دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

یعقوب Jacob

No image
یعقوب Jacob

كلمات كليدي : اسرائيل، يعقوب، يوسف، رفقه، عيسو، اسحاق

نویسنده : محمد ضياء توحيدي

نام یعقوب هم در عهد قدیم و هم در عهد جدید به کار رفته است.این نام در کتاب مقدس برای افراد متعددی ذکر شده است اما در این نوشتار مشخصا به "حضرت یعقوب" پدر قوم اسرائیل پرداخته می‌شود.

حضرت یعقوب از انبیای الهی[1] و یکی از سه پاتریارک[2] بزرگ بنی‌اسرائیل و نیای این قوم می‌باشد.[3] استفاده از لقب "خدای یعقوب" برای خداوند، که در عهد عتیق بسیار رایج بوده[4] و در عهد جدید نیز به کار رفته است[5]، نشان از اهمیت و جایگاه خاص حضرت یعقوب در میان یهودیان و مسیحیان دارد.

نام

نام وی، اسمی عبری است که به شکل יעֲקֹוב نگاشته می‌شود و تلفظ آن در این زبان "یَعَـقـُوو" می‌باشد. این نام در زبانهای عربی و فارسی با اندکی تغییر به شکل یَعْـقوب نگاشته و تلفظ می‌شود.

لقب حضرت یعقوب، "اسرائیل"می باشد که آن را از سوی خداوند دریافت کرده است.[6]به همین علت است که فرزندان وی (که قومی بزرگ را تشکیل دادند)به "بنیاسرائیل"معروف گردیدند.البته باید توجه داشت که گاهی، کلمات یعقوب و اسرائیل برای اشاره به قوم بنی‌اسرائیل نیز به کار می‌رود.[7]

تولد یعقوب

یعقوب، فرزند کوچک‌تر حضرت اسحاق و رفقه (ربکا[8]) می‌باشد. سن اسحاق در زمان تولد یعقوب،‌ شصت سال بوده است.[9] بر اساس گزارش کتاب مقدس، رفقه زمانی که باردار بود توسط الهام الهی دریافت که خداوند به او دو فرزند همزاد عطا خواهد فرمود که فرزند کوچک‌تر، پدر قومی بزرگ خواهد بود و فرزند بزرگ‌تر، تابع و مطیع فرزند کوچک‌تر خواهد گردید:

«و دو طفل در رحم او منازعت می‌کردند. او (رفقه) گفت: اگر چنین باشد، من چرا چنین هستم؟ پس رفت تا از خداوند بپرسد. خداوند به وی گفت: دو امت در بطن تو هستند، و دو قوم از رحم تو جدا شوند. و قومی بر قومی تسلط خواهد یافت، و بزرگ، کوچک را بندگی خواهد نمود. و چون وقت وضع حملش رسید، اینک توأمان در رحم اوبودند.و نخستین، سرخ‌فام بیرون آمد، و تمامی بدنش مانند پوستین، پشمین بود. و او را عیسو نام نهادند. و بعد از آن، برادرش بیرون آمد، و پاشنه عیسو را به‌دست خود گرفته بود. و او را یعقوب نام نهادند».[10]

علاقه‌ی اسحاق به عیسو و تنفر خداوند از وی

حضرت اسحاق، به فرزند نخست خویش یعنی عیسو علاقه‌ی بیشتری داشت و علت این علاقه، آن بود که عیسو صیاد بود و اسحاق از صید او استفاده می‌کرد.[11] البته از کتاب مقدس بر می‌آید که خداوند، یعقوب را دوست می‌داشته است و در مقابل، از عیسو متنفر بوده است: «خداوند می‌گوید که یعقوب را دوست داشتم، و از عیسو نفرت نمودم».[12]

وقایع مهم در زندگی حضرت یعقوب

کتاب مقدس، از دوران کودکی و نوجوانی وی، گزارشی به دست نمی‌دهد.اما از دوران جوانی تا ایام پیری وی، وقایع مهمی را نقل می‌کند که در این مجال به نقل این وقایع می‌پردازیم:

حیله‌ی یعقوب و در آوردن حق نخست‌زادگی از دست عیسو

اولین واقعه‌ای که در کتاب مقدس از زندگی یعقوب نقل شده است، داستانی از حیله‌ی یعقوب برای به‌دست آوردن حق نخست‌زادگی است:

