دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 : پرهيز از امتياز خواهى

موضوع خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 درباره "پرهيز از امتياز خواهى" است.
No image
خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 : پرهيز از امتياز خواهى

عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 خطبه (دشتي)

متن صبحي صالح

ترجمه فيض الاسلام

ترجمه شهيدي

ترجمه منهاج البراعه خويي

شرح ابن ميثم

ترجمه شرح ابن ميثم

شرح في ظلال نهج البلاغه

شرح منهاج البراعه

شرح لاهيجي

شرح ابي الحديد

شرح منظوم انصاري

عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 خطبه (دشتي)

پرهيز از امتياز خواهى

متن صبحي صالح

- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلًا وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً- وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي- وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي- فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا عَقِيلُ- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لَا أَئِنُّ مِنْ لَظَى- وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا- كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ- فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ- فَقَالَ لَا ذَا وَ لَا ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي- أَ مُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا- عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا- مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ

ترجمه فيض الاسلام

2 سوگند بخدا (برادرم) عقيل را در بسيارى فقر و پريشانى ديدم كه يكمن گندم (از بيت المال) شما را از من درخواست نمود، و كودكانش را از پريشانى ديدم با موهاى غبار آلوده و رنگهاى تيره مانند آنكه رخسارشان با نيل سياه شده بود، و عقيل براى درخواست خود تأكيد كرده سخن را تكرار مى نمود، و من گفتارش را گوش مى دادم، و گمان ميكرد دين خود را باو فروخته از روش خويش دست برداشته دنبال او مى روم (هر چه بگويد انجام مى دهم) 3 پس آهن پاره اى براى او سرخ كرده نزديك تنش بردم تا عبرت گيرد، و از درد آن ناله و شيون كرد مانند ناله بيمار، و نزديك بود از اثر آن بسوزد، 4 باو گفتم: اى عقيل مادران در سوگ تو بگريند، آيا از آهن پاره اى كه آدمى آنرا براى بازى خود سرخ كرده ناله ميكنى، و مرا بسوى آتشى كه خداوند قهّار آنرا براى خشم افروخته مى كشانى آيا تو از اين رنج (اندك) مى نالى و من از آتش دوزخ ننالم 5 و شگفتر از سرگذشت عقيل آنست كه شخصى (اشعث ابن قيس كه مردى منافق و دو رو و دشمن امام عليه السّلام بود و آن حضرت هم او را دشمن مى داشت) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سر بسته و حلوايى كه آنرا دشمن داشته بآن بد بين بودم بطوريكه گويا با آب دهن يا قى مار خمير شده بود، باو گفتم: آيا اين هديّه است يا زكاة يا صدقه كه زكاة و صدقه بر ما اهل بيت حرام است، گفت: صدقه و زكاة نيست، بلكه هديّه است، پس (چون از آوردن اين هديّه منظورش باطلى و در واقع رشوه بود) گفتم: مادرت در سوگ تو بگريد، آيا از راه دين خدا آمده اى مرا بفريبى، آيا درك نكرده نمى فهمى (كه از اين راه مى خواهى مرا بفريبى) يا ديوانه اى يا بيهوده سخن ميگوئى 6 سوگند بخدا اگر هفت اقليم را با هر چه در زير آسمانهاى آنها است بمن دهند براى اينكه خدا را در باره مورچه اى كه پوست جوى از آن بربايم نافرمانى نمى كنم، و بتحقيق دنياى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگى كه در دهن ملخى باشد كه آنرا مى جود، 7 چه كار است على را با نعمتى كه از دست مى رود، و خوشى كه بر جا نمى ماند، بخدا پناه مى بريم از خواب عقل (و بى خبر ماندن او از درك مفاسد و تباهكارى هاى دنيا) و از زشتى لغزش (و گمراهى) و (در جميع حالات) تنها از او يارى مى جوييم.

ترجمه شهيدي

به خدا عقيل را ديدم پريش و سخت درويش. از من خواست تا منى از گندم شما بدو دهم، و كودكانش را ديدم از درويشى موى ژوليده، رنگشان تيره گرديده گويى بر چهره هاشان نيل كشيده، و پى در پى مرا ديدار كرد و گفته خود را تكرار. گوش به گفته اش نهادم، پنداشت دين خود را بدو دادم، و در پى او فتادم، و راه خود را به يكسو نهادم. پس آهنى براى او گداختم، و به تنش نزديك ساختم، چنان فرياد برآورد، كه بيمار از درد. نزديك بود از داغ آن بگدازد،- و قالب تهى سازد- . او را گفتم نوحه گران بر تو بگريند، گريستن مادر به داغ فرزند، از آهنى مى نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته و مرا به آتشى مى كشانى كه خداى جبارش به خشم گداخته تو بنالى از آزار و من ننالم از سوزش- خشم كردگار- و شگفت تر از آن اين كه شب هنگام كسى ما را ديدار كرد، و ظرفى سرپوشيده آورد.- درونش حلوايى- سرشته،- با روغن و قند آغشته- چنانش ناخوش داشتم كه گويى آب دهان مار بدان آميخته با زهر مار بر آن ريخته. گفتم: صله است يا زكات، يا براى رضاى خداست كه گرفتن صدقه بر ما نارواست گفت: نه اين است و نه آن است بلكه ارمغان است. گفتم: مادر بر تو بگريد آمده اى مرا از راه دين خدا بگردانى يا خرد آشفته اى يا ديو گرفته، يا به بيهوده سخن ميرانى به خدا، اگر هفت اقليم را با آنچه زير آسمانهاست به من دهند، تا خدا را نافرمانى نمايم و پوست جوى را از مورچه اى به ناروا بربايم، چنين نخواهم كرد. و دنياى شما نزد من خوارتر است از برگى در دهان ملخ كه آن را مى خايد و طعمه خود مى نمايد. على را چه كار با نعمتى كه نپايد و لذتى كه به سر آيد پناه مى بريم به خدا از خفتن عقل و زشتى لغزشها و از او يارى مى خواهيم.

ترجمه منهاج البراعه خويي

قسم بخدا كه ديدم برادرم عقيل را در حالتى كه فقير و بي چيز شده بود تا بحدّى كه خواهش نمود از من از گندم شما يك صاع، و ديدم كودكان او را پريشان مويها و غبار آلود رنگها از غايت فقر گويا سياه رنگ شده بود رخسارهاى ايشان با رنگ نيل، و آمد و رفت نمود نزد من در حالتي كه تأكيد كننده بود در خواهش خود، و مكرر كرد بر من آن سخن را در حالتى كه اعاده نماينده بود، پس برگرداندم بطرف او گوش خود را پس گمان نمود كه مى فروشم باو دين خود را و متابعت مى كنم افسار او را در حالتى كه مفارقت كننده باشم از طريق عدالت خود چون اصرار از اندازه گذرانيد پس گرم كردم از براى او آهنى را بعد از آن نزديك كردم آن آهن گرم را از بدن او تا عبرت بردارد بان، پس ناله كرد مثل ناله كردن صاحب مرض از درد آن و نزديك بود كه بسوزد از اثر آن آهن، پس گفتم او را كه بنشينند در ماتم تو زنانى كه بچه مردگان باشند اى عقيل آيا ناله ميكنى از آهنى كه گرم كرده باشد آن را آدمى براى شوخى و بازيچه گى خود، و مى كشى مرا باتشى كه افروزنده است آن را خداوند قهار آن براى غضب و خشم خود، آيا ناله مى كنى از اذيّت اين آهن و ناله نكنم من از آتش سوزان جهنّم.

و عجب تر از اين قصّه عقيل اينست كه آينده وقت شب آمد نزد ما با هديه پيچيده شده در ظرفش و با معجونى كه دشمن داشتم آن را باندازه كه گويا سرشته شده آن با آب دهن مار يا با قي ء آن، پس گفتم بأو آيا اين عطيّه است يا زكاة است يا صدقه پس اين حرام است بر ما أهل بيت رسالت، پس گفت نه اينست و نه آن و لكن هديه است كه آورده ام، پس گفتم گريان باد بتو چشم مادر بى پسر تو آيا از دين خدا آمده نزد من تا فريب دهى مرا، آيا مرض خبط دارى يا صاحب جنون هستى يا هذيان مى گوئى، قسم بخدا اگر عطا كرده شوم من اقليمهاى هفتگانه را با آنچه كه در زير افلاك آنهاست بر آنكه معصيت نمايم خدا را درحقّ مورچه كه بربايم از او پوست جويرا، نمى كنم اين كار را، و بدرستى كه دنياى شما نزد من هر آينه خوارتر است از برگى كه در دهن ملخ باشد بخورد آن را، چيست علي را با نعمت فانى و لذّت غير باقي، پناه مى برم بخدا از غفلت عقل و قباحت لغزش و بأو استعانت ميكنم در امور دنيا و آخرت.

شرح ابن ميثم

و الإملاق: الافتقار. و الاستماحة: طلب المنح و هو العطاء. و العظلم: نبت و هو بالعربيّة النيل، و قيل: نبت آخر يصبغ به. و الدنف: شدّة المرض. و الميسم: المكواة. و سجّرها: و قدها و أحماها. و شنئتها: أبغضتها. و هبلته الهبول: ثكلته الثواكل. و الخباط: مرض كالجنون و ليس به، و المختبط: الّذي يطلب معروفك من غير سبب سابق بينكما من رحم أو معروفة سابقة أو سابقة معروف لك عنده. و الجنّة: الجنون. و الهجر: الهذيان. و جلب الشعيرة: قشرها.

و قوله: و اللّه لقد رأيت. إلى قوله: لظى. تنبيه لنفى الظلم عنه ببلوغه في المحافظة على بيت المال و مراعاة العدل إلى الحدّ الّذي فعله مع أخيه عقيل على شدّة فاقته و فاقة عياله و كونه ذا حقّ في بيت المال، و معلوم أنّ من لم تدعه هذه الأسباب الثلاثة، و هى الاخوّة و الفاقة و الحقّ الموجود لذى الفاقة. إلى أن يدفعه إليه أو بعضه خوفا من شبهة الظلم فهو أنزه الناس أن يظلم أو يحوم حول الظلم بوجه، و استعار لفظ السمع لما يوهم من استعاضة لذّة العطاء للأخ الفقير بما يفوت من الدين لسبب الظلم في عطيّته على غير الوجه الشرعىّ، و قيادة ما يقوده به من الاستعطاف و الرحم عن طريقة العدل، و إنّما أحمى له الحديدة لينبّهه بها على النار الاخرويّة، و لذلك احتجّ عند أنينه من حرّها بقوله: أتئنّ من حديدة.

إلى قوله: لغضبه، و وجه الاحتجاج أنّك إذا كنت تئنّ من هذه فبالأولى أن تئنّ من تلك النار، و غاية ذلك أن تترك الظلم بطلب ما لا تستحقّه لاستلزام الأنين من نار اللّه ترك الظلم، و لمّا أثبت عليه وجوب ترك الظلم بذلك الطلب أعقبه بالاحتجاج لنفسه على وجوب تركها للظلم بإعطائه بقوله: أتئنّ من الأذى و لا أئنّ من لظى: أى إذا كنت تئنّ من الأذى فبالأولى أن أئنّ من لظى. و إنّما قال: و لا أئنّ من لظى مع أنّ لظى غير حاصلة الآن تنزيلا للمتوقّع الّذى لا بدّ منه بسبب الظلم منزلة الواقع ليكون أبلغ في الموعظة، و إنّما أضاف الإنسان إلى الحديدة لأنّه أراد إنسانا خاصّا هو المتولّى لأمر تلك الحديدة فعرّفه بإضافته إليها، و كذلك الإضافة في جبّارها، و إنّما قال: للعبه. استسهالا و تحقيرا لما فعل لغرض أن يكبّر فعل الحارّ من سجر النار، و كذلك جعل العلّة الحاملة على سجر النار هو غضب الجبّار تعظيما لشأنه. و قوله: و أعجب من ذلك. إلى قوله: أم تهجر. أى و أعجب من عقيل و حاله طارق طرقنا. و الطارق: الآتى ليلا، و كنّى بالملفوفة في وعائها عن الهديّة. و قيل: كان شيئا من الحلواء كالفالوذج أو الحنبص و نحوه، و نبّه بقوله: شنئتها. على بعضه للامور اللذيذة الدنيويّة و نفرته عنها زهدا فيها، و وجه تشبيهها بما عجن بريق الحيّة أوقيئها هو ما في تصوّره في قبولها من الفساد و ما قصد بها مهديها في طلب الميل إليه المستلزم للظلم و الجور عن سبيل اللّه فإنّ القصد الّذي اشتمل عليه كالسمّ المهلك، و أمّا كون وجه كون المهدى أعجب من عقيل فلأنّ عقيلا جاء بثلاث وسايل كلّ منها يستلزم العاطفة عليه: و هى الأخوّة و الفاقة و كونه ذا حقّ في بيت المال، و هذا المهدى إنّما أدلى بهديّته.

فأمّا قوله في جوابه: فقلت له. إلى قوله: أهل البيت. فإنّه أراد به حصر وجوب البرّ في العرف لأنّ التقرّب إلى اللّه ببذل المال لعباده إمّا صلة رحم أولا، و الثاني فإمّا على وجه الصدقة أو الزكاة الواجبة و لم يذكر الهديّة لأنّه لم يكن في وهم عاقل قبول علىّ عليه السّلام لها خصوصا زمان خلافته، و ذلك أنّ مطلوب العاقل منه بالهديّة إمّا حقّ أو باطل، و الحقّ لا يحتاج فيه إلى الهديّة و الباطل لا يفعله بوجه، و لذلك لمّا قال له الطارق: إنّها هديّة. دعا عليه و نسبه إلى الجنون و الهذيان، و لمّا قسّم عليه وجوب البرّ أبطل قسمين منها بقوله: فذلك محرّم علينا أهل البيت. و أراد الصدقة و الزكاة.

و أمّا صلة الرحم فلم يحتجّ إلى إبطالها لأنّ الطارق لم يكن ذا رحم له، و قول الطارق: لا هذا و لا ذاك. يجرى في مجرى إبطال الحصر بإبراز قسم رابع

هو الهديّة. و قوله: هبلتك الهبول. إلى قوله: تهجر. جواب لقوله: و لكنّها هديّة. قرّر عليه فيه ما فهمه من غرضه بالهديّة، و هو خداعه عن دينه. إذا الهديّه لغرض حرام صورة استغرار و خداع، و ذكر الخداع عن الدين تنفيرا لصاحب الهدية عن فعله ذلك، و لمّا كان ذلك الأمر لو تمّ الغرض به استلزم نقصان الدين كالخداع عن الدين فأطلق عليه لفظة الخداع استعارة. و قوله: أ مختبط أم ذو جنّة أم تهجر. استفهام على سبيل الإنكار و التوبيخ على ذلك الخداع بعد تقريره عليه.

إذ كان المخادع لمثله عليه السّلام عن دينه لا يكون إلّا على أحد الوجوه المذكورة غالبا و لا يتصوّر أن يصدر منه ذلك الخداع عن رويّة صحيحة، و قد ذكر وجوه الخروج عن الصواب ممّا يتعلّق بالعقل. و قوله: و اللّه. إلى قوله: ما فعلت. يحتمل أن يكون ردّا لوهم الطارق فيه أنّه يفعل مطلوبه الحرام بتلك الهديّة، و إبطال لذلك الوهم عنه. و الأقاليم السبعة: أقسام الأرض، و هو دليل منه على غاية العدل. و قوله: و إنّ دنياكم. إلى قوله: تقضمها. دليل على غاية الزهد منه في الدنيا كقوله في الشقشقيّة: و لألفيتم دنياكم هذه أهون عندى من عفطة عنز. و قوله: ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّة لا تبقى. استفهام إنكار لملامته نعيم الدنيا و لذّاتها الفانية، و المعنى أنّ حال علىّ ينافي ذلك النعيم، و اختياره يضادّ تلك اللذّة. ثمّ تعوّذ باللّه من سبات العقل و هى اختياراته لتلك اللذّات و لذلك النعيم و ميله في مطاوعة النفس الأمّارة بالسوء، و من قبح الزلل و هو الانحراف عن سبيل اللّه الموقع في مهاوى الهلاك، و استعان به على دفع ما تعوّذ به منه. و باللّه التوفيق و العصمة.

ترجمه شرح ابن ميثم

إملاق: شدت فقر و بى چيزى استماحه: درخواست بخشش كردن عظلم: گياهى است كه به عربى آن را نيل مى گويند و نيز به معناى گياه ديگرى هم گفته اند كه در رنگ كردن اشياء به كار مى رود.

دنف: شدت بيمارى.

ميسم: اثر داغ و سوختگى با آتش.

سجّرها: آن را بر افروخته و شعله ور كرده است.

شنئتها: آن را نمى پسندم.

هبلته الهبول: زنان در عزايش بنشينند.

خباط: بيمارى است مانند جنون و ديوانگى ولى ديوانگى نيست و مختبط كسى است كه نزد شخصى به منظور كمك خواهى مى آيد، با اين كه هيچ گونه سابقه اى و مناسبتى با وى ندارد، نه خويشاوندى و نه شناخت دو جانبه يعنى هيچ مجوّزى براى درخواست كمك ندارد و مناسبتى هم براى كمك كردن به او وجود ندارد.

جنّه: ديوانگى هجر: هذيان جلب الشعير: پوست جو.

به خدا سوگند عقيل را در نهايت تنگدستى ديدم كه از من درخواست مى كرد تا از گندم شما (مسلمانان) مقدارى به او بدهم، و كودكانش را مشاهده كردم كه از فقر چنان ژوليده مو و تيره رنگ بودند كه گويا چهره هايشان با نيل رنگ شده بود، چند مرتبه پيش مى آمد و بطور مكرّر حرف خود را اظهار مى كرد، من به سخنانش گوش مى كردم، او گمان كرد كه من دين خود را به وى مى فروشم و دست از روش دينى خود برمى دارم و به راهى كه او مرا مى كشد مى روم، امّا من در آن حالت پاره آهنى را سرخ كرده و نزديك بدن او بردم تا مايه عبرتش باشد از شدت درد، فريادش برآمد و مانند بيمارى كه در نهايت رنج بنالد، فرياد زد، نزديك بود كه از داغى آن بسوزد، پس به او گفتم: اى عقيل، مادران در عزايت بگريند، آيا از پاره آهنى كه انسان به بازى آن را سرخ كرده، فرياد بر مى آورى، و مرا به جانب آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار او، از روى خشم آن را شعله ور كرده است تو از اين رنج اندك مى نالى و من از آن آتش دوزخ ننالم از اين شگفت آورتر داستان شخصى است كه شب هنگام بر ما وارد شد، ارمغانى آورد با ظرفى سر بسته و حلوا و معجونى كه بر من ناخوشايند بود، گويا با زهر يا آب دهان مار آميخته بود، من به او گفتم اين كه آورده اى صله است (منظورت صله رحم است) يا زكات يا صدقه اگر صدقه است كه بر ما خاندان حرام است او گفت: صدقه و زكات نيست، بلكه هديه است، پس من گفتم زنان بچه مرده به عزايت بنشينند، آيا از طريق آيين خدا وارد شده اى كه مرا بفريبى آيا نمى فهمى يا ديوانه اى و يا هذيان مى گويى به خدا قسم اگر اقليمهاى هفتگانه با تمام آنچه را در زير آسمان قرار دارد به من واگذار كنند تا خدا را در باره مورچه اى نافرمانى كنم، به اين كه پوست جوى را از دهان آن بربايم، چنين كارى نمى كنم، اين دنياى شما در نزد من از برگى، كه در دهان ملخى قرار دارد و آن را مى خورد پست تر و بى مقدارتر است، على را چه كار با نعمتى كه فناپذير است و لذّتى كه باقى نمى ماند، از غفلت خرد و زشتى لغزش به خدا پناه مى برم و از او يارى و كمك مى خواهم.»

و اللَّه لقد رايت... لظى،

به منظور رفع نسبت نارواى ستمگرى كه به آن حضرت داده بودند، دليل آورده است كه آن چنان در حفظ و نگهدارى بيت المال عدل و داد را رعايت مى كند كه حتى برادرش عقيل را با شدّت فقر و بى چيزى و داشتن عائله اى سنگين و نياز كامل و داشتن حق در بيت المال رد كرده است،

و بديهى است كسى كه هيچ يك از علل سه گانه زير: برادرى و فقر شديد و مستحق بودن فقير از بيت المال، نتواند او را وادار كند كه خواسته او يا حد اقل جزئى از آن را تامين كند، چنين كسى بزرگتر از آن است كه ذره اى ستم كند و يا حتى به آن نزديك شود، امام (ع) لفظ سمع را كه به معناى شنيدن است بطور استعاره براى لذت بخشش آورده است، زيرا چنين توهم مى شد كه آن حضرت لذّتى را كه از عطاى بيجا به برادر فقيرش مى برد، با خساراتى كه از آن راه به دين او وارد مى شود عوض مى كند و از بيت المال به وى چيزى مى دهد، منظور از واژه «قياده» در اين جا چيزى است كه پيروى از آن باعث انحراف از راه حق و عدالت مى شود از قبيل دلسوزى و رحم و شفقتهاى بى اساس، امام عليه السلام آهن را داغ، و به دست عقيل نزديك كرد تا وى را متوجه آتش سوزان آخرت كند و به اين سبب موقعى كه صداى ناله اش بلند شد، فرمود: أتئنّ من حديدة احماها انسانها... استدلال بدين گونه است در صورتى كه در مقابل اين آهن داغ دنيا كه چندان مهم نيست ناله ات بلند مى شود و مى ترسى به طريق اولى بايد از آتش دوزخ و سوزندگى آن بترسى و بنالى، و چون ترس از آتش دوزخ باعث ترك ظلم و ستم مى شود. پس چنين درخواستى از من مكن زيرا درخواست نابجا و ستمى نارواست، و پس از آن كه حضرت براى برادرش عقيل ثابت كرد كه واجب است، چنين توقّع بيجايى را ترك كند، براى خود نيز استدلال فرمود كه بايد چنين بخشش نابجايى كه يك نوع ظلم است نكند، و فرمود: أتئنّ من الأذى و لا ائنّ من لظى يعنى در صورتى كه تو از ناراحتى آتش دنيا چنين مى ترسى و مى نالى پس من چگونه از آتش غضب خدا ننالم و نترسم و اين كه مى فرمايد، چرا من از آتش دوزخ ننالم با آن كه در حال حاضر در دنيا حرارت آتش دوزخ وجود ندارد، به اين دليل است كه آنچه بطور حتم در اثر ظلمى كه تا كنون تحقّق دارد واقع مى شود به منزله امر محقق قرار داده شده است تا نتيجه اخلاقى و عملى آن بيشتر باشد، در كلمه انسانها، انسان مخصوصى را اراده فرموده است كه متصدى داغ كردن آهن بود يعنى امام خودش را به اين خصوصيت معرفى كرده است و همچنين در اضافه جبّارها منظور خداى متعال است، و واژه للعبه را به آن دليل ذكر فرموده است كه اين حرارت و داغى آهن را سهل و كوچك بشمارد، تا حرارتى را كه نتيجه آتش دوزخ و غضب الهى است بزرگ و مهم جلوه دهد، و نيز با كلمه جبّار علت شعله ور كننده آتش دوزخ را غضب و خشم خداوند قرار داد تا آن كه موقعيت آن را بزرگ و مهم نشان دهد.

و اعجب من ذلك... ام تهجر،

يعنى شگفت انگيزتر از داستان عقيل حكايت شخصى است كه در شب هنگام، به خانه ما وارد شد، طارق كسى است كه در شب وارد مى شود منظور از ملفوفة فى وعائها هديه است بعضى گويند مقدارى حلوا و شيرينى بوده كه در چيزى پيچيده براى حضرت آورده بود و با جمله شنئتها زهد خود را نسبت به دنيا و تنفّرش را از لذّتها و زرق و برقهاى آن بيان فرموده، بعد حلوايى را كه شبانه برايش آورده بود، امام (ع) آن را به اين دليل به آب دهان يا قى مار تشبيه فرموده است كه در آن سمّ مهلكى براى روح او وجود داشت، آورنده حلوا قصد داشت توجه آن حضرت را به خود جلب كند تا از اين طريق از بيت المال به او كمك كند، شگفت انگيزتر بودن داستان اين مرد از قضيّه برادرش عقيل اين بود كه تقاضاى عقيل سه دليل به همراه داشت كه هر كدام براى توجيه درخواستش كافى بود، برادرى، نيازمندى، و حق داشتن از بيت المال، در صورتى كه اين شخص به رشوه متوسل شده بود، لذا امام به منظور ردّ كردن چنين مى فرمايد: فقلت له... اهل البيت، با اين سخن كه حضرت، به آن شخص فرموده، چنين اراده كرده است كه معمولا وقتى كسى به منظور تقرّب به پيشگاه خداوند، مالى به بندگان او عطا مى كند از اين سه صورت خارج نيست. يا به عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 صله رحم و پيوند خويشاوندى است و يا ازبابت صدقه است يا زكات واجب، امّا تو از اين سه قسم كدام را اراده كرده اى و اين كه حضرت در بيان اين عناوين اسمى از هديه نبرده است از اين لحاظ است كه هيچ عاقلى تصور نمى كرد كه على (ع) از كسى هديه اى را بپذيرد، بويژه در زمان حكومت و خلافتش زيرا آنچه هديه آورنده و در عوض هديه خود از آن حضرت مى خواست يا حق بود و يا باطل، اگر حق بود كه على بدون هديه آن را انجام مى داد و اگر باطل بود به هيچ وجه امام زير بار آن نمى رفت پس در هيچ صورت هديه وجهى نداشت، و با اين دليل بود كه وقتى در پاسخ سخن حضرت، گفت: اين هديه است، حضرت با ناراحتى او را به ديوانگى و هذيان نسبت دادند، پس از آن كه امام (ع) نيكى صرف مال را براى آن شخص هديه آورنده در سه عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 منحصر فرمود، با اين سخن كه اين بر ما حرام است دو قسم آن را كه صدقه و زكات است باطل كرد، و نيازى به ردّ كردن صله رحم هم نبود به اين دليل كه وى هيچ گونه نسبت خويشاوندى با حضرت نداشت بنا بر اين معلوم بود كه عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 صله رحم نداشته است، طارق ، در پاسخ امام (ع) گفت: هيچ كدام از اينها كه مى فرماييد نيست بلكه تنها هديه است وى با اين سخن خود كه عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 چهارمى اظهار كرد در حقيقت اشاره كرد به اين مطلب كه بخشش مال در راه خدا منحصر به سه عنوان خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2 فوق نيست بلكه به صورت ديگرى هم ممكن است باشد و آن هديه است كه من آورده ام.

فرمايش امام (ع) هبلتك الهبول...،

حضرت از پاسخ او كه گفت: اين چيزى نيست جز هديه، درك كرد كه غرض او نيرنگ و فريب است، قصد دارد امام را به خود متوجه سازد و از وى كمك بگيرد و در نتيجه اين كمك كه بر خلاف دستور خداست، او را از دين خارج كند، لذا در اين سخن به اوپرخاش كرده است، نخست او را نفرين و سپس به منظور اين كه او را از اين كارى كه انجام مى دهد متنفّر سازد، به صراحت وى را به خدعه و فريبكارى نسبت داده است، و واژه خدعه در اين عبارت به طريق استعاره ذكر شده، زيرا اگر مقصود او عملى مى شد يعنى حضرت به وى ميل مى كرد و از بيت المال به او كمك و مساعدت مى كرد، نقصانى در دين او وارد مى شد و از اين طريق عمل او مانند: فريب دادن از راه دين مى شد.

أ مختبط... ام ذو جنّه ام تهجر

امام (ع) پس از آن كه براى طرف مقابل اثبات فرمود كه اين عمل او، حكم خدعه و فريب دارد، وى را به خاطر اين فريبكاريش توبيخ و سرزنش كرد و به طريق استفهام و پرسش، زشتى عمل او را برايش بيان فرمود، زيرا كسى كه بخواهد شخصى مثل امام (ع) را با فريب و نيرنگ از دين بيرون سازد، معلوم است كه انديشه درستى ندارد و سزاوار است او را با ابتلاى به هر يك از اين بيماريها كه نتيجه نداشتن عقل سالم است سرزنش و توبيخ كرد.

و اللَّه... ما فعلت،

ممكن است اين جمله دفع توهمى باشد كه طارق در خيال خود مى پروراند، زيرا او تصور مى كرد كه با اين هديه اش به مطلوب خود دست مى يابد و امام را تحت تأثير قرار خواهد داد ولى حضرت با اين فرمايش ساختمان خيالى او را درهم ريخت و بطلان انديشه اش را آشكار ساخت، مراد از اقليمهاى هفتگانه تمام قسمتهاى روى زمين است، و اين مطلب دليل بر گسترش عدالت آن حضرت مى باشد.

