22 اسفند 1396, 18:24
در ادامه نوشته قبلی، میتوان این نکته را مورد تأکید قرار داد که: میان فرهنگ و منطق، نوع یا گونهای از تلازم وجود دارد.
تلازم موجود میان فرهنگ و منطق، غیر از اشاره به منطقی است که هر فرهنگی، بالذات و بالضروره داراست. اینکه هر فرهنگی منطق ویژه و منحصربفرد خود را دارد، غیر از این است که بگوییم میان فرهنگ و منطق تلازم برقرار است.
در واقع، ما در باب فرهنگ از دو منطق سخن میگوییم: منطق درونی و منطق بیرونی. منطق درونی همان است که هر مجموعهای خواهناخواه آن را واجد است. شاید در این گونه موارد استفاده از کلمة «مکانیسم وجودی» یا «نظام درونی» رساتر از تعبیر منطق باشد.
اما آنچه از آن تعبیر به منطق بیرونی میکنیم، مشخصاً در مفهوم قاعده و چارچوب است. طبق قول به تلازم فرهنگ و منطق، ما مدعی هستیم که هر فرهنگی قاعدهمند و چارچوبدار است و بلکه بالاتر از آن مدّعا این است که میان فرهنگ و ذات چارچوب همانندی و اقتران وجود دارد. آیا واقعاً چنین است؟ آیا همة فرهنگها علاوه از چارچوب درونی و اتصاف به چارچوبهای اجتنابناپذیر ـ از نوع اقلیم و جغرافیا و بوم ـ الزاماً با مطلق چارچوب همآوایی و همانندی دارند؟
پاسخ این پرسش ـ به هر صورت که طرح شود ـ مثبت است. چه دلیلی بالاتر از این که: فرهنگ ـ هیچ فرهنگی ـ بدون چارچوب و بنیاد، اصولاً قابل تصور نیست؟ در اینجا مراد از چارچوب، صرفاً قالب و هندسه و آغاز و پایان نیست بلکه محتوا و ماهیتهای اصیل و استواری چون خردورزی، اعتلا خواهی، تعالی جویی ، عقلانیت، عقاید، باورها، تمایل به رشد و پیشرفت و اعتقاد به زندگی برتر و بهتر را شامل میشود. شاید از این رو بوده که در طول تاریخ، با تمام فراز و نشیبهایی که در صفحات تاریخ قابل مشاهده است، ما زمانه و عهد و روزگاری را نمییابیم که در آن زندگی و اصالت آن انکار شده باشد.
بدیهی است که در اطلاق زمانه و عهد و روزگار، سخن از کلیت و باورهای مجموعی است، نه افرادی که احیاناً به هر دلیلی زبان به نفی زندگی و بیشتر نفی پارهای از اجزای زندگی گشودهاند. با درنظر گرفتن این نکته، واقعیت این است که ما در باب زندگی و تاریخ آن، دورهای را نمییابیم که در آن زندگی و ارزشهای دارای سیلان و جولان آن و خیزش انسانیاش به سمت بهتر و زیباتر زیستن مورد خدشه واقع شده باشد. این موضوع به تنهایی کافی است تا تقارن فرهنگ ـ به عنوان وجه جامع زندگی و مفهوم پایدار آن ـ و منطق بیرونی و زمینههای داخلی آن همچون عقلانیت و متفرعات آن را اثبات کند.
نتیجهای که از این بحث اجمالی میتوان گرفت این است که اصولاً فرهنگ بدون منطق قابل دوام نیست و آنجا که رشتههای منطق میگسلد، فرهنگ دچار عدمتوازن میشود. اگر در بخش و برههای از تاریخ بتوانیم مجال و زمینهای برای انحطاط فرهنگی بیابیم، با اندکی تأمل خواهیم دید که عامل اصلی موضوع چیزی جز غلبه بیمنطقی یا فقدان منطق نیست.
آری، آنجا که منطق کنارهگیری میکند یا به هر دلیلی تن به ضعف میدهد، فرهنگ سر از افسردگی و پژمردگی میآورد، مانند باغ و درختزاری که در تشنگی خویش، از آب بازداشته شده باشد. طبق این قیاس، منطق برای فرهنگ در حکم آب است: آبِ حیات.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان