كلمات كليدي : آلفرد شوتس، پديدارشناسي، جهان فرهنگي، روابط مايي، روابط آن هايي
نویسنده : ابوذر رحيمي
آلفرد شوتس در سال 1899 در وین اتریش بهدنیا آمد و آموزشهای دانشگاهیاش را از دانشگاه وین گرفت. بلافاصله پس از فارغالتحصیل شدن در رشته حقوق، وارد حرفه بانکداری شد و تا پایان عمر در آن باقی ماند. شوتس به نظریه ماکس وبر بهویژه کار وبر دربارۀ کنش و نمونه آرمانی علاقهمند شده بود. هر چند که او تحت تأثیر کار وبر بود اما تلاش میکرد تا کاستیهای آن را با تلفیق افکار فیلسوفانی چون ادموند هوسرل و هانری برگسون از میان بردارد. همین امر باعث انتشار کتاب "پدیدهشناسی جهان اجتماعی" شوتس در 1932 شد که بعدها بهصورت یکی از کتابهای مهم رشته جامعهشناسی در آمد.[1] به نظر شوتس، وبر درست دریافته بود که مفهوم رفتار عبارت است از معنایی که آن رفتار در نزد فرد قرار دارد ولی این انتقاد به او وارد بود که کار را ناتمام رها کرد. به عقیده شوتس وبر نتوانسته است مجموع مشخصات معنوی سه حوزه اصلی جامعهشناسی خود یعنی تفهم، معنای ذهنی و عمل را بیان کند. جامعهشناسی پدیدارشناسی باید از نظریه تفهم وبر فراتر رفته به طرح پدیدارشناختی بپردازد.[2]
با نزدیک شدن جنگ جهانی دوم، شوتس به آمریکا مهاجرت کرد و در سال 1933 در مدرسه نوین تحقیقات اجتماعی نیویورک شروع به تدریس کرد، شوتس در 20 می، سال 1959 م در نیویورک درگذشت.[3]
تاثیرگذاری و آثار
شوتس در سراسر عمرش در حاشیۀ جامعهشناسی باقی مانده بود با این همه، نفوذش روی دانشجویان (مانند پیتر برگر، تامس لاکمن، هارولد گارفینکل) شوتس را در کانون نظریه جامعهشناختی جای داد.[4]
برگر و گارفینکل هر دو در نیواسکول در دهه پنجاه قرن 20 درسهاى شوتس را شنیده بودند. بنابراین، وقتى که اثنومتدولوژى و پدیدارشناسى اجتماعى در اواخر دهه 60 به منصه ظهور رسیدند، شوتس نیز تجدیدحیات یافت، مجموعه مقالات شوتس چاپ شد و در معبد تاریخى پدیدارشناسى جایى به خود اختصاص داد.[5]
از آثار دیگر شوتس میتوان به نظریات ادموند هوسرل (1953)، عقل سلیم و تفسیر علمی در کنش انسانی (1953)، شکلگیری نظریه و مفهوم در علوم اجتماعی (1954)، پدیدارشناسی و روابط اجتماعی (1970)، اشکال زندگی و ساختار معنا (1982)، اشاره کرد.[6]
نظریات و اصطلاحات شوتس
- پدیدارشناسی اجتماعی؛ پدیدارشناسی شاخهای از فلسفه اجتماعی است که در شکل مدرن خود با تفکر اگزیستانسیالیستی کییرکگور، هایدگر، و سارتر در آمیخته و بعدها در اثر فعالیت شوتس به یک سنت جامعهشناسی تبدیل شد. الگوهای جامعهشناختی پدیدارشناسی، تحت تأثیر منابع مختلفی همچون مارکس و نظریهپردازان انتقادی مکتب فرانکفورت قرار گرفت.[7] شوتس کار خود را با انتفاد از ماکس وبر آغاز میکند و سپس از برآیند میان وبر و هوسرل، پدیدارشناسی اجتماعی را پایهگذاری میکند.[8] کاربرد نظریه شوتس در جامعهشناسی بدین صورت است که زندگی روزانه منبع اصلی و دستاول سازنده واقعیت است. در نتیجه واقعیت عینی انکار میشود. شوتس معتقد است بنایی که جامعهشناسان میسازند بر مبنای اطلاعات دستدوم است که تازه خود آنها از زندگی روزانه گرفته شده و واقعیتشان در افراد برحسب افراد متفاوت است.[9]
شوتس بر جهان روزمره تجربه زیسته تأکید میکرد، جهانی که در وهله نخست بر حضور فیزیکی ما و به همین ترتیب بر درک حسی ما از این جهان مبتنی است، و در وهله دوم بر مفاهیمی که ما برای نظم بخشیدن و تفسیر تجربههایمان استفاده میکنیم، مفاهیمی که همواره به شیوهای اجتماعی ساخته میشوند.[10]
به نظر شوتس گرایش طبیعی ذهن آدمی به دنیای خارج و موضوعات مشترک اجتماعی ایجاب میکند که آدمیان به طور طبیعی و ساده در زندگی روزمره، اموری را که با آن سروکار دارند تفسیر کنند و به آنها معنا بخشند و آنها را اموری مسلم و انکارناپذیر پندارند. وظیفه اصلی پدیدارشناسی اجتماعی این است که به این جنبه مردمی که حاصل شعور عام یا مشترک و گرایش طبیعی آنهاست، بپردازد تا روشن شود که چگونه واقعیتهای اجتماعی توسط مردم ساخته و پرداخته میشود و این همان جریان میانذهنی در پدیدارشناسی است.[11]
شوتس منکر تعمیم نتایج، و به نظر وی هر نوع تعمیمی غلط است زیرا در زمینه یکسانی عرضه نمیشود. روش مطالعه در پدیدارشناسی بهصورت تقلیلگرایی است بدین معنی که از کل چیزی فقط به جنبهای از آن توجه شده و پدیده مورد مطالعه از نیروهای شکل دهنده و زمینه اصلیاش بهصورت جدا مطالعه میشود.[12]
در دیدگاه شوتس جامعه از ادراک و معنابخشی اعضاء ساختار اجتماعی نشأت میگیرد و از طریق شیوههای تفسیری آنان برپا گشته و حراست و نگاهداری میشود. بنابراین در جامعهشناسی پدیداری، به ادراک ساختار و نه ساختار اجتماعی فینفسه تأکید میشود. یعنی توجه اصلی در جامعهشناسی پدیداری به این امر است که ساختار اجتماعی چگونه با معنابخشی و شیوههای تفسیری کنشگران اجتماعی، ساخته و حفظ میگردد.[13]
- قلمروهای جهان اجتماعی؛ شوتس واقعیت اجتماعی را دارای چهار قلمرو متمایز اجتماعی میدانست. هریک از این قلمروها، از جهان اجتماعی انتزاع شده و با درجه نزدیکی (درجه در دسترس بودن موقعیتها برای کنشگر) و تعیینپذیری (درجهای که کنشگر میتواند آنها را تحت نظارت خود داشته باشد) آن مشخص میشود. این چهار قلمرو از این قرارند:
الف) قلمرو اخلاف (آیندگان)؛ قلمرو اخلاف در کار شوتس یک مقوله صرفاً فرعی بهشمار میآید. این قلمرو جهانی یکسره آزاد و کاملاً نامتعین است که قوانین علمی بر آن هیچگونه تسلطی ندارند. یک دانشمند اجتماعی تنها میتواند بهگونهای بسیار کلی در مورد این جهان پیشبینی کند و توصیف دقیق آن برایش امکانپذیر نیست.
ب) قلمرو اسلاف (گذشتگان)؛ این قلمرو برخلاف آینده تا اندازهای به تحلیل علمی تن در میدهد. کنش کسانی که در گذشته زندگی میکردند، کاملاً تعین پذیرفته است، در این قلمرو هیچ عنصری از آزادی وجود ندارد، زیرا علتهای کنشگران گذشتگان و خود این کنشها و پیامدهایشان، عملاً اتفاق افتادهاند.[14]
ج) قلمرو تجربه مستقیم؛ در چهارچوب قلمرو تجربه مستقیم، ساخت اجتماعی واقعیت رخ میدهد. تحلیل تجربه کنشگر در محدوده قلمرو بیمیانجی واقعیت اجتماعی لزوماً بررسی آگاهی کنشگر و نیز کنش متقابل رو در روی او را ایجاب میکند. کنشگر در این قلمرو به میزان قابل توجهی از آزادی و خلاقیت برخوردار است. اما در ضمن خاطرنشان میکند که کنشگر آزاد و از همین روی پیشبینیناپذیر، در بیرون قلمرو جامعهشناسی علمی جای میگیرد.
د) قلمرو تجربه غیرمستقیم؛ قلمرو تجربه غیرمستقیم جنبهای از جهان اجتماعی است که در آن انسانها معمولاً با نمونههای آدمها و یا با ساختارهای اجتماعی گستردهتر سروکار دارند و نه با کنشگران واقعی. آدمها در این نمونهها یا ساختارها جای میگیرند، اما در این قلمرو، این آدمها بهندرت تحت تجربه مستقیم در میآیند. از آنجا که کنشگران بهجای آدمهای واقعی با نمونهها روبرویند، دانش آنها از مردم، بر مبنای کنش متقابل رودررو دایماً در معرض تجدیدنظر قرار نمیگیرد.[15] به نظر شوتس دانش ما در قلمرو تجربه غیرمستقیم دانشی تکرار شونده و مشترک در میان آدمها است، در نتیجه این دانش را میتوان مورد بررسی علمی قرار داد.
- جهان حیاتی؛ مفهوم جهان حیاتی از نظر شوتس، چهارچوب فرهنگی و از پیش تعیینشده زندگی اجتماعی و تأثیر آن بر افکار و کنشهای کنشگران، را دربر میگیرد، عناصر سازنده فرهنگ در جهان حیاتی، از نظر زمانی پیش از ما وجود داشته و بعد از ما نیز وجود خواهند داشت. این چهارچوب فرهنگی که از بیرون به ما تحمیل میشود، ساخت واقعیت را دربر نمیگیرد، بلکه در جهت مقید ساختن کنشگران و اعمال محدودیتهایی بر رفتار روزانهشان، عمل میکند. بنابراین جهان حیاتی تمامی نمونهسازیهایی را شامل میشود که همه تجارب، دانش و کردار انسانها، بر پایه آنها استوارند. به نظر شوتس در جهان حیاتی دو نوع رابطه وجود دارد: روابط مایی و آنهایی. روابط مایی از درجه به نسبت بالایی از صمیمیت برخوردار است و با میزان آشنایی کنشگران با زندگینامههای شخصی همدیگر مشخص میشود. این روابط تحت تسلط فراگردهای آگاهانه فردی قرار دارند، نمیتوان آنها را به شیوه علمی بررسی کرد. روابط آنهایی را میتوان مورد بررسی علمی قرار داد. روابط آنهایی با کنش متقابل با معاصران غیرشخصی مانند کارمند ناشناس پست که نامهها را طبقهبندی میکند مشخص میشوند.[16]
4) عناصر سازنده جهان حیاتی؛ شوتس به بررسی عناصر خاص جهان حیاتی، مانند سه عنصر معمول دانش که بخش واقعیت پذیرفته شده در زندگی روزانه را تشکیل میدهند، علاقهمند بود، هریک از این عناصر، بخشی از ذخیره دانش اجتماعی بهشمار میآید و به کنش کم و بیش عادتی میانجامد. این سه عنصر عبارتاند از:
الف) دانش به مهارتها؛ بنیادیترین صورت دانش است، زیرا که بهندرت تردیدآمیز میشود و از همین روی، از درجه بالایی از قطعیت برخوردار است. مانند مهارت در راه رفتن.
ب) دانش سودمند؛ راهحل مشخص برای مسألهای است که زمانی بحثانگیز بوده است. هر چند اینگونه دانش اعتبار بیچون و چرا ندارد، اما به سطح بالایی از قطعیت دست یافته است. نمونههای این گونه دانش عبارتاند از: عملکردهایی چون رانندگی یا نوازندگی پیانو و نیز چشم اندازهای فکری؛ همچون فلسفه.
ج) دانش به دستورالعملها؛ از همه صورتهای دیگر متغیرتر است، ولی با این همه، از یکنواختی برخوردار است. در برخی موقعیتها، دستورالعملها بهعنوان شیوههای یکنواخت تطبیق با موقعیت، بهکار گرفته میشوند.[17]
- ذهن مشترک میانذهنیت؛ نظام ارتباط دوجانبه ذهن من و دیگری آنطور که در جهان زندگی و روزمره وجود دارد میانذهنیت نامیده میشود. شوتس با طرح این مفهوم قصد داشت ارتباط دیدگاه پدیدارشناسی را با جامعهشناسی روشن کند. میانذهنیت مبنای عمل اجتماعی است و در واقع وجه اشتراک خود پدیدهها در ذهنیت جامعه و در جهان زندگی است. ما از هر چیزی یک تفسیر اجتماعی داریم و آن چیزی است که همه مشترکاً برداشت میکنیم و از تجربیات یکدیگر بهره میجوییم. ارتباط ذهنی، ما را در مسائل به دید مشترکی میرساند و هر کس خود را با سایر نظرات و برداشتها هماهنگ و سازگار میکند، زیرا اگر در موضع خود باقی بمانیم نمیتوانیم تمام جهات مسأله را درک کنیم. به همین دلیل ارتباطی، بهنحوی قرار میگیریم که مسأله را بهصورت همهجانبه و از جهات مختلف بفهمیم و در فهمی که دیگران از آن دارند شرکت جوییم. این مبنای زندگی مشترک و شعور عامی است که بر جامعه حاکم است.[18]
- معانی و انگیزهها؛ به نظر شوتس باید میان معانی و انگیزهها تفاوت قایل شد. او در همین فراگرد، در داخل معانی و انگیزهها نیز دو گونه فرعی را تشخیص داد. وی معتقد بود که معانی به این راجعند که کنشگران چگونه تعیین میکنند که کدامیک از جنبههای جهان اجتماعی برایشان اهمیت دارند، حال آنکه انگیزهها به این راجعند که کنشگران به چه دلایلی کنشهایشان را انجام میدهند. یکی از گونههای معنایی، بافت معنایی ذهنی است. به این معنا که، ما از طریق ساخت ذهنی و مستقل واقعیت، برخی از عناصر واقعیت را با معنی میانگاریم. شوتس به خاطر انفرادی بودن این فراگرد، آن را قابل بررسی علمی نمیدانست. گونه دوم که برای جامعهشناسی علمی اهمیت دارد، بافت معنایی عینی یا آن رشته از معانی است که در کل فرهنگ وجود دارند و دارایی مشترک جمع کنشگران بهشمار میآیند. اینگونه معانی برای شوتس اهمیت اصلی داشتند. او میان دو انگیزه، نیز تمایز قائل بود: "انگیزههای تا آنکه" و "انگیزههای برای آنکه". هر دو انگیزه دلایلی برای کنشهای فرد بهشمار میآیند، ولی تنها انگیزههای برای آنکه، برای یک جامعهشناس دسترسیپذیرند. انگیزههای تا آنکه، دلایل کنشگر برای انجام دادن برخی کنشهاییاند که او بهخاطر تحقق یک رخداد آتی به آنها مبادرت میورزد. این انگیزهها تنها زمانی آشکار میشوند که کنشی اتفاق میافتد. این انگیزهها موضوع بررسی علمی قرار نمیگیرند. اما جامعهشناسی میتواند انگیزههای برای آنکه را بررسی علمی کند. از آنجا که این کنشها هم اکنون انجام گرفتهاند، انگیزههای آنها برای دانشمند اجتماعی و نیز خود کنشگر دسترسیپذیرند. این هر دو نوع انگیزه برای شوتس که میخواست نظامهای معنایی مشترک انسانها را مورد بررسی قرار دهد، بس ذهنی و فردگرایانهاند.[19]
ارزیابی
شوتس هیچ شیوهای ارائه نمیدهد که بتوان بدان وسیله به اعتبار قضاوتهای هر فرد درباره شرایط وجودی خود و تعبیری که از مناسبات خویش با سایر انسانها دارد پی برد. در نتیجه نهتنها پدیدارشناسی هیچنوع راهحلی برای دگرگونی بنیادی جامعه ارائه نمیکند، بلکه با طرحها و شیوههای عالمانهای انسانها را از این کوشش باز داشته و چهرهای ساختگی از واقعیاتاجتماعی بهدست میدهد. بهعبارت دیگر این دیدگاه از وضع موجود یا بهصورت وضع مطلوب یا بهصورتهای دیگر دفاع میکنند و منکر هر نوع دگرگونی بنیادی هستند.[20]
این دیدگاه به انسان منفرد و جدا از موقعیت طبقاتیاش توجه و تمرکز دارد، به جامعهشناسی خرد منحصر شده و از مطالعه در مسائل کلان غافل مانده است. جامعهشناسی پدیداری تقریباً بهصورت جامعهشناسی توصیفی صرف درآمده و کاربرد تجربی بسیار محدودی دارد.[21]