كلمات كليدي : اروس، عشق، ضيافت، دايمون، ديالكتيك
نویسنده : علي كيا دربندسري
اروس خدای عشق در یونان باستان است که رومیها او را آمور (عشق) یا کوپیدو (شوق) مینامیدند. این واژه در زبان یونانی دارای معانی متعدد و نزدیک به همی از جمله: میل عاشقانه (در مقابل دوستی)، میل شدید، شور و شوق، و آرزوی آتشین به چیزی است.[1] در متون یونان باستان دو روایت از چگونگی تولد او موجود است. نخست آنکه اروس یکی از نخستین خدایانی است که در آغاز زمان زاده میشود و از این رو مقدم بر آفردویت است و دوم اینکه اروس فرزند آفرودیت است. در متون فلسفی هرگاه از اروس سخن به میان می آید روایت نخست از او مد نظر است.
هزیود در کتاب تبارنامهی خدایان در بندهای 116 تا 123 از اروس سخن میگوید. طبق روایت هزیود اروس خدای عشق است که در آغاز زمان زاده شد و از آن پس سبب به وجود آمدن چیزها گردید. اروس بود که سبب ازدواج پدر و مادر اولیه، یعنی اورانوس (آسمان) و گائیا (زمین) شد و بر ازدواج اعقاب آنها یعنی خدایان و نهایتا انسانها نظارت کرد. اروس مظهر قدرت زایندگیست که در موجودات زنده حلول میکند و سبب تولیدمثل میشود.[2] در واقع هزیود اروس را از نخستین خدایانی میداند که در آغاز شکلگیری کیهان به وجود میآید. مناسبت این زود به وجود آمدن کاملا روشن است: اروس از این پس به مثابهی اصل زاینده و خلاق عمل خواهد کرد که از طریق او بخش مهمی از گسترش آتی جهان واقع خواهد شد.[3]
اهمیت فلسفی اروس نیز ناشی از همین شان زاینده و خلاقی است که در روایت هزیود برای اروس در نظر گرفته شده است. در یونان باستان و در میان فلاسفهی پیش سقراطی بحث دامنهداری در مورد حرکت و سکون وجود داشت. مساله این بود که آیا بنیان جهان اساسا بر سکون استوار است و حرکت توهمی بیش نیست، چنانکه پارمنیدس اعتقاد داشت، یا از اساس همه چیز در حال تغییر دائمی، حرکت و شدن است، چنانکه هراکلیتوس به این مساله معتقد بود. آن دسته از فیلسوفانی که به وجود حرکت و تغییر در جهان معتقد بودند میبایست سر منشا این حرکت و تغییر را تبیین کرده و علت اولیهی آن را مییافتند. به همین جهت از اسطورهی اروس و خدای عشق برای تببین نظریهی خود کمک میگرفتند زیرا اروس میتوانست به عنوان علت اولیهی تغییر در نظر گرفته شده و آن را تببین نماید. ارسطو در توصیف تئوری کسانی که به تغییر و حرکت معتقد بودند میگوید: این اروس یا شوق را متفکران آغازین به این علت فرض میکردند که علت اولیهای را لازم میدانستند تا حرکت و چیزها را سبب شود.[4] حتی پارمنیدس نیز که به حرکت و تغییر در نظام طبیعت قائل نبود در قطعهی سیزدهم منظومهی فلسفی خود از اروس سخن به میان میآورد:
او (یعنی الاهه) پیش از همهی خدایان، اروس (عشق) را تعبیه کرد.[5]
امپدوکلس نیز که سعی در تلفیق آرای پارمنیدس و هراکلیتوس داشت برای تببین چرخهی حرکت در طبیعت، به نیروی عشق متوسل شد. از نظر وی چهار عنصر نامتغیر به نامهای آب و آتش و خاک و هوا وجود دارند که با ترکیب شدن آنها با یکدیگر موجودات مختلف حاصل میشوند. نیرویی که باعث ترکیب این عناصر میشود عشق، و آنچه که باعث تجزیهی آنها و درنتیجه توقف وجود اشیا میشود نفرت نام دارد.[6] امپدوکلس در اثر خود موسوم به درباره طبیعت در مواضع بسیاری از عشق سخن به میان میآورد:
زیرا همانگونه که عشق و ستیزه از پیش بودهاند در آینده نیز خواهند بود و فکر نمیکنم که هرگز زمان جاوید بی پایان از این دو تهی خواهد بود. (قطعهی 16)[7]
آفرودیته با گل میخهای عشق آنها را به هم پیوست. (قطعهی 87) [8]
در واقع امپدوکلس با توسل به دو مفهوم عشق و نفرت سعی داشت تا چرخهی کون و فساد را در عالم طبیعت تببین نماید. اگرچه در زبان یونانی، امپدوکلس از واژهی اروس استفاده نمیکند و کلمهی فیلوتس Philotes را به کار میبرد اما شواهدی هست که بر مبنای آنها میتوان فیلوتسِ امپدوکلس را همان اروس دانست. از جملهی این شواهد آن است که وی فیلوتس را به مثابهی نیرویی ازلی در جهان معرفی میکند، و این از خصوصیات اروس، خدای عشق است.[9] علاوه بر این پلوتارک نیز در توصیف عشق میگوید: دوستی، آفرودیته یا اروس به همان گونه که امپدکلس میگفت.[10] ورنر یگر نیز در این باره مینویسد: اولین بار هزیود اروس را در آغاز جهان قرار داد و او را اولین نیروی تولید کننده و آفرینشگر نامید که در تولید و ایجاد نسلهای همهی خدایان پس از خود موثر بوده است. فیلسوفان باستان مانند امپدوکلس نیز تصور تاثیر اروس در پیدایش کیهان را از هزیود گرفته و در تبیین جزئیات طبیعت از آن استفاده کرده و اروس را مسبب بههم پیوستگی عناصر برای ایجاد اشکال جسمانی گوناگون شمرده بودند.[11]
اما به طور حتم مهمترین اثر فلسفی که در آن دیدگاههای متفاوت در مورد اروس مطرح میشود کتاب ضیافت افلاطون است. افلاطون در این اثر با به تصویر کشیدن بزمی متشکل از برگزیدهترین مردان آتن از جمله فایدروس، پوزانیاس، اریکسیماخوس، آریستوفانس، آگاتون و سقراط، در صدد تحلیل اروس است. در این بزم که به مناسبت نخستین موفقیت آگاتون شاعر (در سال 416 ق.م) در خانهی خود آگاتون برپا شده به پیشنهاد فایدروس مسالهی عشق به بحث گذاشته میشود و هر یک از حاضران به عهده میگیرند تا در ستایش خدای عشق خطابهای ایراد کنند. سقراط آخرین فردی است که خطابهی خود را ایراد میکند و تنها در خطابهی اوست که تحلیل فلسفی و عمیقی از اروس انجام میشود. خطابهی دیگران همگی در حد سخنانی شاعرانه که سعی دارند به شکلی بلیغ و فصیح خدای عشق را ستایش کنند باقی میماند و از این حد فراتر نمیرود. به گونهای که خوانندهی ضیافت دچار این تردید میشود که اساسا از حیث فلسفی، مفهومی نظیر عشق کم اهمیتتر از آن است که فیلسوفی به عظمت افلاطون آن را دستمایهی تالیف محاورهای مستقل قرار دهد. عشق ـ در هر یک از معانی برداشت شده از آن ـ در مقایسه با مفاهیم جدی فلسفی نظیر عدالت (در محاورهی جمهوری)، سرشت واقعیت (در محاورهی پارمنیدس)، یا چیستی معرفت (درتئتتوس) مفهومی کم و بیش تفننی و یا بیش از اندازه احساساتی به نظر میآید که شاید بهتر بود بررسی آن در قالب یک اثر مستقل به عهدهی شاعران یونان باستان گذاشته میشد. این ابهام در سراسر مطالعهی مهمانی در ذهن خواننده وجود دارد و تنها زمانی از میان میرود که سقراط لب به سخن باز میکند. سقراط در خطابهی خویش پلی میان عشق و فلسفه بنا میکند و اروس را خدمتکاری برای فلسفه بر میشمرد. تحلیل چیستی عشق تا آنجا پیش میرود که گویی افلاطون از زبان سقراط اروس را نقطهی مرکزی پروژهی فلسفی خویش معرفی میکند.[12]