و انّ دنياكم... تقضمها،

اين سخن دلالت مى كند بر نهايت زهد آن حضرت همچنان كه در خطبه شقشقيّه نيز مى فرمايد: بهوش باشيد و بدانيد كه اين دنيا در نظر من از آب بينى بز كه وقت عطسه زدن روى لب وى ظاهر مى شود كثيفتر و پست تر است.

و ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّه لا تبقى،

امام (ع) در عبارت، با استفهام انكارى نكوهش خود را از نعمتها و لذتهاى دنياى فانى ابراز فرموده است كه بطور كلى حالت على با اين زرق و برقها ناسازگار است و هرگز خوشگذرانى، اين سراى را انتخاب نمى كند، در آخر پس از بيان حال خود، از تاريكى عقل و بى خردى كه نتيجه آن دل خوش كردن به لذتهاى مادى و ميل به پيروى از نفس سركش و هوسهاى دنياست و نيز از زشتى لغزش كه انحراف از راه خدا و در نتيجه، سقوط در دره هاى هلاكت است، به خدا پناه برده و از او درخواست كرده كه وى را در دورى كردن از اين امور كمك فرمايد. و توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.

شرح في ظلال نهج البلاغه

و أملق: افتقر. و استماحني: طلب مني منحة. و شعث الشعور: شعورهم متلبدة بالأوساخ. و العظلم: صبغة النيل. و القياد: حبل يقاد به.

و الدنف: المرض. و الميسم- بكسر الميم و سكون الياء و فتح السين- المكواة.

و ثكلتك: فقدتك. و الثواكل و الثاكلات: النساء. و شنئتها: كرهتها. و الصلة العطية أو الرشوة. و هبلتك: ثكلتك. و الهبول: الثاكلة. و مختبط: تتصرف بغير هدى. و تهجر: تهذو. و جلب الشعيرة: قشرتها. و تقصمها: تكسرها بأسنانها.

و ظالما حال، و مثله شعث الشعور، لأن رأيت هنا بصرية لا تتعدى الى مفعولين، و كذا غبر الألوان و مؤكدا و مرددا و مفارقا، و صلة خبر لمبتدأ محذوف أي أ هذه صلة، و ما لعلي مبتدأ و خبر.

(و اللّه لقد رأيت عقيلا- الى- لظى). قصة الإمام مع أخيه عقيل يعرفها القاصي و الداني، و قد حكاها الإمام هنا بوضوح، و المفردات التي تحتاج الى تفسير ذكرناها في فقرة: اللغة. و اذن فلا داعي للتطويل بلا طائل، و أكثر الذين كتبوا عن الإمام، أو الكثير منهم استشهدوا على صلابته في الحق بموقفه مع عقيل، و آخر من ذكر هذا الموقف و أشاد به من المؤلفين الكاتب المصري الأستاذ عبد الكريم الخطيب- فيما نعلم- قال في كتاب «علي بن أبي طالب» ص 439 و ما بعدها، الطبعة الأولى سنة 1967: «في موقف علي من أخيه عقيل ما يغني عن كل مثل يورد، و عن كل قول يقال، فعقيل هو شقيق علي الأكبر.. و بينهما أخوة صادقة خالصة، لا تشوبها شائبة كدر أو جفوة، و بتلك الاخوة و بحقها جاء عقيل الى أخيه يسأله بعض المال الذي اقتضته الحياة منه، و قصرت يده عنه.. فقال له: مرحبا بك و أهلا. ما أقدمك علينا. قال: ركبنا دين عظيم، فجئت لتصلني. فقال له علي: و اللّه ما لي مما ترى شيئا إلا عطائي، فإذا خرج فهو لك.

فقال عقيل: أ ترى شخوصي اليك من أجل عطائك.

فقال الإمام: أ تريد أن يحرقني اللّه بنار جهنم في صلتك بأموال المسلمين.. ثم أشار الخطيب الى قصة الحديدة.. فقال عقيل: و اللّه لأخرجن الى رجل هو أوصل لي منك.. يريد معاوية. فقال له الإمام: راشدا مهديا».

«و لما قدم عقيل على معاوية وصله بثلاثمئة ألف درهم.. و قال له: أنا أحسن

أم أخوك قال عقيل: أنت خير لي في دنياي، و أخي لي في ديني.. هذه بعض أمثلة لموقف علي من رجاله و أنصاره.. و قد تحوّل كثير منهم الى جبهة معاوية بفعل هذه السياسة».

الإمام و الوافدون على معاوية:

كان الإمام (ع) يعلم ان أصحابه من أهل الدنيا لن يستطيعوا معه صبرا، و انهم تاركوه الى معاوية.. و لعل هذا من جملة الأسباب التي دعت الإمام أن يحقر الدنيا و يطنب في بيان مساويها، و يحذر الراغبين فيها من سوء المنقلب و كآبته.. و مهما كان فإن الإمام لم يستكره أحدا على البقاء معه، أو يرضيه و يحابيه على حساب دينه و حساب المسلمين.. و كان يتوجه الى العقول و القلوب، و يخاطبها بمنطق الدين و الضمير، و يبالغ في الوعظ و النصيحة، و ينذر و يحذر من عذاب اللّه و غضبه، كما رأينا في خطبه، ثم يدع الناس و ما يختارونه لأنفسهم، و هذه هي طريقة الرسول العظيم (ص) و القرآن الكريم: «قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ- 105 الأنعام».

و على هذا الطريق سار الإمام مع أهله و جيشه و أنصاره، لا يمارس ضغطا، و لا يرشي ضميرا، و لا يتنازل عن حق أيا كانت الظروف و النتائج.. قيل له: إن جماعة من أصحابه أو رعيته لحقوا بمعاوية، فما زاد على قوله: «و اللّه لم ينفروا من جور، و لم يلحقوا بعدل». هذا هو الإمام لا يبتغي من دنياه شيئا، و لا يقيم علاقة مع قريب أو بعيد إلا على أساس العدل و الحق.. و لو ان أهل الأرض كانوا في جانب، و الحق في جانب، لكان وحده مع الحق غير خائف و لا مستوحش، و بهذا سطّر الإمام صفحات جليلة في تاريخ الاسلام و المسلمين، و صدق من قال: «لو لم يسر علي سيرته المثالية أ كانت تبقى تلك الجذوة مشتعلة و كامنة في النفوس إن عليا لعب دوره الجليل كأعظم ما يلعب الانسان الفائق دوره في التاريخ».

(و اعجب من ذلك طارق) و هو الأشعث بن قيس رأس المنافقين في أصحاب الإمام تماما كعبد اللّه بن أبي بن سلول في أصحاب النبي (ص). (طرقنا بملفوفة)من الحلوى (في وعائها) وضعت في وعاء مغطى، كما هو المعتاد (و معجونة شنئتها) المعجونة هي الملفوفة، و شنئتها كرهتها (كأنما عجنت بريق حية أو قيئها). هذا بيان لشدة الكراهية و النفرة من حلوى الأشعث، و انها تماما كالسم الناقع في جوف الأفعى.

(فقلت: أصلة) و رشوة تتوصل بها الى غاية دنيئة و خبيثة من غاياتك (أم زكاة) مفروضة عليك (أم صدقة فذلك محرم علينا أهل البيت). الرشوة يحرم عطاؤها و أخذها إطلاقا على أهل البيت و غيرهم، و الزكاة حرام على كل هاشمي إلا إذا كانت من هاشمي مثله، و المراد بالصدقة هنا ما كان ندبا لا فرضا بدليل مقارنتها مع الزكاة المفروضة. و للفقهاء في هذه الصدقة قولان: الأول: انها تحل لكل هاشمي سواء أ كان من أهل البيت، أم من غيرهم. القول الثاني انها تحرم على أهل البيت فقط، و هم محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين (ع) أما غيرهم من الهاشميين فلا تحرم عليهم صدقة الندب. و ظاهر قول الإمام هنا يعزز هذا الرأي و يؤيده. و على أية حال فلا جدوى من النقاش في هذا الموضوع خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2، لأن أهل البيت الآن عند الرفيق الأعلى.

(فقال: لا ذا و لا ذاك، و لكنها هدية) و هي حلال لجميع الناس (فقلت: هبلتك الهبول) ثكلتك أمك (أ عن دين اللّه أتيتني لتخدعني) فيه إيماء الى أن الأشعث كان قد طلب من الإمام أمرا لا يحل له، و انه حاول أن يستميله بحلواه، فزجره الإمام و وبخه بقوله: (أ مختبط أنت). تخبط خبط عشواء أي تتصرف على غير بصيرة (أم ذو جنة) بك مس من الجنون (أم تهجر) تقول بلا خبرة، و تهرف بما لا تعرف.

(و اللّه لو أعطيت الأقاليم السبعة إلخ).. يزهد الإمام في الكون بجميع أقاليمه طلبا لما هو أكثر و أعظم، و رغبة في ثواب اللّه و رضوانه، و يدل على ذلك بوضوح قوله: (على أن أعصي اللّه في نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلت) لأن الكون بما فيه مع غضب اللّه ما هو بشي ء، و المبيت على حسك السعدان و الجر بالأغلال مع مرضاته تعالى هو كل شي ء.

أ ليس هذا عين الطموح و الرغبة فيما هو أجلّ و أعظم من الأقاليم السبعة. و هل تقدر مرضاة اللّه بشي ء.. أبدا لا وزن لشي ء عند الإمام، و لا يصدع رأسه في التفكير بشي ء إلا برضا اللّه، فهو وحده المثل الأعلى، و الغرض الأسمى، و فيه وحده راحته و هناؤه و سعادته.. و ما أبعد ما بين فلسفة الإمام هذه، و الفلسفة البرجماتية الأمريكية التي تقول: لا حق و لا خير و لا جمال في الوجود، و لا مجتمع و مجتمعات، و انسان و انسانيات.. أبدا لا شي ء على الإطلاق إلا ما يحقق لك النفع و النجاح بزيادة الدخل في هذه الحياة.

(و اللّه لقد رأيت عقيلا- الى- لظى). قصة الإمام مع أخيه عقيل يعرفها القاصي و الداني، و قد حكاها الإمام هنا بوضوح، و المفردات التي تحتاج الى تفسير ذكرناها في فقرة: اللغة. و اذن فلا داعي للتطويل بلا طائل، و أكثر الذين كتبوا عن الإمام، أو الكثير منهم استشهدوا على صلابته في الحق بموقفه مع عقيل، و آخر من ذكر هذا الموقف و أشاد به من المؤلفين الكاتب المصري الأستاذ عبد الكريم الخطيب- فيما نعلم- قال في كتاب «علي بن أبي طالب» ص 439 و ما بعدها، الطبعة الأولى سنة 1967: «في موقف علي من أخيه عقيل ما يغني عن كل مثل يورد، و عن كل قول يقال، فعقيل هو شقيق علي الأكبر.. و بينهما أخوة صادقة خالصة، لا تشوبها شائبة كدر أو جفوة، و بتلك الاخوة و بحقها جاء عقيل الى أخيه يسأله بعض المال الذي اقتضته الحياة منه، و قصرت يده عنه.. فقال له: مرحبا بك و أهلا. ما أقدمك علينا. قال: ركبنا دين عظيم، فجئت لتصلني. فقال له علي: و اللّه ما لي مما ترى شيئا إلا عطائي، فإذا خرج فهو لك.

فقال عقيل: أ ترى شخوصي اليك من أجل عطائك.

فقال الإمام: أ تريد أن يحرقني اللّه بنار جهنم في صلتك بأموال المسلمين.. ثم أشار الخطيب الى قصة الحديدة.. فقال عقيل: و اللّه لأخرجن الى رجل هو أوصل لي منك.. يريد معاوية. فقال له الإمام: راشدا مهديا».

«و لما قدم عقيل على معاوية وصله بثلاثمئة ألف درهم.. و قال له: أنا أحسن

أم أخوك قال عقيل: أنت خير لي في دنياي، و أخي لي في ديني.. هذه بعض أمثلة لموقف علي من رجاله و أنصاره.. و قد تحوّل كثير منهم الى جبهة معاوية بفعل هذه السياسة».

الإمام و الوافدون على معاوية:

كان الإمام (ع) يعلم ان أصحابه من أهل الدنيا لن يستطيعوا معه صبرا، و انهم تاركوه الى معاوية.. و لعل هذا من جملة الأسباب التي دعت الإمام أن يحقر الدنيا و يطنب في بيان مساويها، و يحذر الراغبين فيها من سوء المنقلب و كآبته.. و مهما كان فإن الإمام لم يستكره أحدا على البقاء معه، أو يرضيه و يحابيه على حساب دينه و حساب المسلمين.. و كان يتوجه الى العقول و القلوب، و يخاطبها بمنطق الدين و الضمير، و يبالغ في الوعظ و النصيحة، و ينذر و يحذر من عذاب اللّه و غضبه، كما رأينا في خطبه، ثم يدع الناس و ما يختارونه لأنفسهم، و هذه هي طريقة الرسول العظيم (ص) و القرآن الكريم: «قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ- 105 الأنعام».

و على هذا الطريق سار الإمام مع أهله و جيشه و أنصاره، لا يمارس ضغطا، و لا يرشي ضميرا، و لا يتنازل عن حق أيا كانت الظروف و النتائج.. قيل له: إن جماعة من أصحابه أو رعيته لحقوا بمعاوية، فما زاد على قوله: «و اللّه لم ينفروا من جور، و لم يلحقوا بعدل». هذا هو الإمام لا يبتغي من دنياه شيئا، و لا يقيم علاقة مع قريب أو بعيد إلا على أساس العدل و الحق.. و لو ان أهل الأرض كانوا في جانب، و الحق في جانب، لكان وحده مع الحق غير خائف و لا مستوحش، و بهذا سطّر الإمام صفحات جليلة في تاريخ الاسلام و المسلمين، و صدق من قال: «لو لم يسر علي سيرته المثالية أ كانت تبقى تلك الجذوة مشتعلة و كامنة في النفوس إن عليا لعب دوره الجليل كأعظم ما يلعب الانسان الفائق دوره في التاريخ».

(و اعجب من ذلك طارق) و هو الأشعث بن قيس رأس المنافقين في أصحاب الإمام تماما كعبد اللّه بن أبي بن سلول في أصحاب النبي (ص). (طرقنا بملفوفة)من الحلوى (في وعائها) وضعت في وعاء مغطى، كما هو المعتاد (و معجونة شنئتها) المعجونة هي الملفوفة، و شنئتها كرهتها (كأنما عجنت بريق حية أو قيئها). هذا بيان لشدة الكراهية و النفرة من حلوى الأشعث، و انها تماما كالسم الناقع في جوف الأفعى.

(فقلت: أصلة) و رشوة تتوصل بها الى غاية دنيئة و خبيثة من غاياتك (أم زكاة) مفروضة عليك (أم صدقة فذلك محرم علينا أهل البيت). الرشوة يحرم عطاؤها و أخذها إطلاقا على أهل البيت و غيرهم، و الزكاة حرام على كل هاشمي إلا إذا كانت من هاشمي مثله، و المراد بالصدقة هنا ما كان ندبا لا فرضا بدليل مقارنتها مع الزكاة المفروضة. و للفقهاء في هذه الصدقة قولان: الأول: انها تحل لكل هاشمي سواء أ كان من أهل البيت، أم من غيرهم. القول الثاني انها تحرم على أهل البيت فقط، و هم محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين (ع) أما غيرهم من الهاشميين فلا تحرم عليهم صدقة الندب. و ظاهر قول الإمام هنا يعزز هذا الرأي و يؤيده. و على أية حال فلا جدوى من النقاش في هذا الموضوع خطبه 224 نهج البلاغه بخش 2، لأن أهل البيت الآن عند الرفيق الأعلى.

(فقال: لا ذا و لا ذاك، و لكنها هدية) و هي حلال لجميع الناس (فقلت: هبلتك الهبول) ثكلتك أمك (أ عن دين اللّه أتيتني لتخدعني) فيه إيماء الى أن الأشعث كان قد طلب من الإمام أمرا لا يحل له، و انه حاول أن يستميله بحلواه، فزجره الإمام و وبخه بقوله: (أ مختبط أنت). تخبط خبط عشواء أي تتصرف على غير بصيرة (أم ذو جنة) بك مس من الجنون (أم تهجر) تقول بلا خبرة، و تهرف بما لا تعرف.

(و اللّه لو أعطيت الأقاليم السبعة إلخ).. يزهد الإمام في الكون بجميع أقاليمه طلبا لما هو أكثر و أعظم، و رغبة في ثواب اللّه و رضوانه، و يدل على ذلك بوضوح قوله: (على أن أعصي اللّه في نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلت) لأن الكون بما فيه مع غضب اللّه ما هو بشي ء، و المبيت على حسك السعدان و الجر بالأغلال مع مرضاته تعالى هو كل شي ء.

أ ليس هذا عين الطموح و الرغبة فيما هو أجلّ و أعظم من الأقاليم السبعة. و هل تقدر مرضاة اللّه بشي ء.. أبدا لا وزن لشي ء عند الإمام، و لا يصدع رأسه في التفكير بشي ء إلا برضا اللّه، فهو وحده المثل الأعلى، و الغرض الأسمى، و فيه وحده راحته و هناؤه و سعادته.. و ما أبعد ما بين فلسفة الإمام هذه، و الفلسفة البرجماتية الأمريكية التي تقول: لا حق و لا خير و لا جمال في الوجود، و لا مجتمع و مجتمعات، و انسان و انسانيات.. أبدا لا شي ء على الإطلاق إلا ما يحقق لك النفع و النجاح بزيادة الدخل في هذه الحياة.

شرح منهاج البراعه

(الاملاق) الافتقار قال تعالى وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ و (الاستماحة) طلب المنح هو كالامتياح الاعطاء و (البرّ) الحنطة.

و (الصّاع) أربعة أمداد كلّ مدّ رطل و ثلث و الرطل اثنتا عشرة أوقية و الاوقية إستار و ثلثا إستار، و الاستار أربعة مثاقيل و نصف، و المثقال درهم و ثلاثة اسباع درهم و في مجمع البحرين في الحديث كان يغتسل بالصّاع و يتوضّأ بالمدّ قال بعض شرّاح الحديث الصّاع ألف و مأئة و سبعون درهما و ثمانمائة و تسعة عشر مثقالا و (العظلم) وزان زبرج شي ء يصبغ به قيل هو النيل و قيل الوسمة و ربّما يقال: اللّيل المظلم و (القياد) بالكسر ما يقاد به و (الميسم) بكسر الميم و فتح السّين آلة الوسم و (الثكل) بالضمّ و بالتحريك أيضا فقدان الحبيب أو الولد و ثكله من باب فرح فهى ثاكل و ثكلانة القليلة و الثّواكل النّساء الفاقدات لأولادها و (أنّ) يانّ أنّا و أنينا تأوّه و (الطّارق) هو الاتي باللّيل و سمى طارقا لاحتياجه إلى طرق الباب بالمطرقة و (شنأه) من باب منع و سمع شنئا بتثليث الأوّل و شنأته أبغضته و (هبلته) أمّه من باب فرح ثكلته و (الهبول) بفتح الهاء التي لا يبقى لها ولد من النساء.

و (خبط) الشّيطان فلانا مسّه بأذى كتخبّطه و خبط زيدا و اختبطه سأله

المعروف من غير أصرة أى قرابة و رحم و سابقة بينهما و (الهجر) الهذيان و (الجلب) و الجلبة بالضمّ القشرة الّتي تعلو الجرح عند البرء و (قضم) قضما من باب سمع اكل بأطراف أسنانه أو أكل يابسا و (السّبات) وزان غراب النّوم أو خفيّة أو ابتداؤه في الرّأس حتّى يبلغ القلب.

و كيف أظلم، استفهام إنكارىّ على حدّ قوله تعالى أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ فيكون ما بعد الاستفهام غير واقع و مدّعيه كاذبا و مؤكّدا و مردّدا أيضا حالان مؤكّدتان على حدّ قوله تعالى وَلَّى مُدْبِراً و قوله عليه السّلام أتئنّ من حديدة استفهام للتّقرير أو التقريع و كذلك قوله: أ مختبط أم ذو جنّة آه

ثمّ اكّد عليه السّلام براءة ساحته من الظلم باقتصاص قصّته مع أخيه عقيل فقال مؤكّداً بالقسم البارّ (و اللّه لقد رأيت عقيلا و قد أملق) أى افتقر و صار ملقا ضعيفا (حتّى استماحنى) أى طلب منّى السّماحة و الجود و أن أعطيه (من برّكم صاعا) و قد مضى مقداره في بيان اللّغة (و رأيت صبيانه شعث الشعور غبر الألوان) أى مغبّر الرّؤوس متغيّر الألوان (من) شدّة (فقرهم) و ضرّهم (كأنّما سوّدت وجوههم بالعظلم) فانّ من نحل جسمه من الجوع يضرب لونه إلى السّواد كما أنّ البادن بعكس ذلك.

(و عادوني) أى العقيل (مؤكّداً) للاستماحة (و كرّر علىّ القول مردّدا) و بعد ما أصرّ على سؤاله (فأصغيت إليه سمعي) أى أملتها نحوه (فظنّ أنّي أبيعه ديني) و أخون في بيت مال المسلمين (و أتّبع قياده) أى أطيعه و أنقاد له قال الشّارح البحراني: قياده ما يقوده به من الاستعطاف و الرّحم، و في بعض النّسخ اتّبع بصيغة الغيبة قال العلامة المحدّث المجلسيّ: فلعلّه إشارة إلى ذهابه إلى معاوية، انتهى و الأوّل أولى و أنسب بالسّياق.

و قوله عليه السّلام (مفارقا طريقتي) أى العدل و الاسوة (فأحميت له حديدة ثمّ أدنيتها من جسمه ليعتبر بها) و ينزجر و يذكر نار الاخرة (ف) لمّا مسّته حرارة الحديدة (ضجّ ضجيج ذى دنف) أى مرض مولم (من ألمها و كاد أن يحترق من ميسمها) أى من أثرها في يده (فقلت له ثكلتك الثّواكل) أى النّساء النّادبات (يا عقيل أتئنّ) و تضجّ (من حديدة أحماها إنسانها للعبه).

قال الشّارح المعتزلي: لم يقل إنسان لأنّه يريد أن يقابل هذه اللّفظة بقوله جبّارها و المراد باللّعب خلاف الجدّ في الاحماء النّاشي من الغضب و لذلك

قابله بالغضب في قوله عليه السّلام (و تجرّني إلى نار سجّرها) أى أوقدها (جبارها لغضبه أتئنّ من الأذى) أذى نار الدّنيا (و لا أئنّ من لظى) نزّاعة للشّوى أى إذا كنت تئنّ من أذى نار الدّنيا و ألمها على ضعفها و حقارتها فكيف لا أئنّ من نار الاخرة الّتي وقودها النّاس و الحجارة على شدّتها و قوّتها.

و محصّل غرضه من ذكر قصّة عقيل التّنبيه على غاية مراعاته للعدل و تجنّبه عن الظلم و محافظته على بيت مال المسلمين، فانّ من منع أخاه على شدّة فاقته و فاقة عياله مع قرابتهم القريبة و الرّحم الماسّة و كونهم من جملة ذوى الحقوق في بيت المال من أن يعطيه منه شيئا يسيرا من الطعام و هو الصاع من البرّ لمحض الاحتياط في الدّين و ملاحظة حقوق المسلمين، و خوفا من شبهة الظلم، فأبعد من أن يحوم حوم الظلم ثمّ أبعد.

قال الشارح المعتزلي: سأل معاوية عقيلا عن قصّة الحديدة المحماة المذكورة قال: أصابتنى مخمصة شديدة فسألته عليه السّلام فلم تند صفاته، فجمعت صبياني فجئت بهم إليه و البؤس و الضرّ ظاهران عليهم، فقال عليه السّلام: ائتنى عشيّة لأدفع إليك شيئا فجئته يقودني أحد ولدى، فأمره بالتّنحّى ثمّ قال عليه السّلام: ألافدونك، فأهويت حريصا قد غلبني الجشع، أظنّها صرّة فوضعت يدي على حديدة تلتهب نارا، فلمّا قبضتها نبذتها و خرت كما يخور الثّور تحت يد جازره فقال: ثكلتك أمّك هذا من حديدة أوقدت لها نار الدّنيا، فكيف بك و بى غدا إن سلكنا في سلاسل جهنّم ثمّ قرء: إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ ثمّ قال عليه السّلام: ليس عندى فوق حقّك الّذى فرضه اللّه لك إلّا ما ترى فانصرف إلى أهلك، فجعل معاوية يتعجّب و يقول: هيهات هيهات النّساء أن يلدن بمثله.

و في البحار من مناقب ابن شهر آشوب من جمل أنساب الأشراف قال: و قدم عليه عليه السّلام عقيل فقال للحسن: اكس عمّك، فكساه قميصا من قمصه و رداءة من أرديته، فلمّا حضر العشاء فاذا هو خبز و ملح فقال عقيل: ليس إلّا ما أرى فقال عليه السّلام: أو ليس هذا من نعمة اللّه و له الحمد كثيرا، فقال: اعطنى ما اقضي به ديني و عجّل سراحى حتّى أرحل عنك، قال عليه السّلام: فكم دينك يا أبا يزيد قال: مأئة ألف درهم، قال عليه السّلام: لا و اللّه ما هي عندى و لا أملكها و لكن اصبر حتّى يخرج عطائى فاواسيكه و لولا أنّه لابدّ للعيال من شي ء لأعطيتك كلّه، فقال عقيل: بيت المال في يدك و أنت تسوّفني إلى عطائك و كم عطاؤك و ما عساه يكون و لو أعطيتنيه كلّه فقال عليه السّلام: ما أنا و أنت فيه إلّا بمنزلة رجل من المسلمين و كانا يتكلّمان فوق قصر الامارة مشرفين على صناديق أهل السوق فقال عليّ عليه السّلام: إن أبيت يا أبا يزيد ما أقول فانزل إلى بعض هذه الصناديق فاكسر أقفاله و خذ ما فيه قال: و ما في هذه الصناديق قال عليه السّلام: فيها أموال التجار، قال أ تأمرني أن اكسر صناديق قوم قد توكّلوا على اللّه و جعلوا فيها أموالهم، فقال أمير المؤمنين عليه السّلام أ تأمرني أن أفتح بيت مال المسلمين فأعطيك أموالهم و قد توكّلوا على اللّه و أقفلوا عليها و إن شئت أخذت سيفك و أخذت سيفي و خرجنا جميعا إلى الحيرة فانّ بها تجارا مياسير فدخلنا على بعضهم فأخذنا ماله، فقال: أو سارقا جئت قال عليه السّلام: نسرق من واحد خير من أن يسرق من المسلمين جميعا، قال له: أو تأذن لي أن أخرج إلى معاوية فقال عليه الصلاة و السلام له: قد أذنت لك، قال: فأعنّي على سفرى هذا، فقال عليه السّلام: يا حسن اعط عمّك أربعمائة درهم، فخرج عقيل و هو يقول:

  • سيغنيني الذى أغناك عنّىو يقضى ديننا ربّ قريب

و ذكر عمرو بن العلاء أنّ عقيلا لمّا سأل عطاءه من بيت المال قال له أمير المؤمنين عليه السّلام: تقيم إلى يوم الجمعة فأقام، فلمّا صلّى أمير المؤمنين عليه السّلام الجمعة قال لعقيل: ما تقول فيمن خان هؤلاء أجمعين قال: بئس الرّجل ذاك قال عليه السّلام: فأنت تأمرني أن أخون هؤلاء و أعطيك.

و فيه من المناقب أيضا قال: سمعت مذاكرة من الشّيوخ أنّه دخل عليه عمرو بن العاص ليلة و هو في بيت المال فطفى السراج و جلس في ضوء القمر و لم يستحلّ أن يجلس في الضوء بغير استحقاق، هذا (و أعجب من ذلك) أى ممّا ذكرته من قصّة عقيل قصّة الأشعث بن قيس الكندى و تقرّبه إلىّ بالهدية الّتي كانت رشوة في الحقيقة استمالة لى و تخديعا إيّاى. فانّه كما قال الشارح المعتزلي: كان أهدى له نوعا من الحلواء تأنق فيه و كان يبغض الأشعث لأنّ الأشعث كان يبغضه، و ظنّ الأشعث أنه يستميله بالمهاداة لغرض دنيوى كان في نفس الأشعث و كان عليه السّلام يتفطّن لذلك و يعلمه، و لذلك ردّ هدّيته و لولا ذلك لقبلها كما نبّه عليه السّلام على ذلك بقوله: (طارق طرقنا) أى أتى إلينا ليلا (بملفوفة) أى بهدّية على زعم الطارق بها لفّها و غطاها (في وعائها و معجونة شنئتها) أى أبغضتها و نفرت عنها لما علمت من الطارق بها (كأنّما عجنت بريق حيّة أو قيئها) أى بالسمّ القاتل الموجب لغاية البخل و النفرة (فقلت أصلة أم زكاة أم صدقة فذلك) أى كلّ منها (محرّم علينا أهل البيت).