«روزی یعقوب، آش می‌پخت و عیسو وا مانده، از صحرا آمد. و عیسو به یعقوب گفت: از این آش ادوم (یعنی سرخ) مرا بخوران، زیرا که وامانده‌ام. - از این سبب او را ادوم نامیدند -. یعقوب گفت: امروز نخست‌زادگی خود را به من بفروش. عیسو گفت: اینک من به حالت موت رسیده‌ام، پس مرا از نخست‌زادگی چه فایده؟ یعقوب گفت: امروز برای من قسم بخور. پس برای او قسم خورد، و نخست‌زادگی خود را به یعقوب فروخت».[13]

یعقوب، دروغ می‌گوید و با حیله، برکت را از برادر خویش می‌دزدد

دومین داستانی که در کتاب مقدس، از حضرت یعقوب نقل شده است، مربوط به نیرنگ وی به پدرش اسحاق است که به این وسیله، موفق می‌شود، بار دیگر عیسو را از حق دیگری محروم کند:

«و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود،پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده به وی گفت:... اکنون سلاح خود یعنی ترکش و کمان خویش را گرفته به صحرا بروو نخجیری برای من بگیر و خورشی برای من چنانکهدوست می‌دارم ساخته نزد من حاضر کن تا بخورم و جانم قبل از مردنم تو را برکت دهد»

رفقه (همسر حضرت اسحاق) که فرزند کوچک‌تر یعنی یعقوب را بیشتر دوست می‌داشت[14]، وی را خوانده و به وی گفت، برو و دو بزغاله را نزد من بیاور تا برای پدرت غذایی خوب درست کنم و تو آن را نزد پدرت برده و برکت را از آن خود کنی.

از آنجا که عیسو، بدنی پر موی داشت، رفقه حیله‌ای به کار بست و دست‌ها و گردن او را با پوست بزغاله پوشانید تا بدنش شبیه بدن عیسو شود.!

یعقوب نیز غذا را گرفته و نزد پدرش اسحاق آورد:

«(اسحاق) گفت لبیک تو کیستی ای پسر من؟ یعقوب به پدر خود گفت: من نخست‌زاده تو عیسو هستم.آنچه به من فرمودی کردم، الان برخیز، بنشین و از شکار من بخور، تا جانت مرا برکت دهد.

اسحاق به پسر خود گفت: ای پسر من! چگونه بدین زودی یافتی؟ گفت: یهوه خدای تو به من رسانید.

اسحاق به یعقوب گفت: ای پسر من، نزدیک بیا تا تو را لمس کنم، که آیا تو پسر من عیسو هستی یا نه.

پس یعقوب نزد پدر خود اسحاق آمد، و او را لمس کرده، گفت: آواز، آواز یعقوب است، لیکن دست‌ها، دست‌های عیسوست. و او را نشناخت، زیرا که دست‌هایش مثل دست‌های برادرش عیسو، موی دار بود، پس او را برکت داد».

یعقوب پس از آنکه برکت را از آن خود کرد، از پیش پدر خارج گردید و اندکی بعد، عیسو از شکار بازگشت.او که بی‌خبر از این ماجرا بود، غذایی را پخته، نزد پدرش آورد و از وی خواست تا وعده‌ی خود را عملی ساخته و او را برکت دهد:

«پدرش اسحاق به وی گفت: توکیستی؟ گفت:‌من پسر نخستین تو، عیسو هستم. آنگاه لرزه‌ای شدید بر اسحاق مستولی شده، گفت:‌ پس آن که بود که نخجیری صید کرده، برایم آورد، و قبل از آمدن تو از همه خوردم و او را برکت دادم، و فی الواقع او مبارک خواهد بود؟ عیسو چون سخنان پدر خود راشنید، نعره‌ای عظیم و بی‌نهایت تلخ برآورده، به پدر خود گفت: ای پدرم، به من، به من نیز برکت بده. گفت: برادرت به حیله آمد، و برکت تو را گرفت.گفت:نام او را یعقوب بخوبی نهادند، زیرا که دو مرتبه مرا از پا درآورد.اول نخست زادگی مرا گرفت، و اکنون برکت مرا گرفته است. پس گفت: ‌آیا برای من نیز برکتی نگاه نداشتی؟ اسحاق در جواب عیسو گفت: اینک او را بر تو سرور ساختم، و همه برادرانش را غلامان او گردانیدم، و غله و شیره را رزق او دادم. پس الان‌ ای پسر من، برای تو چه کنم؟ عیسو به پدر خود گفت: ای پدر من، آیا همین یک برکت را داشتی؟ به من، به من نیز‌ ای پدرم برکت بده. و عیسو به آواز بلند بگریست».[15]

یعقوب، پس از این واقعه، از ترس عیسو متواری گردید زیرا عیسو تصمیم گرفته بود تا به انتقام نیرنگ‌های یعقوب، او را به قتل برساند.[16] وی که در این زمان بیش از پنجاه سال (و به گفته‌ی برخی 78 سال) داشت به سفارش پدرش نزد دایی خود به نام "لابان" رفت و در همانجا با دو دختر وی به نام‌های "لیه" و "راحیل" ازدواج کرد.[17]

کشتی یعقوب با خدا (و یا فرشته‌ی خداوند)

یکی از وقایع مهم در زندگی یعقوب، داستان کشتی‌گرفتن وی با خداوند می‌باشد:

«و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی می‌گرفت. و چون او دید که بر وی غلبه نمی‌یابد، کف ران یعقوب را لمس کرد، وکف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. پس گفت: مرا رها کن زیرا که فجر می‌شکافد. گفت: تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم. به وی گفت: نام تو چیست؟ گفت: یعقوب. گفت: از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل، زیرا که با خدا و با انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی. و یعقوب از او سؤال کرده، گفت: مرا از نام خود آگاه ساز. گفت: چرا اسم مرا می‌پرسی؟ و او را در آنجا برکت داد. و یعقوب آن مکان را "فنیئیل" نامیده، گفت: زیرا خدا را روبرو دیدم و جانم رستگار شد».[18]

البته در کتاب‌های بعدی عهد عتیق، کلمه‌ی خدا به فرشته تفسیر گردید[19] که البته چنین استعمالی در عهد قدیم رواج دارد.

با این‌همه، با مراجعه به متن داستان می‌توان دریافت که چنین تفسیری چندان هم قابل قبول نخواهد بود زیرا بر اساس گزارش تورات، یعقوب پس از این واقعه، آن مکان را فنیئیل نامید و علت این نام‌گذاری را چنین عنوان کرد که «زیرا خدا را روبرو دیدم وجانم رستگار شد».

روشن است که دیدن مستقیم و رو در روی فرشته‌ی خداوند، چیزی نبوده که زنده‌ماندن پس از آن عجیب باشد، چرا که در ابتدای همین باب آمده است که یعقوب، پیش از این واقعه، با دسته‌ای از فرشتگان الهی ملاقات کرد.[20]

قتل عام مردم شکیم توسط دو فرزند یعقوب و برخورد یعقوب با فرزندانش

بر اساس گزارش سفر پیدایش، شخصی به نام "شکیم"که فرزند والی شهر بود با "دینه" دختر یعقوب همبستر گردید. دو برادر دینه به نام‌های شمعون و لاوی تصمیم گرفتند که انتقام این عمل شکیم را بستانند. در این داستان که بیشتر رنگ و بوی افسانه‌ای دارد، آن‌ها از در حیله وارد شدند و از تمامی مردان شهر خواستند تا سنت ختنه را به جای آورند.در روز سوم پس از ختنه، که تمامی مردم شهر دچار درد بودند آن دو به شهر آنها حمله کرده و تمامی مردان را قتل عام‌کرده، زنان و کودکانشان را به اسارت گرفتند.

واکنش یعقوب در قبال این جنایت فرزندانش تنها ابراز این جمله بود که:«مرا به اضطراب انداختید، و مرا نزد سکنه این زمین، یعنی کنعانیان و فرزیان مکروه ساختید، و من در شماره قلیلم، همانا بر من جمع شوند و مرا بزنند و من با خانه‌ام هلاک شوم».[21]

فراق یوسف

یکی دیگر از وقایع مهم در زندگی یعقوب، داستان فراق یوسف است؛ واقعه‌ای که شباهت زیادی با گزارش قرآن از این رخداد دارد.

طبق نقل کتاب مقدس، در پی دو خوابی که یوسف دیده بود و حاکی از برتری وی بر برادران و حتی پدر و مادرش بود، برادران تصمیم گرفتند تا یوسف را از بین ببرند.

آنها او را به صحرا برده و تصمیم به قتل وی گرفتند اما یکی از برادران، پیشنهاد کرد که به جای کشتن یوسف، او را در صحرا رها کنند. بنابر این یوسف را در چاهی انداخته، نزد پدر آمدند و اظهار داشتند که جانوری درنده او را کشته است.

از دیگر سو، بازرگانان مدیان یوسف را یافته و او را با خود به مصر بردند و او را به "فوطیفار"که سمتی مهم در دربار فرعون داشت فروختند.[22]

فراق یعقوب، سال‌ها به طول انجامید تا آنکه در پی وقایعی چند (که شباهت بسیار زیادی به نقل قرآن دارد) دوباره یوسف را که اکنون به مقامی مهم در دربار رسیده بود ملاقات کرد.[23]

همسر و فرزندان یعقوب

یعقوب دارای چهار همسر بود. لیه و راحیل که با یکدیگر خواهر بودند[24]، بلهه کنیز راحیل و زلفه کنیز لیه.[25] بعدها یعقوب به پدر زنش قول داد و قسم یاد کرد که همسر دیگری اختیار نکند و به همین دلیل، به همین زنان اکتفا کرد.[26]

او از این چهار همسر، دارای سیزده فرزند گردید که دوازده تن آنان پسر بودند و تنها یکی از آن‌ها دختر بود.

لیه که همسر اول یعقوب بود، برای وی هفت فرزند آورد.شش پسر به نام‌های روبین، شمعون، لاوی، یهودا، یساکار و زبولون[27]، و یک دختر به نام دینه.[28]

همسر دوم یعقوب به نام راحیل برای وی دو فرزند به نام‌های یوسف و بنیامین به دنیا آورد.

بلهه (کنیز راحیل) نیز دو فرزند به نام‌های دان و نفتالی آورد و زلفه که کنیز لیه بود نیز دو فرزند به نام‌های جاد و اشیر به دنیا آورد.[29]

وفات حضرت یعقوب

حضرت یعقوب، پس از ورود به مصر، هفده سال در این منطقه زندگی کرد و زمانی که صد و چهل و هفت سال داشت از دنیا رفت.[30] یوسف، طبق وصیت پدرش، او را به کنعان بازگردانده و در آنجا به خاک سپرد.[31]

نام و وصف یعقوب در عهد جدید

در عهد جدید، نیز مواردی از توصیف و تعریف در مورد جایگاه حضرت یعقوب را می‌توان یافت.

در رساله‌ی به عبرانیان، از ایمان برجسته‌ی یعقوب، سخن به میان آمده است: «به ایمان، یعقوب در وقت مردن خود، هر یکی از پسران یوسف را برکت داد و بر سر عصای خود سجده کرد».[32]

همچنین در کلمات حضرت عیسی، از حضور یعقوب به همراه دیگر انبیا در ملکوت الهی خبر داده شده است[33] و به ایمانداران بشارت داده شده است که آن‌ها در ملکوت آسمان، با ابراهیم و اسحاق و یعقوب، همنشین خواهند گردید.[34]

مقاله

نویسنده محمد ضياء توحيدي
جایگاه در درختواره ادیان ابراهیمی - مسیحیت

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

پیمان صلح پاریس

پیمان صلح پاریس

یکی دیگر از پیمان‌های ننگینی که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه بین ایران و انگلیس بسته شد، پیمان صلح پاریس بود که انگلیس به دلیل تصرف هرات، توسط ایران، چندین شهر جنوب ایران را تصرف کرد، که منجر به بستن پیمان بین دو کشور گردید.
پیمان سعدآباد

پیمان سعدآباد

سیاست خارجی ایران قبل از جنگ جهانی دوم و در زمان رضاخان، بر مبنای استوار ساختن موقعیت خود در برابر دو قدرت شوروی و انگلیس بود.
No image

جان میلتون John Milton

پر بازدیدترین ها

No image

مهاجرت کبری

No image

مهاجرت صغری

No image

جیمز دیویس

Powered by TayaCMS