شریعت و طریقت و حقیقت
شریعت و طریقت و حقیقت
ظاهر و باطن دین
اگر کسی با متون عرفانی و سخنان اهل معرفت آشنا باشد و یا برخی از سلسلههای طریقت را بشناسد. حتما اصطلاح «شریعت» و «طریقت» را شنیده است و لابد این سؤال را از خودش پرسیده است که «طریقت» یعنی چه؟ آیا روشی است دقیقا منطبق بر شریعت (یعنی احکام شرع مقدس اسلام)؟ که البته در این صورت دیگر چرا به آن نام «طریقت» را دادهاند.
یا اینکه روشهایی است مغایر و متفاوت با شریعت؟ و در اینصورت به چه مجوزی عدهای از روشهایی که با شرع و دین مغایرت دارد پیروی میکنند و آنها را تبلیغ میکنند. ای بسا ممکن است کسانی را هم از این گروه مشاهده کرده باشیم که اعمالی برخلاف شرع انجام میدهند و وقتی از آنها سؤال میکنیم میگویند ما «طریقتی» هستیم, نه «شریعتی».
مراجعه به بعضی از کتابهای عرفانی که در آنها از حالات و رفتارهای اهل سلوک گزارشهایی آمده است (صرفنظر از درستی یا نادرستی آنها) نیز ممکن است طریقتهایی مغایر یا متفاوت با شریعت را به ما نشان دهند. مثل آویزان شدن در چاه یا در ماه رمضان روزهخواری کردن و... بسیاری از این داستانها را میتوان در کتاب «کیمیای سعادت» غزالی و کتابهای مشابه آن یافت.
البته ناگفته نماند که برای هرکسی که اندک آشنایی با کتاب و سنت داشته باشد, مسلم است که دین اسلام به غیر از آنچه که در ظاهر آن آمده است اسرار و علومی نهفته و پنهان دارد که باطن دین خوانده میشود. البته همانطور که عموم اهل دین و متشرعان به ظاهر دین دعوت شدهاند خواص مؤمنین به میزان استعداد و تواناییشان به دریافت مطالب و مسائل باطنی دین دعوت شدهاند. به این روایت شریف دقت فرمایید:
از اصول کافی از جابر بن یزید نقل شده است که گفت: «حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ (ع) سَبْعِینَ حَدِیثاً لَمْ أُحَدِّثْ بِهَا أَحَداً قَطُّ وَ لَا أُحَدِّثُ بِهَا أَحَداً أَبَداً فَلَمَّا مَضَی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ (ع) ثَقُلَتْ عَلَی عُنُقِی وَ ضَاقَ بِهَا صَدْرِی فَأتَیْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ( ع) فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنَّ أَبَاکَ حَدَّثَنِی سَبْعِینَ حَدِیثاً لَمْ یَخْرُجْ مِنِّی شَیْءٌ مِنْهَا وَ لَا یَخْرُجُ شَیْءٌ مِنْهَا إِلَی أحَدٍ وَ أمَرَنِی بِسَتْرِهَا وَ قَدْ ثَقُلَتْ عَلَی عُنُقِی وَ ضَاقَ بِهَا صَدْرِی فَمَا تَأْمُرُنِی فَقَالَ یَا جَابِرُ إِذَا ضَاقَ بِکَ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ فَاخْرُجْ إِلَی الْجَبَّانَةِ وَ احْتَفِرْ حَفِیرَةً ثُمَّ دَلِّ رَأْسَکَ فِیهَا وَ قُلْ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ بِکَذَا وَ کَذَا ثُمَّ طُمَّهُ فَإِنَّ الْأَرْضَ تَسْتُرُ عَلَیْکَ قَالَ جَابِرٌ فَفَعَلْتُ ذَلِکَ فَخَفَّ عَنِّی مَا کُنْتُ أَجِدُهُ»
یعنی: جابر میگوید: «امام باقر(ع) هفتاد حدیث به من فرمود که هرگز به هیچکس نگفتهام و به احدی نیز نمیگویم. اما هنگامی که امام باقر (ع) به شهادت رسید, آن احادیث بر من سنگینی کرد و سینهام تنگ شد. به نزد امام صادق(ع) آمدم و عرض کردم: قربانت شوم! پدر شما هفتاد حدیث به من فرمود که هیچیک از آنها از من نقل نشده و نقل نخواهد شد و مرا امر که آنها را پوشیده دارم. اما آنها بر من سنگینی میکند و سینهام را تنگ کرده است. شما چه دستور میدهید؟ فرمود: «ای جابر هنگامی که چیزی از آن احادیث بر تو سنگین آمد, به بیابان برو و چالهای بکن آنگاه سرت را در آن چاله کن و بگو «محمد بن علی» به من چنین و چنان حدیث را گفت. پس چاله را پر کن که زمین آن را برای تو میپوشاند. جابر گفت: من این کار را کردم و آن سنگینی از من برطرف گردیده سبک شدم.»
حال سؤال مهم آن است که آیا برای رسیدن به باطن و اسرار دین, آیا راهی غیر از راه شریعت, به نام «طریقت» وجود دارد؟ پاسخ این سؤال را از مرحوم علامه طباطبایی(قده) بپرسیم:
مرحوم علامه طباطبایی (قده) در تفسیر المیزان در این خصوص اینگونه میفرمایند:
...مکتبی دیگر در بین مسلمانان خودنمایی کرد، و آن مکتب تصوف بود. که البته ریشه در عهد خلفا داشت، البته نه به عنوان تصوف، بلکه به عنوان زهد گرایی، ولی در اوائل بنیالعباس با پیدا شدن رجالی از متصوفه چون با یزید بسطامی و جنید و شبلی و معروف کرخی و غیر ایشان رسما به عنوان یک مکتب ظاهر گردید.
پیروان این مکتب معتقدند که راه به سوی کمال انسانی و دستیابی بر حقائق معارف منحصر در این است که آدمی به طریقت روی آورد، و طریقت (در مقابل شریعت) عبارت است از نوعی ریاضت کشیدن در تحمل شریعت که اگر کسی از این راه سیر کند، به حقیقت دست مییابد و بزرگان این مکتب چه شیعیان و چه سنیان سند طریقت را منسوب کردهاند به علی بن ابی طالب (ع). و چون این طائفه ادعای کرامتها میکردند، و در باره اموری سخن میگفتند که با ظواهر دین ضدیت داشت، و عقل هم آنها را نمیپذیرفت، لذا برای توجیه ادعاهای خود میگفتند اینها همه صحیح و درست است، چیزی که هست فهم اهل ظاهر (که منظورشان افراد متدین به احکام دین است) عاجز از درک آنها است و شنیدن آن بر گوش فقها و مردم عوام از مسلمانان سنگین است و به همین جهت است که آن مطالب را انکار میکنند و در برابر صوفیه جبهه گیری نموده از آنان بیزاری جسته و تکفیرشان میکنند، و بسا شده که صوفیان به همین جرم گرفتار حبس و شلاق و یا قتل و چوبه دار و یا طرد و تبعید شدهاند. همهی اینها به خاطر بیپروایی آنان در اظهار مطالبی است که آن را اسرار شریعت مینامند و اگر دعوی آنان درست باشد یعنی آنچه آنان میگویند مغز دین و لُبّ حقیقت بوده و ظواهر دینی به منزله پوستهی رویی آن باشد و نیز اگر اظهار و علنی کردن آن مغز و دور ریختن پوستهی رویی آن, کار صحیحی بود خوب بود آورنده شرع، خودش این کار را میکرد و مانند این صوفیان به همه مردم اعلام مینمودند تا همه مردم به پوسته اکتفاء ننموده و از مغز محروم نشوند و اگر این کار صحیح نیست باید بدانند که بعد از حق چیزی به جز ضلالت نمیتواند باشد.
این طائفه در اول پیدایش مکتبشان در مقام استدلال و اثبات طریقهی خود بر نیامدند و تنها به ادعاهای لفظی اکتفاء میکردند ولی بعد از قرن سوم هجری به تدریج با تالیف کتابها و رسالههایی مرام خود را در دلها جا دادند و آن قدر هوادار برای خود درست کردند که توانستند آرای خود را در باره حقیقت و طریقت علنا مطرح سازند و از ناحیهی آنان انشائاتی در نظم و نثر در اقطار زمین منتشر گردید. و همواره عده و عُدهشان و مقبولیتشان در دلهای عامه و وجههشان در نظر مردم زیادتر میشد تا آنکه در قرن ششم و هفتم هجری به نهایت درجهی وجههی خود رسیدند. ولی از آنجا که در مسیر خود کجرویهایی داشتند، به تدریج امرشان رو به ضعف گرائید و عامهی مردم از آنان رویگردان شدند
و علت انحطاطشان این بود که اولا: هر شأنی از شؤون زندگی که عامهی مردم با آن سر و کار دارند وقتی اقبال نفوس نسبت به آن زیاد شد، و مردم عاشقانه به سوی آن گرویدند، قاعدهی کلی و طبیعی چنین است که عدهای سودجو و حیلهباز خود را در لباس اهل آن مکتب و آن مسلک در آورده، و آن مسلک را به تباهی میکشند و معلوم است که در چنین وضعی همان مردمی که با شور و عشق روی به آن مکتب آورده بودند، از آن مکتب متنفر میشوند.
ثانیا: جماعتی از مشایخ صوفیه در کلمات خود این اشتباه را کردند که گفتند طریقهی معرفت نفس هر چند که طریقهای است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شریعت خود نیاورده، ولی این طریقه مرضی خدای سبحان است، و همان کاری را کردند که رُهبانان مسیحیت در قرنها قبل کرده و روشهایی را از پیش خود تراشیده آن را به خدا نسبت دادند، هم چنان که خدای تعالی ماجرای آنان را نقل کرده و میفرماید:"وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها". یعنی: « و رهبانیتی که از پیش خود بدعت نهادند، با اینکه ما بر آنان واجب نکرده بودیم مگر این معنا را که در پی تحصیل رضای خدا باشند، ولی آن را آن طور که حقش بود رعایت نکردند.» (سوره حدید، آیه 27)
اکثریت متصوفه این بدعت را پذیرفتند و همین معنا به آنها اجازه داد که برای سیر و سلوک رسمهایی و آدابی که در شریعت نامی و نشانی از آنها نیست باب کنند، و این سنت تراشی همواره ادامه داشت، آداب و رسومی تعطیل میشد و آداب و رسومی جدید باب میشد، تا کار بدانجا کشید که شریعت در یک طرف قرار گرفت و طریقت در طرف دیگر، و برگشت این وضع در نهایت به این بود که حرمت محرمات از بین رفت، و اهمیت واجبات از میان رفت، شعائر دین تعطیل و تکالیف ملغی گردید، یک نفر مسلمان صوفی جائز دانست هر حرامی را مرتکب شود و هر واجبی را ترک کند، کم کم طائفهای بنام قلندر پیدا شدند، و چیزی از تصوف به غیر از گدایی و استعمال افیون و بنگ به نام فناء باقی نماند.
و اما آنچه که کتاب و سنت- که راهنمای به سوی عقلند- در این باب حکم میکند این است که در ماورای ظواهر شریعت حقائقی هست که باطن آن ظواهر است، این معنا از کتاب و سنت قابل انکار نیست، و نیز این معنا درست است که انسان راهی برای رسیدن به آن حقائق دارد، لیکن راه آن به کار بستن همین ظواهر دینی است، البته آن طوری که حق به کار بستن است نه به هر طوری که دلمان بخواهد و حاشا بر حکمت پروردگار که حقایقی باطنی و مصالحی واقعی باشد، و ظواهری را تشریع کند که آن ظواهر بندگانش را به آن حقائق و مصالح نرساند، آری همیشه گفتهاند که ظاهر عنوان باطن، و طریق رسیدن به آن است، و باز حاشا بر خدای عزوجل که برای رساندن بندگانش به آن حقائق طریق دیگری نزدیکتر از ظواهر شرعش داشته باشد، و آن طریق را تعلیم ندهد و به جای آن یا از در غفلت و یا سهلانگاری به وجهی از وجوه, ظواهر شرع را که طریق دورتری است تشریع کند، با اینکه خود او تبارک و تعالی فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ" یعنی: این کتاب را بر تو نازل کردیم تا همه چیز را بیان کند» (نحل/89) پس این کتاب و این شریعت هیچ چیزی را فروگذار نکرده.»
همانگونه که از بیانات مرحوم علامه (قده) ملاحظه کردید, بزرگترین خطایی که در تاریخ تصوف پدید آمد, آن بود که طریقت در برابر شریعت قرار گرفت و همین انحرافات فراوانی را در میان فرقههای مختلف متصوفه به وجود آورد. البته در این میان کسانی نیز بودند که به رعایت دقیق شریعت دستور داده و راه طریقت را جدای از شریعت نمیدانستند.
برای نمونه عارف نامدار شیعه مرحوم سید حیدر آملی در کتاب «جامعالاسرار و منبعالانوار » مینویسد:
« قاعدهی نخست در بیان شریعت و طریقت و حقیقت است... به دلیل اینکه اکثر مردمان- از خواص باشند یا از عوام- مدعیاند که شریعت خلاف طریقت و طریقت خلاف حقیقت است و گمان میکنند که این مراتب واقعا با یکدیگر مغایرت دارند و به هر طایفهای از آنها آنچه را سزاوارش نیستند، نسبت میدهند – مخصوصا به گروه موحدان که صوفیه نامیده میشوند- و دلیل این انتساب ناروا نادانیشان به حالات آنان و جهالت نسبت به اصول و قواعد آنان است؛ خواستم تا حال آنها را آن گونه که هستند توضیح دهم و آنطور که سزاوار است حالات را برایشان آشکار نمایم.... تا به این مطلب دست یابند که شریعت و طریقت و حقیقت اسامی مترادفی هستند که بر یک حقیقت واحد به اعتبارات گوناگون صدق میکنند و در واقع با یکدیگر اختلافی ندارند...
پس بدان که شریعت نامی است که برای راههای الهی وضع شده است که شامل اصول و فروع و مباحات و واجبات و نیکوییها و نیکوترینهاست. و طریقت عمل به آنهایی است که به احتیاط نزدیکتر و از همه نیکوتر و استوارتر است. و هر روشی که انسان بهترین و استوارترینش را برگزیند – چه در قول چه در فعل چه در صفت و چه در حال- طریقت خواهد بود. اما حقیقت اثبات چیزی است از روی کشف یا مشاهده یا وجدان... و شرع شامل همهی آنها میشود. زیرا شرع مانند بادام کاملی است که شامل مغز و روغن و پوست میشود. بادام کامل مانند شریعت است و مغز مانند طریقت و روغن مانند حقیقت..... بدان که شریعت تصدیق قلبی کارهای پیامبران و عمل به لوازم شرع است و طریقت عبارت از آن است که افعال و اخلاق انبیا در انسان محقق شده و حقوق آن افعال و اخلاق استیفا شود و حقیقت عبارت از مشاهدهی احوال انبیاء از روی ذوق و اتصاف به آن احوال است... و در حقیقت این مراتب سهگانه از اقتضائات مراتب دیگری است که اصل و ریشهی آنها محسوب میشود. زیرا شریعت در حقیقت از اقتضائات رسالت و طریقت از اقتضائات نبوت و حقیقت از اقتضائات ولایت است. زیرا رسالت عبارت است از تبلیغ آنچه که از جانب نبوت برای شخص حاصل میشود، از قبیل احکام و سیاست و تأدیب با اخلاق و تعلیم با حکمت, اینها عین شریعت است. و نبوت عبارت است از اظهار آنچه از جانب ولایت حاصل شده است. از قبیل اطلاع بر شناخت ذات حق و اسما و صفات و افعال او و احکام حق برای بندگان، تا آنان به صفات او متصف شوند و به اخلاق او خوی گیرند و این عین طریقت است. و ولایت عبارت است از مشاهدهی ذات و صفات و افعال حق در مظاهر کمالات و مجالی تعیناتش ازلا و ابدا و این همان حقیقت است. و همهی اینها به یک حقیقت واحد یعنی حقیقت انسان متصف به این اوصاف، باز میگردد، یا به یک شخص واحد مانند رسولان اولیالعزم باز میگردد، زیرا آنان این چنین بودند. مقصود آن است که شریعت الهی و وضع نبوی حقیقت واحدی است که شامل این مراتب یعنی شریعت و طریقت و حقیقت میشود و این اسماء با اعتبارات مختلف به صورت مترادف بر آن صادق است...
مرحوم سید حیدر آملی (قده) کتاب دیگری دارد با نام «اسرارالشریعة و اطوارالطریقة و انوارالحقیقة». ایشان در این کتاب شریف به طور تفصیلی این سه اصطلاح را توضیح داده و سپس به توضیح هریک از آداب شرعی از قبیل نماز و روزه و... در هریک از سه مرحلهی شریعت و طریقت و حقیقت میپردازد.
خلاصهی آنچه از فرمایشان سید حیدر (قده) بدست میآید آن است که شریعت عمل به ظواهر شرع است و طریقت توجه به عمق عمل و رعایت حدود و شرایط باطنی آن و حقیقت رسیدن به باطن عمل و مشاهده و کشف آن است.
البته چکیدهی نظر مرحوم علامه(قده) در مورد شریعت و طریقت که همان جملات آخرینی است که از تفسیر المیزان نقل کردیم با سخنان مرحوم سید حیدر توافق دارد.
«اما آنچه که کتاب و سنت- که راهنمای به سوی عقلند- در این باب حکم میکند این است که در ماورای ظواهر شریعت حقائقی هست که باطن آن ظواهر است، این معنا از کتاب و سنت قابل انکار نیست، و نیز این معنا درست است که انسان راهی برای رسیدن به آن حقائق دارد، لیکن راه آن به کار بستن همین ظواهر دینی است، البته آن طوری که حق به کار بستن است نه به هر طوری که دلمان بخواهد».