قال الشارح المعتزلي: الصلة العطية لا يراد بها الاخرة بل يراد بها وصلة إلى الموصول و أكثر ما تفعل للذكر و الصّيت و الزكاة هي ما تجب في النّصاب من المال، و الصدقة ههنا هي صدقة التطوع.

فان قلت: كيف قال فذلك محرّم علينا أهل البيت و إنّما يحرم عليهم الزّكاة الواجبة خاصّة و لا يحرم عليهم الصدقة التطوع و لا قبول الصلاة.

قلت: أراد بقوله أهل البيت الأشخاص الخمسة و هم محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السّلام فهؤلاء خاصّة دون غيرهم من بني هاشم يحرم عليهم قبول الصدقة و الصلاة، انتهى ملخصا.

أقول: أمّا الصلاة فلم يقل أحد بحرمتها عليهم عليهم السّلام و لا على غيرهم من الهاشميّين، و أمّا الصدقة المندوبة فكذلك على مذهب المشهور من أصحابنا، فلا بدّ في رفع الاشكال من جعل المشار إليه بقوله فذلك أحد الأخيرين أعنى الزّكاة و الصدقة أو الصدقة المستحبّة مع البناء على مذهب بعض الأصحاب من تحريمها عليهم أيضا و جعل المراد بالصدقة الكفّارات الواجبة.

و يؤيّد ذلك أعنى كون الاشارة إلي أحد الأخيرين فقط جواب الأشعث بقوله: لا ذا و لا ذاك، حيث نفي الاثنين من الثلاث دون الثلاث جميعا، فيكون قوله: و لكنّها هدّية بمعنى أنّها صلة.

و على كون المشار إليه جميع الثلاث فاللّازم حمل الصّلة على ما كان

على وجه المصانعة و الرّشوة، و على كون المراد بالصدقة صدقة التّطوع و البناء على مذهب المشهور فلا بدّ من ارتكاب المجاز في التّحريم، و حمل قوله عليه السّلام: محرّم على ما يعمّ الكراهة و الحرمة المصطلحة، فافهم جيّدا.

(فقال لا ذا و لا ذاك و لكنّها هدّية) و إنّما قال ذلك لكونه عارفا بأنّه عليه السّلام كان يقبل الهدايا و لا يشمئزّ منها إلّا أنّه عليه السّلام لمّا عرف فساد غرضه فيها اعترض عليه و أجابه بقوله (فقلت هبلتك الهبول) أى ثكلتك أمّك (أعن دين اللّه أتيتنى لتخدعنى أ مختبط) أنت (أم ذو جنّة أم تهجر) الاستفهام إنكارىّ و الغرض منه توبيخ الأشعث و تقريعه على ما أتى به من الهدية و التّعريض عليه بأنّ إتيانه بها مع ما أضمر من سوء النيّة يشبه فعل صاحب الخبط و الجنون و الهذيان قال الشارح المعتزلي: المختبط المصروع من غلبة الاخلاط السّوداء أو غيرها عليه و ذو الجنّة من به مسّ من الشيطان، و الّذي يهجر هو الّذي يهذى في مرض ليس بصرع كالمبرسم و نحوه، انتهى.

أقول: إن أراد أنّ المختبط قسيم ذى الجنّة يعنى خصوص المصروع من غير مسّ الشيطان فيردّه قوله تعالى لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ و إن أراد كونه أعمّ منه فلا بأس به لكن الأظهر أن يكون مراده عليه السّلام به كونه ذا خبط أى طالب معروف من غير سابقة و لا قرابة أو أنّه ذو خبط أى حركة على غير النّحو الطبيعى كخبط العشواء ثمّ شدّد النّكير على الطارق و أبطل ما كان في خلده من إمكان إقدامه عليه السّلام على الظلم و المعصية بوسيلة الهدية و دقّ عليه السّلام خيشومه بقارعة الخيبة فقال (و اللّه) الكريم و إنّه لقسم لو تعلمون عظيم (لو أعطيت الأقاليم السبعة) و بقاع الأرضين (بما تحت أفلاكها على أن أعصى اللّه) طرفة عين و أقدم على الظلم و لو (في) حقّ (نملة) هى أضعف مخلوق (أسلبها جلب شعيرة) و قشرها (ما فعلته) و هذا دليل على كمال عدله عليه السّلام و بلوغه فيه الغاية القصوى الّتي لا يتصوّر ما فوقها.

و لمّا نبّه على نزاهته من الظلم و كان منشأ الظلم كساير المعاصى هو

حبّها لكونها رأس كلّ خطيئة أردفه بالتنبيه على غاية زهده فيها و طهارة لوح نفسه من دنس حبّها فقال (و إنّ دنياكم عندى لأهون من ورقة في فم جرادة تقضمها) و تكسرها (ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّة لا تبقى) إنكار لميل نفسه إلى نعيم الدّنيا و لذّاتها الفانية، يعني أنّ حال علىّ ينافي رغبته إلى تلك اللّذات.

(نعوذ باللّه من سبات العقل) أى نومه و غفلته عن ادراك مفاسد تلك اللّذات و ما يترتّب عليها من المخازى و الهلكات (و قبح الزّلل) و الضّلال عن الصّراط المستقيم النّاشي من الرّكون إلى الدنيا و الرّغبة إلى نعيمها (و به نستعين) في النّجاة من تلك الورطاة و في جميع الحالات.

قال كاشف الغمّة و لنعم ما قال: و اعلم أنّ أنواع العبادة كثيرة، و هى متوقّفة على قوّة اليقين باللّه تعالى و ما عنده و ما أعدّه لأوليائه في دار الجزاء، و على شدّة الخوف من اللّه تعالى و أليم عقابه، و علىّ عليه السّلام القائل: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا، فشدّة يقينه دالّة على قوّة دينه و رجاحة موازينه، و قد تظاهرت الرّوايات أنّه لم يكن نوع من أنواع العبادة و الزّهد و الورع إلّا و حظه عليه السّلام منه وافر الأقسام، و نصيبه منه تامّ بل زايد على التّمام، و ما اجتمع الأصحاب على خير إلّا كانت له رتبة الامام، و لا ارتقوا قبّة مجد إلّا و له ذروة الغارب و قلّة السّنام، و لا احتكموا في قضيّة شرف إلّا و ألقوا إليه أزمة الأحكام.

و روى الحافظ أبو نعيم بسنده في حليته أنّ النبّيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: يا عليّ إنّ اللّه قد زيّنك بزينة لم يزيّن العباد بزينة أحبّ إلى اللّه منها هي زينة الأبرار عند اللّه تعالى: الزّهد في الدّنيا فجعلك لا ترزء من الدّنيا شيئا و لا ترزء منك الدّنيا شيئا أى لا تنقص منها و لا تنقص منك.

و قد أورده صاحب كفاية الطالب أبسط من هذا قال: سمعت أبا مريم السلولي يقول: سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: يا عليّ إنّ اللّه قد زيّنك بزينة لم يزيّن العباد بزينة أحبّ إلى اللّه منها: الزهد في الدّنيا فجعلك لا تنال من الدّنيا شيئا و لا تنال الدّنيا منك شيئا، و وهب لك حبّ المساكين فرضوا بك إماما و رضيت بهم أتباعا فطوبى لمن أحبّك و صدق فيك و ويل لمن أبغضك و كذب عليك، فأما الذين أحبّوك و صدقوا فيك، فهم جيرانك في دارك و رفقاؤك في قصرك و أما الذين أبغضوك و كذبوا عليك فحقّ على اللّه أن يوقفهم موقف الكذابين يوم القيامة، و ذكره ابن مردويه في مناقبه.

فقد ثبت لعليّ عليه السّلام الزّهد بشهادة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم له بذلك، و لا يصحّ الزّهد في الشي ء إلّا بعد معرفته و العلم به و عليّ عليه السّلام عرف الدّنيا بعينها و تبرّجت له فلم يحفل بزينتها لشينها و تحقق زوالها، فعاف وصالها و تبين انتقالها، فصرم حبالها و استبان قبح عواقبها و كدر مشار بها فألقى حبلها على غاربها و تركها لطالبها و تيقّن بؤسها و ضررها فطلّقها ثلاثا و هجرها، و عصاها إذ أمرته فعصته إذ أمرها و علمت أنه ليس من رجالها و لا من ذوى الرّغبة في جاهها و مالها و لا ممّن تقوده في حبالها و تورده موارد وبالها، فصاحبته هدنة على دخن، و ابتلته بأنواع المحن و جرت في معاداته على سنن، و غالته بعده في ابنيه الحسين و الحسن، و هو صلّى اللّه عليه لا يزداد على شدّة للأواء إلّا صبرا، و لا على تظاهر الأعداء إلّا حمدا للّه تعالى و شكرا، آخذا بسنة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لا يحول عنها مقتفيا لاثاره لا يفارقها، واطئا لعقبه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لا يجاوزها حتّى نقله اللّه تعالى إلى جواره و اختار له دارا خيرا من داره فمضى محمود الأثر، مشكور الورد و الصدر، مستبدلا بدار الصّفاء من دار الكدر، قد لقى محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوجه لم يشوهه التبديل، و قلب لم تزدهه الأباطيل.

تكملة

هذا الكلام له عليه السّلام رواه المحدّث العلامة المجلسىّ قدّس سرّه في المجلّد التاسع و المجلّد السابع عشر من البحار من الأمالي عن علىّ بن أحمد الدّقاق عن محمّد بن الحسن الطّارى عن محمّد بن الحسين الخشاب عن محمّد بن محسن عن المفضّل ابن عمر عن الصّادق جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عن أبيه عليهم السّلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام: و اللّه ما دنياكم عندى إلّا كسفر على منهل حلّوا إذ صاح بهم سائقهم فارتحلوا و لا لذاذتها في عيني إلّا كحميم أشربه غساقا و علقم أتجرّعه زعاقا و سمّ أفعاة أسقاه دهاقا و قلادة من نار اوهقها خناقا، و لقد رقعت مدرعتى هذه حتّى استحييت من راقعها و قال لي: اقذف بها قذف الاتن لا يرتضيها ليراقعها، فقلت له: اعزب عنى فعند الصباح يحمد القوم السرى و ينجلي عنا غيابات الكرى، و لو شئت لتسربلت بالعبقرى المنقوش من ديباجكم و لأكلت لباب البرّ بصدور دجاجكم و لشربت الماء الزلال برقيق زجاجكم، و لكنّى أصدق اللّه جلّت عظمته حيث يقول: مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فِيها وَ هُمْ فِيها لا يُبْخَسُونَ. أُولئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ.

فكيف استطيع المصير على نار لو قذفت بشررة إلى الأرض لأحرقت نبتها و لو اعتصمت نفس بقلّة لأنضجها وهج النار فى قلّتها، و أيّما خير لعلىّ أن يكون عند ذى العرش مقرّبا أو يكون فى لظى خسيئا مبعدا مسخوطا عليه بجرمه مكذّبا و اللّه لأن أبيت على حسك السعدان مرقدا و تحتى أطمار على سفاها ممدّدا، أو اجرّ فى أغلالى مصفدا، أحبّ إلىّ من أن ألقى فى القيامة محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خائنا فى ذى يتمة اظلمه بفلسه متعمدا و لم أظلم اليتيم و غير اليتيم لنفس تسرع إلى البلى قفولها و يمتدّ في أطباق الثرى حلولها، و إن عاشت رويدا فبذى العرش نزولها.

معاشر شيعتي احذروا فقد عضّتكم الدّنيا بأنيابها، تختطف منكم نفسا بعد نفس كذئابها، و هذه مطايا الرّحيل قد أنيخت لركابها إلّا أنّ الحديث ذو شجون فلا يقولنّ قائلكم إنّ كلام علىّ متناقض، لأنّ الكلام عارض.

و لقد بلغني أنّ رجلا من قطّان المداين تبع بعد الحنيفيّة علوجه، و لبس من نالة دهقانه منسوجه، و تصمخ بمسك هذه النّوافج صباحه، و تبخّر عود الهند رواحه، و حوله ريحان حديقة يشم تفّاحه، و قد مدّ له مفروشات الرّوم على سرره، تعسا له بعد ما ناهز السّبعين من عمره و حوله شيخ يدبّ على أرضه من هرمه و ذا يتمة تضوّر من ضرّه و من قرمه، فما واساهم بفاضلات من علقمه لئن أمكننى اللّه منه لأخضمنّه خضم البرّ، و لاقيمنّ عليه حدّ المرتدّ، و لأضربنّه الثمانين بعد حدّ و لأسدنّ من جهله كلّ مسدّ، تعسا له أفلا شعر أفلا صوف أفلا وبر أفلا رغيف قفار الليل افطار معدم أفلا عبرة على خدّ في ظلمة ليالي تنحدر و لو كان مؤمنا لاتّسقت له الحجّة إذا ضيّع ما لا يملك.

و اللّه لقد رأيت عقيلا أخى و قد أملق حتّى استماحنى من برّكم صاعه، و عاودني في عشر وسق من شعيركم يطعمه جياعه، و يكاد يلوى ثالث أيّامه خامصا ما استطاعه و رأيت أطفاله شعث الألوان من ضرّهم كأنّما اشمأزّت وجوههم من قرّهم، فلمّا عاودني في قوله و كرّره أصغيت إليه سمعى فغرّه، و ظنّني اوتغ دينى فاتّبع ما سرّه أحميت له حديدة ينزجر إذ لا يستطيع منها دنوّا و لا يصبر، ثمّ أدنيتها من جسمه فضجّ من ألمه ضجيج ذى دنف يئنّ من سقمه، و كاد يسبّنى سفها من كظمه، و لحرقة في لظى أضناله من عدمه فقلت له: ثكلتك الثّواكل يا عقيل أتئنّ من حديدة أحماها إنسانها لمدعبه، و تجرّني إلى نار سجّرها جبّارها من غضبه، أتئنّ من الأذى و لا أئنّ من لظى.

و اللّه لو سقطت المكافاة عن الامم و تركت في مضاجعها باليات الرّمم لاستحييت من مقت رقيب يكشف فاضحات من الأوزار تنسخ فصبرا على دنيا تمرّ بلاء وائها كليلة بأحلامها تنسلخ، كم بين نفس فى خيامها ناعمة و بين أثيم في جحيم يصطرخ فلا تعجب من هذا.

و أعجب بلا صنع منا من طارق طرقنا بملفوفات زملها في وعائها و معجونة بسطها في إنائها فقلت له: أصدقة أم نذر أم زكاة و كلّ ذلك يحرم علينا أهل بيت النّبوة و عوضنا منه خمس ذى القربى في الكتاب و السنّة، فقال لي: لا ذاك و لا ذاك و لكنّه هديّة فقلت له: ثكلتك الثّواكل أفعن دين اللّه تخدعني بمعجونة عرقتموها بقندكم، و خبيصة صفراء أتيتموني بها بعصير تمركم، أ مختبط أم ذو جنّة أم تهجر أ ليست النّفوس عن مثقال حبّة من خردل مسئولة، فما ذا أقول في معجونة اتزقمها معمولة و اللّه لو اعطيت الأقاليم السّبعة بما تحت أفلاكها و استرق لي قطانها مذعنة بأملاكهاعلى أن أعصى اللّه في نملة أسلبها شعيرة فألوكها ما قبلت و لا أردت، و لدنياكم أهون عندى من ورقة في فم جرادة تقضمها و أقذر عندى من عراقة خنزير يقذف بها أجذمها، و أمرّ على فؤادى من حنظلة يلوكها ذو سقم فيشتمها «فيبشمها» فكيف أقبل ملفوفات عكمتها في طيّها و معجونة كأنّها عجنت بريق حيّة أو فيئها.

اللّهم انّي نفرت عنها نفار المهرة من كيّها أريه السّها و يريني القمر.

أ أمتنع من وبرة من قلوصها ساقطه، و أبتلع إبلا في مبركها رابطة، أدبيب العقارب من و كرها ألتقط، أم قواتل الرّقش في مبيتي ارتبط، فدعوني أكتفى من دنياكم بملحى و أقراصى، فبتقوى اللّه أرجو خلاصى ما لعلىّ و نعيم يفنى و لذّة تنحتها المعاصي سالقى و شيعتي ربّنا بعيون ساهرة و بطون خماص ليمحّص اللّه الّذين آمنوا و يمحق الكافرين، و نعوذ باللّه من سيّات الأعمال، و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين

بيان

ما يحتاج الى التّوضيح و البيان من غربب ألفاظ هذه الرواية الّتي لم تتقدّم فى رواية الرضيّ فنقول و باللّه التّوفيق: «الحميم» الماء الحارّ الشّديد الحرارة يسقى منه أهل النّار و عن ابن عبّاس لو سقطت منه نقطة على جبال الدنيا لأذابتها «و الغسّاق» بالتّخفيف و التّشديد ما يسيل من صديد أهل النّار و غسالتهم أو ما يسيل من دموعهم و «العلقم» شجر مرّ و يقال للحنظل و لكلّ شي ء مرّ: علقم.

و السم «الزّعاق» وزان غراب هو الّذى يقتل سريعا، و الماء الزّعاق الملح الغليظ لا يطاق شربه و «الدّهاق» وزان كتاب الممتلى و «الوهق» بالتحريك و يسكن الحبل يرى به في انشوطة فيؤخذ به الدابة و الانسان و «المدرعة» القميص و قوله «قذف الاتن» هو بضمتين جمع الاتان و هي الحمارة و التّشبيه بقذفها لكونها أشدّ امتناعا للحمل من غيرها أو لكونها أكثر قذفا لجلّها، و «غيابات الكرى» بالضم جمع غيابة و غيابة كلّ شي ء ما سترك منه و منه غيابات الجبّ، و قال الجوهرى الغيابة كلّ شي ء تظلّ الانسان فوق رأسه مثل السّحابة و الغبرة و الظلمة و نحو ذلك، و في بعض النسخ علالات الكرى بالضمّ أيضا جمع علالة بقية كلّشي ء و الكرى النعاس و النّوم أى من يسرى باللّيل يعرضه في اليوم النّعاس لكنّه ينجلي منه بعد النوم فكذلك يذهب مشقة الطاعات بعد الموت هكذا قال العلامة المجلسيّ قدّس سره و قال الميداني «عند الصباح يحمد القوم السرى» يضرب للرجل يحتمل المشقّة رجاء الراحة و «العبقرى» الدّيباج و قيل البسط الوشية.

و قوله «و لو اعتصمت نفس بقلة» أى بعد قذف الشررة لو التجأت نفس إلى رأس جبل لا نضج تلك النفس «و هج النّار» بسكون الهاء أى اتقادها و حرّها و الضمير «فى قلّتها» راجع إلى النّفس و الاضافة للملابسة «و الخسي ء» الصاغر و المبعد و «الأطمار» جمع طمر بالكسر و هو الثوب الخلق البالى و «السّفا» التراب الذي تسفيه الرّيح و كلّ شجر له شوك و ضمير سفاها راجع إلى الأرض بقرينة المقام.

و قوله «رويدا» أى قليلا و «الذّئاب» جمع الذّئب و الضمير راجع إلى الدّنيا أى كما تختطف الذئاب في الدّنيا و «الشّجون» الطرق و يقال الحديث ذو شجون اى يدخل بعضه في بعض قال العلامة المجلسىّ قدّس سرّه: و المراد بالتّناقض هنا عدم التناسب.

و قوله «إنّ رجلا من قطان المداين» قال المجلسىّ: يحتمل أن يكون مراده به معاوية بل هو الظاهر، فالمداين جمع المدينة لا النّاحية الموسومة بذلك، و المراد بعلوجه آباؤه الكفرة شبّههم في كفرهم بالعلوج و هو جمع علج بالكسر الرّجل من كفّار العجم هكذا في القاموس و «النّالة» جمع النّائل و هو العطاء كالقادة و القائد و «الدّهقان» بالضمّ و الكسر القوى على التصرّف مع عدّة و رئيس الاقليم معرّب، و الضّمير في «منسوجه» راجع إلى الدّهقان قال المجلسيّ قدّس سرّه أو راجع إلى النّالة بتأويل أي ليس من عطايا دهقانه أو ممّا أصاب و أخذ منه ما نسجه الدهقان أو ما كان منسوجا من عطاياه.

و «تضمّخ» بالطّيب تلطخ به و «النّوافج» جمع نافجة معرّب نافة و «دبّ» الشيخ دبيبا مشى مشيا رويدا و الضمير فى «أرضه» إما راجع إلى

الشيخ أو إلى الرجل و «تضوّر» فلان من شدة الحمّى أى تلوّى و صاح و تقلّب ظهرا لبطن و «الضّرّ» بالضمّ سوء الحال و «القرم» شدّة شهوة اللحم و «العلقم» الحنظل و كلّشي ء مرّ، و إنّما شبّه ما يأكله من الحرام بالعلقم لسوء عاقبته و كثيرا ما يشبه الحرام في العرف بسمّ الحيّة و الحنظل.

و «الخضم» الأكل بأقصى الأضراس «و إقامة حدّ المرتدّ عليه» لانكاره بعض الضّروريات كما يشعر به ما تقدّم من قوله: و تبع بعد الحنيفية علوجه، أو استحلاله دماء المسلمين إن كان المراد بالرّجل معاوية حسبما اشرنا إليه و «ضرب الثمانين» لشرب الخمر أو قذف المحصنة.

و قوله «و لأسدّن من جهله كلّ مسدّ» قال المجلسيّ قدّس سرّه: كناية عن إتمام الحجّة و قطع أعذاره أو تضييق الأمر عليه، و قوله «أفلا رغيف» بالرفع و يجوز في مثله الرّفع و النّصب و البناء على الفتح و «القفار» بالفتح ما لا ادام معه من الخبز و أضيف إلى اللّيل و هو صفة للرّغيف و «إفطار معدم» بدل من رغيف، و في بعض النسخ قفارا بالنّصب على الحال لليل إفطار معدم باللّام الجارّة و إضافة ليل إلى الافطار المضاف إلى المعدم أى الفقير.

و «الاتّساق» الانتظام و «الوسق» ستّون صاعا و قوله «يكاد يلوى ثالث أيامه» لعلّه من لويت الحبل فتلته أى يلتفّ إحدى رجليه بالأخرى من شدّة جوعه و قوله «خامصا ما استطاعه» أى جائعا ما كان قادرا على الجوع و «القرّ» بالضمّ البرد و «عاوده» في مسألة مسألة مرّة بعد اخرى و «اوتغ» بالتاء المثناة و الغين المعجمة من الوتغ بالتحريك و هو الهلاك و «السّفه» الجهل و خفة الحلم.

و قوله «من كظمه» أى من قلّة كظمه للغيظ و قوله «لحرقة» عطف على قوله سفها، و لمّا لم يكن الحرقة مثل السّفه من فعل الساب أتى باللّام للتعليل و «أضنا» أفعل من أضناه المرض أثقله من ضنى ضنا من باب رضي أى مرض مرضا ملازما حتّى أشرف على الموت أى كاد يسبّني لحرقة كانت أمرض له من فقره الذى كان به و يحتمل أن يكون الواو في و لحرقة للقسم و اللام فيها بالفتح أى و اللّه لحرقة في نار جهنّم أو في هذه الحديدة المحماة أمرض له من عدمه.

و قوله «من مقت رقيب» الظاهر أنّ المراد بالرّقيب هنا هو اللّه تعالى لأنّه من جملة أسمائه الحسنى و في الكتاب العزيز- فلمّا توفّيتني كنت أنت الرّقيب عليهم و أنت على كلّ شي ء شهيد- و جملة «تنسخ» صفة أو حال من فاضحات أو من الأوزار قال تعالى- إنّا كنّا نستنسخ ما كنتم تعملون- أى نثبت ما كنتم تعملون أو نأخذ نسخته، و قوله «فصبرا» الفاء للتفريع أى فاصبروا صبرا على دنيا تمرّ مع شدّتها مثل ليلة تنسلخ و تمضى مع أضغاث أحلامها، و قوله «كم بين نفس» الاستفهام للتعجّب و الضمير في «خيامها» راجع إلى الجنة المعلومة بقرينة المقام و «الاصطراخ» الصياح الشديد.

و قوله «بلا صنع منا» قال العلامة المجلسيّ قدّس سرّه حال من مفعول أعجب أى اعجب مما صدر من طارق منّا من غير أن يكون منّا فيما فعله مدخل و «زملها» أى لفّها و قوله «أم نذر» لعلّ المراد كفارة النذر و «الزّقم» اللقم الشديد و الشرب المفرط و الضمير في «املاكها» راجع إلى القطان أى معتقدة بأنى أملكها، و يحتمل رجوعه إلى الأقاليم أى مذعنة بأنى أملك الأقاليم و ليس لهم فيها حقّ.

و «اللّوك» العلك و هو دون المضغ قال العلّامة المجلسيّ قدّس سرّه و قبحه يدلّ على قبح العلك بطريق أولى و على قبح السلب أيضا بغير انتفاع بطريق أولى لأنّ النفس قد تنازع السلب فى صورة الانتفاع بخلاف غيرها كما قيل.

و «العراقة» بالضمّ العظم إذا أكل لحمه و الضمير في «بها» راجع الى العراقة و في «أجذمها» إلى الدّنيا أو العراقة بأدنى الملابسة، و في هذه الفقرة من المبالغات في التنفّر و النكير ما لا يتصوّر فوقها، و كذا في الحنظلة التي مضغهاذو السقم فيشتمها أى يسبّها نفرة عنها و قال المجلسىّ أى لفظها بغضا و عداوة لها فلفظه مع اختلال ذائقته يدلّ على كمال مرارته و ملفوظه أقذر من ملفوظ غيره لمرارة فيه و لتوهّم سراية مرضه أيضا، انتهى.

أقول: لا دلالة في شتمها على لفظها كما فى نسخة البحار، و يحتمل أن يكون يشتمها من تحريف النساخ و يكون الأصل يسمها أى يأكلها على مرارتها مأخوذا من المسمّ وزان مسنّ و هو الذى يأكل ما قدر عليه كما فى القاموس و لعلّ قوله: على فؤادى يؤيّد ذلك فانّ ذا السّقم إذا ابتلع الحنظلة يؤثّر مرارتها في باطنه و يفسد معدته و امعائه، و التخصيص بذى السّقم لأن صحيح المزاج لا يلوك الحنظلة و لا يلقمها.

و «عكمت» المتاع شددته بثوب و المراد بالطى ما يطوى فيه الشي ء أى المطوى على الشي ء و «المهر» ولد الفرس.

و قوله «أريه السّها و يريني القمر» قال المجلسىّ أى انّى فى وفور العلم و دقّة النّظر ارى الناس خفايا الامور و هم يعاملون معى معاملة من يخفى عليه أوضح الامور عند إرادة مخادعتى قال الزّمخشري فى مستقصى الأمثال: اريها السّها و ترينى القمر، السّها كوكب صغير خفىّ فى بنات النعش و أصله أنّ رجلا كان يكلّم امرأة بالخفى الغامض من الكلام و هى تكلّمه بالواضح البين، فضرب السها و القمر مثلا لكلامه و كلامها يضرب لمن اقترح على صاحبه شيئا فأجابه بخلاف مراده قال الكميت:

  • شكونا إليه خراب السوادفحرّم علينا لحوم البقر
  • فكنّا كما كان من قبلناأريها السها و ترينى القمر

الضمير فى إليه راجع إلى الحجاج بن يوسف شكى إليه أهل السواد خراب السواد و ثقل الخراج فقال: حرمت عليكم ذبح الثيران، أراد بذلك أنها إذا لم تذبح كثرت و اذا كثرت كثرت العمارة و خفّ الخراج، انتهى.

و قوله «أ امتنع اه» الاستفهام للتعجّب أو الانكار أى انّى لكمال زهدى أمتنع

من أحد وبرة ساقطة من ناقة فكيف أبتلع إبلا رابطة فى مربطها لملاكها و «القلوص» الشابة من النوق و قيل القلوص بفتح القاف من الابل الباقية من السير خصّها بالذكر لأنّ الوبر الساقط من الابل حين السير أهون عند صاحبها من السّاقط من الرابطة و منه يظهر فايدة قيد الرّبط في الأخير.

و قوله «ادبيب العقارب من وكرها التقط» قال الجوهرى: كلّما مشى على وجه الأرض دابّة و دبيب أى ألتقط العقارب الكبيرة التي تدبّ من وكرها أى جحرها مجازا فانّها إذا أريد أخذها من جحرها كان أشدّ لذعا شبّه عليه السّلام بها الأموال المحرّمة المنتزعة من محالها لما يترتّب على أخذها من الهلكات الاخروية.

و قال بعض الأفاضل: الدّبيب مصدر دبّ من باب ضرب إذا مشى، و هو مفعول التقط و في الكلام مجاز يقال: دبّ عقارب فلان علينا أى طعن في عرضنا، فالمقصود أ أجعل عرضى فى عرضة طعن الناس طعنا صادقا لا افتراء فيه و كان طعنهم صدقا و ناشيا عن وكره و محلّه لأنّ أخذ الرّشوة الملفوفات إذا صدر عن التارك لجميع الدّنيا للاحتراز عن معصيته فى نملة من السفاهة بحيث لا يخفى، انتهى.

و «الرّقش» بالضمّ جمع الرّقشاء و هي الأفعي سمّيت بذلك لترقيش في ظهرها و هي خطوط و نقط و «الارتباط» شدّ الفرس و نحوه للانتفاع به، و قوله «تنحتها المعاصي» هو من النّحت برى النّبل و نحوه استعارة و في بعض النسخ تنتجها أى تفيدها و تثمرها و باللّه التوفيق.

شرح لاهيجي

سوگند بخدا كه بتحقيق ديدم عقيل برادرم را كه درويش و بينوا گشته بود تا اين كه درخواست كرد از من يك صاع كه يكمن تبريز باشد از گندم بيت المال حقّ شما را و حال آن كه ديدم اطفال او را برنگهاى خاكسترى از احتياج ايشان كه گويا سياه شده بود صورتهاى ايشان بوسمه و نيل و معاودت كرد بسوى من در حالتى كه تأكيد كننده بود و تكرار كرد بر من ان گفتار را در حالتى كه مكرّر ميامد نزد من پس فرا گرفتم بسوى او گوشم را پس گمان كرد كه من مى فروشم باو دين خود را و تابع ميشوم كشيدن او را و منقاد و مطيع مى گردم خواهش او را در حالتى كه جدا شونده طريقه حقّ خودم باشم پس گرم كردم پاره اهنى را از براى امتحان او پس نزديك گردانيدم ان اهن را ببدن او تا عبرت گيرد بان پس فرياد كرد مثل فرياد كردن صاحب درد از سوزش ان اهن و نزديك بود كه بسوزد بدنش از داغ كردن ان پس گفتم مر او را كه كم بيند تو را كم كرده فرزند اى عقيل ايا ناله ميكنى از جهة ان پاره اهنى كه گرم كرده است انرا آدمى زاد از براى بازى كردن خود و مى كشى مرا بسوى اتشى كه تافته است انرا صاحب جبروت و قهر او از براى خشم كردنش ايا تو ناله ميكنى از براى اذيّت اهن پاره و من ناله نكنم از براى زبانه اتش جبّار و اعجب من ذلك طارق طرقنا بملفوفة فى وعائها و معجونة شنئتها كانّما عجنت بريق حيّة او قيئها فقلت اصلة ام زكاة ام صدقة فذلك كلّه محرّم علينا اهل البيت فقال لا ذا و لا ذلك و لكنّها هديّة قلت هبلتك الهبول اعن دين اللّه اتيتنى لتخدعنى ا مختبط ام ذو جنّة ام تهجر و اللّه لو اعطيت الاقاليم السّبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى اللّه فى نملة اسلبها جلب شعيرة ما فعلته و انّ دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّة لا تبقى نعوذ باللّه من سبات العقل و قبح الزّلل و به نستعين يعنى و عجب تر از امر عقيل اين كه شب در آينده در شبى امد ما را با پيچيده شده در ظرفش و سرشته شده يعنى حلوائى كه كراهة داشتم او را كه گويا سرشته شده بود باب دهن ما و يا بقى كرده مار پس گفتم بان آورنده كه ايا وصله بامريست اين كه اورده يا زكاة است يا صدقه مستحبّه است پس اينها تمامش حرام كرده شده است بر ما اهل بيت پيغمبر (- ص- ) پس گفت نه اينست و نه ان و لكن هديه و بخشش است گفتم مرده ببيند تو را مادر فرزند مرده ايا از دين و شريعت خدا آمده تو مرا كه هر اينه فريب دهى مرا ايا صاحب خبط دماغى تو يا صاحب جنونى تو يا بيهوده ميگوئى تو سوگند بخدا كه اگر بخشيده شود بمن هفت اقليم روى دنيا را با آن چه در زير آسمانها است از براى اين كه عصيان و رزم خدا را در باره مورچه كه واكشم از او پوست دانه جوى را نخواهم كرد انكار را و بتحقيق كه دنياى شما در نزد من هر اينه خارتر است از يك برگى كه در دهان ملخى باشد كه جائيده باشد انرا چه شغل و كار است على را با نعمتى كه فانى مى شودو لذّتى كه باقى نمى ماند پناه مى برم بخدا از بيهوشى عقل و زشتى لغزش و يارى مى جويم باو و بس

شرح ابي الحديد

و أملق افتقر- قال تعالى وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ- . و استماحني طلب مني أن أعطيه صاعا من الحنطة- و الصاع أربعة أمداد و المد رطل و ثلث- فمجموع ذلك خمسة أرطال و ثلث رطل- و جمع الصاع أصوع و إن شئت همزت- و الصواع لغة في الصاع و يقال هو إناء يشرب فيه- . و العظلم بالكسرة في الحرفين- نبت يصبغ به ما يراد اسوداده- و يقال هو الوسمة- و شعث الألوان أي غبر- . و أصغيت إليه أملت سمعي نحوه- . و أتبع قياده أطيعه و انقاد له- . و أحميت الحديدة في النار فهي محماة- و لا يقال حميت الحديدة- . و ذي دنف أي ذي سقم مؤلم- . و من ميسمها من أثرها في يده- . و ثكلتك الثواكل دعاء عليه و هو جمع ثاكلة- و فواعل لا يجي ء إلا جمع المؤنث إلا فيما شذ- نحو فوارس أي ثكلتك نساؤك- . قوله أحماها إنسانها أي صاحبها- و لم يقل إنسان- لأنه يريد أن يقابل هذه اللفظة بقوله جبارها- .

و سجرها بالتخفيف أوقدها و أحماها- و السجور ما يسجر به التنور- . قوله بملفوفة في وعائها- كان أهدى له الأشعث بن قيس نوعا من الحلواء تأنق فيه- و كان ع يبغض الأشعث لأن الأشعث كان يبغضه- و ظن الأشعث أنه يستميله بالمهاداة- لغرض دنيوي كان في نفس الأشعث- و كان أمير المؤمنين ع يفطن لذلك و يعلمه- و لذلك رد هدية الأشعث- و لو لا ذلك لقبلها لأن النبي ص قبل الهدية- و قد قبل علي ع هدايا جماعة من أصحابه- و دعاء بعض من كان يأنس إليه- إلى حلواء عملها يوم نوروز فأكل- و قال لم عملت هذا فقال لأنه يوم نوروز- فضحك و قال نوروزا لنا في كل يوم إن استطعتم- . و كان ع من لطافة الأخلاق و سجاحة الشيم- على قاعدة عجيبة جميلة- و لكنه كان ينفر عن قوم كان يعلم من حالهم الشنآن له- و عمن يحاول أن يصانعه بذلك عن مال المسلمين- و هيهات حتى يلين لضرس الماضغ الحجر- . و قال بملفوفة في وعائها لأنه كان طبق مغطى- . ثم قال و معجونة شنئتها أي أبغضتها و نفرت عنها- كأنها عجنت بريق الحية أو بقيئها- و ذلك أعظم الأسباب للنفرة من المأكول- . و قال الراوندي وصفها باللطافة فقال- كأنها عجنت بريق الحية و هذا تفسير أبعد من الصحيح- . قوله أ صلة أم زكاة أم صدقة- فذلك محرم علينا أهل البيت- الصلة العطية لا يراد بها الأجر- بل يراد وصلة التقرب إلى الموصول- و أكثر ما تفعل للذكر و الصيت- و الزكاة هي ما تجب في النصاب من المال- . و الصدقة هاهنا هي صدقة التطوع- و قد تسمى الزكاة الواجبة صدقة- إلا أنها هنا هي النافلة- . فإن قلت كيف قال فذلك محرم علينا أهل البيت- و إنما يحرم عليهم الزكاة الواجبة خاصة- و لا يحرم عليهم صدقة التطوع و لا قبول الصلات- قلت أراد بقوله أهل البيت الأشخاص الخمسة- محمدا و عليا و فاطمة و حسنا و حسيناع- فهؤلاء خاصة دون غيرهم من بني هاشم- محرم عليهم الصلة و قبول الصدقة- و أما غيرهم من بني هاشم فلا يحرم عليهم إلا الزكاة الواجبة خاصة- . فإن قلت- كيف قلت إن هؤلاء الخمسة يحرم عليهم قبول الصلات- و قد كان حسن و حسين ع يقبلان صلة معاوية- . قلت كلا لم يقبلا صلته و معاذ الله أن يقبلاها- و إنما قبلا منه ما كان يدفعه إليهما- من جملة حقهما من بيت المال- فإن سهم ذوي القربى منصوص عليه في الكتاب العزيز- و لهما غير سهم ذوي القربى سهم آخر للإسلام من الغنائم- . قوله هبلتك الهبول أي ثكلتك أمك- و الهبول التي لها عادة بثكل الولد- . فإن قلت ما الفرق بين مختبط و ذي جنة و يهجر- . قلت المختبط المصروع من غلبه الأخلاط السوداوية- أو غيرها عليه- و ذو الجنة من به مس من الشيطان- و الذي يهجر هو الذي يهذي في مرض ليس بصرع- كالمحموم و المبرسم و نحوهما- . و جلب الشعيرة بضم الجيم قشرها- و الجلب و الجلبة أيضا جليدة تعلو الجرح عند البرء- يقال منه جلب الجرح يجلب و يجلب- و أجلب الجرح أيضا- و يقال للجليدة التي تجعل على القتب جلبة أيضا- . و تقضمها بفتح الضاد و الماضي قضم بالكسرنبذ من أخبار عقيل بن أبي طالب

و عقيل هو عقيل بن أبي طالب ع- بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف- أخو أمير المؤمنين ع لأمه و أبيه- و كان بنو أبي طالب أربعة- طالب و هو أسن من عقيل بعشر سنين- و عقيل و هو أسن من جعفر بعشر سنين- و جعفر و هو أسن من علي بعشر سنين- و علي و هو أصغرهم سنا و أعظمهم قدرا- بل و أعظم الناس بعد ابن عمه قدرا- . و كان أبو طالب يحب عقيلا أكثر من حبه سائر بنيه- فلذلك قال للنبي ص و للعباس حين أتياه- ليقتسما بنيه عام المحل فيخففا عنه ثقلهم- دعوا لي عقيلا و خذوا من شئتم فأخذ العباس جعفرا- و أخذ محمد ص عليا ع- . و كان عقيل يكنى أبا يزيد-

قال له رسول الله ص يا أبا يزيد إني أحبك حبين- حبا لقرابتك مني و حبا لما كنت أعلم من حب عمي إياك

- . أخرج عقيل إلى بدر مكرها كما أخرج العباس- فأسر و فدي و عاد إلى مكة- ثم أقبل مسلما مهاجرا قبل الحديبية- و شهد غزوة مؤتة مع أخيه جعفر ع- و توفي في خلافة معاوية في سنة خمسين- و عمره ست و تسعون سنة- . و له دار بالمدينة معروفة- و خرج إلى العراق ثم إلى الشام ثم عاد إلى المدينة- و لم يشهد مع أخيه أمير المؤمنين ع شيئا من حروبه- أيام خلافته- و عرض نفسه و ولده عليه فأعفاه و لم يكلفه حضور الحرب- . و كان أنسب قريش و أعلمهم بأيامها- و كان مبغضا إليهم لأنه كان يعد مساوئهم-

و كانت له طنفسة تطرح في مسجد رسول الله ص فيصلي عليها- و يجتمع إليه الناس في علم النسب و أيام العرب- و كان حينئذ قد ذهب بصره- و كان أسرع الناس جوابا و أشدهم عارضة- . كان يقال إن في قريش أربعة يتحاكم إليهم- في علم النسب و أيام قريش- و يرجع إلى قولهم عقيل بن أبي طالب- و مخرمة بن نوفل الزهري و أبو الجهم بن حذيفة العدوي- و حويط بن عبد العزى العامري- . و اختلف الناس في عقيل- هل التحق بمعاوية و أمير المؤمنين حي فقال قوم نعم- و رووا أن معاوية قال يوما و عقيل عنده هذا أبو زيد- لو لا علمه أني خير له من أخيه لما أقام عندنا و تركه- فقال عقيل أخي خير لي في ديني- و أنت خير لي في دنياي و قد آثرت دنياي- أسأل الله خاتمة خير- . و قال قوم- إنه لم يعد إلى معاوية إلا بعد وفاة أمير المؤمنين ع- و استدلوا على ذلك بالكتاب الذي كتبه إليه في آخر خلافته- و الجواب الذي أجابه ع و قد ذكرناه فيما تقدم- و سيأتي ذكره أيضا في باب كتبه ع- و هذا القول هو الأظهر عندي و روى المدائني- قال قال معاوية يوما لعقيل بن أبي طالب- هل من حاجة فأقضيها لك- قال نعم جارية عرضت علي و أبى أصحابها أن يبيعوها- إلا بأربعين ألفا- فأحب معاوية أن يمازحه فقال- و ما تصنع بجارية قيمتها أربعون ألفا و أنت أعمى- تجتزئ بجارية قيمتها خمسون درهما- قال أرجو أن أطأها فتلد لي غلاما- إذا أغضبته يضرب عنقك بالسيف- فضحك معاوية و قال مازحناك يا أبا يزيد- و أمر فابتيعت له الجاريةالتي أولد منها مسلما- فلما أتت على مسلم ثماني عشرة سنة و قد مات عقيل أبوه- قال لمعاوية- يا أمير المؤمنين إن لي أرضا بمكان كذا من المدينة- و إني أعطيت بها مائة ألف- و قد أحببت أن أبيعك إياها فادفع إلي ثمنها- فأمر معاوية بقبض الأرض و دفع الثمن إليه- .

فبلغ ذلك الحسين ع فكتب إلى معاوية أما بعد فإنك غررت غلاما من بني هاشم- فابتعت منه أرضا لا يملكها- فاقبض من الغلام ما دفعته إليه و اردد إلينا أرضنا

- . فبعث معاوية إلى مسلم فأخبره ذلك- و أقرأه كتاب الحسين ع- و قال اردد علينا مالنا و خذ أرضك فإنك بعت ما لا تملك- فقال مسلم أما دون أن أضرب رأسك بالسيف فلا- فاستلقى معاوية ضاحكا يضرب برجليه- فقال يا بني هذا و الله كلام قاله لي أبوك- حين ابتعت له أمك- . ثم كتب إلى الحسين إني قد رددت عليكم الأرض- و سوغت مسلما ما أخذ- فقال الحسين ع أبيتم يا آل أبي سفيان إلا كرما- . و قال معاوية لعقيل- يا أبا يزيد أين يكون عمك أبو لهب اليوم- قال إذا دخلت جهنم- فاطلبه تجده مضاجعا لعمتك أم جميل بنت حرب بن أمية- . و قالت له زوجته ابنة عتبة بن ربيعة- يا بني هاشم لا يحبكم قلبي أبدا- أين عمي أين أخي كان أعناقهم أباريق الفضة- ترى آنافهم الماء قبل شفاههم- قال إذا دخلت جهنم فخذي على شمالك- .

سأل معاوية عقيلا عن قصة الحديدة المحماة المذكورة- فبكى و قال أنا أحدثك يا معاوية عنه- ثم أحدثك عما سألت- نزل بالحسين ابنه ضيف فاستسلف درهما اشترى به خبزا- و احتاج إلى الإدام فطلب من قنبر خادمهم- أن يفتح له زقا من زقاق عسل جاءتهم من اليمن- فأخذ منه رطلا فلما طلبها ع ليقسمها- قال يا قنبر أظن أنه حدث بهذا الزق حدث- فأخبره فغضب ع- و قال علي بحسين- فرفع عليه الدرة- فقال بحق عمي جعفر- و كان إذا سئل بحق جعفر سكن- فقال له ما حملك أن أخذت منه قبل القسمة- قال إن لنا فيه حقا فإذا أعطيناه رددناه- قال فداك أبوك و إن كان لك فيه حق- فليس لك أن تنتفع بحقك قبل أن ينتفع المسلمون بحقوقهم- أما لو لا أني رأيت رسول الله ص يقبل ثنيتك لأوجعتك ضربا- ثم دفع إلى قنبر درهما كان مصرورا في ردائه- و قال اشتر به خير عسل تقدر عليه- قال عقيل- و الله لكأني أنظر إلى يدي علي و هي على فم الزق- و قنبر يقلب العسل فيه- ثم شده و جعل يبكي- و يقول اللهم اغفر لحسين فإنه لم يعلم

- . فقال معاوية ذكرت من لا ينكر فضله- رحم الله أبا حسن فلقد سبق من كان قبله- و أعجز من يأتي بعده هلم حديث الحديدة- .

قال نعم أقويت و أصابتني مخمصة شديدة- فسألته فلم تند صفاته فجمعت صبياني و جئته بهم- و البؤس و الضر ظاهران عليهم- فقال ائتني عشية لأدفع إليك شيئا- فجئته يقودني أحد ولدي فأمره بالتنحي- ثم قال أ لا فدونك فأهويت حريصا قد غلبني الجشع- أظنها صرة فوضعت يدي على حديدة تلتهب نارا- فلما قبضتها نبذتها- و خرت كما يخور الثور تحت يد جازره- فقال لي ثكلتك أمك- هذا من حديدةأوقدت لها نار الدنيا- فكيف بك و بي غدا إن سلكنا في سلاسل جهنم- ثم قرأ إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ- . ثم قال ليس لك عندي فوق حقك- الذي فرضه الله لك إلا ما ترى- فانصرف إلى أهلك

- . فجعل معاوية يتعجب- و يقول هيهات هيهات عقمت النساء أن يلدن مثله

شرح منظوم انصاري

سوگند با خداى (برادر عزيزم) عقيل را ديدم كه فقر او را چنان فشار داده بود كه از من خواهان شد كه يك صاع از گندم شما را بوى بخشم و من برادر زادگان خويش را از شدّت تنگدستى و بينوائى همه را با موهاى ژوليده، و روهاى گرد آلود نگريستم، چنانكه تو گوئى رخسارشان با نيل سياه شده، عقيل هم مكرّر نزد من آمد و شد كرده، و براى اجراى در خواستش اصرار مى ورزيد، و من بطورى سخنش را گوش دادم كه گمان كرد، از روش خويش دست برداشته دنبال او افتاده، دينم را بوى خواهم فروخت (و تقاضايش را خواهم پذيرفت) آن گاه براى عبرت و آزمايش پاره آهنى را گداخته، نزديك تنش بردم، عقيل از شدّت سوزش و درد آن آهن، همچون شخص دردمند فريادى زده، نزديك بود از اثر آن بسوزد (همين كه من بى تابى او را ديدم) با وى گفتم عقيلا مادرها بمرگت بمويند، آيا از پاره آهنى كه صاحبش آنرا ببازى (براى عبرت تو) گداخته است مى نالى، و مرا بسوى آتشى كه خداوند قهّار آنرا از خشم خويش افروخته است مى كشانى، آيا تو از اين آزار (كم) بنالى و على از آتش گدازان دوزخ بنالد، و شگفت تر از داستان عقيل آنست كه شخصى (اشعث ابن قيس كندى كه با آن حضرت سخت دشمن و مردى منافق و دوروى بود) شب هنگام بر ما در آمد، با ارمغانى در ظرف سر بسته، حلوائى كه بآن خوش بين نبودم (با همه شيرينى چون دانستم رشوه است، در نظرم بسى تلخ آمد) چنانكه تو گوئى، بآب دهان، يا قى مارى خمير و آميخته شده بود، او را گفتم آيا اين هديه، يا زكاة. يا صدقه است صدقه كه بر ما اهل بيت حرام است، گفت صدقه نيست بلكه هديه است، گفتمش مادرها بر تو بگريند، آيا آمده تا از راه دين خدا مرا بفريبى (و بمن رشوه دهى) مگر همچون مصروعان مزاجت را سودا گرفته، يا ديوانه شده، بيهوده سخن ميگوئى (و طمع در فريفتن من بسته) بخدا سوگند اگر اقاليم هفتگانه (زمين) را با آنچه در زير آسمانهاى آنها است براى اين بمن دهند كه خداى را در باره مورى نافرمانى كرده، سبوس جوش را بربايم نخواهم كرد (تا چه رسد باين كه بيت المال مسلمين را مركز خاصّه خرجيهاى خويش سازم. در اينجا مناسب است داستان عقيل را در مجلس معاويّه بنگارم: ابن ابى الحديد در صفحه 83 جلد 3 گويد: روزى معاويّه از عقيل خواست تا داستان حديده محماة را برايش نقل كند، عقيل بگريست، و گفت معاويّه من نخست تو را حديثى خواهم گفت و پس از آن داستان را برايت نقل خواهم كرد، روزى بر حسين عليه السّلام ميهمانى وارد شده، پس از تهيه نان، بنانخورش نياز افتاد، قنبر را فرمود تا مقدارى از عسلى كه از يمن آورده بودند، به آن حضرت بدهد، قنبر نيز بداد، هنگامى كه برادرم آن مشك عسل را بازديد كردند، فرمودند: اى قنبر گمان ميكنم اين عسل دست خوردگى داشته باشد، قنبر قضيّه را بعرض رسانيد، برادرم در غضب شده، فرمود: حسين (ع) را نزد من آريد، آن گاه تازيانه را بلند كرد تا او را بزند، حسين (ع) او را بحقّ عمويش جعفر قسم داد (و هر وقت آن حضرت را بحقّ جعفر (ع) سوگند مى دادند، از شدّت محبّتى كه با برادرش جعفر طيّار داشت از آن كار مى گذشت)

آن گاه بحسين (ع) فرمود: چه تو را وادار بر اين كرد، تا پيش از تقسيم از اين عسل بر گيرى، عرض كرد پدر جان آخر ما را نيز در اين عسل (مانند ساير مسلمانان) حقّى است هر وقت گرفتيم پس مى دهيم، فرمود: پدرت بقربانت، درست است كه تو را هم در آن سهمى است كه بايد از آن بهره مند شوى، لكن نه پيش از مسلمانان ديگر، دانسته باش اگر نه اين بود كه ديدم رسول خدا (ص ع) اين لب و دهان تو را مى بوسيد، تو را باين تازيانه مى آزردم، آن گاه قنبر را فرمود تا عسل بهترى خريده و بياورد، معاويّه بخداى سوگند، گويا على (ع) را مى نگرم كه با دست خويش عسل را بدهان مشگ فرو مى برد، و مى گريد، و مى گويد: خدايا از حسين در گذر كه نمى دانست، معاويّه گفت اى عقيل كسى را ياد آور شدى كه هيچكس فضيلتش را منكر نيست، خداى رحمت كند ابو الحسن را كه بر پيشينيان سبقت گرفت، و آيندگان را عاجز (از آوردن مثل خودش) كرد. اكنون داستان حديده را بيان كن، عقيل گفت، وقتى به سختى شديدى دچار شدم، اطفالم را كه فقر و گرسنگى از رويشان هويدا بود، نزد آن حضرت بردم، مگر چيزى ستانم، فرمود شب بيائيد، من اميدوار شده شب خدمتش رسيدم، فرمود تا اطفال دورتر رفتند، آن گاه مرا گفت بگير اين را، من خيال كردم بسته زرى است، با حرص تمام دست دراز كرده، پاره آهنى را كه در آتش گداخته شده بود گرفتم، ناگاه همچون گاوى كه زير دست و پاى كشنده اش مى نالد ناليدم، فرمود: اى عقيل ما در بر تو بگريد، آيا تو از پاره آهنى كه بآتش دنيا سرخ شده مى نالى، پس چسان است حال من و تو، اگر ما را بزنجيرهاى جهنّم به بندند، (و اين آيه را تلاوت فرمود: إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ پس فرمود برو كه تو را جز از آن حقّى كه خداوند برايت معيّن كرده نيست، معاويّه از اين داستان سخت به شگفتى گرائيده و مكرّر مى گفت هيهات هيهات، زنان از آوردن مردى مانند على نا داند، بارى در پايان خطبه حضرت فرمودند) براستى كه اين جهان شما نزد على از برگى كه ملخ بدهان گرفته، و آن را مى خايد، خوارتر است، على را با نعمت و خوشى كه نابود شونده است چكار است، پناه بر خدا از خواب عقل كه (غافل از درك مفاسد دين باشد و) زشتى لغزش را در نيابد، و ما (در جميع شئون زندگى) از او يارى مى جوئيم.

  • عقيل آن كو مرا باشد برادربخواهش كوفت روزى حلقه بر در
  • بديدم فقر سخت او را فشرده استرخش از تنگدستيها فسرده است
  • همه اطفال وى ژوليده مويندتمامى پر ز گرد و خاك رويند
  • چنان از رنج و سختى خورده سيلىكه گفتى چهرشان گرديده نيلى
  • ز گندمتان ز من مى خواست صاعىكه از زنان ديده را بخشد شعاعى
  • همى آمد شدن را كرد تكراربمنظورش همى ورزيد اصرار
  • چو در درخواست سختى را پى افشردشكوه دين مرا طاقت ز كف برد
  • بگفتارش بدانسان گوش دادمكه باور كرد با وى دل نهادم
  • يقينش شد كه در كارش بكوشمبنانش دين خود را مى فروشم
  • براى عبرتش در نار سوزاننمودم آهنى سرخ و گدازان
  • چو نابينا بد او بر بند دستشنهادم بند صبر از دل گسستش
  • چنان در جانش آهن آتش افروختكه سوز ناله اش جان مرا سوخت
  • بدو گفتم كه ما در بر تو مويدبسوگت روى با خونابه شويد
  • تو از اين پاره آهن كه مردىبدستت داد در سوزىّ و دردى
  • ز تاب و رنج اينسان بيقرارىچو بيماران چنين فرياد دارى
  • ولى در آتشى كز خشمش افروختخدا و عاصيان خواهد بدان سوخت
  • ز مال مسلمين از نان ستاندنبسوى آن مرا خواهى كشاندن
  • تو از آزار كم باشى بنالشننالم چون من از سوزنده آتش
  • شگفت انگيزتر زين قصّه آنستكه اشعث كو مرا از دشمنان است
  • مگر بندد ز من با رشوه طرفىبشب هنگام در سر بسته ظرفى
  • برسم هديه او حلواى شيرينكه بد بس تلخ اندر ذائقه دين
  • اگر چه او بظاهر ارمغان بودوليك آثار رشوت زان عيان بود
  • به شيرينى اگر چه گشت تعبيربزهر مار گفتى گشته تخمير
  • چو ديدم آن شب آن حلوا بدستششدم آگاه از منظور پستش
  • بوى گفتم كه حلوا را چه نام استزكاة و، هديه، يا صدقه، كدام است
  • زكاة و صدقه كان بر ما روا نيستو گر رشوه است راضى ز آن خدا نيست
  • بگفت از من بنزدت ارمغان استپذيرش ار كه شيرين كام از آنست
  • بدو گفتم كه مادرها بنالندفغان از سينه در مرگت برآرند
  • مزاجت را مگر سودا در آميختجنون يا كه ز عقلت گرد انگيخت
  • و يا از روى نادانى چو مستانسخن بيهوده ميرانى بهذيان
  • ز ايمانم مگر در شكّ و ريبىكه خواهى از ره دينم فريبى
  • برو كين شهد ز هر جان شكار استزر شوت ار مغانت يادكار است
  • فسونت هيچگه در من نگيردكجا حلوات را طبعم پذيرد
  • بحق سوگند اگر كز هفت اقليمكليدش را بمن سازند تسليم
  • هر آن گنجى كه زير آسمانها استهر آن درّ و گهر در قلب كانها است
  • ببخشندم كه تا از حق شوم دورستم دارم روا در حقّ يك مور
  • سبوس جو به غصب از وى ستانمنخواهم كرد و اين هرگز ندانم
  • از اين دنيا على سخت است بيزارنخواهد شد بدام آن گرفتار
  • ملخ را برگ خشك ار در دهان استجهان در نزد من كمتر از آن است
  • چو نعمتهاى آن زايل شونده استكجا جانم براه آن رونده است
  • از آن عقلى كه با غفلت بخوابدفساد و لغزش دين در نيابد
  • شويم اندر پناه ذات بارىبهر كارى از او جوئيم يارى

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS