دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7 : مسؤولیت ها اجتماعى

خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7 به موضوع "مسؤوليت‏هاى اجتماعى" می پردازد.
No image
خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7 : مسؤولیت ها اجتماعى

موضوع خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7

متن خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7

7 مسؤوليت هاى اجتماعى

متن خطبه 3 نهج البلاغه بخش 7

أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أن لا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ قَالُوا وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ كِتَاباً فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ (فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ) قَالَ لَهُ ابْنُ عَبَّاسٍ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَوِ اطردت مقالتك مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ فَقَالَ هَيْهَاتَ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلَامٍ قَطُّ كَأَسَفِي عَلَى هَذَا الْكَلَامِ أن لا يَكُونَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ قوله عليه السلام فى هذه الخطبة كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحم يريد أنه إذا شدد عليها في جذب الزمام و هي تنازعه رأسها خرم أنفها و إن أرخى لها شيئا مع صعوبتها تقحمت به فلم يملكها يقال أشنق الناقة إذا جذب رأسها بالزمام فرفعه و شنقها أيضا ذكر ذلك ابن السكيت في إصلاح المنطق و إنما قال عليه السلام أشنق لها و لم يقل أشنقها لأنه جعله في مقابلة قوله أسلس لها فكأنه قال إن رفع لها رأسها بمعنى أمسكه عليها بالزمام و فى الحديث أن رسول الله صلى الله عليه و اله خطب على ناقته و قد شنق لها فهى تقصع بجرتها و من الشاهد على أن أشنق بمعنى شنق قول عدى بن زيد العبادى

  • ساءها ما بنا تبين فى الأيدىو إشناقها إلى الأعناق

ترجمه مرحوم فیض

(17) آگاه باشيد سوگند به خدائى كه ميان دانه حبّه را شكافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعيّت بسيار (براى بيعت با من) و يارى نمى دادند كه حجّت تمام شود و نبود عهدى كه خداى تعالى از علماء و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آينه ريسمان و مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى انداختم (تا ناقه خلافت بهر جا كه خواهد برود و در هر خارزارى كه خواهد بچرد و متحمّل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مى دادم آخر خلافت را به كاسه اوّل آن و (18) (چنانكه پيش از اين بر اين كار اقدام ننمودم، اكنون هم كنار مى رفتم و امر خلافت را رها كرده مردم را به ضلالت و گمراهى وا مى گذاشتم، زيرا) فهميده ايد كه اين دنياى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.

گفته اند: در موقعى كه حضرت اين بيان را مى فرمود، مردى از اهل دهات عراق برخاست و نامه اى به آن جناب داد كه آن بزرگوار به مطالعه آن مشغول شد، (20) چون از خواندن فارغ گرديد، ابن عبّاس گفت: يا امير المؤمنين كاش از آنجائى كه سخن كوتاه كردى گفتار خود را ادامه مى دادى، (21) فرمود: اى ابن عبّاس هيهات (از اينكه مانند آن سخنان ديگر گفته شود، گويا) شقشقه شترى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت، (22) ابن عبّاس گفت: سوگند بخدا از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهگين نشدم كه از قطع كلام آن حضرت كه نشد به آنجائى كه اراده كرده بود برسد اندوهگين شدم. (سيّد رضىّ عليه الرّحمة گفته:) منظور حضرت از كراكب الصّعبة إن أشنق لها خرم، و إن أسلس لها تقحّم كه در اين خطبه (در باره خليفه دوّم عمر) فرمود آنست كه هرگاه سوار مهار ناقه سركش را سخت گيرد و آن ناقه سركشى كند پاره ميكند بينيش را، و اگر سست كند مهار ناقه سركش را بسختى تمام او را برو مى اندازد و از ملكيّت او بيرون مى رود، گفته ميشود أشنق النَّاقة موقعى كه سوار بر ناقه سر آنرا با مهار بطرف بالا بكشد و شنقها نيز گفته ميشود، چنانكه ابن السّكّيت در كتاب إصلاح المنطق بيان كرده است، و اينكه حضرت فرموده أشنق لها و أشنقها نفرموده در صورتيكه هر دو بيك معنى آمده براى آنست كه آنرا در برابر جمله أسلس لها قرار داده كه هم وزن باشند، گويا آن حضرت چنين فرموده اگر سوار ناقه سر آنرا به مهار بسمت بالا بكشد يعنى مهار را بسختى روى ناقه نگاه دارد بينى آن پاره شود، و در حديث وارد شده كه حضرت رسول براى مردم خطبه مى خواند در حالتى كه بر شترى سوار بود كه قد شنق لها و هى تقصع بجرّتها يعنى باز كشيده بود مهار آنرا و آن ناقه نشخوار ميكرد چيزى را كه از حلق بيرون آورده بود (پس از اين حديث معلوم ميشود كه أشنق و شنق دو لفظ مترادفند) و نيز شاهد ديگر بر اينكه أشنق بمعنى شنق است گفته عدىّ ابن زيد عبادى است در اين بيت:

  • سائها ما تبيّن فى الأيدىو إشناقها إلى الأعناق

يعنى شترهاى سركشى كه زمامشان در دست ما نبوده رام نيستند بد شترهايى هستند.

ترجمه مرحوم شهیدی

به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت كنندگان نبودند، و ياران، حجّت بر من تمام نمى نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم و چون گذشته، خود را به كنارى مى داشتم، و مى ديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى گذارم.

[اين هنگام مردى عراقى به پاخاست، و نامه اى به دست او داد، و امام در آن به نگريستن ايستاد، چون از خواندن نامه بپرداخت، پسر عبّاس گفت: «اى امير مؤمنان چه شود كه به خطبه بپردازى، و سخن را از آنجا كه ماند بياغازى» فرمود:] پسر عبّاس، هرگز آنچه شنيدى شعله غم بود كه سركشيد، و تفت بازگشت و در جاى آرميد. [پسر عبّاس گويد: به خدا سوگند، هرگز بر هيچ گفتارى چنان دريغ نخوردم كه بر اين گفتار اندوه بردم، كه چرا امير المؤمنين نتوانست سخن را بدانجا رساند كه بايست.] [معنى گفته امام «كراكب الصّعبة ان أشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم» اين است كه: اگر سواركار مهار آن- شتر سركش- را سخت بكشد و او سرباز زند، بينى وى بشكافد، و اگر با سرسختى كه دارد اندكى مهارش را سست كند، سر بپيچد و بازداشتن آن براى وى ميسّر نباشد. گويند «اشنق النّاقه» هنگامى كه شتر مهار شده، سر را بكشد و بالا برد، و «شنقها» نيز گفته اند كه روايت ابن سكيّت است در اصلاح المنطق، و فرمود «اشنق لها» و نگفت «اشنقها» چرا كه اين كلمه را مقابل «اسلس لها» نهاده. گويى فرمايد اگر سر او را بالا نگه دارد يعنى، آن را واگذارد تا سر خود را بالا نگاه دارد.]

ترجمه مرحوم خویی

آگاه باش اى طالب منهج قويم و سالك صراط مستقيم، قسم بآن خداوندى كه دانه را شكافت بقدرت كامله و انسان را خلق فرمود بحكمت بالغه، اگر نمى بود حضور حاضرين از براى بيعت و قائم شدن حجت بر من بجهت وجود يارى كنندگان و آن چيزى كه اخذ فرمود آن را خداوند بر علماء كه قرار ندهند با يكديگر و راضى نشوند بر امتلاء ستمكار و نه بر گرسنگى ستم رسيده، هر آينه مى انداختم افسار خلافت را بر كوهان آن و هر آينه سيراب مى كردم آخر خلافت را با جام اول آن، و هر آينه مى يافتيد دنياى خودتان را كه بآن مى نازيد و دين خود را كه در طلب آن مى بازيد، بى مقدارتر در نزد من از جيفه ب ز يا از عطسه آن

راويان گويند برخاست بسوى آن حضرت مردي از اهل سواد كوفه نزد رسيدن او باين موضع از خطبه خود پس داد او را نوشته پس روى آورد و نظر مى فرمود بسوى آن، پس چون فارغ شد از خواندن آن كتاب عرض كرد خدمت آن حضرت عبد اللّه بن عبّاس رحمه اللّه اى امير مؤمنان و مقتداى عالميان اگر جارى مى فرمودي كلام بلاغت نظام خود را از آنجا كه باقى مانده بود هر آينه خوب بود، پس آن حضرت فرمود چه دور است آن حالت نسبت باين حالت اى ابن عباس اين مانند شقشقه شتر بود كه نزد هيجان نفس و اشتغال آن با صورت و غرّيدن از دهن بيرون آمد بعد از آن قرار گرفت و ساكن شد، گفت عبد اللّه بن عباس بخدا قسم كه تأسف نخوردم بر هيچ كلامى هرگز در مدت عمر خود چون تأسف خوردن خود بر اين كلام كه نشد أمير المؤمنين عليه السّلام برسد از آن كلام بجائى كه اراده كرده بود.

شرح ابن میثم

أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ- وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ- أَلَّا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ- لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا- وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا- وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ قالوا: و قام إليه رجل من أهل السواد عند بلوغه إلى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا، فأقبل ينظر فيه، قال له ابن عباس رضى اللّه عنهما: يا أمير المؤمنين، لو اطردت خطبتك من حيث أفضيت قال ابن عباس: فو اللّه ما أسفت على كلام قط كأسفى على هذا الكلام أن لا يكون أمير المؤمنين عليه السّلام بلغ منه حيث أراد ب ئ

اللغة

النسمة الإنسان، و قد يستعمل فيما عداه من الحيوان، و المقارّة إقرار كلّ واحد صاحبه على الأمر و تراضيهما به، و الكظّة البطنة، و الغارب أعلى كتف الناقة، و العفطة من الشاة كالعطاس من الإنسان، و قيل: هي الجيفة، و الشقشقة لها البعير، و يقال: للخطيب شقشقة إذا كان صاحب و ربة و بضاعة من الكلام،

المعنی

قوله أما و الّذي فلق الحبّة و برء النسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر و ما أخذ اللّه على العلماء إلى آخره.

أقول: لمّا ذكر من حال القوم و حاله معهم ما ذكر من الشكاية و التظلّم في أمر الخلافة و ذمّ الشورى و ما انتهى إليه من الحال الّتي أوجبت نزوله عن مرتبته إلى أن قرن بالجماعة المذكورين أردف ذلك ببيان الأعذار الحاملة على قبول هذا الأمر و القيام به بعد تخلّفه عنه إلى هذه الغاية، و قدّم على ذلك شاهدا هذا القسم العظيم بهاتين الإضافتين و هما فالق الحبّة و بارى ء النسمة، و اعلم أنّ الوصف الأوّل قد ورد في القرآن الكريم و هو قوله «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى » و إنّما خصّ الحبّة و النسمة بالتعظيم بالنسبة إلى اللّه تعالى لما يشتملان عليه من لطف الخلقة و صغر الحجم من أسرار الحكمة و بدائع الصنع الدالّة على وجود الصانع الحكيم، أمّا فالق الحبّ ففيه قولان: أحدهما قال ابن عبّاس و الضحاك: فالق الحبّ أي خالقه فعلى هذا يكون معنى قوله عليه السّلام فلق الحبّة كقوله فطر الخلائق بقدرته، الثاني و هو الّذي عليه جمهور المفسّرين أنّ فلق الحبّة هو الشقّ الّذي في وسطها، و تقرير هذا القول أنّ الحبّة من الحنطة مثلا لمّا كانت من غايتها أن تكون شجرة مثمرة تنتفع بها الحيوان جعل اللّه سبحانه في وسطها ذلك الشقّ حتّى إذا وقعت في الأرض الرطبة ثمّ مرّت بها مدّة من الزمان جعل سبحانه الطرف الأعلى من ذلك الشقّ مبدء لخروج الشجرة الصاعدة إلى الهواء و الطرف الأسفل مبدء للعروق الهابطة إلى الأرض الّتي منها مادّة تلك الشجرة، و في ذلك بدائع من الحكمة شاهدة بوجود المدبّر الحكيم: أحدها أن تكون طبيعة تلك الحبّة إن كانت تقتضى الهوى في عمق الأرض فكيف تولّدت منها الشجرة الصاعدة في الهواء و على العكس، فلمّا تولّد منها أمران متضادّان علمنا أنّ ذلك ليس لمجرّد الطبيعة بل بمقتضى الحكمة الإلهيّة، و ثانيها أنّا نشاهد أطراف تلك العروق في غاية الدقّة و اللطافة بحيث لو دلكها الإنسان بأدنى قوّة دلكا لصارت كالماء ثمّ إنّها مع غاية تلك اللطافة تقوى على خرق الأرض الصلبة و تنفذ في مسام الأحجار فحصول هذه القوّة الشديدة لهذه الأجرام اللطيفة الضعيفة لا بدّ و أن يكون بتقدير العزيز الحكيم، و ثالثها أنّك قد تجد الطبائع الأربع حاصلة في الفاكهة الواحدة كالاترج فإنّ قشره حارّ يابس، و لحمه بارد رطب، و حماضه بارد يابس، و برزه حار يابس.

فتولّد هذه الطبائع المتضادّة من الحبّة الواحدة لابدّ و أن يكون بتقدير الفاعل الحكيم، و رابعها أنّك إذا نظرت إلى ورقة من أوراق الشجره المبدعة عن الحبّة وجدت في وسطه خطّا مستقيما كالنخاع بالنسبة إلى بدن الإنسان ثمّ لا يزال ينفصل عنه شعب و عن الشعب شعب اخرى إلى أن يستدقّ، و يخرج تلك الخطوط عن إدراك البصر، و الحكمة الإلهيّة إنّما اقتضت ذلك لتقوى القوّة الجاذبة المركوزه في جرم تلك الورقة على جذب الأجزاء اللطيفه الأرضيّة في تلك المجارى الضيّقة، و إذا وقفت على عناية اللّه سبحانه في تكوّن تلك الورقة الواحدة الواقعة علمت أنّ عنايته في جمله الشجرة أكمل، و أنّ عنايته في جملة النبات أكمل، ثمّ إذا علمت أنّه إنّما خلق جملة النبات لمصلحة الحيوانات علمت أنّ عنايته في خلق الحيوان أكمل، و إذا علمت أنّ المقصود من خلق الحيوان إنّما هو الإنسان علمت أنّ الإنسان هو أعزّ مخلوقات هذا العالم عند اللّه و أكرمه عليه و أنّه قد أكرمه بأنواع الإكرام كما قال تعالى «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ» الآية «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها» و أمّا النسمة فعليك في مطالعة عجائب صنع اللّه ببدن الإنسان بكتب التشريح، و قد أشرنا إلى طرف من ذلك في الخطبة الاولى. إذا عرفت ذلك فاعلم أنّه عليه السّلام ذكر من تلك الأعذار ثلاثة: أحدها حضور الحاضرين لمبايعته، و الثاني قيام الحجّة عليه بوجود الناصر له في طلب الحقّ لو ترك القيام، الثالث ما أخذ اللّه على العلماء من العهد على إنكار المنكرات و قمع الظالمين و دفع الظلامات عند التمكّن و العذران الأوّلان هما شرطان في الثالث إذ لا ينعقد و لا يجب إنكار المنكر بدونهما و كنّى بكظّة الظالم عن قوّة ظلمه و بسغب المظلوم عن قوّة ظلامته.

قوله لألقيت حبلها على غاربها. استعارة وصف من أوصاف الناقة للخلافة أو للامّة كنّى بها عن تركه لها و إهماله لأمرها ثانيا كإهماله أوّلا، و لمّا استعار لها لفظ الغارب جعل لها حبلا تلقى عليه و هو من ترشيح الاستعارة و أصله أنّ الناقة يلقى زمامها على غاربها و تترك لترعى. قوله و لسقيت آخرها بكأس أوّلها، استعار لفظ السقى للترك المذكور أيضا و رشّح تلك الاستعارة بذكر الكأس، و وجه تلك الاستعارة أنّ السقى بالكأس لمّا كان مستلزما لوجود السكر غالبا و كان إعراضه أوّلا مستلزما لوقوع الناس فيما ذكر من الطخية العمياء المستلزمة لحيرة كثير من الخلق و ضلالهم الّذي يشبه السكر و أشدّ منه لا جرم حسن أن يعبّر عن ذلك الترك بالسقي بالكأس. قوله و لألفيتم دنياكم هذه أهون عندى من عطفة عنز عطف على ما قبله و يفهم منه أنّه عليه السّلام طالب للدنيا و لها عنده قيمة إلّا أنّ طلبه لها و الحرص على الإمرة فيها ليس لأنّها هي، بل لما ذكرنا من نظام الخلق و إجراء امورهم على القانون العدل المأخوذ على العلماء كما أشار إليه، و نظم هذا الكلام في صورة متّصلة هكذا: لو لم يحضر الحاضر، و لم يقم الناصر، و ما أخذ اللّه على العلماء ما أخذ عليهم من إنكار المنكر إذا تمكّن لتركت آخرا كما تركت أوّلا و لو جدتم دنياكم هذه أهون عندى مما لا قيمة له و هو عفطة العنز، و أمّا الحكاية المتعلّقة بهذه الخطبة فأراد بأهل السواد سواد العراق. قال أبو الحسن الكيدري- رحمه اللّه- وجدت في الكتب القديمة أنّ الكتاب الّذي دفعه الرجل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام كان فيه عدّة مسائل: أحدها ما الحيوان الّذي خرج من بطن حيوان آخر و ليس بينهما نسب فأجاب عليه السّلام بأنّه يونس بن متى عليه السّلام خرج من بطن الحوت، الثانية ما الشي ء الّذي قليله مباح و كثيره حرام فقال عليه السّلام هو نهر طالوت لقوله تعالى «إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ» الثالثة ما العبادة الّذي لو فعلها واحد استحقّ العقوبة و إن لم يفعلها استحقّ أيضا العقوبة فأجاب بأنّها صلاة السكارى. الرابعة ما الطائر الّذى لا فرخ له و لا فرع و لا أصل فقال: هو طائر عيسى عليه السّلام في قوله «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي» الخامسة رجل عليه من الدين ألف درهم و له في كيسة ألف درهم فضمنه ضامن بألف درهم فحال عليه الحول فالزكاة على أي المالين تجب. فقال: إن ضمن الضامن بإجازة من عليه الدين فلا يكون عليه، و إن ضمنه من غير إذنه فالزكاة مفروضة في ماله، السادسه حجّ جماعة و نزلوا في دار من دور مكّة و أغلق واحد منهم باب الدار و فيها حمام فمتن من العطش قبل عودهم إلى الدار فالجزاء على أيّهم يجب فقال عليه السّلام: على الّذي أغلق الباب و لم يخرجهّن و لم يضع لهنّ ماء، السابعة شهد شهداء أربعة على محضر بالزنا فأمرهم الإمام برجمه فرجمه واحد منهم دون الثلاثة الباقين و وافقهم قوم أجانب في الرجم فرجع من رجمه عن شهادته و المرجوم لم يمت ثمّ مات فرجع الآخرون عن شهادتهم عليه بعد موته فعلى من يجب ديته فقال: يجب على من رجمه من الشهود و من وافقه. الثامنة شهد شاهدان من اليهود على يهوديّ أنّه أسلم فهل يقبل شهادتهما أم لا فقال: لا تقبل شهادتهما لأنّهما يجوّز ان تغيير كلام اللّه و شهادة الزور. التاسعة شهد شاهدان من النصارى على نصرانيّ أو مجوسيّ أو يهوديّ أنّه أسلم فقال: تقبل شهادتهما لقول اللّه سبحانه «وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصارى » الآية، و من لا يستكبر عن عبادة اللّه لا يشهد شهادة الزور. العاشرة قطع إنسان يد آخر فحضر أربعة شهود عند الإمام و شهدوا على قطع يده، و أنّه زنا و هو محصن فأراد الإمام أن يرجمه فمات قبل الرجم فقال عليّ من قطع يده دية يد حسب و لو شهدوا أنّه سرق نصابا لم يجب دية يده على قاطعها، و اللّه أعلم.

ترجمه شرح ابن میثم

أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ- وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ- أَلَّا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ- لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا- وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا- وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ

معانی لغات

النّسمه: انسان، گاهى به معناى حيوان هم به كار مى رود.

المقاره: اقرار هر كس نزد دوستش و رضايت آن دو در امرى.

الكظّه: پر خورى.

الغارب: بالاى شانه شتر العفطه من الشّاة: چيزى شبيه عطسه انسان و بنا به قولى آب دماغ گوسفند.

الشقشقة من البعير: چيزى كف مانندى كه شتر هنگام بانگ كردن و مستى از دهان بيرون آورد به خطيبى شقشقه گفته مى شود كه داراى سرمايه سخن باشد.

الشّورى: نوعى نجوا و مرادف مشاوره است.

اسف الطّائر: زمانى است كه پرنده هنگام پرواز به زمين نزديك مى شود.

الصّغو: ميل.

الضّغن: كينه.

الاصهار: بنا به نظر ابن اعرابى به زنانى گفته مى شود كه به واسطه كنيزى و نسب و ازدواج حرام مى شود و بعضى از اعراب اصهار را جز بر خانواده زوجين اطلاق مى شود.

ترجمه

آگاه باشيد سوگند به كسى كه دانه را مى شكافند و روح را آفريد، اگر نبود حضور حاضران، و اقامه حجّت به وجود ياوران، و پيمانى كه خداوند از علما گرفته است بر پرخورى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند البتّه افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مى ساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن مى انگاشتم و محقّقاً در مى يافتيد كه دنياى شما در نزد من از آب دماغ بز بى ارزشتر است. گفته اند: وقتى كه امام (ع) به اين جاى سخن رسيد مردى از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامه اى داد، امام (ع) نامه را گرفت و خواند. در اين حال ابن عبّاس عرض كرد يا امير المؤمنين چرا كلامت را از آنجا كه قطع كردى ادامه نمى دهى امام (ع) فرمود: هرگز: ابن عباس، اين خطبه به منزله هيجانى بود كه فرونشست. ابن عباس گفت به خدا سوگند به اندازه اى كه بر قطع اين كلام كه امام (ع) قصد داشت بيان كند و نكرد متأسف شدم كه بر هيچ كلامى متأسف نشدم».

شرح

فرموده است: اما و الّذى خلق الحبّة و برء النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء الى آخر.

امام (ع) شرح حال خلفاى سه گانه و شكايت و تظلّم در امر خلافت و نكوهش شورا و پيامدى را كه موجب شد امام (ع) از حدّ خود پايين بيايد و در رديف افراد ديگر شورا قرار گيرد توضيح داده سپس به بيان دلايلى مى پردازد كه موجب پذيرفتن خلافت، پس از ردّ آن، شد و سخن خود را با سوگندى عظيم و دو صفت بارز حق تعالى كه، فالق الحبّة و بارى النسمة، است آغاز مى كند.

صفت اوّل يعنى «فالق الحبّة» در قرآن كريم آمده است: فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى دليل اين كه امام (ع) خداوند را با «فالق الحبّه» و «بارئ النسمه» توصيف و تعظيم كرده آن است كه اين دو نشانه عظمت خداست، زيرا بيان كننده لطف آفرينش است و با كوچكى حجم، اسرار فراوانى از حكمت و تازگيهايى از صنع كه نشانه آفريننده حكيم مى باشد دارا مى باشند.

براى فالق الحبّ دو معنى نقل كرده اند به شرح زير: 1- ابن عباس و ضحّاك گفته اند: «فالق الحبّ» يعنى خالق دانه، بنا بر اين معناى سخن امام (ع) كه فرمود: فلق الحبّه، همانند گفتار ديگر امام (ع) است كه فرمود: فطر الخلائق بقدرته.

2- آنچه جمهور مفسّران گفته اند اين است كه «فلق حبّه» شكافى است كه در وسط دانه قرار دارد. توضيح سخن مفسّران اين است كه چون نهايت كمال دانه گندم آن است كه بوته با ثمر شود به طورى كه براى حيوانات مفيد باشد، خداوند در وسط آن شكافى قرار داده است، تا وقتى در زمين مرطوب قرار گيرد و مدّتى بر آن بگذرد، از قسمت بالاى شكاف دانه، ساقه گياه به سمت هوا رشد كند و از قسمت پايين شكاف دانه ريشه آن به زمين فرو رود و ماده لازم را براى گياه جذب كند و در اين رويش و پويش تازگيهايى از حكمت به شرح زير است كه گواه بر وجود صانع حكيم و مدبّر است: اوّل- اگر طبيعت اين دانه چنين است كه از عمق زمين به سمت بالا رشد كند، پس چگونه است كه هم به سمت بالا و هم به سمت پايين رشد مى كند چون دو امر متضاد از يك دانه ظاهر مى شود مى فهميم كه اين كار تنها از طبيعت سر نمى زند، بلكه مقتضاى حكمت الهى است.

دوّم- ما در اطراف ريشه هاى گياه نهايت ظرافت و لطافت را مى بينيم كه اگر آنها را با كمترين نيرو بفشرى آب مى شوند، در عين حال با همين لطافت قادرند زمين سخت را بشكافند و در لابلا و دل سنگها نفوذ كنند. وجود اين نيروى شديد در اين اجرام لطيف و ضعيف ناگزير بايد به تقدير خداوند عزيز و حكيم باشد.

سوّم- طبايع چهارگانه در يك ميوه وجود دارد، مانند ترنج كه پوستش گرم و خشك، گوشتش سرد و تر، ترشى آن خشك و سرد، و دانه آن گرم و خشك است. پيدايش اين طبايع متضاد از يك ميوه ناگزير بايد به دستور خداوند حكيم باشد.

چهارم- هر گاه در يكى از برگهاى درختى كه از يك دانه به وجود آمده است بنگرى در آن خط مستقيمى را مانند نخاع بدن انسان مى بينى كه مرتّب از آن انشعابى جدا مى شود و از آن انشعاب، انشعاب ديگرى تا به آن حد مى رسد كه انشعابات، با چشم ديده نمى شود، اقتضاى حكمت الهى اين است كه قوّه جاذبه اين برگها را قوت ببخشد تا بتواند اجزاى لطيف زمين را از اين مجراى تنگ جذب كند. هر گاه به عنايت خداوند سبحان در چگونگى يك برگ واقف شدى خواهى دانست كه عنايت خداوند در تمام درخت كاملتر است و البتّه عنايت خداوند در تمام گياهان كاملترين است، پس از اين كه دانستى تمام گياهان براى استفاده حيوانات آفريده شده خواهى دانست كه عنايت خداوند در خلق حيوانات كاملتر است و وقتى دانستى كه آفريدن حيوانات براى انسان است، خواهى دانست كه انسان نزد خداوند پر ارزش ترين مخلوقات عالم است كه خداوند او را از هر نظر گرامى داشته، همچنان كه فرموده است: وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ... و نيز در باب اكرام به وى فرموده است: وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ.

براى دريافت معناى «نسمة» لازم است كه عجايب صنع خدا را در بدن انسان در كتب تشريح مطالعه كنى و ما به بخشى از آنها در خطبه اوّل اشاره كرديم. پس از دانستن مطالب فوق امام (ع) از جمله دلايل پذيرفتن خلافت سه چيز را نام مى برد: 1- حضور جمعيّت فراوان براى بيعت با آن حضرت.

2- دليلى براى ترك قيام نمى ديد، زيرا به ظاهر حجّت بر او تمام بود و ياور براى طلب حق وجود داشت.

3- عهدى كه خداوند از علما گرفته است كه منكرات را بر طرف سازند و ظالمان را نابودكنند و با داشتن قدرت ستمها را از ريشه بر كنند.

تحقّق دو دليل اوّل شرط تحقّق دليل سوّم است، زيرا با بيعت نكردن مردم با امام و نبودن ياور، منكرات از بين نمى رود (و ستمگر سركوب نمى شود).

امام (ع) «كظّه ء» ظالم را كنايه از قدرت ظالم، «و سغب» مظلوم را كنايه از شدّت مظلوميّت او آورده است.

فرموده است: لا لقيت حبلها على غاربها

اين جمله وصفى از اوصاف ناقه است كه امام (ع) براى خلافت يا امّت استعاره آورده و كنايه از اين است كه اگر براى دفع ظلم نبود همان گونه كه در ابتدا خلافت را رها ساخته بود اكنون نيز رها مى ساخت. چون كلمه غارب به صورت استعاره در عبارت آمده است امام (ع) لفظ حبل را (ريسمان) بر آن اطلاق و استعاره را ترشيحيّه فرموده است. اين جمله را در اصل براى ناقه به كار مى برند، آن گاه كه مهارش را بر گردنش افكنده و براى چرا رهايش كنند.

فرموده است: و لسقيت آخرها بكأس اوّلها

امام (ع) عبارت «سقى» را نيز، براى ترك خلافت، استعاره بكار برده و با لفظ «كأس» آن را ترشيح كرده است. مناسبت استعاره اين است كه نوشيدن با جام غالباً لازمه اش وجود مستى و غفلت و بى خبرى بوده است، (وادار كردن امام (ع)) به اعراض از خلافت در آغاز موجب واقع شدن مردم در حالتى شد كه امام (ع) آن را طخية عمياء ناميد و اين موجب سرگردانى بسيارى از مردم و گمراهى آنان گرديد و حالتى شبيه مستان، بلكه بدتر از آن پيدا كردند. بنا بر اين شايسته و زيباست كه امام (ع) ترك خلافت را به نوشاندن با جام تعبير كرده است.

فرموده است: و لا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عطفة عنز

اين جمله عطف به جمله ما قبل است و از آن فهميده مى شود كه امام (ع) طالب دنيا بوده و دنيا در نزد آن حضرت ارزشى داشته است ولى نه به خاطر خود دنيا و طمع در خلافت به دليل خلافت، بلكه براى نظام بخشيدن به خلق و اجراى امورشان بر قانون عدالت، همان گونه كه خداوند از علما براى اجراى اين امور پيمان گرفته است چنان كه حضرت اشاره فرمود.

كلام امام (ع) به صورت قضيّه شرطيّه متّصله آمده است. بدين توضيح كه اگر حضور حاضران نبود و كسى بر ياورى حق قيام نمى كرد، و خداوند از علما بر انكار منكرات، با داشتن قدرت، پيمان نمى گرفت خلافت را چنان كه اوّل رها كردم اكنون نيز كنار مى گذاشتم در آن صورت مى ديديد كه دنياى شما در نزد من به اندازه آب بينى بز هم ارزش نداشت.

و امّا در باره داستان مربوط به اين خطبه كه مردى از اهل سواد،

سواد عراق، در حال ايراد خطبه به امام (ع) نامه اى داد ابو الحسن كيدرى گفته است: در كتب قديم ديده ام كه در نامه اى كه آن مرد به امام (ع) داد تعدادى سؤال نوشته شده بود و از حضرت جواب مى خواست به شرح زير: 1- چه حيوانى است كه از شكم حيوانى بيرون آمد و ميان آنها نسبتى نبود امام (ع) جواب داد: يونس بن متى كه از شكم ماهى در آمد.

2- آن چيست كه اندك آن حلال بود و زياد آن حرام امام (ع) فرمود: رود طالوت، كه خداوند فرمود: «فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ» 3- آن كدام عبادت است كه اگر كسى انجام دهد يا ندهد مستوجب عقوبت مى شود امام (ع) فرمود: نماز در حال مستى.

4- آن كدام پرنده است كه جوجه و مادر ندارد امام (ع) فرمود مرغ حضرت عيسى (ع) است كه خداوند مى فرمايد: «إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ» 5- مردى هزار درهم قرض دارد و هزار درهم، هم نقد دارد. شخصى ضمانت او را مى كند و يك سال از آن مى گذرد، زكات هزار درهم به عهده ضامن است يا بدهكار امام (ع) جواب داد، اگر به اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده بدهكار است و اگر بدون اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده ضامن است.

6- جماعتى به حج رفتند و در خانه اى از خانه هاى مكّه فرود آمدند كه كبوترانى در آن خانه بودند و يكى از آنها (موقع خروج از منزل) در را بست و پيش از آن كه به خانه بازگردند كبوتران از تشنگى مردند، كفّاره بر كداميك از آنها واجب است امام (ع) پاسخ دادند: بر كسى كه در را بسته و كبوتران را از خانه بيرون نكرده و بر ايشان آب نگذاشته است.

7- چهار نفر در يك مجلس به زنا كردن مردى شهادت مى دهند. حاكم دستور رجم او را صادر مى كند، يكى از آن چهار نفر شاهد، در سنگسار زانى شركت مى كند و سه نفر ديگر شركت نمى كنند، پس از بازگشت از سنگسار كردن، آن مرد شاهد قبل از آن كه زانى بميرد از شهادت خود باز مى گردد و سه نفر ديگر بعد از مرگ زانى از شهادتشان بر مى گردند. ديه اين مرد بر كيست امام (ع) فرموده: بر آن مرد شاهد كه در سنگسار شركت كرده و ديگر افراد سنگسار كننده.

8- دو نفر يهودى به مسلمان شدن يك يهودى شهادت مى دهند، آيا شهادتشان قبول است امام (ع) فرمود شهادتشان پذيرفته نيست زيرا يهود تغيير دادن دين خدا و گواهى دادن به ناحق را جايز مى دانند.

9- دو نفر نصرانى شهادت مى دهند كه يك فرد نصرانى، يا يهودى، يا مجوسى مسلمان شده است شهادت اين دو نفر چگونه است امام (ع) فرمود شهادت آنها به دليل فرموده خداوند متعال كه مى فرمايد: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا» قابل قبول است، آن كه از عبادت تكبّر نكند شهادت دروغ نمى دهد.

10- كسى دست ديگرى را قطع مى كند و چهار نفر شاهد در محضر حاكم بر قطع دست شهادت مى دهند و نيز شهادت مى دهند كسى كه دستش قطع شده زناى محصنه انجام داده است. حاكم تصميم مى گيرد مرد زناكار را رجم كند امّا او قبل از سنگسار شدن مى ميرد، آيا ديه دست او بر قطع كننده واجب است امام (ع) فرمود تنها ديه دست بر كسى كه دست را قطع كرده لازم است.

امّا اگر شهادت دهند كه دزدى كرده به ميزانى كه موجب حدّ مى شود، ديه دست او بر قطع كننده آن واجب نيست. خدا از همه داناتر است.

شرح مرحوم مغنیه

أما و الّذي فلق الحبّة. و برأ النّسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر. و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها. و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندي من عفطة عنز.

اللغة:

فلق الحبة: شقها. و برأ النسمة: خلقها. أن لا يقاروا: ان لا يقروا و يسكتوا. و المراد بكظة الظالم اعتداؤه على حقوق الناس، و يسغب المظلوم هضم حقوقه. و الغارب: العنق أو أعلى الظهر مما يلي العنق. و يريد بعفطة العنز المخاط الذي تنثره من أنفها عند العطاس.

المعنی:

(لو لا حضور الحاضر). قيل: المراد بحضور الحاضر من حضر لبيعة الإمام بالخلافة من المهاجرين و الأنصار، و قيل: بل المراد حلول الوقت الذي وقّته رسول اللّه (ص) لقتال الإمام من بعده، و قيل غير ذلك.. و في رأينا ان المراد بحضور الحاضر الوضع الحاضر، و هو الفساد الذي كان سائدا و منتشرا آنذاك.

(و قيام الحجة بوجود الناصر). أي لا حجة و لا عذر عند اللّه لمن يسكت عن الفساد و الضلال اذا وجد من يناصره و يؤازره، و الإمام (ع) بعد أن رأى الفساد في الأرض، و بعد أن عرضت عليه الخلافة- أصبح من واجبه أن يقبل و ينهض، و يردع المفسدين، و يرعى مصالح المسلمين.

(و ما أخذ اللّه على العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم، و لا سغب مظلوم).

بعد أن قال الإمام (ع): ان إنكار المنكر حتم و واجب بخاصة إذا وجد المنكر المناصر و المؤازر، بعد هذا أشار الى الدليل القاطع على هذا الوجوب و اللزوم، و هو ان اللّه سبحانه قد أخذ على العلماء عهدا أن يكونوا للمظلوم عونا، و على الظالم حربا.. و معنى كظة الظالم تخمته و بشمه، و كنى بها الإمام عن تماديه في العتو و الطغيان، و معنى سغب المظلوم جوعه و بؤسه. و في هذا المعنى يقول الشاعر: و المرء و هو يداوي البطن من بشم يسعى ليسلب طاوي البطن ما جمعا.

الغاية تبرر الواسطة:

(لألقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكأس أولها، و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندي من عفطة عنز). الهاء في حبلها و غاربها و آخرها و أولها تعود الى الخلافة، و معنى هذا و ما قبله انه لو لا ما أوجب اللّه على الإمام من إنكار المنكر بعد ما أو كلوا اليه أمر الخلافة لكان موقفه منها كما كان من قبل، لأن الدنيا بكاملها لا تعدل المخاط الذي تنثره العنز من أنفها عند العطاس.

و قد اشتهر عن المذهب الميكيافيللي انه يقول: الغاية تبرر الواسطة، و مثله البرجماتية و الانتهازية.. و أيضا الإمام يقول، الغاية تبرر الواسطة، و لكن الكلام أو الفرق في تحديد الغاية: ما هي هل الغاية ينبغي أن تكون فردية ذاتية تعود الى هذه الحياة و متاعها و منافعها بصرف النظر عن الأخلاق و الدين، و المبادي ء و القوانين- بحيث لا شي ء حلال أو حرام في ذاته، و لا بالقياس الى مبدأ عام، أو قاعدة كلية كما تقول الانتهازية و البرجماتية، أو ان الغاية شي ء آخر أجل و أرفع قال الإمام (ع): ان الغاية الحقة التي وجد الانسان من أجلها، و عليه أن يضحي بنفسه و جاهه، و أهله و ماله في سبيلها- هي الآخرة، هي الجنة وحدها، و مرضاة اللّه وحده، و بيّن هذه الغاية في الكثير من أقواله، منها: «ما يصنع بالدنيا من خلق للآخرة.. الجنة غاية السابقين.. الدنيا خلقت لغيرها، و لم تخلق لنفسها.. الدنيا دار ممر لا دار مقر، و هي منتهى بصر الأعمى».. الى غير ذلك مما هو معروف و مشهور.

هذه لهي الغاية عند الإمام، و هي السمة البارزة التي طبعت جميع حركاته و سكناته، و في ضوئها يجب أن تفسر أقواله و أفعاله منذ يومه الأول مع رسول اللّه الى النفس الأخير من حياته. و نختم الكلام في شرح هذه الخطبة، بما جاء في خطبة ثانية: «قلت: يا رسول اللّه: أو ليس قد قلت لي يوم أحد حين استشهد من استشهد من المسلمين و حيزت عني الشهادة، فشقّ علي ذلك، فقلت لي: ابشر فإن الشهادة وراءك فقال لي: ان هذا لكذلك، فكيف بصبرك إذن فقلت: يا رسول اللّه ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن من مواطن البشرى و الشكر».

شق على الإمام (ع) أن لا يستشهد في سبيل اللّه، و عاتب النبي (ص) على ذلك، و لما أيقن بالشهادة و انها آتية لا محالة، استبشر و شكر، و عدها الفوز الأكبر، و قال حين أتته ببهجة البشرى و فرحتها: فزت و رب الكعبة.. هذا هو علي بن أبي طالب، لا يفرح بالخلافة و الولاية، و ان أتت منقادة تجرر اليه أذيالها، و يفرح بالضربة المسمومة القاتلة لأن الجنة بعدها و وراءها: «و ما من شر بعده الجنة بشر، و كل نعيم دون الجنة فهو محقور، و كل بلاء دون النار عافية».

شرح منهاج البراعة خویی

الفصل السادس

أما و الّذي فلق الحبّة و برأ النّسمة لو لا حضور الحاضر، و قيام الحجة بوجود النّاصر، و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم، و لا سغب مظلوم، و لألقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكأس أوّليها، و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندي من عطفة عنز.

اللغة

(الفلق) الشق قال تعالى: فالق الحبّ و النّوى (و برء) أى خلق قيل: و قلّما يستعمل في غير الانسان و (النسمة) محرّكة الانسان أو النفس و الرّوح، و قد يستعمل فيما عدا الانسان و (قارّه) مقارّة قرّ معه و قيل إقرار كلّ واحد صاحبه على الأمر و تراضيهما به و (الكظة) ما يعتري الانسان من الامتلاء من الطعام و (السغب) بالتّحريك الجوع و (الغارب) أعلى كتف النّاقة و (الزّهد) خلاف الرّغبة و الزّهيد القليل و (العفطة) قال ابن الأثير: الضّرطة، و قال الشّارح المعتزلي: عفطة عنز ما تنثره من أنفها و أكثر ما يستعمل ذلك في النعجة، فأما العنز فالمستعمل الأشهر فيها النفطة بالنون و يقولون: ما له عافط و لا نافط أى نعجة و لا عنز، ثم قال: فان قيل أ يجوز أن يقال العفطة هنا الحبقة فان ذلك يقال في العنز خاصّة عفطت تعفط.

قيل ذلك جايز إلّا أن الأحسن و الأليق بكلام أمير المؤمنين عليه السّلام التّفسير الأوّل، فانّ جلالته و سودده يقتضي أن يكون ذلك أراد لا الثاني فان صحّ أنّه لا يقال في العطسة عفطة إلّا للنعجة، قلنا إنّه عليه السّلام استعمله في العنز مجازا.

الاعراب

كلمة ما في قوله: و ما أخذ اللّه مصدريّة و الجملة في تأويل المصدر معطوفة على الحضور أو موصولة و العائد محذوف و على الأوّل فجملة أن لا يقارّوا في محل النّصب مفعولا لاخذ، و على الثّاني بيان لما أخذه اللّه بتقدير حرف جرّ أو نفس أن تفسيريّة على حدّ قوله تعالى: «وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ» و قوله: «وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ» على ما ذهب اليه بعضهم، و يحتمل أن يكون بدلا أو عطف بيان.

المعنى

لما ذكر عليه السّلام حاله مع القوم و حالهم معه من غصب الأوّل للخلافة و إدلائه بها بعده إلى الثاني و جعله لها بعده شورى و إقرانه له عليه السّلام إلى النّظاير المذكورين و انتهائها إلى ثالث القوم و نبّه على خلاف النّاكثين و القاسطين و المارقين له عليه السّلام بعد قبوله الخلافة و نهوضها، أردف ذلك كله ببيان العذر الحامل له على قبول هذا الأمر بعد عدوله عنه إلى هذه الغاية و قدم على ذلك شاهد صدق على دعواه بتصدير كلامه بالقسم العظيم فقال: (أمّا و الذي فلق الحبّة) أى شقّها و أخرج النّبات منها بقدرته الكاملة (و برء النّسمة) أى خلق الانسان و أنشأه بحكمته التّامة الجامعة (لو لا حضور الحاضر) للبيعة من الأنصار و المهاجر أو حضور الوقت الذي وقّته رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لقيامه بالنّواهي و الأوامر (و قيام الحجّة) عليه عليه السّلام (بوجود النّاصر) و المعين (و) لو لا (ما أخذ) ه (اللّه على العلماء) أى الأئمة عليهم السّلام أو الأعم من (أن لا يقارّوا) و لا يتراضوا و لا يسكنوا (على كظة ظالم) و بطنته (و لا سغب مظلوم) وجوعه و تعبه، و الكظة كناية عن قوّة ظلم الظالم و السغب كناية عن شدّة مظلوميّة المظلوم و المقصود أنّه لو لا أخذ اللّه على أئمة العدل و عهده عليهم عدم جواز سكوتهم على المنكرات عند التمكن و القدرة (لألقيت حبلها) أى زمام الخلافة (على غاربها) شبّه الخلافة بالنّاقة التي يتركها راعيها لترعى حيث تشاء و لا يبالي من يأخذها و ما يصيبها، و ذكر المغارب و هو ما بين السّنام و العنق تخييل و القاء الحبل ترشيح (و لسقيت آخرها بكاس أولها) أى تركتها آخرا كما تركتها أوّلا و خليت النّاس يشربون من كأس الحيرة و الجهالة بعد عثمان و يعمهون في سكرتهم كما شربوا في زمن الثلاثة (و لألفيتم دنياكم هذه) التي رغبتم فيها و تمكن حبها في قلوبكم (أزهد عندي) و أهون (من عفطة عنز) أى ضرطتها أو عطستها.

الفصل السابع

قالوا: و قام إليه رجل من أهل السّواد عند بلوغه إلي هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا فأقبل ينظر فيه، فلمّا فرغ من قراءته قال له ابن عبّاس رحمه اللّه: يا أمير المؤمنين لو اطّردت مقالتك من حيث أفضيت، فقال: هيهات يابن عبّاس تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت، قال ابن عبّاس: فو اللّه ما أسفت على كلام قطّ كأسفي على هذا الكلام ألّا يكون أمير المؤمنين عليه السّلام بلغ منه حيث أراد.

اللغة

(أهل السّواد) ساكنو القرى و تسمّى القرى سوادا لخضرتها بالزّرع و النّبات و الاشجار و العرب تسمى الاخضر أسود و (ناوله) أعطاه و (الاطراد) هو الجرى يقال: اطرد الأمر أى تبع بعضه بعضا و جرى بعضه أثر بعض، و نهران يطردان أى يجريان و (الافضاء) الانتهاء قال الشّارح المعتزلي: أصله خروج إلى الفضاء فكأنّه شبهه حيث سكت عليه السّلام عما كان يقول بمن خرج من خباء أو جدار إلى فضاء من الأرض، و ذلك لأنّ النفس و القوى و الهمة عند ارتجال الخطب و الاشعار تجتمع إلى القلب، فاذا قطع الانسان و فرغ تفرقت و خرجت عن حجر الاجتماع و استراحت و (الشقشقة) بالكسر شي ء كالرّية يخرجه البعير من فيه إذا هاج، و يقال للخطيب ذو شقشقة تشبيها له بالفحل و (هدير) الجمل ترديده الصّوت في حنجرته.

الاعراب

كلمة لو لا إما للتمنّي أو الجواب محذوف أى لكان حسنا، و المقالة إما مرفوعة على الفاعليّة لو كان اطردت بصيغة المؤنث الغايب من باب الافتعال، أو منصوبة على المفعولية لو كان بصيغة الخطاب من باب الافعال أو الافتعال أيضا.

المعنى

(قالوا و قام إليه رجل من أهل السواد) قيل: إنه كان من أهل سواد العراق (عند بلوغه عليه السّلام إلى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا) و أعطاه (فأقبل) إليه و كان (ينظر فيه فلما فرغ) عليه السّلام (من قراءته) و أجاب الرّجل بما أراد حسبما نشير إليه (قال له ابن عباس رحمه اللّه: يا أمير المؤمنين لو اطّردت) أي جرت (مقالتك من حيث أفضيت) و انتهيت لكان حسنا (فقال عليه السّلام: هيهات يابن عبّاس تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت) و سكنت.

شبّه عليه السّلام نفسه بالفحل الهادر فاستعار لخطبته لفظ الشّقشقة التي من خواص الفحل قيل: في الكلام إشعار بقلّة الاعتناء بمثل هذا الكلام إمّا لعدم التأثير في السّامعين كما ينبغي، أو لقلّة الاهتمام بأمر الخلافة من حيث إنّها سلطنة، أو للاشعار بانقضاء مدّته، فانّها كانت في قرب شهادته، أو لنوع من التّقية أو لغيرها (قال ابن عبّاس: فو اللّه ما أسفت على كلام قط كاسفي) و حزني (على هذا الكلام ألّا يكون أمير المؤمنين عليه السّلام بلغ منه حيث أراد) قال الشّارح المعتزلي: حدّثني شيخي أبو الخير مصدّق بن شبيب الواسطي، قال قرأت على الشّيخ أبي محمّد عبد اللّه بن أحمد المعروف بابن الخشاب هذه الخطبة، فلمّا انتهيت إلى هذا الموضع قال لي: لو سمعت ابن عبّاس يقول هذا لقلت له: و هل بقي في نفس ابن عمّك أمر لم يبلغه فهذه الخطبة لتتأسّف أن لا يكون بلغ من كلامه ما أراد و اللّه ما رجع عن الأوّلين و لا عن الآخرين و لا بقي في نفسه أحد لم يذكره إلّا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و بقى الكلام في الكتاب الذي ناوله الرّجل فأقول روى الشّارح البحراني و المحدّث الجزايرى و غيره عن أبي الحسن الكندري (ره) أنّه قال: وجدت في الكتب القديمة أنّ الكتاب الذي دفعه الرّجل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام كان فيه عدّة مسائل إحداها ما الحيوان الذي خرج من بطن حيوان آخر و ليس بينهما نسب فأجاب عليه السّلام بأنه يونس عليه السّلام خرج من بطن حوت.

الثانية ما الشي ء الذي قليله مباح و كثيره حرام فقال عليه السّلام: هو نهر طالوت لقوله تعالى: إلّا من اغترف غرفة بيده.

الثالثة ما العبادة التي إن فعلها أحد استحقّ العقوبة و إن لم يفعلها أيضا استحقّ العقوبة فأجاب عليه السّلام بأنّها صلاة السكارى.

الرابعة ما الطائر الذي لا فرخ له و لا فرع و لا أصل فقال عليه السّلام: هو طاير عيسى عليه السّلام في قوله: «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي».

الخامسة رجل عليه من الدّين ألف درهم و له في كيسه ألف درهم فضمنه ضامن بألف درهم فحال عليه الحول فالزّكاة على أيّ المالين تجب فقال عليه السّلام: إن ضمن الضّامن باجازة من عليه الدّين فلا يكون عليه، و إن ضمنه من غير إذنه فالزّكاة مفروضة في ماله.

السّادسة حجّ جماعة و نزلوا في دار من دور مكّة و تركوا فيها ثيابهم و اغلق واحد منهم باب الدّار و فيها حمام فمتن من العطش قبل عودهم إلى الدّار فالجزاء على أيّهم يجبّ فقال عليه السّلام: على الذي أغلق الباب و لم يخرجهنّ و لم يضع لهنّ ماء السّابعة شهد شهداء أربعة على محصن بالزّنا فأمرهم الامام برجمه فرجمه واحد منهم دون الثلاثة الباقين و وافقهم قوم أجانب في الرّجم فرجع من رجمه عن شهادته و المرجوم لم يمت ثمّ مات فرجع الآخرون عن شهادتهم عليه بعد موته فعلى من يجب ديته فقال عليه السّلام: يجب على من رجمه من الشّهود و من وافقه.

الثّامنة شهد شاهدان من اليهود على يهودي أنّه أسلم فهل يقبل شهادتهما فقال عليه السّلام: لا تقبل شهادتهما لأنّهما يجوّز ان تغيير كلام اللّه و شهادة الزّور.

التّاسعة شهد شاهدان من النّصارى على نصارى أو مجوسي أو يهودي أنّه أسلم فقال عليه السّلام: تقبل شهادتهما لقول اللّه سبحانه: «وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصارى » الآية و من لا يستكبر عن عبادة اللّه لا يشهد شهادة الزّور.

العاشرة قطع إنسان يد آخر فحضر أربعة شهود عند الامام و شهدوا على من قطع يده و أنّه زنى و أنّه محصن فأراد الامام أن يرجمه فمات قبل الرّجم بقطع يده على القاطع دية القطع أو دية النّفس فقال عليه السّلام: على من قطع يده دية القطع حسب و لو شهدوا أنّه سرق نصابا لم يجب دية يده على قاطعها، و اللّه أعلم بالصواب و إليه المرجع و المآب.

شرح لاهیجی

اما و الّذى فلق الحبّة و برء النّسمة يعنى آگاه باشيد كه قسم بان كسى كه خلق كرد جنس دانه را كه رزق اشرف مخلوقاتست و ايجاد كرد انسان را لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها يعنى قسم به آن كس كه اگر نبود حضور ان كثرت و بسيارى حاضرين از براى بيعت و برپا شدن حجّة و سبب بر من بسبب تحقّق انعدّت و كثرت و ازدحامى كه در يارى گرى جمع امده بودند و عهدى را كه خداى (- تعالى- ) گرفته است بر علماء كه اقرار و رضاء داده نشوند بر پرخوردن ظالم از ظلمش و گرسنه ماندن مظلوم از ستم ظالم هر اينه مى انداختم ريسمان و مهار خلافت را بر كوهان شترش كه بهر جا كه خواهد برود و در هر خوار زارى كه خواهد بچرد و متحمّل بار ضلالت و گمراهى هر ظالمى و فاسقى بشود و لسقيت اخرها بكأس اوّلها يعنى و هر اينه اب مى دادم اخر خلافت را بكاسه خالى اوّل او يعنى بهمان كاسه خالى اوّلش وامى گذاشتم كه بر تشنگى اوّل باقى باشد و هلاك شوند اهلش از عطش و اختيار نمى كردم خلافترا و سيراب باب حيات ابدى نمى گردانيدم اهلش را و لالفيتم دنياكم هذه عندى ازهد من عطفة عنز يعنى و هر اينه شما يافته ايد كه دنياى شما اين دنياى با اين ناز و نعمت و ثروت و دولت غير مرغوب تر و خوارتر است پيش من از ضرطه يا عطسه بزى يعنى بادى كه از بز خارج شود از بينى او و يا از مبعرا و قالوا و قام اليه رجل من اهل السّواد عند بلوغه الى هذه الموضع من خطبته فناوله كتابا فاقبل ينظر فيه يعنى گفتند راوى هاى خطبه كه برخواست بسوى او مردى از اهل ولايتى در نزد رسيدن آن حضرت باين موضع از خطبه او پس رساند باو مكتوبى پس متوجّه شد كه نگاه كند در ان مكتوب فلمّا فرغ من قراءته قال له ابن عبّاس (- رض- ) يا امير المؤمنين لو اطّردت مقالتك من حيث اقضيت يعنى در وقتى كه فارغ شد از خواندن ان مكتوب گفت مر او را ابن عبّاس كه يا امير المؤمنين كاش برانى گفتار تو را از آن جائى كه رسانيدى فقال هيهات يا بن عبّاس تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت يعنى پس گفت چه بسيار دور است اى پسر عبّاس مثل آن سخنان از گفتن ان كلمات شقشقه بود كه در كلوا و ازداد پياپى پس قرار گرفت مثل او از مكرّر در گلوى شتر در وقت مستى قال بن عبّاس فو اللّه ما اسفت على كلام قطّ كاسفى على ذلك الكلام ان لا يكون امير المؤمنين بلغ منه حيث اراد يعنى گفت ابن عبّاس پس قسم بخداى (- تعالى- ) كه هرگز اندوهگين نشدم مثل اندوهگين شدن من بر انكلام كه نبود امير مؤمنان برسد از انكلام بهر جا كه اراده داشت برسد

شرح ابن ابی الحدید

أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ- وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ- أَلَّا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ- لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا- وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا- وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ فلق الحبة من قوله تعالى فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى - و النسمة كل ذي روح من البشر خاصة- . قوله لو لا حضور الحاضر- يمكن أن يريد به لو لا حضور البيعة- فإنها بعد عقدها تتعين المحاماة عنها- و يمكن أن يريد بالحاضر من حضره من الجيش- الذين يستعين بهم على الحرب- و الكظة بكسر الكاف- ما يعتري الإنسان من الثقل و الكرب- عند الامتلاء من الطعام- و السغب الجوع- و قولهم قد ألقى فلان حبل فلان على غاربه- أي تركه هملا يسرح حيث يشاء من غير وازع و لا مانع- و الفقهاء يذكرون هذه اللفظة في كنايات الطلاق- و عفطة عنز ما تنثره من أنفها عفطت تعفط بالكسر- و أكثر ما يستعمل ذلك في النعجة- فأما العنز فالمستعمل الأشهر فيها النفطة بالنون- و يقولون ما له عافط و لا نافط أي نعجة و لا عنز- فإن قيل أ يجوز أن يقال العفطة هاهنا الحبقة- فإن ذلك يقال في العنز خاصة عفطت تعفط- قيل ذلك جائز إلا أن الأحسن- و الأليق بكلام أمير المؤمنين ع التفسير الأول- فإن جلالته و سؤدده تقتضي- أن يكون ذاك أراد لا الثاني- فإن صح أنه لا يقال في العطسة عفطة إلا للنعجة- قلنا إنه استعمله في العنز مجازا- .

يقول ع لو لا وجود من ينصرني- لا كما كانت الحال عليها أولا بعد وفاة رسول الله ص- فإني لم أكن حينئذ واجدا للناصر مع كوني مكلفا- إلا أمكن الظالم من ظلمه لتركت الخلافة- و لرفضتها الآن كما رفضتها قبل- و لوجدتم هذه الدنيا عندي أهون من عطسة عنز- و هذا إشارة إلى ما يقوله أصحابنا- من وجوب النهي عن المنكر عند التمكن: قَالُوا وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ- عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ- فَنَاوَلَهُ كِتَاباً فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ- فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ قَالَ لَهُ ابْنُ عَبَّاسٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمَا- يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- لَوِ اطَّرَدَتْ مَقَالَتُكَ مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ- فَقَالَ هَيْهَاتَ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ- تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ- قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلَامٍ قَطُّ- كَأَسَفِي عَلَى هَذَا الْكَلَامِ- أَلَّا يَكُونَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ قوله عليه السلام في هذه الخطبة- كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم- و إن أسلس لها تقحم- يريد أنه إذا شدد عليها في جذب الزمام- و هي تنازعه رأسها خرم أنفها- و إن أرخى لها شيئا مع صعوبتها- تقحمت به فلم يملكها- يقال أشنق الناقة إذا جذب رأسها بالزمام فرفعه- و شنقها أيضا ذكر ذلك ابن السكيت في إصلاح المنطق- و إنما قال ع أشنق لها و لم يقل أشنقها- لأنه جعله في مقابلة قوله أسلس لها- فكأنه قال إن رفع لها رأسها بالزمام- يعني أمسكه عليها- و في الحديث أن رسول الله ص خطب على ناقة- و قد شنق لها فهي تقصع بجرتها- و من الشاهد على أن أشنق بمعنى شنق- قول عدي بن زيد العبادي-

  • ساءها ما لها تبين في الأيديو إشناقها إلى الأعناق

سمي السواد سوادا لخضرته بالزروع و الأشجار و النخل- و العرب تسمي الأخضر أسود- قال سبحانه مُدْهامَّتانِ يريد الخضرة- و قوله لو اطردت مقالتك- أي أتبعت الأول قولا ثانيا- من قولهم اطرد النهر إذا تتابع جريه- . و قوله من حيث أفضيت- أصل أفضى خرج إلى الفضاء- فكأنه شبهه ع حيث سكت عما كان يقوله- بمن خرج من خباء أو جدار إلى فضاء من الأرض- و ذلك لأن النفس و القوى و الهمة- عند ارتجال الخطب و الأشعار تجتمع إلى القلب- فإذا قطع الإنسان و فرغ- تفرقت و خرجت عن حجر الاجتماع و استراحت- و الشقشقة بالكسر فيهما- شي ء يخرجه البعير من فيه إذا هاج- و إذا قالوا للخطيب- ذو شقشقة فإنما شبهوه بالفحل- و الهدير صوتها- . و أما قول ابن عباس ما أسفت على كلام إلى آخره- فحدثني شيخي أبو الخير مصدق بن شبيب الواسطي- في سنة ثلاث و ستمائة قال- قرأت على الشيخ أبي محمد عبد الله بن أحمد- المعروف بابن الخشاب- هذه الخطبة- فلما انتهيت إلى هذا الموضع قال لي- لو سمعت ابن عباس يقول هذا لقلت له- و هل بقي في نفس ابن عمك أمر لم يبلغه في هذه الخطبة- لتتأسف ألا يكون بلغ من كلامه ما أراد- و الله ما رجع عن الأولين و لا عن الآخرين- و لا بقي في نفسه أحد لم يذكره إلا رسول الله ص- . قال مصدق و كان ابن الخشاب صاحب دعابة و هزل قال فقلت له أ تقول إنها منحولة- فقال لا و الله و إني لأعلم أنها كلامه- كما أعلم أنك مصدق- قال فقلت له إن كثيرا من الناس يقولون- إنها من كلام الرضي رحمه الله تعالى- فقال أنى للرضي و لغير الرضي هذا النفس- و هذا الأسلوب- قد وقفنا على رسائل الرضي- و عرفنا طريقته و فنه في الكلام المنثور- و ما يقع مع هذا الكلام في خل و لا خمر- ثم قال و الله لقد وقفت على هذه الخطبة- في كتب صنفت قبل أن يخلق الرضي بمائتي سنة- و لقد وجدتها مسطورة بخطوط أعرفها- و أعرف خطوط من هو من العلماء و أهل الأدب- قبل أن يخلق النقيب أبو أحمد والد الرضي- . قلت و قد وجدت أنا كثيرا من هذه الخطبة في- تصانيف شيخنا أبي القاسم البلخي- إمام البغداديين من المعتزلة- و كان في دولة المقتدر قبل أن يخلق الرضي بمدة طويلة- و وجدت أيضا كثيرا منها في كتاب أبي جعفر بن قبة- أحد متكلمي الإمامية- و هو الكتاب المشهور المعروف بكتاب الإنصاف- و كان أبو جعفر هذا من تلامذة الشيخ أبي القاسم البلخي رحمه الله تعالى- و مات في ذلك العصر- قبل أن يكون الرضي رحمه الله تعالى موجودا

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم السادس

أما و الّذى فلق الحبّة، و برء النّسمة، لو لا حضور الحاضر، و قيام الحجّة بوجود النّاصر، و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقآرّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم، لألقيت حبلها على غاربها، و لسقيت اخرها بكأس اوّلها، و لألفيتم دنياكم هذه أزهد عندى من عفطة عنز.

ترجمه

آگاه باشيد سوگند بدان خدائى كه ميان دانه را شكافت و بشر را بيافريد اگر آن جمعيّت بگرد من براى يارى حاضر نشده و حجّت بر من تمام نمى گرديد و نبود عهدى كه خداوند از دانشمندان گرفته بر اين كه آرام نگيرند تا ستمگر از ستم كردن خسته و ستمكش از كشيدن بار ستم بتنگ آيد، هر آينه مهار شتر خلافت را روى كوهانش افكنده و آخر خلافت را بكاسه اوّلش آب مى دادم (از آن مى گذشتم زيرا) شما نيك دريافته ايد كه اين دنيايتان نزد على از عطسه ماده بزى خوارتر است.

نظم

  • قسم بر آنكه انوارش بجان تافتدل جوّ را چو قلب دانه بشكافت
  • بذات اقدس گيتى خداوندكه انسان را پديد آورد سوگند
  • كه گر آن جمعيّت حاضر نمى شدبمن امر خدا داير نمى شد
  • نمى پوست آن بيعت بصحّتنگرديدى بمن اتمام حجّت
  • خدا از چون منى نگرفته بود عهدكه آسوده پنايم اندرين مهد
  • نفرمودى مرا از لطف عالمكه گيرم داد مظلومان ز ظالم
  • يناسايم شب اندر بستر خويشدرون مستمندان از ستم ريش
  • نبودم اين وظايف را موظّفبه تشريفى نمى بودم مشرّف
  • كنارى خويشتن را مى كشيدمز غوغاى خلافت مى رهيدم
  • مهار اين شتر را روى كوهانفكندم دادمش سر در بيابان
  • كه از هر خار خود خواهد كند سربهر مرتع كه خود خواهد زند چر
  • شود دور از ره و رسم هدايتبدوش خود كشد بار غوايت
  • كند هر فاسقى او را تصاحبكند هر گرگ خونخوارش تعاقب
  • از آن كاسه كه دادم اوّلش آبنمودم آخرش زان آب سيراب
  • پى و زانوى آن زخم و گر انباررها مى كردمش در دشت و كهسار
  • من آن فرزانه مرد روزگارمكز اين شوهر فكن زن در فرارم
  • شما مردم سرو سرخيل ناسيدعلى را جملگى نيكو شناسيد
  • كه با دنيا ندارد هيچ الفتبود از شاهينش در رنج و كلفت
  • ز عطسه ماده بز در رنج جان استجهان در نزد من كمتر از آن است

القسم السادس قالوا و قام إليه رجل من اهل السّواد عند بلوغه إلى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا، فاقبل ينظر فيه، فلمّا فرغ من قرائته، قال له ابن عبّاس: يا أمير المؤمنين لو اطّردت خطبتك من حيث افضيت، فقال: هيهات يا ابن عبّاس تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت قال ابن عبّاس: فو اللّه ما اسفت على كلام قطّ كاسفى على هذا الكلام أن لا يكون أمير المؤمنين عليه السّلام بلغ منه حيث اراد.

قوله عليه السّلام فى هذه الخطبة كراكب الصّعبة ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحّم يريد انّه اذا شدّد عليها فى جذب الزّمام و هى تنازعه رأسها خرم انفها، و ان ارخى لها شيئا مّع صعوبتها تقحّمت به فلم يملكها، يقال: اشنق النّاقة اذا جذب رأسها بالزّمام فرفعه، و شنقها ايضا، ذكر ذلك ابن السّكّيت فى اصلاح المنطق، و انّما قال عليه السّلام: اشنق لها، و لم يقل اشنقها لأنّه جعله فى مقابلة قوله «اسلس لها» فكأنّه قال ان رفع لها رأسها بمعنى امسكه عليها بالزّمام، و فى الحديث انّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله

ساءها ما تبيّن فى الأيدى و اشناقها إلى الأعناق ترجم

گفته اند: هنگامى كه حضرت باين موضع از خطبه رسيد مردى كه اهل قصبه از قصبات عراق بود بر خواست و در برابر آن حضرت ايستاده نامه بدستش داد، امام عليه السّلام بخواندن آن نامه مشغول و وقتى كه فارغ شد ابن عبّاس عرض كرد: يا امير المؤمنين چه خوش بود رشته سخن را از آنجا كه رها كردى گرفته و به آنجا كه مى خواستى مى رساندى، فرمود: اى پسر عبّاس چه بسيار دور است اين درخواست همانا اين گونه سخن گفتن بمانند شقشقه و غرّش شتر بختى مستى است كه گاهگاهى از كلوى او برخواسته و ساكت مى شود، ابن عبّاس گويد: بخدا سوگند كه هيچگاه از قطع كلام هيچكس باندازه قطع كلام آن حضرت متأثّر و اندوهگين نگرديدم زيرا حضرت نتوانست سخن را تا آنجا كه دلخواهش بود برساند، سيّد رضى عليه الرّحمة گويد: قول حضرت عليه السّلام در اين خطبه كه فرمايد كراكب الصّعبة ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحّم، مقصود از آن خليفه دوّم است كه فرمود هرگاه سوار مهار ناقه سركش را سخت بكشد ناقه چموشى كرده پرّه بينيش از هم دريده شود و اگر مهار رارها كند آن ناقه زمام را از كف سوار در كسلانيده او را بدرّه نيستى پرتاب نمايد .

نظم

  • چنين گفتند كان مير سخنورسرودى خطبه با قلبى پر آذر
  • سخن ميراند از مظلومى خويش جگرها ز اتش حسرت شده ريش
  • گذار آن سخن پرواز استادچو در اين موضع از خطبه افتاد
  • دهاتى مردى از مجلس بپاخواست بدستش نامه داد از خطبه اش كاست
  • امير آن نامه را مشغول خواندنشد و آمد خموش از خطبه راندن
  • دهانش بسته همچون پسته آمددل مردم از آن بشكسته آمد
  • ز جمع مستمع زان خسرو ناستقاضا كرده خواهش ابن عبّاس
  • كه كاش آنسان كه گوهر مى فشاندى بپايان مطلبت را مى رساندى
  • سخن را داد دادى در بدايتچه خوش باشد رسد گر در نهايت
  • شه از سوز جگر شد در رخش مات بگفتا پاسخش هيهات هيهات
  • كه باز از سر بگيرم اين سخن راگدازم برتر از اين جان و تن را
  • دل پر آتشم بدپر ز سوزش ز لب اين حرفها شد در تراوش
  • ز بس بود آتش غم در جگر تيزز لعلم پاره اخگر گشت لبريز
  • ز خوناب جگر آمد دهان پربسان شقشقه از ناى اشتر
  • از اين مردم من مظلوم سيرمسخن را ديگر از سر برنگيرم
  • چو شه كرد از سياق خود تخلّف قسم خورد ابن عبّاس از تأسّف
  • كه از قطع كلام هيچ مردىبدل ننشستم اينسان گرد دردى
  • نشد اندوهگين جانم چو آن دمكه آن حضرت كشيده اند درون دم
  • سخن آنجا كه بايستى نه پيوست لب گوهر فشان از خطبه در بست

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS