كلمات كليدي : اسطوره، قصه، روايت، افلاطون، افسانه
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
واژه اسطوره برای یونانیان، نخست واژهای کاملا عادی و معمولی بود و مبین هرگونه نقل و حکایت، مثلا قصهای که در بازار حکایت میشد یا روایتی مربوط به نسبنامه خدایان. این واژه در کاربرد جدیدش هنوز میتواند رساننده معنای روایتی از نوع اخیر (شجرهنامه خدایان) باشد، اما دیگر به معنای حکایت کوچک و بیاهمیت روزمره نیست . زیرا افلاطون برای اسطوره، معنایی والا قائل است که تا امروز پایدار مانده است.
اسطوره به سادهترین و معمولیترین معنا، نوعی سرگذشت یا داستان است که معمولا به خدا یا ربالنوع و موجودی الهی مربوط میشود. اسطوره بدین مفهوم، با فرهنگهای ابتدایی یا دورههای کهن فرهنگهای پیشرفته پیوسته است و وقتی بعضی جلوههای دوران مان را اسطوره می نامیم، معنای ضمنی آن این است که آن جلوهها، صورتهای تثبیت شده یا بقایای گذشتهاند.
محتوای اسطوره، مربوط به بعضی کارویژههای اجتماعی خاص میشود و با بررسی این محتوا معلوم میگردد که اسطوره، داستانی نیست که فقط برای داستانگویی نقل شود بلکه داستانی است که بعضی خصایص جامعهای را که اسطوره بدان تعلق دارد، گزارش میکند. اسطوره توضیح میدهد که چرا در آن جامعه بعضی از آیینها معمول است و منشا پیدایش قانونها و توتمها و کلانها و طبقه حاکم و ساختارهای اجتماعی را بدان گونه که انقلابات و فتوحات در گذشته بدان تحقق بخشیده روشن و توجیه میکند. اسطوره، گزارش داد و ستد میان خدایان و بشر و یا تعریف تکامل بعضی پدیدههای طبیعی است [1].
اسطوره در فلسفه افلاطون
در تاریخ فلسفه یونان اسطوره های بسیاری ذکر شده است. به عنوان نمونه افلاطون در آثار خود اسطورههای چندی را به کار گرفته است که از جمله آنها می توان به اسطوره گردش ارواح، اسطوره عشق در رساله ضیافت و نیز اسطوره جیرجیرکها در رساله فایدروس اشاره کرد. البته نباید گمان کرد که این اسطورهها را تنها سقراط نقل و حکایت می کند. چنانکه مثلا اسطوره عشق در رساله ضیافت از زبان سقراط بیان نمی شود. در این اسطوره انسانها را در ابتدا موجوداتی گرد معرفی میکند که دارای دو چهرهاند. زئوس از ترس اینکه مبادا قدرت گرفتن انسان ها بواسطه عاقل بودنشان منجر به شورش بر وی شود، آنها را به دو نیم می کند. از آن پس آدمیان هر یک به دنبال نیمه خود در جستجوست[2].
همچنین پروتاگوراس سوفسطایی، در گفتگویی که به نام وی مشهور است، از شنوندگانش میپرسد که بیشتر میپسندند اسطورهای بشنوند یا به استدلالی منطقی گوش فرا دهند؟ شنوندگان، انتخاب را به او وامیگذارند، در نتیجه پروتاگوراس این اسطوره را نقل میکند، چون مطبوعتر است[3]. پروتاگوراس که مدعی است میداند چگونه فضیلت یا به دیگر سخن، مطلبی حائز اهمیت را بیاموزاند، در میان شنوندگان سخن میگوید و محتملا ایستاده یا دست کم، بر کرسیای بلند جای گرفته است؛ و شنوندگان نشستهاند و سقراط نیز در جمع آنان که برای آموختن گرد آمدهاند، نشسته است. پروتاگوراس که به زبان اسطوره آموزش میدهد میگوید که به شیوه پیران عمل میکند که عادت دارند بر جوانان قصه بخوانند[4].
تعاریف و نگرش های جدید به اسطوره
بیش از یک سده است که اندیشمندان جهان آراء و نظریههای متفاوتی در باره مفهوم اسطوره مطرح کردهاند. در میان دانشهای اجتماعی، مردمشناسی بیش از دانشهای دیگر به شناخت اساطیر اقوام گوناگون جهان و تجزیه و تحلیل ساختار اجتماعی و فرهنگی اسطوره و نقش و اهمیت کارکردی آن در جامعه، به ویژه جامعههای ابتدایی، پرداخته است. پیروان نحلههای گوناگون مردمشناسی، اعم از دیدگاههای تحولگرایی، اشاعهگرایی، کارکردگرایی و ساختگرایی تعریفها و تحلیلهای متفاوتی از اسطوره یا قصه مقدس دادهاند، لیکن هیچ یک از آنها به تنهایی تبیین و توجیهی جامع و قانعکننده در باره مفهوم اسطوره به دست نمیدهند.
ماکس مولر(1900-1823 م)، بنیانگذار مکتب «دینشناسی تطبیقی»، و پیروان مکتبش، اساطیر را فرآورده دوره بیماری زبان میدانستند و شیوه درست شناخت اسطورهها، و دریافت درست معنای آنها را از راه بررسی و تحلیل زبان اسطورهها میپنداشتند.آنان میان زبان و اسطوره یک وحدت واقعی و ریشه مشترک قایل بودند و اعتقاد داشتند که زبان ماهیتی منسجم و منطقی و اسطوره به ظاهر ماهیتی نامنسجم و بیقاعده و نظم دارد.
جیمز فریزر(1941-1854 م)، نماینده مکتب تحولگرایی در مردمشناسی، اسطورهها را تبیینکننده آیینهای ابتدایی میدانست و میگفت: در آغاز،اساطیر با آداب و مناسکی آمیخته بودند که غالبا برای باروری زمین برگزار میشدند.
برانیسلاو مالینفسکی(1942-1884)، پایهگذار مکتب کارکردگرایی در مردمشناسی، اسطورهها را بیانی مستقیم از موضوع و درونمایه خود و احیاکننده روایتی از یک واقعیت آغازین میانگاشت که برای برآورده کردن خواستههای ژرف دینی، پویههای اخلاقی، قیدهای اجتماعی و تأکید و تصدیق اعمال و حتی نیازمندیهای عملی نقل میشوند. او میگفت: اسطوره برای انسان ابتدایی همان معنایی را میدهد که داستان مقدس آفرینش و هبوط و رستگاری از راه قربانی کردن مسیح بر صلیب، برای یک مسیحی معتقد و متدین.
زیگموند فروید (1939-1856 م) و پیروان نحله روانکاوی او اسطوره را نمادی از زیست- بومی درونی ذهن ناهشیار تعبیر و تفسیر میکردند و ریشه آن را در پویشهای روان- جنسی بشر و توجیهکننده آرزوهای ناخودآگاه، ترسها و میل جنسی میدانستند.
کارل گوستاو یونگ (1961-1875 م)، روانشناس و روانکاو سوییسی، و پیروانش چنین میپندارند که اساطیر نمایانگر درونمایههای ناخودآگاه جمعی هستند که به صورتهای مثالی مادر، کودک، قهرمان، نیرنگکار و غول در میآیند. اینها همه قالبهای صوری ذهنیتی ساده هستند و تجربیات زندگی فردی تعیین میکند که این صور ذهنی مثالی در چه شکلی تبیین گردند. این گروه میگویند اساطیر همه جهان مضامینی مشابه دارند که بازتابنده ناخودآگاه جمعی واحد و مشترکی هستند. اسطورهها در شیوه عملکرد خود تأثیر محیط فیزیکی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی هر فرهنگ را در نمونههای مثالی نشان میدهند.
میرچا الیاده (1986-1907 م)، مردمشناس و تاریخنگار ادیان، اساطیر را جوهر دین و برآمده از تجربههای اصیل دینی میانگاشت و آنها را داستانی مینوی و حدیث واقعیتها میدانست که اصل و پیدایش جهان و جانوران و گیاهان و انسان و همه «وقایع اولین و اصلی» جهان را بیان میکنند.
او میگفت: دنیای باستان دارای شکلهای گوناگونی از دین و باورهای دینی بودند که همزمان و همراه هم وجود داشتند، مانند انواع تکخدایی و چندخدایی، به هر دو صورت نرینه و مادینه چیرهگر، پرستش طبیعت و پرستش نیاکان. وی می نویسد: « اسطوره حکایت می کند که چگونه به برکت افعال موجودات فوق طبیعی، واقعیتی به منصه ظهور می رسد –حال می خواهد کل واقعیت باشد، نظیر کیهان یا تنها پاره ای از آن ، نظیر جزیره، گونههای گیاهان، نوع خاصی از رفتار آدمی و یک نهاد.[5]»
تجربه دینی مقدس به اساطیر ساخت و کارکردی سودمند میداد. در بررسی زمینههای متعدد تجربه دینی، مانند طبیعت خدایان، اساطیر آفرینش، قربانیها، آیینها، مرگ و بهشت شباهتها و ارتباطهای زیادی میان فرهنگها آشکار میگردد.
کلود لوی- استراوس(-1908 م)، بنیانگذار مکتب ساختگرایی در مردمشناسی، اساطیر را ساختهایی مجرد و در تقابل با قصههای روایی و نمادهایی از تجربیات بشر در زندگی میانگارد. او معتقد است که همه ذهنهای بشری همانند یکدیگراند و در شیوههایی که در حل مسایل و مشکلاتشان به کار میبرند، این همانندی آشکار میگردد. بنابراین،اساطیر تولیداتی همسان از اذهان هماننداند و همه یک ساخت واحد و مشترک دارند.
لوی استراوس اسطوره را مانند زبان، کالا و زن در نظامهای زبانی، اقتصادی و خویشاوندی، وجهی از وجههای ارتباطی میان افراد یک جامعه یا قوم میداند و میگوید عناصر ترکیبدهنده اسطوره، یعنی شخصیتها و اشیاء و واقعههای آن، به تنهایی و فینفسه معنا نمیدهند و در پیوند با یکدیگر و در یک مجموعه کلی اعتبار و ارزش مییابند و مفهوم و پیام ویژهای را القاء میکنند. بهطورکلی، اسطوره دارای یک صورت و یک ساخت است. صورت اسطوره ارزش صوری و ادبی آن را مینماید و ساخت اسطوره که صورت نهفته روابط میان عناصر ترکیبدهنده آن است، ارزش معنایی و پیام اصلی و واقعی آن را معین میکند.
اساطیر عموما ستیز میان نیروهای مخالف و متضاد با یکدیگر، مانند زندگی و مرگ، یا طبیعت و فرهنگ را آشکار میکنند. برای کشف و دریافت مفهوم و معنای اسطورهای خاص باید اندیشه را بر روی ساخت آن اسطوره و نه بر محتوای داستانی یا هریک از معانی نمادین آن متمرکز کرد.
در هر اسطوره عناصری از رخدادهای تاریخی، واقعیتهای اجتماعی، نهادهای اقتصادی و نظامهای اعتقادی- آیینی با یکدیگر در آمیخته است. رمز استمرار و پایداری اسطورهها در میان مردم نسلهای گوناگون و در دورههای پیاپی زندگی اجتماعی مردم، وجود بنمایههای نیرومند فرهنگی- اجتماعی و دینی آنهاست.
چنانکه روشن است، تعریف اسطوره با مشکلات فراوانی روبروست چرا که هر تعریفی به حد یا رسم موکول است و تشخیص حد و رسم اسطوره به خاطر ماهیت تمثیلی و استعاری آن کاری است بس دشوار[6].
در سالهای اخیر ویلیام دوتی در کتابی با عنوان « اسطورهنگاری، پژوهشی درباره اساطیر و آئینها» تعریف تکمعنایی اسطوره را به باد انتقاد گرفته و مدعی است که باید رهیافتی چند ساحتی را در شناخت اسطوره به کار گرفت. او از اسطوره تعریفی به دست داده که در آن هفده خصوصیت مطرح شده است. در واقع هدف دوتی از این تعریف، جامعیت بخشیدن به فهم و شناخت عمیق از اسطوره است. او در این هفده خصوصیت، هفده کارویژه اسطوره را مورد بررسی قرار داده است. دوتی در تعریف تفصیلی خویش آورده است که منظومه اساطیری مشتمل است بر:1- شبکهای در هم پیچیده از اساطیری که 2- از لحاظ فرهنگی واجد اهمیت بوده و 3- دارای صور خیالی گوناگون و 4- قصهها و حکایات، 5- استعاری و نمادین متعدد است و 6- تصویرهای تجسمی متنوعی را به کار گیرد تا 7- باورهای عاطفی و مشترک میان آدمیان را میسر میسازد، این اساطیر اغلب 8- مشتمل است بر روایات آفرینش و پیدایش عالم و آدم و از این رو 9- جبنههایی از عالم واقعیت و تجربه را مجسم میسازد و 10- نقش و منزلت آدمیان را در این عالم معلوم میدارد. اسطورهها به طور کلی ممکن است 11- ارزشهای سیاسی و اخلاقی یک فرهنگ را متبلور ساخته و 12- در سایه نظامی از تاویلها 13- تجاربی فردی را در چارچوبی کلی تبلور دهند که در پارهای موارد مداخله نیروهای مینوی و فراطبیعی 15- بعضی از نظامهای فرهنگی و طبیعی را مجسم میسازد. اسطورهها ممکن است در 16- مراسم و مناسک و نمایشهایی خاص به اجرا درآیند. 17- به طور کلی اسطورهها در پارهای موارد مواد و مصالحی را برای بسط و تفصیل رویدادها و تجارب فراهم میآورند که البته همین اسطورهها اغلب در شرح و توضیح مفاهیم ادبی، تاریخی، حماسی و یا رویدادهای روزمره به کار میروند[7].
اسطوره و داستان دروغ
رابطهای شگفت اما استوار و پابرجا میان اسطوره و داستان دروغ وجود دارد. به بیان دیگر، آنچه اسطوره عرضه میکند و بیان میدارد، چیزی که در گذشته روی داده، نیست بلکه چیزی است که برای برحق دانستن امری در حال حاضر، گمان میرود که در گذشته به وقوع پیوسته باشد. کارویژهی چنین اسطورهای دلیلتراشی برای تبیین و توجیه اوضاع و احوال حالیه است، یعنی نه فقط توضیح میدهد که چرا بدین گونه عمل میکنیم بلکه همچنین بیان می کند که چرا علاوه بر آن، باید به چنین نحوه عملی ادامه دهیم. وقتی اسطورهای در کتاب مقدس، مدون گشت، این نسبت با داستان (یا تاریخ) دروغ همواره آشکار است. کتب مقدس غالبا بر واقعهای که تاریخی فرض شده، مانند اعطای قانون شریعت به موسی، مبتنی هستند یا بیانگر این هستند که تعلیمات کرامت آمیز پیشوایی مذهبی را گرد آوردهاند. اما در پرتو تحلیل تاریخی، واقعه معمولا به اسطوره، و تعالیم به مجموعهای از آموزهها که پیروان استاد ( و مقتدای روحانی ) آنها را تصدیق و تعلیم کردهاند، تبدیل میشود. مثلا مجموعه تعالیم کنفسیوس، نه چندان تقریرات و گفتههای کنفسیوس، بلکه معتقدات وی را گزارش میکنند. همچنین اینک معلوم شدهاست که اناجیل مسیحیت به کمک اصحاب کلیسا در روزگار کهن تحریر یافتهاند[8].
اسطوره، قصه عامیانه و افسانه
واژه افسانه (Legendes) شاید بیشتر به تاریخ یا سرگذشتی اولیه ارجاع میدهد. درباره زئوس و آفرودیت، اساطیری وجود دارد. درباب اشخاصی چون تزهوا و ادیپ، افسانههایی بافته شده که در آنها این افراد قهرمانان یا شخصیتهایی متعلق به فرهنگی خاص، تلقی میشوند و تصور بر این است که بازماندگانشان، مادام که آن فرهنگ و افسانه هنوز با هم پیوند داشته باشند، وجود دارند. بنابراین افسانه، صورت ابتدایی و لغزنده سنت ( Tradition) پیش از احساس نیازمندی به داستانی است که بررسی حوادث واقعی تصور میشود.
البته تعیین مرز افسانه و اسطوره امکانپذیر نیست: چون هر دو نمایشگر نوعی حکایت یگانهاند. قصههای عامیانه و مردمی نیز از لحاظ ساختار، حکایاتی مشابه اساطیر و حتی عین اساطیراند؛ و به نظر میرسد که فرق عمده آنها در این است که قصه عامیانه فاقد جنبه جدی خاصی است که مشخصه اسطوره است: بنابراین قصه عامیانه حتی اگر سنتی باشد و به معنای لفظی نیز تعبیر شود، باز عنصری اساسی در سنت و اعتقاد مذهبی نیست. اما اسطوره و قصه عامیانه و افسانه، مجموعه یا کل واحدی تشکیل میدهند و هر یک از آن مقولات که مورد بررسی قرار گیرد دو مقوله دیگر نیز مشمول همان اصول میشوند[9].