كلمات كليدي : ازخود بيگانگي، اليناسيون، هگل، ماركس
نویسنده : مهدي عبداللهي
اصطلاح «Alienation» که در زبان فارسی، غالباً به «از خود بیگانگی» و گاه به «بیخویشی» یا «ناخویشتنی» ترجمه شده است. ریشه در کلمه لاتینی «alius» به معنای دیگر دارد که پسوند صفتساز «en» بدان افزوده شده است. بنابراین «alien» به معنای منسوب به دیگر یا «دیگری» است از صفت «alien» (دیگری) فعل «alienare» ساخته شده است، به معنای «دیگری کردن» یا «از آنِ شخص دیگر کردن». کلمه «الیناسیون» نیز اسم فعلی است به همین معنا.[1]
الیناسیون در فلسفه غرب، گاه مفهومی با بار ارزشی مثبت داشته، به معنایی معادل «بیرون شدن از خود و دستیابی به حقیقت» به کار رفته است،[2] اما غالباً معنایی با بار ارزشی منفی و ضد ارزش داشته است و به دست پیروان هگل، یعنی باور، فویرباخ و هِس، مفهومی سکولار پیدا نموده است. آنچه امروزه در محافل علمی و فرهنگی مطرح است، کاربرد منفی آن است.
در این کاربرد، برای انسان هویتی حقیقی در نظر گرفته میشود که حرکت در مسیر مخالف آن، به غفلت و فراموشی آن حقیقت برای انسان میانجامد و غفلت از آن هویت واقعی، انسان را تحت سیطره نیروهای غیرخودی قرار میدهد تا جایی که انسان، موجودی، فروتر از خویش را خود میپندارد و کلیه تلاشهای وی متناسب و در راستای آن موجود فروتر شکل میگیرد.[3]
از خود بیگانگی، یکی از مهمترین مسائل انسانشناختی است که در حوزههای گوناگون علوم انسانی از جمله فلسفه، جامعهشناسی و روانشناسی به کار رفته است. از خود بیگانگی، عنوانی است کلی برای بسیاری از دردهای فردی و اجتماعی انسان، اگر نگوییم برای همه دردها، و به دلیل همین کلیت، مفهومی است بسیار مبهم. وقتی همه مشکلات را زیر یک عنوان خلاصه میکنیم، در واقع روشن نیست که درباره چه مشکلی سخن میگوییم، چنان که مثلاً وقتی از «بیمار» بودن شخصی سخن میرود، تنها چیزی که دستگیرمان میشود، این است که حال آن شخص چنان نیست که باید باشد.[4]
نخستین بار توسط گئورگ ویلهلم فردریش هگل (1770-1831م) فیلسوف بزرگ ایدهآلیست آلمانی، الیناسیون را در مفهوم فلسفی آن ساخته و پرداخته نمود. برخی نویسندگان مدعیاند که آموزه مسیحی گناه جبلّی را میتوان نخستین تقریر از آموزه الیناسیون هگل دانست، اما به اعتقاد برخی دیگر، نخستین اظهارات در باب مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه غرب، در تلقی عهد قدیم از بتپرستی دیده میشود. دستهای دیگر معقتدند که ریشه دیدگاه هگل درباره طبیعت به عنوان شکل از خود بیگانهشده ذهن مطلق را میتوان در این دیدگاه افلاطون یافت که جهان طبیعت، تصویری ناقص از عالم برین مُثُل است. در هر حال مسلم است که هگل، ، لودویگ فویرباخ و کارل مارکس، نخستین اندیشمندانی هستند که توضیحی روشن از الیناسیون ارائه دادهاند و تفسیر ایشان، نقطه عزیمت تمامی مباحث امروزین الیناسیون در فلسفه، جامعهشناسی و روانشناسی میباشد.[5]
هگل معتقد بود که در مدینه یونانی که رابطه شهروند (فرد) و دولت (جامعه) رابطه «اینهمانی» بود، از خود بیگانگی وجود نداشت، ولی با زوال مدینه یونانی، جامعه برای شهروند بیگانه شد و فرد از عقلانیت بریده شد، و در مسیر تحقق مجدد «اینهمانی» چارهای جز دست برداشتن از آزادی، فردیت و ذاتیت خود ندارد و این، همان از خود بیگانگی است. هگل جوهر از خود بیگانگی را در این نکته نهفته میبیند که فرد انسان احساس میکند که حیات شخصیت فردی او، خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد. وی عصر روشنگری را پایان از خود بیگانگی میداند که حقایق تقویتکننده از خود بیگانگی کاهش مییابند، دولت و سازمان دینی، دیگر حقایق هراسانگیز و اضطرابآفرین نیستند، بلکه بخشی از عالم مادی هستند که مورد تحقیق علمی قرار میگیرند و به این طریق، وجود مطلق (خدا)، صرفاً یک مفهوم توخالی خواهد بود، زیرا از طریق بررسی علمی در امور مادی، هیچ وصفی برای آن نمیتوان یافت و نمیتوان آن را کشف کرد. بدین ترتیب خدا رخت برمیبندد و ذات انسان، مرکز امور و یگانه حقیقت مهم و حاکم میشود.[6]
پس از هگل، هگلیان جوان، اندیشههای هگل را پرورانده، توسعه دادند و مدعی شدند که دین یکی از صورتهای از خود بیگانگی است. انسان خدا را میآفریند و بعد خیال میکند خدا او را آفریده است. آدمی آنچه را بهتر از آن در وجودش نیست، یعنی معرفت و خیر و قدرت را، در تصویری که از خدا میسازد، به ودیعه میگذارد. سپس در برابر این تصویری که خودش ساخته است، تعظیم میکند و خویشتن را در مقایسه با آن، نادان و گنهکار و ضعیف میبیند. برای بازگرداندن قوای کامل آدمیان به ایشان، به یگانه چیزی که نیازمندیم، فهمانیدن این نکته است که عالیترین صورت الوهیت، براستی خود انسان است. برای این منظور، دو تن از هگلیان جوان دو کتاب نوشتند که در افکار مردم قرن نوزدهم تأثیر عظیمی داشت. فریدریش اشتراوس زندگی عیسی را و لودویک فویرباخ ماهیت مسیحیت را. فویرباخ در این کتاب، کلیه ادیان سنتی را حاصل فرافکنی صفات خود انسان به قلمروی دیگر معرفی کرد.[7]
مارکس، مفهوم ازخود بیگانگی را گسترش داد. فویرباخ میگفت انسان، «خدا» را آفریده است. مارکس میگوید همچنین انسان، «دولت»، «میهن»، «مالکیت»، «سرمایه» و . . . را آفریده است. انسان همواره نسبت به این بتها از خود بیگانه میشود و خود را فدای آنها میسازد: شهروند نسبت به دولت، سرباز نسبت به پرچم، کارگر به سرمایه و . . . پس باید به از خود بیگانگی دینی، از خود بیگانگی سیاسی و از خود بیگانگی اقتصادی و اجتماعی را اضافه کرد.
مارکس معتقد است که وضع اجتماعی یا به طور دقیقتر، نیروهای مادی سبب این گونههای از خود بیگانگی میگردند. انسان این بتها را به خاطر سودجویی یا از روی ناامیدی میآفریند. سودجویی مربوط به قدرتمندان است، یعنی مربوط به کشیشان برای دین، سیاستمداران برای دولت، تیمسارها برای ارتش و سرمایهداران برای مالکیت. اما ناامیدی مربوط به ضعیفان و بیچارگان است که به نوعی تسلی، قهرمانی یا امید ماورائی روی میآورند تا از زندگی بینوای خویش بگریزند. در اینجا یک بار دیگر، دین افیون مردم است. در مجموع باید گفت از خود بیگانگیهای گوناگون چیزی جز انعکاس مستقیم وضع اجتماعی در زمانی معین نیست. این از خود بیگانگیها، فرافکنی مناسبات مادی میان حکمفرمایان و فرمانبرداران در اندیشه است.[8]
علاوه بر سه متفکر مذکور، توماس هابز، بندیکت اسپینوزا، جان لاک، ژان ژاک روسو، ماکس شلر، یوهان فیخته، ولفونگ گوته، ویلهلم ون هامبولت، سورن کییرکگور و پل تیلیخ از اندیشمندانی هستند که به مسأله از خود بیگانگی پرداختهاند.[9]
از آنچه به اختصار گذشت، روشن است که وجه مشترک پیشگامان طرح اندیشه از خود بیگانگی انسان در مغرب زمین، تأثیر دین در از خود بیگانگی است. هگل، فویرباخ و مارکس هر سه، دین را یکی از مهمترین عوامل از خود بیگانگی انسان میدانند و بر این باورند که تا بشر خود را از یوغ دین آزاد نکند، نمیتواند خویشتن خویش را بازباید. این نگرش به دین و جایگاه آن در تکامل انسان، از منظر نصوص دین مبین اسلام و مبانی مسلم فلسفه اسلامی باطل است. به نظر میآید که ریشه پندارهای باطل و اشکالات اساسی این نگرش به دو امر برمیگردد:
1. غالب این دیدگاهها، خداوند متعال را موجودی ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر میدانند. حال آن که این ادعا خلاف براهین مسلم عقلی در اثبات وجود خدا به عنوان موجودی واقعی است که همه عالم هستی، از جمله انسان، مخلوق و عین ربط به او هستند.[10] در واقع، این ضعف فلسفه غرب در هستیشناسی به طور کلی و در اثبات وجود خدا به طور خاص است که این زمینه را برای چنین خبط آشکاری فراهم نموده است.
2. نظریهپردازان مزبور خود، در ورطه از خود بیگانگی انسان غلیطدهاند و نا خواسته به تئوریزه کردن آن همت گماردهاند. توضیح آن که، اگر به دنبال طرح از خود بیگانگی انسان و ارائه راهکار برای مقابله با آن هستیم، ابتدا باید «خود» واقعی انسان را بشناسیم تا آن گاه بتوانیم ادعا نماییم که در چه صورت و تحت چه شرایطی، انسان این «خود» را رها نموده، به غیر خود میپردازد. در حالی که تعریف این نظریهپردازان از انسان، غیر از هویت واقعی انسان است. تقریباً همه دیدگاههای غربی، انسان را در ابعاد مادی و زندگی اینجهانی خلاصه میکنند، با این که، هویت واقعی انسان، به روح الهی و مجرد اوست، و زندگی این دنیایی او نیز، تنها مقدمه و آغازی برای حیات ابدی آن جهانی اوست.
حاصل آن که، این دیدگاهها انسان را بریده از آغاز و انجام او تصویر نموده، سپس به تفسیر از خود بیگانگی او پرداختهاند، از این رو، هیچگاه نه در تفسیر از خود بیگانگی و نه در ارائه راهکارهای برونشد از آن توفیق نخواهند یافت. صواب آن است که به کلام قطعی الهی یعنی قرآن کریم مراجعه نماییم تا هم هویت حقیقی انسان را دریابیم و هم از خالق انسان بشنویم که چگونه از شخصیت حقیقی خود دور میافتیم و در نهایت چگونه میتوانیم به خویشتن خویش بازگردیم.[11]