گویی افلاطون در صدد است تا به مدد عشق، فاصلهی میان عالم مثل و عالم دوکسا (Doxa) را پر کند و بر معضلهی خوریسموس (جدایی بین عالم محسوس و عالم معقول) که یکی از ایرادات وارده به نظریهی مثل او بود فائق آید. آنچه سقراط از قول دیوتیما دربارهی اروس نقل میکند این است که اروس یک دایمون (Daemon) است. در اساطیر یونانی دایمونها محصول ازدواج یکی از ایزدان با یک زن زمینیاند و واسطهای هستند میان خدایان و موجودات فانی. این موجودات الاهی دعاهای آدمیان را به خدایان میرسانند و فرمانهای خدایان را به نزد آدمیان میآورند. اروس نیز یک دایمون است. او فاصلهی بین خدایان و آدمیان را پر میکند و از برکت هستی او همهی جهان به هم میپیوندد و به صورت واحدی در میآید. خدایان هرگز با آدمیان رابطهی مستقیم ندارند و هر رابطهای میان خدا و آدمی به یاری دایمونهاست. افلاطون با اعطای شانی هستی شناختی (انتولوژیک) به اروس وی را عنصر پیوند دهنده و وحدت بخش هستی معرفی میکند:
چنانکه میبینی اروس میان خدایان و آدمیان جای دارد و فاصلهای را که میان آنهاست پر میکند. از برکت هستی او همهی جهان به هم میپیوندد و به صورت واحدی در میآید.[13]
علاوه بر این افلاطون سعی میکند تا اروس را با وجود انسان پیوند بزند. همهی حاضران در جلسه برای آنکه به اروس مرتبهی عالی ببخشند او را از انسان جدا کرده و خدا دانستند اما پرسش سقراط این است که چنین موجودی دیگر چه ارتباطی به انسان دارد؟ از اینجاست که سقراط اروس را خدا نمیداند. از نظر او اروس خدا نیست و اساسا آنگونه که دیگران میپنداشتند اروس یک چیز نیست. اروس یک نیروست که واسطهی بین خدایان و انسان است. اروس یک ایزد نیست که در یک جا باشد بلکه در همه جا هست. اروس یا عشق، نه زیباست و نه زشت، نه خوب است و نه بد، بلکه واسطهای میان اینهاست. عشق نیروییست که به سمت زیبایی و خوبی در حرکت است. اروس یک معشوق نیست زیرا دارای وصف زیبایی و دانایی و خوبی نیست بلکه او دوستدار زیبایی و دانایی و خوبیست. چنین نگرشی به عشق آن را با هستی انسان مرتبط می سازد و با وجود او پیوند میدهد. مفهوم اروس برای افلاطون تلاش آدمیست برای وصول به امر نیک. اروس کشش درونی آدمیست به تحقق بخشیدن راستین به طبیعت خود و در نتیجه کششی درونی به تربیت و فرهنگ به معنی حقیقی.[14] نظریه افلاطون درباره اروس به این معنی است که اروس اشتیاق فطری آدمی به شکوفا ساختن خود والاتر خویش است.[15] اروس را میتوان صرفا نیروی محرک طبیعت عالی انسان به سوی خیر و فضیلت دانست.[16] به کمک نیروی اروس است که آدمی در سیری صعودی و دیالکتیک، گام به گام به سوی خیر برین پیش میرود و نهایتا به آن دست پیدا میکند. سقراط چگونگی این سیر دیالکتیکی به سوی خیر برین را که به مدد نیروی اروس و عشق صورت می پذیرد چنین شرح میدهد:
کسی که بخواهد برای رسیدن به مقصود نهایی عشق، راه درست را در پیش گیرد باید در روزگار جوانی به تنهای زیبا دل ببازد. اگر بخت یارش باشد و رهبری کارآزموده به راهنمایی او کمر بندد، نخست به یک تن زیبا دل میبندد و میکوشد تا نطفهای را که در درون خویش نهفته دارد از راه سخنان زیبا به او بسپارد و به همراهی او آن را بپرورد. سپس در مییابد که زیبایی یک تن با زیبایی تنهای دیگر یکیست و همه آن زیباییها از یک تبارند. پس به خود میگوید اگر من شیفتهی زیبایی تنم، علتی نمیبینم که تنی را بر تنهای دیگر برتری نهم. با پدیدار شدن این شناسایی، عاشق همهی تنهای زیبا میگردد و از دلبستگی به یک تن تنها دست برمیدارد و این گونه دلبستگی را حقیر میشمارد. چون بدین مرحله رسید چشمش به دیدن زیبایی روح باز میشود و آنگاه در مییابد که زیبایی روح بسی برتر از زیبایی تن است. در این هنگام اگر جوانی بیابد که روحی زیبا دارد گر چه از زیبایی تن چندان بهرهای نیافته، دل در او میبندد و به جست و جوی اندیشهها و سخنانی میپردازد که به یاری آنها بتواند او را تربیت کند و هر روز بهتر و شریفتر از روز پیش سازد. ولی در این پایه هم نمیماند بلکه خواه ناخواه به پایهای بلندتر گام میگذارد و زیبایی اخلاق و آداب و سنن و قوانین را میبیند و خویشی و یگانگی آنها را در مییابد و زیبایی تن را به دیده حقارت مینگرد و از آن روی بر میتابد. در این هنگام راهنما باید روی او را به سمت دانشها و هنرها بگرداند تا زیبایی آنها را نیز ببیند. چون بدینسان با مظاهر گوناگون زیبایی آشنا شد، از آن پس پایبند مظهری واحد نخواهد بود و اسیر زیبایی نوجوانی یا روحی یا عملی نخواهد ماند بلکه به میان دریای بیپایان زیبایی خواهد راند و با یک نظر همهی پهنای آن را خواهد نگریست و در آن حال بسی سخنان زیبا و اندیشههای ژرف خواهد آفرید و به یاری نیرویی که از آنها خواهد یافت، به یگانه شناسایی خاصی که موضوعش زیبایی خاصی است دست خواهد یافت. در پایان راه یکباره با زیبایی حیرت انگیزی که طبیعتی غیر از طبیعت زیباییهای دیگر دارد روبهرو میگردد و آن زیبایی خاص همان چیزیست که همهی کوششها و سیر و سلوکها برای رسیدن به آن صورت گرفته است. آن زیبایی اولا موجودی سرمدیست که نه به وجود میآید و نه از میان میرود و نه بزرگتر میگردد و نه کوچکتر. در ثانی آن زیبایی چیزیست در خویشتن و برای خویشتن، که همواره همان میماند و هرگز دگرگونی نمیپذیرد. همهی چیزهای زیبا فقط بدان سبب که بهرهای از او دارند زیبا هستند، ولی این بهرهوری نه چنان است که پیدایش و نابودی آن چیزها برای آن سود و زیانی داشته باشد". کسی که آن زیبایی راستین را با روح بنگرد به زادن و پروردن فضایل راستین توانا میگردد و پاداشش این است که در جرگهی دوستان خدا در میآید و زندگی جاودان مییابد.