اىّ قسم استاثرت عليكما به ام اىّ حقّ رفعه الىّ احد من المسلمين ضعفت عنه ام جهلته ام اخطأت بابه يعنى هر اينه خشمگين شديد از جهة چيزى اندك و سهل كه مشورت نكردن با شما باشد و بتأخير انداختيد و پس برديد خير و منفعت دينى بسيارى را ايا خبر نمى دهيد شما دو نفر مرا كه چه چيز از براى شما بود در ان حقّى كه من باز داشتم شما را از ان و كدام حظّ و نصيب است كه برگزيدم خود را بر شما در ان يا كدام حقّى است كه رسانيد او را بمن احدى از مسلمانان كه سست بودم از انفاذ ان يا نادان بودم حكم او را يا خطا كردم در باره ان و اللّه ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية اربة و لكنّكم دعوتمونى اليها و حملتمونى عليها فلمّا افضت الىّ نظرت الى كتاب اللّه و ما وضع لنا و امرنا بالحكم به فاتّبعته و ما استسنّ النّبىّ (- ص- ) فاقتديته فلم احتج فى ذلك الى رأيكما و لا رأى غيركما و لا وقع حكم جهلته فاستشيركما و اخوانى من المسلمين و لو كان ذلك لم ارغب عنكم و لا عن غيركما يعنى سوگند بخدا كه نبود از براى من بتقريب بسيارى منافقين و كمى ياوران و مخلصان در خلافت رغبتى و خواهشى و نه در امارت حاجتى و لكن شما خوانديد مرا بسوى خلافت و بار كرديد مرا بر خلافت پس وقتى كه رسيد بمن خلافت نگاه كردم بسوى كتاب خدا و بآنچه قرار داده است از براى ما و امر كرده است ما را بحكم كردن بان پس متابعت و پيروى كردم او را و آن چه را كه گردانيده بود پيغمبر (- ص- ) سنّت و طريقه پس اقتدا كردم او را پس محتاج نشدم در هيچ يك از كتاب و سنّت بسوى تدبير شما و نه تدبير غير شما و واقع نشد حكمى كه من ندانستم او را پس طلب كنم شور با شما و شور با برادران از مسلمانان را و چنانچه بود احتياج رو نمى گردانيدم از شما و نه از غير شما و امّا ما ذكرتما من امر الاسوة فانّ ذلك امر لم احكم انا فيه برائى و لا ولّيته هوى منّى بل وجدت و أنتما ما جاء به رسول اللّه (- ص- ) قد فزع منه فلم احتجّ اليكما فيما قد فزع اللّه من قسمه و امضى فيه حكمه فليس لكما و اللّه عندى و لا لغيركما فى هذا عتبى اخذ اللّه بقلوبنا و قلوبكم الى الحقّ و الهمنا و ايّاكم الصّبر ثمّ قال (- ع- ) رحم اللّه رجلا راى حقّا فاعان عليه او راى جورا فردّه و كان عونا بالحقّ على صاحبه يعنى و امّا آن چه را كه مذكور كرديد شما از امر مساوى كردن شما

با غير در غنائم و زكاة پس بتحقيق كه ان امريست كه حكم نكردم من در ان براى خودم و مباشر ان نشدم از روى خواهش نفس خودم بلكه يافتم من و شما حكمى را كه اورده است انرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بتحقيق كه فارغ گردانيده شده يعنى كامل و تمام شده بدون احتياج بى تبديل و تغييرى و محتاج نشدم بسوى شما در چيزى كه بتحقيق كه فارغ شده است خدا از قسمت كردن ان و گذشته است در ان حكم خدا پس نيست از براى شما سوگند بخدا در نزد من و نه از براى غير شما در اين قسمت بالسّويّه سرزنش و ملامتى بگيرد خدا جانهاى ما و جانهاى شما را بسوى حقّ و بيندازد در دل ما و شما صبر و شكيبائى را پس گفت (- ع- ) رحمت كند خدا مردى را كه ببيند حقّ را پس يارى كند بر ان يا ببيند ظلم و ستمى را پس برگرداند آنرا بسوى حقّ و باشد ياور بحقّ بر مصاحبش

شرح ابن ابی الحدید

نقمت عليه بالفتح أنقم هذه اللغة الفصيحة- و جاء نقمت بالكسر أنقم- . و أرجأتما أخرتما أي نقمتما من أحوالي اليسير- و تركتما الكثير الذي ليس لكما- و لا لغيركما فيه مطعن فلم تذكراه- فهلا اغتفرتما اليسير للكثير- . و ليس هذا اعترافا بأن ما نقماه موضع الطعن و العيب- و لكنه على جهة الجدل و الاحتجاج- كما تقول لمن يطعن في بيت من شعر شاعر مشهور- لقد ظلمته إذ تتعلق عليه بهذا البيت- و تنسى ما له من المحاسن الكثيرة في غيره- . ثم ذكر وجوه العتاب و الاسترادة و هي أقسام- إما أن يكون لهما حق يدفعهما عنه- أو استأثر عليهما في قسم أو ضعف عن السياسة- أو جهل حكما من أحكام الشريعة أو أخطأ بابه- . فإن قلت أي فرق بين الأول و الثاني- قلت أما دفعهما عن حقهما فمنعهما عنه- سواء صار إليه ع أو إلى غيره- أو لم يصر إلى أحد بل بقي بحاله في بيت المال- .

و أما القسم الثاني فهو أن يأخذ حقهما لنفسه- و بين القسمين فرق ظاهر و الثاني أفحش من الأول- . فإن قلت فأي فرق بين قوله أم جهلته- أو أخطأت بابه- . قلت جهل الحكم أن يكون الله تعالى قد حكم بحرمة شي ء- فأحله الإمام أو المفتي- و كونه يخطئ بابه هو أن يصيب في الحكم- و يخطئ في الاستدلال عليه- . ثم أقسم أنه لم يكن له في الخلافة رغبة و لا إربة- بكسر الهمزة و هي الحاجة- و صدق ع فهكذا نقل أصحاب التواريخ- و أرباب علم السير كلهم- و

روى الطبري في التاريخ و رواه غيره أيضا إن الناس غشوه و تكاثروا عليه يطلبون مبايعته- و هو يأبى ذلك و يقول دعوني و التمسوا غيري- فإنا مستقبلون أمرا له وجوه و ألوان- لا تثبت عليه العقول و لا تقوم له القلوب- قالوا ننشدك الله أ لا ترى الفتنة- أ لا ترى إلى ما حدث في الإسلام أ لا تخاف الله- فقال قد أجبتكم لما أرى منكم- و اعلموا أني إن أجبتكم ركبت بكم ما أعلم- و إن تركتموني فإنما أنا كأحدكم- بل أنا أسمعكم و أطوعكم لمن وليتموه أمركم إليه- فقالوا ما نحن بمفارقيك حتى نبايعك- قال إن كان لا بد من ذلك ففي المسجد- فإن بيعتي لا تكون خفيا و لا تكون إلا عن رضا المسلمين- و في ملإ و جماعة- فقام و الناس حوله فدخل المسجد- و انثال عليه المسلمون فبايعوه و فيهم طلحة و الزبير

- . قلت قوله إن بيعتي لا تكون خفيا- و لا تكون إلا في المسجد بمحضر من جمهور الناس- يشابه قوله بعد وفاة رسول الله ص- للعباس لما سامه مد يده للبيعة- إني أحب أن أصحر بها- و أكره أن أبايع من وراء رتاج- .

ثم ذكر ع أنه لما بويع عمل بكتاب الله و سنة رسوله- و لم يحتج إلى رأيهما و لا رأي غيرهما- و لم يقع حكم يجهله فيستشيرهما- و لو وقع ذلك لاستشارهما و غيرهما و لم يأنف من ذلك- . ثم تكلم في معنى التنفيل في العطاء- فقال إني عملت بسنة رسول الله ص في ذلك- و صدق ع فإن رسول الله ص سوى في العطاء بين الناس- و هو مذهب أبي بكر- . و العتبى الرضا- أي لست أرضيكما- بارتكاب ما لا يحل لي في الشرع ارتكابه- و الضمير في صاحبه و هو الهاء المجرورة يرجع إلى الجور- أي و كان عونا بالعمل على صاحب الجور

من أخبار طلحة و الزبير

قد تقدم منا ذكر ما عتب به طلحة و الزبير- على أمير المؤمنين ع- و أنهما قالا ما نراه يستشيرنا في أمر- و لا يفاوضنا في رأي و يقطع الأمر دوننا- و يستبد بالحكم عنا و كانا يرجوان غير ذلك- و أراد طلحة أن يوليه البصرة- و أراد الزبير أن يوليه الكوفة- فلما شاهدا صلابته في الدين و قوته في العزم- و هجره الادهان و المراقبة و رفضه المدالسة و المواربة- و سلوكه في جميع مسالكه منهج الكتاب و السنة- و قد كانا يعلمان ذلك قديما من طبعه و سجيته- و كان عمر قال لهما و لغيرهما- إن الأجلح إن وليها- ليحملنكم على المحجة البيضاء و الصراط المستقيم- و

كان رسول الله ص

من قبل- قال و إن تولوها عليا تجدوه هاديا مهديا

- إلا أنه ليس الخبر كالعيان- و لا القول كالفعل و لا الوعد كالإنجاز- و حالا عنه و تنكرا له و وقعا فيه و عاباه و غمصاه- و تطلبا له العلل و التأويلات- و تنقما عليه الاستبداد و ترك المشاورة- و انتقلا من ذلك إلى الوقيعة فيه- بمساواة الناس في قسمة المال- و أثنيا على عمر و حمدا سيرته و صوبا رأيه- و قالا إنه كان يفضل أهل السوابق- و ضللا عليا ع فيما رآه- و قالا إنه أخطأ و إنه خالف سيرة عمر- و هي السيرة المحمودة التي لم تفضحها النبوة- مع قرب عهدنا منها و اتصالها بها- و استنجدا عليه بالرؤساء من المسلمين- كان عمر يفضلهم و ينفلهم في القسم على غيرهم- و الناس أبناء الدنيا و يحبون المال حبا جما- فتنكرت على أمير المؤمنين ع بتنكرهما قلوب كثيرة- و نغلت عليه نيات كانت من قبل سليمة- و لقد كان عمر موفقا حيث منع قريشا و المهاجرين- و ذوي السوابق من الخروج من المدينة- و نهاهم عن مخالطة الناس و نهى الناس عن مخالطتهم- و رأى أن ذلك أس الفساد في الأرض- و أن الفتوح و الغنائم قد أبطرت المسلمين- و متى بعد الرءوس و الكبراء منهم عن دار الهجرة- و انفردوا بأنفسهم و خالطهم الناس في البلاد البعيدة- لم يأمن أن يحسنوا لهم الوثوب- و طلب الإمرة و مفارقة الجماعة و حل نظام الألفة- و لكنه رضي الله عنه نقض هذا الرأي السديد- بما فعله بعد طعن أبي لؤلؤة له من أمر الشورى- فإن ذلك كان سبب كل فتنة وقعت- و تقع إلى أن تنقضي الدنيا- و قد قدمنا ذكر ذلك- و شرحنا ما أدى إليه أمر الشورى من الفساد- بما حصل في نفس كل من الستة من ترشيحه للخلافة- .

و روى أبو جعفر الطبري في تاريخه- قال كان عمر قد حجر على أعلام قريش من المهاجرين- الخروج في البلدان إلا بإذن و أجل فشكوه فبلغه- فقام فخطب فقال ألا إني قد سننت الإسلام سن البعير- يبدأ فيكون جذعا ثم ثنيا- ثم يكون رباعيا ثم سديسا ثم بازلا- ألا فهل ينتظر بالبازل إلا النقصان- ألا و إن الإسلام قد صار بازلا- و إن قريشا يريدون أن يتخذوا مال الله معونات- على ما في أنفسهم- ألا إن في قريش من يضمر الفرقة و يروم خلع الربقة- أما و ابن الخطاب حي فلا إني قائم دون شعب الحرة- آخذ بحلاقيم قريش و حجزها أن يتهافتوا في النار- . و قال أبو جعفر الطبري في التاريخ أيضا- فلما ولي عثمان لم يأخذهم بالذي كان عمر يأخذهم به- فخرجوا إلى البلاد فلما نزلوها و رأوا الدنيا- و رآهم الناس خمل من لم يكن له طول و لا قدم في الإسلام- و نبه أصحاب السوابق و الفضل فانقطع إليهم الناس- و صاروا أوزاعا معهم- و أملوهم و تقربوا إليهم- و قالوا يملكون فيكون لنا في ملكهم حظوة- فكان ذلك أول وهن على الإسلام- و أول فتنة كانت في العامة- . و روى أبو جعفر الطبري عن الشعبي قال- لم يمت عمر حتى ملته قريش و قد كان حصرهم بالمدينة- و سألوه أن يأذن لهم في الخروج إلى البلاد- فامتنع عليهم و قال- إن أخوف ما أخاف على هذه الأمة انتشاركم في البلاد- حتى أن الرجل كان يستأذنه في غزو الروم أو الفرس- و هو ممن حبسه بالمدينة من قريش- و لا سيما من المهاجرين فيقول له- إن لك في غزوك مع رسول الله ص ما يكفيك و يبلغك و يحسبك- و هو خير لك من الغزو اليوم- و إن خيرا لك ألا ترى الدنيا و لا تراك- .

فلما مات عمر و ولي عثمان خلى عنهم- فانتشروا في البلاد و اضطربوا- و انقطع إليهم الناس و خالطوهم- فلذلك كان عثمان أحب إلى قريش من عمر- . فقد بان لك حسن رأي عمر في منع المهاجرين- و أهل السابقة من قريش من مخالطة الناس- و الخروج من المدينة- و بان لك أن عثمان أرخى لهم في الطول فخالطهم الناس- و أفسدوهم و حببوا إليهم الملك و الإمرة و الرئاسة- لا سيما مع الثروة العظيمة التي حصلت لهم- و الثراء مفسدة و أي مفسدة- و حصل لطلحة و الزبير من ذلك ما لم يحصل لغيرهما- ثروة و يسارا و قدما في الإسلام- و صار لهما لفيف عظيم من المسلمين يمنونهما الخلافة- و يحسنون لهما طلب الإمرة- لا سيما و قد رشحهما عمر لها- و أقامهما مقام نفسه في تحملها- و أي امرئ منى بها قط نفسه ففارقها حتى يغيب في اللحد- و لا سيما طلحة قد كان يحدث بها نفسه و أبو بكر حي- و يروم أن يجعلها فيه بشبهة أنه ابن عمه- و سخط خلافة عمر و قال لأبي بكر- ما تقول لربك و قد وليت علينا فظا غليظا- و كان له في أيام عمر قوم يجلسون إليه- و يحادثونه سرا في معنى الخلافة و يقولون له- لو مات عمر لبايعناك بغتة جلب الدهر علينا ما جلب- و بلغ ذلك عمر فخطب الناس بالكلام المشهور- أن قوما يقولون إن بيعة أبي بكر كانت فلتة- و إنه لو مات عمر لفعلنا و فعلنا- أما إن بيعة أبي بكر كانت فلتة إلا أن الله وقى شرها- و ليس فيكم من تقطع إليه الرقاب كأبي بكر- فأي امرئ بايع امرأ من غير مشورة من المسلمين- فإنهما بغرة أن يقتلا- فلما صارت إلى عثمان سخطها طلحة- بعد أن كان رضيها و أظهر ما في نفسه- و ألب عليه حتى قتل و لم يشك أن الأمر له- فلما صارت إلى علي ع حدث منه ما حدث- و آخر الدواء الكي- .

و أما الزبير فلم يكن إلا علوي الرأي- شديد الولاء جاريا من الرجل مجرى نفسه- .

و يقال إنه ع لما استنجد بالمسلمين- عقيب يوم السقيفة و ما جرى فيه- و كان يحمل فاطمة ع ليلا على حمار- و ابناها بين يدي الحمار و هو ع يسوقه- فيطرق بيوت الأنصار و غيرهم- و يسألهم النصرة و المعونة أجابه أربعون رجلا- فبايعهم على الموت- و أمرهم أن يصبحوا بكرة محلقي رءوسهم و معهم سلاحهم- فأصبح لم يوافه منهم إلا أربعة- الزبير و المقداد و أبو ذر و سلمان- ثم أتاهم من الليل فناشدهم فقالوا نصبحك غدوة- فما جاءه منهم إلا أربعة و كذلك في الليلة الثالثة- و كان الزبير أشدهم له نصرة و أنفذهم في طاعته بصيرة- حلق رأسه و جاء مرارا و في عنقه سيفه و كذلك الثلاثة الباقون- إلا أن الزبير هو كان الرأس فيهم- و قد نقل الناس خبر الزبير لما هجم عليه ببيت فاطمة ع- و كسر سيفه في صخرة ضربت به- و نقلوا اختصاصه بعلي ع و خلواته به- و لم يزل مواليا له متمسكا بحبه و مودته- حتى نشأ ابنه عبد الله و شب- فنزع به عرق من الأم- و مال إلى تلك الجهة و انحرف عن هذه- و محبة الوالد للولد معروفة فانحرف الزبير لانحرافه- على أنه قد كانت جرت بين علي ع و الزبير هنات- في أيام عمر كدرت القلوب بعض التكدير- و كان سببها قصة موالي صفية- و منازعة علي للزبير في الميراث- فقضى عمر للزبير- فأذعن علي ع لقضائه بحكم سلطانه- لا رجوعا عما كان يذهب إليه- من حكم الشرع في هذه المسألة- و بقيت في نفس الزبير- على أن شيخنا أبا جعفر الإسكافي رحمه الله- ذكر في كتاب نقض العثمانية عن الزبير كلاما- إن صح فإنه يدل على انحراف شديد- و رجوع عن موالاة أمير المؤمنين ع- . قال تفاخر علي ع و الزبير- فقال الزبير أسلمت بالغا و أسلمت طفلا- و كنت أول من سل سيفا في سبيل الله بمكة- و أنت مستخف في الشعب يكفلك الرجال- و يمونك الأقارب من بني هاشم- و كنت فارسا و كنت راجلا- و في هيأتي نزلت الملائكة و أنا حواري رسول الله ص- . قال شيخنا أبو جعفر و هذا الخبر مفتعل مكذوب- و لم يجر بين علي و الزبير شي ء من هذا الكلام- و لكنه من وضع العثمانية- و لم يسمع به في أحاديث الحشوية و لا في كتب أصحاب السيرة- . و لعلي ع أن يقول طفل مسلم خير من بالغ كافر- و أما سل السيف بمكة فلم يكن في موضعه- و في ذلك قال الله تعالى- أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ الآية- و أنا على منهاج الرسول في الكف و الإقدام- و ليس كفالة الرجال و الأقارب بالشعب عارا علي- فقد كان رسول الله ص في الشعب يكفله الرجال و الأقارب- و أما حربك فارسا و حربي راجلا- فهلا أغنت فروسيتك يوم عمرو بن عبد ود في الخندق- و هلا أغنت فروسيتك يوم طلحة بن أبي طلحة في أحد- و هلا أغنت فروسيتك يوم مرحب بخيبر- ما كانت فرسك التي تحارب عليها في هذه الأيام- إلا أذل من العنز الجرباء- و من سلمت عليه الملائكة أفضل ممن نزلت في هيأته- و قد نزلت الملائكة في صورة دحية الكلبي- أ فيجب من ذلك أن يكون دحية أفضل مني- و أما كونك حواري رسول الله ص- فلو عددت خصائصي في مقابلة هذه اللفظة الواحدة لك- لاستغرقت الوقت و أفنيت الزمان- و رب صمت أبلغ من نطق- . ثم نرجع إلى الحديث الأول- فتقول إن طلحة و الزبير لما أيسا من جهة علي ع- و من حصول الدنيا من قبله قلبا له ظهر المجن- فكاشفاه و عاتباه قبل المفارقة عتابا لاذعا- روى شيخنا أبو عثمان قال- أرسل طلحة و الزبير إلى علي ع- قبل خروجهما إلى مكة مع محمد بن طلحة- و قالا لا تقل له يا أمير المؤمنين- و لكن قل له يا أبا الحسن- لقد فال فيك رأينا و خاب ظننا- أصلحنا لك الأمر و وطدنا لك الإمرة- و أجلبنا على عثمان حتى قتل- فلما طلبك الناس لأمرهم- أسرعنا إليك و بايعناك- و قدنا إليك أعناق العرب- و وطئ المهاجرون و الأنصار أعقابنا في بيعتك- حتى إذا ملكت عنانك استبددت برأيك عنا- و رفضتنا رفض التريكة و أذلتنا إذالة الإماء- و ملكت أمرك الأشتر و حكيم بن جبلة و غيرهما- من الأعراب و نزاع الأمصار- فكنا فيما رجوناه منك- و أملناه من ناحيتك كما قال الأول-

  • فكنت كمهريق الذي في سقائهلرقراق آل فوق رابية صلد

فلما جاء محمد بن طلحة أبلغه ذاك- فقال اذهب إليهما فقل لهما فما الذي يرضيكما- فذهب و جاءه فقال- إنهما يقولان ول أحدنا البصرة و الآخر الكوفة- فقال لاها الله إذن يحلم الأديم و يستشرى الفساد- و تنتقض على البلاد من أقطارها- و الله إني لا آمنهما و هما عندي بالمدينة- فكيف آمنهما و قد وليتهما العراقين- اذهب إليهما فقل أيها الشيخان- احذرا من سطوة الله و نقمته- و لا تبغيا للمسلمين غائلة و كيدا- و قد سمعتما قول الله تعالى- تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها- لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ- فقام محمد بن طلحة فأتاهما و لم يعد إليه و تأخرا عنه أياما- ثم جاءاه فاستأذناه في الخروج إلى مكة للعمرة- فأذن لهما بعد أن أحلفهما ألا ينقضا بيعته- و لا يغدرا به و لا يشقا عصا المسلمين- و لا يوقعا الفرقة بينهم- و أن يعودا بعد العمرة إلى بيوتهما بالمدينة- فحلفا على ذلك كله ثم خرجا ففعلا ما فعلا- . و روى شيخنا أبو عثمان قال- لما خرج طلحة و الزبير إلى مكة- و أوهما الناس أنهما خرجا للعمرة- قال علي ع لأصحابه- و الله ما يريدان العمرة و إنما يريدان الغدرة- فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ- وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً- . و روى الطبري في التاريخ قال- لما بايع طلحة و الزبير عليا ع- سألاه أن يؤمرهما على الكوفة و البصرة- فقال بل تكونان عندي أتجمل بكما- فإنني أستوحش لفراقكما- . قال الطبري و قد كان قال لهما قبل بيعتهما له- إن أحببتما أن تبايعاني و إن أحببتما بايعتكما- فقالا لا بل نبايعك ثم قالا بعد ذلك- إنما بايعناه خشية على أنفسنا- و قد عرفنا أنه لم يكن ليبايعنا- ثم ظهرا إلى مكة و ذلك بعد قتل عثمان بأربعة أشهر- .

و روى الطبري أيضا في التاريخ قال- لما بايع الناس عليا و تم له الأمر- قال طلحة للزبير- ما أرى أن لنا من هذا الأمر إلا كحسة أنف الكلب- . و روى الطبري أيضا في التاريخ قال- لما بايع الناس عليا ع بعد قتل عثمان- جاء علي إلى الزبير فاستأذن عليه- قال أبو حبيبه مولى الزبير- فأعلمته به فسل السيف و وضعه تحت فراشه- و قال ائذن له فأذنت له- فدخل فسلم على الزبير و هو واقف ثم خرج- فقال الزبير لقد دخل لأمر ما قضاه- قم مقامه و انظر هل ترى من السيف شيئا- فقمت في مقامه فرأيت ذباب السيف فأخبرته و قلت- إن ذباب السيف ليظهر لمن قام في هذا الموضع- فقال ذاك أعجل الرجل و روى شيخنا أبو عثمان قال- كتب مصعب بن الزبير إلى عبد الملك- من مصعب بن الزبير إلى عبد الملك بن مروان- سلام عليك- فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو أما بعد-

  • ستعلم يا فتى الزرقاء أنيسأهتك عن حلائلك الحجابا
  • و أترك بلدة أصبحت فيهاتهور من جوانبها خرابا

أما إن لله على الوفاء بذلك إلا أن تتراجع أو تتوب- و لعمري ما أنت كعبد الله بن الزبير و لا مروان كالزبير بن العوام- حواري رسول الله ص و ابن عمته- فسلم الأمر إلى أهله- فإن نجاتك بنفسك أعظم الغنيمتين و السلام- . فكتب إليه عبد الملك- من عبد الله عبد الملك أمير المؤمنين- إلى الذلول الذي أخطأ من سماه المصعب- سلام عليك فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو- أما بعد-

  • أ توعدني و لم أر مثل يوميخشاش الطير يوعدن العقابا
  • متى تلق العقاب خشاش طيريهتك عن مقاتلها الحجابا
  • أ توعد بالذئاب أسود غابو أسد الغاب تلتهم الذئابا

- . أما ما ذكرت من وفائك- فلعمري لقد وفى أبوك لتيم و عدي بعداء قريش و زعانفها- حتى إذا صارت الأمور إلى صاحبها عثمان- الشريف النسب الكريم الحسب بغاة الغوائل- و أعد له المخاتل حتى نال منه حاجته- ثم دعا الناس إلى علي و بايعه- فلما دانت له أمور الأمة و أجمعت له الكلمة- و أدركه الحسد القديم لبني عبد مناف- فنقض عهده و نكث بيعته بعد توكيدها- ف فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ- و تمزقت لحمه الضباع بوادي السباع- و لعمري إنك تعلم يا أخا بني عبد العزى بن قصي- أنا بنو عبد مناف لم نزل سادتكم- و قادتكم في الجاهلية و الإسلام- و لكن الحسد دعاك إلى ما ذكرت- و لم ترث ذلك عن كلالة بل عن أبيك- و لا أظن حسدك و حسد أخيك يئول بكما- إلا إلى ما آل إليه حسد أبيكما من قبل- وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ- . و روى أبو عثمان أيضا قال- دخل الحسن بن علي ع على معاوية- و عنده عبد الله بن الزبير- و كان معاوية يحب أن يغري بين قريش- فقال يا أبا محمد أيهما كان أكبر سنا علي أم الزبير- فقال الحسن ما أقرب ما بينهما- و علي أسن من الزبير رحم الله عليا- فقال ابن الزبير رحم الله الزبير- و هناك أبو سعيد بن عقيل بن أبي طالب فقال- يا عبد الله و ما يهيجك من أن يترحم الرجل على أبيه- قال و أنا أيضا ترحمت على أبي- قال أ تظنه ندا له و كفؤا- قال و ما يعدل به عن ذلك كلاهما من قريش- و كلاهما دعا إلى نفسه و لم يتم له- قال دع ذاك عنك يا عبد الله- إن عليا من قريش و من الرسول ص حيث تعلم- و لما دعا إلى نفسه أتبع فيه و كان رأسا- و دعا الزبير إلى أمر و كان الرأس فيه امرأة- و لما تراءت الفئتان نكص على عقبيه- و ولى مدبرا قبل أن يظهر الحق فيأخذه- أو يدحض الباطل فيتركه- فأدركه رجل لو قيس ببعض أعضائه لكان أصغر- فضرب عنقه و أخذ سلبه و جاء برأسه- و مضى علي قدما كعادته مع ابن عمه رحم الله عليافقال ابن الزبير- أما لو أن غيرك تكلم بهذا يا أبا سعيد لعلم- فقال إن الذي تعرض به يرغب عنك- و كفه معاوية فسكتوا- . و أخبرت عائشة بمقالتهم و مر أبو سعيد بفنائها- فنادته يا أبا سعيد أنت القائل لابن أختي كذا- فالتفت أبو سعيد فلم ير شيئا- فقال إن الشيطان يرانا و لا نراه- فضحكت عائشة و قالت لله أبوك ما أذلق لسانك

شرح منظوم انصاری

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه طلحه و زبير پس از بيعت كردنشان بنكوهش و پرخاش با آن بزرگوار برخاستند كه چرا در كارها از آنها يارى نجسته و مشورت با آنانرا ترك گفته است، لذا فرمود:

شما امر مهمّ و بسيار را واگذارده، و براى اندك و كم بخشم افتاديد (چشم از خشم خدا پوشيده و بگله برخاسته ايد، كه چرا شما را در امور خلافت دخالت نداده، و خاطرتان را خرّم نداشته ام) آيا بمن نمى گوئيد كه شما چه حقّى در چيزى داشته ايد كه من آنرا از شما باز گرفته ام، يا كدام سهم و بهره اى بود كه آن را دون شما خاصّ خويش پنداشته ام، يا كدام يك از مسلمين حقّ و دعوائى نزدم آورده كه من در اجراى آن زبون و نادان مانده، و در آن حكم راه خطا پيموده ام (كنون كه هيچيك از اينها نيست پس اين سخنان ياوه كه از شما سر مى زند چيست، شما اگر خيال كنيد كه من بخاطر خوشنودى شما خداى را بخشم آورده، و بدون جهة امارت و حكومتى بشما ببخشم، اين محال است برويد و آرزوى خويش را ديگر جاى بجوئيد) سوگند با خداى كه من چندان پاى بند خلافت و آرزومند حكومت (بر اين مردم و اين كشور درهم ريخته پر هرج و مرج) نبوده و نيستم، لكن شما مرا بآن خوانده و (قهرا) آنرا بمن تحميل نموديد، آن گاه همين كه زمام كار بدست من افتاد بكتاب خداى و دستورى كه براى ما مقرّر، و ما را بفرمان راندن بدان دستور مامور فرموده بود نگريسته، و از آن پيروى نمودم، و آنچه را كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سنّتش قرار داده دنبال كردم (و بكار بستم) و من در اين كار نيازمند براى شما و غير شما نشدم (تا در آن از غير خويش كمك بخواهم) و نيز به حكمى كه بآن نادان باشم بر نخوردم، تا از شما و ساير برادران اسلامى در آن شور كنم، و اگر چنين بود (و خود بتنهائى از عهده حلّ و فصل أمور بر نمى آمدم البتّه) از شما و ديگران رخ بر نمى تافتم، و امّا اين كه خاطر نشان ساختيد كه چرا شما را در تقسيم اموال با ديگران برابر گرفتم، اين هم كارى نيست كه من برأى خود در آن رفتار كرده، و بميل و خواهش خويش حكم رانده باشم، بلكه من شما و خويش را به حكمى كه رسول خداى صلّى اللَّه عليه و آله آورده، و آن را بكار گذارده (و ما را بدان مأمور فرموده) محكوم يافتم (و بكارش بستم) و من در چيزى كه تقسيم آنرا خدا مقرّر و حكمش را روان ساخته (تا بحال در اجراى آن) نيازمند شما نشده ام، بنا بر اين سوگند با خداى كه شما و جز شما را در نزد من حقّى نيست كه از من بگله و نكوهش پرداخته ايد، خداوند دلهاى ما و شما را بسوى حق بكشاند، و صبر و شكيب را بهر دو ارزانى دارد (تا من بر مكروهات خويش را بنازم، و شما بهمين اندازه از دنيا بسازيد)

آن گاه حضرت عليه السّلام فرمودند: خدا بيامرزد آن كس را كه چون حقّى را ديد بياريش برخيزد، و چون ستمى را ديدار كرد با آن بستيزد و بزيان ستمگر پشتيبان ستمكش باشد.

نظم

  • زبير و طلحه بعد از عقد پيمانتوقّع داشتند از شاه احسان
  • كه آن داراى ديهيم و امارتمر آنان را كند اعطا وزارت
  • از آنان ياورى در كار جويدبشور آن دو تن هر راه پويد
  • چو شه ناوردشان خاطر برامشزبانشان باز آمد بر نكوهش
  • عتاب و سرزنششان چون كه بشنودبپاسخ مير ملك عدل فرمود
  • شما امر بزرگ از دست داديدبخشم از بهر اندك اوفتاديد
  • به پشت سر زده حكم خدا رابكار افكنده دستور هوا را
  • زبانتان بر نكوهش آمده بازگله اندر مجالس كرده آغاز
  • كه در كارى ندادمتان دخالتبمقصدتان نگرديدم من آلت
  • نفرمودم شما را پايه عالىنكردمتان به شهرى مير و والى
  • و گرنه چيست اين خشم و شكايتكه كردند از شما با من حكايت
  • كدامين حقّتان من بر گرفتمكدامين بهره تان را ترك گفتم
  • بخود دادم چه مالى اختصاصىستمكش را ندادم كى خلاصى
  • كدامين حقّ و دعوى زاهل اسلاممعوّق مانده و نگرفته انجام
  • كه اجراى دستورات ذو المنّكجا درمانده و نادان بدم من
  • بود پيدا كه از كين درونىبود اينها و من دو راز زبونى
  • بحق سوگند چندان من بر امّتنبودم آرزومند حكومت
  • كه مى دانستم اين امر خلافتبود پر زحمت و دارد بس آفت
  • شماها ليك دستم را گشوديدبمن با ميل دل بيعت نموديد
  • چو ديدم آن تقاضاها و اصرارپذيرفتم خلافت را باجبار
  • چو پوشيدم به پيكر آن ردا رابكار افكندم احكام خدا را
  • هر آن دستور كز حق بد بدستمنمودم پيروى در كار بستم
  • ز احمد ص بد بجا هر فرض و سنّترواجش دادم اندر بين امّت
  • در اين كارم بهر سرّى و رازىبرأى كس نيفتادم نيازى
  • بحكمى كه ندانم بر نخوردمبه مشكلها بآسان راه بردم
  • نه محتاج شما گشتم در اين كارنه كس غير از شماها شد مرا يار
  • و گر نه گر كه مطلب غير از اين بودامور سخت جانم مى بفرسود
  • نيارستم كه بدهم امر فيصلبه آسانى نمى شد كارها حلّ
  • چو هستم با شما منهم برادرگرفتم بهر خويش البتّه ياور
  • معين از مسلمين بر مى گزيدمز فكر و رنج قدرى مى رهيدم
  • دگر چيزى كه آن خاطر نشانمنموديد و برنجانديد از آنم
  • بود اين كه چرا هنگام تقسيمنكردم حرصتان را رخنه ترميم
  • چرا نگذاشتم در قسمت زرشما را فرق با اشخاص ديگر
  • نكردم اين بميل و خواهش خويشكه دل از بيم حق دارم به تشويش
  • ز يزدان بوده اينسان حكم و دستوربدان ما را پيمبر كرده مجبور
  • لذا بايد مساوى بين امّتشود هر مال و هر زرّى است قسمت
  • بنا بر اين بحقّ حىّ يكتاكه نبود نزد من حقّى شما را
  • گله از من ندارد هيچ موردبكردارم نكوهش نيست وارد
  • ز سر بايد خيال بد بدر كردحذر از فتنه انگيزىّ و شر كرد
  • بحكم حق كنون انباز گرديدز راه آمده خوش باز گرديد
  • كه نه پسندد على بر كس ستم رانكو دارد حساب بيش و كم را
  • نخواهد داد مال مستمندانپى خوش كردن دلها باعيان
  • خدا را و شما را در رهى راستروان سازد همان راهى كه خود خواست
  • شكيب و صبر بر هر دو عنايتكند تا كم نمايدمان كفايت
  • ز سوهان سخن جانها چو فرسودبمردم شاه دين آن گاه فرمود
  • بيامرزد خدا از مهر آن مردكه پشتيبانى و يارى ز حق كرد
  • براى دفع كين بر پاى خيزدستم گرديد با آن در ستيزد
  • كند دلجوئى از قلب مشوّشدلش بهر ستمكش پر ز آتش
  • بدندان ستمگر كوفت مشتشببرهان بشكند پهلوى و پشتش
  • دو دست جور را از وى بتاباندز كينش زير دستان نيك برهاند

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS