كلمات كليدي : استعمار، امپرياليسم، جهان سوم، علوم سياسي
نویسنده : عباس عمادي
استعمار از لحاظ لغوی به معنای مهاجرت گروهی از افراد کشورهای متمدن به سرزمینهای خالی از سکنه یا کمرشد به منظور عمران یا متمدن کردن آن سرزمین است. لکن واقعیت پدیدهی استعمار با معنای لغوی آن متفاوت است و در عمل به معنای تسلط جوامع و کشورهای قدرتمند بر جوامع و سرزمینهای دیگر به منظور استثمار و بهرهکشی از آنها در آمد.[1] بنابراین استعمار از لحاظ سیاسی به معنای حاکمیت گروهی از قدرتهای خارجی بر مردم یا بر سرزمین دیگر است. مارکسیستها به جای کلمهی استعمار از کلمهی مشابهی تحت عنوان «امپریالیسم» استفاده میکنند. امپریالیسم در حقیقت به حکومتی اطلاق میشود که در آن یک حاکم نیرومند بر بسیاری از سرزمینهای دور و نزدیک حکومت داشت، (همانند امپراطوریها) ولی بعدها به هرگونه حاکمیت مستقیم و غیرمستقیم کشورهای قدرتمند و کشورهای دیگر عنوان امپریالیسم داده شد.[2]
استعمار در عصر خود پدیدهای چنان فراگیر بود که تا پایان قرن نوزدهم میلادی تقریبا تمامی کشورهایی که امروزه در قارههای آسیا، افریقا و امریکای لاتین به نام کشورهای جهان سوم، موجودیت سیاسی مستقل دارند مستقیم یا غیر مستقیم تحت سلطهی کشورهای استعمارگر غربی درآمده بودند. تا پایان این قرن فقط تعداد معدودی از کشورهای جهان سوم بهطور مستقیم ضمیمهی امپراطوریهای استعماری نشدند که معمولا از ایران، ترکیه (عثمانی سابق)، چین، ژاپن، تایلند، حبشه و افغانستان نام برده میشود؛ اما این کشورها نیز به صورتهای دیگری عرصهی حضور و نفوذ استعمارگران غربی بودند.[3]
دوران نفوذ استعمار تا نیمهی قرن بیستم نیز ادامه داشت ولی پس از جنگ جهانی دوم بسیاری از کشورها به تدریج استقلال یافتند و به صورت مستقل اداره شدند.
تاریخچهی شکلگیری استعمار
استعمار بهعنوان پدیدهای سیاسی اقتصادی حدودا از سال 1500م آغاز گردید. در طول این مدت، استعمارگران برخی از کشورهای اروپایی مناطق وسیعی از دنیا را کشف کردند و در آنجا ساکن شدند و به بهرهبرداری پرداختند. برخی از صاحبنظران معتقدند که استعمار به دوران باستان برمیگردد و اقدامات حکومتهای باستانی نظیر فینیقیه و یونانیها و سرانجام رومیها در ایجاد پایگاههایی خارج از سرزمین خود را به منظور استفاده از آنها برای تجارت یا جنگ یا گسترش فرهنگ خود نوعی استعمار میدانند.[4]
پیدایش استعمار در عصر جدید با ظهور کشورهای قدرتمند اروپایی آن زمان یعنی انگلیس، فرانسه، پرتغال، اسپانیا و... همراه بود. بعد از کشف راههای دریایی در اطراف افریقای جنوب شرقی (1488م) و کشف قارهی امریکا در سال 1492م مسافرتهای دریایی به منظور استعمار و کشف سرزمینهای جدید آغاز شد. آنها در ابتدا به دنبال طلا، عاج و اشیاء قیمتی بودند اما رفته رفته انگیزههای وسیعتر اقتصادی نظیر تجارت، انتقال مواد اولیهی معدنی و کشاورزی به سرزمینهای اروپایی و فروش کالاهای اروپایی به فعالیتهای استعماری وسعت بخشید. جنبههای اقتصادی استعمار (یعنی بهرهکشی کشورهای اروپایی از سرزمینها و جوامع دیگر) بدون جنبههای سیاسی و نظامی نمیتوانست دوام یابد. کشورهای استعمارگر خیلی زود دریافتند که برای تداوم بهرهکشی لازم است که بر جوامع مستعمرهی خود نظارت سیاسی داشته باشند و حتی فرهنگ آنها را تحت کنترل درآورند. این کار در سرزمینها و جوامعی مانند جوامع بومی امریکا، افریقا و اقیانوسیه که مراکز اقتدار و فرهنگ و تمدن بومی آنها ضعیف بود یا در اولین یورشهای استعمار فرو ریخته بود بسیار راحت صورت گرفت. در این سرزمینها مراکز قدرتی به وجود آمد که تماما زیر نظارت استعمارگران بود. استعمارگران در این کشورها در کنار نهادها و مؤسسات سنتی بومیان معمولا نهادها سازمانها و شیوها و مناسبات اقتصادی سیاسی اجتماعی و فرهنگی جدیدی ایجاد کردند که در حقیقت پاسخ به نیازهای استعماری خودشان بود و نه نیازهای مردمان بومی آن سرزمینها.[5] استعمارگران در برخورد با کشورهایی مانند ایران و چین که از قدرت بالایی برخوردار بودند و قادر به تسلط کامل بر آنها نبودند سعی کردند تا تغییراتی را به منظور حفظ منافع و تأمین نیازهای خود در این کشورها به وجود آورند. بهطور کلی، سلطهی استعمار و قدرتهای استعماری بر کشورهای مستعمره در طول حدود پنج قرن، آثار و پیامدهای منفی عمیقی بر جای گذاشت و موجب عقبماندگی آنها در عرصههای مختلف گردید.
علل پیدایش استعمار
نظریهپردازان در زمینهی دلایل ظهور و گسترش استعمار، نظریات متعددی ارائه دادهاند و این پدیده را از جنبههای مختلف ارزیابی کردهاند. دستهای از نظریهپردازان استعمار را از بعد سیاسی بررسی و عنوان کردهاند که رقابتهای سیاسی و نظامی قدرتهای بزرگ اروپایی طی قرن شانزدهم و پس از آن موجب ظهور و گسترش استعمار بود. این دیدگاه محور توجه خود را بر دولتها و اغراض سیاسی متمرکز ساخته است و تلاش دولتهای بزرگ جهت دستیابی به قدرت و اعتبار بیشتر در مقایسه با رقبای خود را عامل اصلی گسترش استعمار میداند. این دیدگاه را در مباحث افرادی همچون هاینریش فریدیونگ و برخی دیگر از نظریهپردازان آلمانی میتوان یافت.
عدهای دیگر از نظریهپردازان گرچه از دیدگاه سیاست و دولت به امپریالیسم مینگرند، عنصر ملیگرایی را نیز به آن میافزایند و معتقدند آنچه عامل ظهور و گسترش استعمار شد تمایل دولتها و ملتهای کشورهای قدرتمند به گسترش سرزمینشان و ایجاد امپراطوریهای بزرگ به منظور حفظ و تقویت روحیهی ملی و تواناییهای سیاسی و نظامی بود. این دیدگاه در مباحث سیاستمدارانی چون جوزف چمبرلن انگلیسی و یا نظریهپردازانی مانند آرتور سالتز و ماکس وبر یافت میشود. برخی دیگر از نظریهپردازان استعمار را پدیدهای نژادی تلقی میکنند و معتقدند مردمان سفیدپوست (اروپائیان) ذاتا از مردم نژادهای دیگر برترند و وظیفه دارند به منظور اصلاح و متمدن کردن مردمان نژادهای دیگر بر آنان حکومت کنند.[6]
عدهای دیگر از صاحبنظران، استعمار را پدیدهای اقتصادی و محصول توسعهی نظام سرمایهداری نوین میدانند. آنها معتقدند که امکانات داخلی کشورهای اروپایی (بازار فروش، مواد اولیه، فرصتهای سرمایهگذاری) دیگر پاسخگوی نیازهای روزافزون آنها نبود و آنها را وادار به دستاندازی به کشورهای دیگر کرد. به اعتقاد این نظریهپردازان، استعمار در باطن خود تلاشی است برای گسترش فعالیتهای تجاری و صنعتی بورژوازی کشورهای پیشرفته غربی در کشورهای دیگر و هدف از آن بهرهبرداری از منابع و امکانات آنها برای پاسخگویی به نیازهای روزافزون توسعهی سرمایهداری است. این دیدگاه را در میان نظریهپردازان لیبرال اقتصاد سرمایهداری و هم در میان پیروان نظریهی مارکسیسم میتوان یافت.[7]
همهی نظریات مذکور علت اصلی استعمار و امپریالیسم را در تمایلات سیاسی، ملی و اقتصادی کشورهای استعمارگر اروپایی جستجو میکنند؛ اما نظریاتی نیز وجود دارد که بر نقش موقعیت و مسائل سرزمینهای مستعمره در شکلگیری نظام استعماری و امپریالیسم تأکید میکنند.[8] این گروه استدلال میکنند که با ورود اروپائیان به سرزمینهای جدید نظامهای اقتصادی و سیاسی بومی در این سرزمینها که از مشکلات و بحرانهای زیادی رنج میبرد ناگهان فروریخت. به علاوه رهبران بومی توانایی کافی برای مواجهه با اروپائیان را نداشتند بنابراین اروپائیان دریافتند که خود باید نظامات سیاسی و اقتصادی مناسبی را در این سرزمینها مستقر سازند و به این ترتیب پدیدهی استعمار پدید آمد. این دیدگاه که عملا استعمارگران اروپایی را تبرئه میکند در مباحث افرادی چون دیوید فیلدهاوس دیده میشود.[9]
آثار و پیامدهای استعمار
دربارهی آثاری که پدیدهی استعمار بر کشورهای مستعمره داشته است نظریات متفاوتی مطرح شده است. برخی از نظریهپردازان از جنبهها و آثار مثبت این پدیده در کشورهای مستعمره سخن گفتهاند و استعمار را سبب تحول و پیشرفت بومیان مستعمره دانستهاند. پیشفرض این گروه این است که مردمان کشورهای مستعمره قبل از ورود استعمار از تمدن و فرهنگ پیشرفته بینصیب بودهاند و اروپائیان تمدن و فرهنگ پیشرفته را برای آنها به ارمغان آوردهاند. از این نظر گسترش استعمار مترادف با گسترش تمدن غرب و در نهایت امری مطلوب تلقی میشود. در حالیکه عدهی بسیاری از صاحبنظران این اندیشه را نژادپرستانه و نادرست میدانند. بر طبق این نظریهها استعمار نه تنها آثار مثبتی بر جای نگذاشته است بلکه تأثیرات منفی بسیار زیادی نیز به همراه داشته است. برخی از مهمترین آثار و نتایج استعمار در زندگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی کشورهای مستعمره عبارتند از:
1. تغییر ساختار اقتصادی کشورهای مستعمره:
کشورهای اروپایی که پس از انقلاب صنعتی با مازاد سرمایه و اضافه تولید مواجه بودند بهدنبال بازار مناسبی هم برای سرمایه و هم برای فروش تولیدات خود بودند از سویی دیگر به منابع اولیه برای چرخش کارخانجات و صنایع خود داشته و هم به نیروی کار احتیاج داشتند. از آنجا که جوامع آنها اشباع شده بود و این نیازها را برآورده نمیکرد بهترین مکان برای تأمین این نیازها کشورهایی بودند که امروزه به جهان سوم معروف میباشند. در این کشورها هم نیروی کار ارزان و هم منابع طبیعی فراوان وجود دارد. علاوهبر این بازار مناسبی برای سرمایهها و اضافه تولیدات اروپاییها میتواند باشد. با توجه به این ویژگیها، قدرتهای استعمارگر توجه خود را به این مناطق جلب نموده و بر سر تصاحب این سرزمینها رقابت و نزاعهای بسیاری کردهاند. این امر سبب گردید که در طول حاکمیت استعمار، ساختار اقتصادی این کشورها بهگونهای تغییر یابد که تابع نیازهای اقتصادی کشورهای استعمارگر تبدیل شود و نیازهای آنان را برآورده سازد نه نیازهای بومی و داخلی را.[10] همهی این کشورها به تولیدکنندهی مواد خام کشاورزی یا معدنی تبدیل شده و تنوع و خودکفایی اقتصادی آنان از دست رفت و صنایع و پیشههای بومی آنان بهکلی تضعیف شد.[11] بنابراین اقتصاد این کشورها که یکی از ارکان مهم پیشرفت تمدن آنان محسوب میشود تحت سلطهی استعماری قدرتهای استعماری و در مدار وابستگی قرار گرفت.
2. تغییر ساختار اجتماعی:
دومین میراث استعمار در کشورهای جهان سوم، تغییر ساختار اجتماعی (ساختار طبقاتی و قشربندی اجتماعی) در این کشورها بود. تغییر در ساخت اقتصادی به نوبه خود تغییراتی در ساختمان اجتماعی این کشورها به وجود آورد. اقشار و طبقات جدیدی ظهور کردند و برخی از اقشار و طبقات پیشین یا ضعیف شدند و یا از میان رفتند. بهعنوان نمونه، تضعیف و از میان رفتن صنایع بومی و پیشههای تولیدی در این کشورها ـ که بهدنبال نفوذ اقتصادی استعمارگران اتفاق افتاد ـ اصناف و صنعتگران بومی را از میان برد و به این وسیله امکان پیدایش و رشد یک طبقهی اجتماعی مهم و مؤثر در دوران صنعتی شدن یعنی بورژوازی ملی را از این کشورها سلب کرد. در عوض طبقاتی پیدا شدند که با سازوکارهای حاکمیت استعماری مربوط میشدند؛ از جمله میتوان به پیدایش یک طبقهی کوچک اما قدرتمند از تجار و واسطهگران اشاره کرد که نقش دلالی و واسطهگری را در تجارت استعماری در کشورهای جهان سوم ایفا میکردند. در برخی از دیگر مستعمرات که حاکمیت استعمار مبتنی بر کشاورزی تجاری بود طبقهی قدرتمندی از مالکان بزرگ به وجود آمد و در اکثر کشورهای مستعمره طبقهای از کارگزاران اداری و نظامی به وجود آمدند که در دوران حضور مستقیم استعمار به عنوان کارگزاران استعماری عمل میکردند.
3. شکلبندی جغرافیای سیاسی بر اساس مصالح استعماری:
در دوران استعمار، جغرافیای سیاسی و مرزبندیهای این کشورها بهگونهای تنظیم شد که منافع کشورهای استعماری را فراهم کند. تقسیم سرزمینهای مستعمره (بهویژه در دوران قیمومیت و تحتالحمایگی) انواع ناسازگاریها و منازعات داخلی را در خود پروراند و بدین ترتیب زمینه رویاروییهای قومی، مذهبی و سیاسی در این کشورها را بهوجود آورد. به عنوان نمونه، استعمارگران کردها را بین کشورهای ایران، ترکیه، عراق و سوریه تقسیم کردند. در لبنان ترکیب اجتماعی ناهمگونی از اقوام و مذاهب مختلف شکل گرفت و قدرت سیاسی بین اقوام و مذاهب مختلف بهگونهای نامتعادل تقسیم شد. یهودیان سراسر جهان نیز با برخورداری از حمایت قدرتهای استعماری به ویژه انگلیس به بهترین مناطق شرق مدیترانه کوچ داده شدند و با تشکیل یک دولت یهودی، اساس یکی از طولانیترین و دردناکترین منازعات منطقهای را به وجود آوردند.[12]
4. تغییر در فرهنگ کشورهای اسلامی:
یکی از پیامدهای مهم استعمار تغییراتی است که در فرهنگ و روانشناسی اجتماعی کشورهای مستعمره اتفاق افتاد و تاکنون نیز به جای مانده است. منظور از تغییر فرهنگ در اینجا خصلتی است که یک قوم یا یک ملت تحت سلطه در اثر تداوم سلطهی قدرتهای بیگانه پیدا میکنند. خصایصی مانند خودکمبینی، تلاش برای تقلید از بیگانگان، توطئهنگری و اعتقاد به اینکه همهی رویدادها و تحولات محصول نقشههای خارجیها و بیگانگان است.