كلمات كليدي : نوخاستگي، نوخاسته گرايي معرفت شناختي، نوخاسته گرايي وجودشناختي، تحويل گرايي، علوم خاص، برهان عليت رو به پايين
نویسنده : ياسر خوشنويس
در علومی مانند شیمی، زیست شناسی، روانشناسی و اقتصاد که به بررسی سیستمهای پیچیدهتری نسبت به سیستمهای مورد مطالعه در فیزیک ذرات بنیادی میپردازند و اصطلاحاً «علوم خاص[1]» نامیده میشوند، از مفاهیمی مانند اسیدیبودن، حیات، عصبانیت، تولید ناخالص ملی و .... استفاده میشود که در فیزیک ذرات بنیادی کاربردی ندارند. این پرسش در فلسفه علم و متافیزیک مطرح بوده است که رابطه این مفاهیم با مفاهیمی که در فیزیک ذرات بنیادی مورد استفاده قرار میگیرند، چیست.
در ابتدای امر به نظر میرسد مفاهیمی که کاربرد آنها در علوم، به تبیین و پیشبینی موفق میانجامد، به ویژگیهای واقعی اشیای مورد مطالعه دلالت میکنند. با توجه به این تلقی، پرسشی را که در بند پیشین مطرح شد، میتوان به ترتیب زیر صورت بندی کرد: رابطه ویژگیهای سیستمهای پیچیدهتر که در علوم خاص مورد مطالعه قرار میگیرند، با ویژگیهای سطح پایه که در علوم بنیادی (مانند فیزیک ذرات بنیادی) مورد مطالعه قرار دارند، چیست؟
در فلسفه علم معاصر، دو گرایش کلی در مورد این ویژگیها وجود داشته است: گرایش اول که تا حدودی از طرفداران بیشتری برخوردار است، تحویلگرایی[2] است. تحویلگرایان معتقدند که میتوان نحوه به وجود آمدن و تاثیرهای علّی تمامی ویژگیهای مورد بررسی در علوم خاص را بر مبنای ویژگیهایی بنیادی که در علوم بنیادی مورد مطالعه قرار میگیرند، تبیین و پیشبینی نمود. گرایش دیگری که به عنوان رقیب تحویلگرایی در نظر گرفته میشود، نوخاستهگرایی است. طبق این دیدگاه، به وجود آمدن و تاثیرهای علّی برخی از ویژگیهای سیستمهای پیچیده را که ویژگیهای نوخاسته نامیده میشوند، نمیتوان برمبنای ویژگیهای سطح بنیادی تبیین و پیشبینی نمود. اگر این عدم توانایی را ناشی از عدم تکامل فعلی علوم بنیادی و خاص، در اثر ضعف دستگاههای محاسباتی یا ضعف سیستم شناختی انسانها بدانیم، به نوخاستهگرایی معرفتشناختی[3] متمایل خواهیم شد. اما چنانچه این عدم توانایی را علیالاصول و ناشی از ماهیت ویژگیهای نوخاسته تلقی کنیم، به جمع طرفداران نوخاستگی وجودشناختی[4] خواهیم پیوست.
نیمه قرن نوزدهم به عنوان مبدا شکلگیری نوخاستهگرایی شناخته میشود. جان استوارت میل در کتاب «سیستم منطق» (1843) بدون آنکه از واژه نوخاستگی استفاده کند، میان قوانین «هوموپاتیک[5]» و قوانین «هتروپاتیک[6]» مانند قوانین مورد استفاده در شیمی تمایز قائل شد. با توجه به توصیف میل از قوانین هتروپاتیک، میتوان گفت که قوانین هتروپاتیک همان قوانینی هستند که در آثار بعدی قوانین نوخاسته نامیده شدهاند. در سال 1875، جورج هنری لوئیس در کتاب «مسائل حیات و ذهن» برای اولین بار از واژه نوخاستگی استفاده کرد و آن را برای اشاره به ویژگیهایی مانند حیات و ویژگیهای ذهنی که برمبنای ویژگیهای فیزیکی قابل تبیین نیستند، به کار گرفت. دیدگاه نوخاستهگرایی توسط ساموئل الگزاندر در کتاب «فضا، زمان و الوهیت» (1920)، لوید مورگان در کتاب «تکامل نوخاسته» (1923) و چارلی براود در کتاب «ذهن و جایگاه آن در طبیعت» (1925) توسعه یافت. از آنجا که همه این نویسندگان انگلیسی بودند، برای اشاره به دیدگاه نوخاستهگرایی در اوایل قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم از عبارت «نوخاستهگرایی انگلیسی» استفاده میشود.[7] نوخاستهگرایان انگلیسی گاه از وجود قوانین نوخاسته و گاه از وجود ویژگیهای نوخاسته دفاع میکردند. آنها عمدتاً سه حوزه ترکیبات شیمیایی، حیات و ذهن را به عنوان حوزههایی که در آنها قوانین یا ویژگیهای نوخاسته وجود دارد، معرفی میکردند.
نوخاستهگرایی به مرور از دهه 1940 رو به افول گذشت و در دهههای 1960 و 1970 هرچند طرفدارانی داشت، اما چندان مورد توجه نبود. علت این امر نه اشکالات فلسفی نوخاستهگرایی، بلکه پیشرفتهای علمی در حوزه زیستشناسی مولکولی و فیزیک مولکولی دانسته شده است.[8] به عبارت دیگر، پیشرفتهای مذکور مانند کشف مولکولهای DNA در سال 1953 و توسعه مدلهای نظری و روشهای محاسباتی در فیزیک مولکولی، این تصور را به وجود آورد که میتوان ویژگیها و قوانین مورد مطالعه در حوزه حیات و ترکیبات شیمیایی را برمنبای ویژگیها و قوانین مورد مطالعه در زیستشناسی مولکولی و فیزیک مولکولی تبیین و پیشبینی کرد.
نوخاستهگرایی مجددا از اواخر دهه 1970، خصوصا در حوزه فلسفه ذهن مورد توجه قرار گرفت. مشکلات فلسفی تحویلگرایی درباره ویژگیهای ذهنی از یک سو و آثار راجر اسپری، عصبشناس برنده جایزه نوبل که طی دهههای 1970 تا 1990 از تحویلناپذیری آگاهی به فیزیولوژی عصبی دفاع میکرد، موجب این امر شد. علاوه بر این، این دیدگاه هم در نوع معرفتشناختی و هم در نوع وجودشناختی آن، طرفدارانی در فیزیک کوانتومی، شیمی، نظریه سیستمهای پیچیده، نظریه آشوب و علوم شناختی دارد.
بررسی آرای مدافعان نوخاستهگرایی نشان میدهد که آنها شاخصههای سیستمیبودن، بدیع بودن[9]، داشتن تواناییهای علّی بدیع، تحویلناپذیری و وابستگی به سطح پایه را شاخصههای ویژگیهای نوخاسته میدانند. یکی از مهمترین مشکلات نوخاستهگرایان توضیح این نکته است که چگونه ویژگیهای نوخاسته در عین حال که به ویژگیهای پایه تحویلناپذیر هستند، به آنها وابستهاند و در عین وابستگی، تواناییهای علّی بدیع دارند.
تلقی رایج تا دهه 1990 بر این بود که نوخاستهگرایان نحوه وابستگی ویژگیهای نوخاسته به ویژگیهای سطح پایه را از طریق رابطه ابتنا[10] توضیح میدهند. اما جیگون کیم در سال 1992 برهان قدرتمندی را علیه دیدگاه ابتنایی به رابطه میان ویژگیهای نوخاسته و ویژگیهای سطح پایه مطرح کرد که به برهان «علیت رو به پایین[11]» مشهور شده است.[12] این برهان نشان میدهد که دیدگاه ابتنایی در حوزه نوخاستگی دچار عدم انسجام درونی است، بدین معنی که با پذیرفتن این دیدگاه، یا باید پذیرفت که ویژگیهای نوخاسته توانایی علی متمایزی از ویژگیهای سطح پایه ندارند – که مورد قبول نوخاسته گرایان نیست- یا باید زیادت تعین[13] - این وضعیت که یک رویداد به خصوص دو یا چند علت متمایز دارد و هر یک از آنها به تنهایی برای به وقوع پیوستن رویداد مورد بحث کفایت میکنند- را پذیرفت که معمولا در بحث از علیت مورد قبول قرار نمیگیرد.
مطرح شدن برهان علیت رو به پایین، نوخاستهگرایان را به بازسازی دیدگاه خود واداشت. پاول هامفریز در سال 1997 بیانی از فرایند نوخاستگی بر مبنای رابطه امتزاج و تجزیه[14] به دست داد.[15] طبق این دیدگاه، یک مصداق از یک ویژگی نوخاسته از امتزاج دو مصداق از ویژگیهای سطوح پایینتر به وجود میآید. همچنین، تاثیر علی مصداقهای نوخاسته بر سطوح پایینتر از طریق تجزیه یک مصداق نوخاسته به مصداقهای ویژگیهای سطح پایین اعمال میشود. دیدگاهها مفریز خصوصا در فیزیک کوانتومی قابل استفاده است، اما در حوزههای دیگر، مانند ویژگیهای ذهنی با مشکل مواجه میشود. دیدگاه سومی در این زمینه توسط تیموتی اکانر و هّنگ وّنگ در سال 2005 پیشنهاد شده است. به نظر این دو، ویژگیهای نوخاسته معلول ویژگیهای سطح پایه هستند، اما بدانها تحویلناپذیرند.[16] دیدگاه اکانر و ونگ بر مشکلات مطرح شده از سوی برهان علیت رو به پایین فائق میآید، اما هنوز به شکل تفصیلی مورد بحث و بررسی قرار نگرفته است.
از میان انتقاداتی که به دیدگاه نوخاستهگرایی وارد شده است، دو انتقاد زیر اهمیت ویژهای دارند:
اول آنکه، نوخاستهگرایی «بسته بودن[17] جهان فیزیکی» را که در حال حاضر از مدافعان زیادی در فلسفه علم و متافیزیک برخوردار است، نفی میکند. بسته بودن جهان فیزیکی بدین معنا است که هر رویداد فیزیکی صرفا علت فیزیکی دارد. اما اگر نتوان توانایی علی ویژگیهای نوخاسته را به تواناییهای علی ویژگیهای سطح پایه تحویل داد، از آنجا که بسیاری از ویژگیهایی که نوخاسته دانسته میشوند، مانند ویژگیهای زیستشناختی یا ذهنی بر جهان فیزیکی تاثیر علی دارند، جهان فیزیکی دیگر بسته نخواهد بود.
انتقاد مهم دیگر این است که پذیرفتن دیدگاه نوخاستهگرایی، نظریههای علوم طبیعی را به شدت پیچیده میکند و در نتیجه با اصل راهنمای سادگی در تضاد قرار میگیرد. ما انتظار داریم که تبیین نهایی رویدادهای جهانی که در آن زندگی میکنیم، بر حسب تعداد محدودی از قوانینی که به صورتی کمابیش ساده قابل بیان هستند، تبیین و پیش بینی شود. اما نوخاستهگرایان رابطه میان ویژگیهای نوخاسته و ویژگیهای سطح پایه را امور واقع غیرقابل تحویل به جهان طبیعی میدانند. برای مثال، نوخاستهگرایان آگاهی را ویژگی تحویلناپذیری میدانند که به وضعیت بسیار پیچیدهای از تعامل سلولهای عصبی در مغز وابسته است. از آنجا که این وابستگی و دیگر وابستگیهای ویژگیهای نوخاسته به ویژگیهای سطوح پایینتر تحویلناپذیر هستند، باید این وابستگیها را به عنوان قوانین پایه در تبیین نهایی خود از جهان وارد کنیم که برخلاف انتظار، قوانین بسیار پیچیدهای هستند.