24 آبان 1393, 14:6
كلمات كليدي : جوهر مجرد، بقاء نفس، فساد ناپذيري نفس
نویسنده : هادي موسوي
یکی از مباحثی که نقش بسیار مهمی در فلسفه اسلامی ایفا میکند مبحث بقاء نفس است. بعد از طرح مباحثی چون اثبات وجود نفس، جوهر بودن نفس، تجرد نفس و رابطه نفس و بدن این سؤال در ذهن میآید که آیا این نفسی که با بدن در ارتباط است بعد از مرگ بدن از بین میرود یا اینکه از بین رفتن بدن در آن اثری ندارد و نفس بعد از موت بدن باقی میماند؟ در واقع نتیجه این بحث بعد از قبول مباحثی که بدانها اشاره شد قابل بررسی است؛ زیرا تا اصل وجود نفس یا جوهر بودن نفس ثابت نشود نمیتوان دلیلی بر بقاء موجودی که وجودش ثابت نشده یا اگر هم ثابت شده صرفاً ماهیتی عرضی دارد اقامه کرد. بر همین اساس پیش فرض این مسأله قبول اصل وجود نفس، و جوهر بودن آن است. البته مهمترین مقدمه در اثبات بقاء نفس، استدلال بر تجرد نفس است[1]که به عنوان یک مقدمه برهان بقاء نفس استفاده میشود. بحث بقاء نفس از جمله مباحثی است که تقریباً تمام حکمای اسلامی در آن اتفاق نظر دارند. به همین دلیل ادلهای را که بر این مسأله اقامه کردهاند تقریباً شبیه هم است. یکی از مهمترین انگیزههای حکمای مسلمان در این باب را میتوان در انگیزههای مذهبی ایشان جستجو کرد؛ زیرا اثر گذاری این مبحث در عقاید دینی بسیار روشن است و تأثیرات مستقیمی در معاد شناسی دارد. زیرا بدین وسیله میتوان ماهیت نفس باقی مانده پس از مرگ را تعیین کرد. از جمله اختلافات بزرگی که میان دو دستگاه بزرگ فلسفی سینوی و صدرایی در این مسأله مشاهده میشود اختلاف در نحوه این تجرد بعد از مرگ است که تبعاً ماهیت نفس باقیمانده پس از مرگ را میتواند دگرگون سازد. این دو نظریه یکی اشاره به تجرد عقلانی نفس میکند که طبق آن نمیتوان تبیینی از چگونگی معاد جسمانی مورد اشاره در منابع دینی بیان کرد. طبیعتاً صاحب نظریه تجرد عقلانی نفس بعد از موت بدن، یا معاد جسمانی را رد میکند و یا در این مسأله بر ناتوانی عقل استدلال میکند. اما اگر نظریه تجرد برزخی نفس همان گونه که ملاصدرا آن را به اثبات میرساند مورد پذیرش واقع شود، نفس باقی مانده پس از مرگ مجرد مثالی خواهد بود.[2]بنابراین اگر بخواهیم این نوع از معاد جسمانی را ثابت کنیم میبایست تجرد برزخی نفس ثابت شود. این نوع از تجرد برزخی یا مثالی نفس مبتنی بر تجرد قوه خیال است. این قوه که یک قوه حیوانی است در حیوانات و انسان وجود دارد و اثبات تجرد آن تضمین کننده بقای نفس انسانی و حیوانی است.
در مباحث نفس حکما اینطور ثابت کردهاند که نفس آدمی جوهری مستقل از جسم اوست؛ زیرا اگر اینگونه نمیبود تمام اجسام به جهت اشتراکشان در جسمیت میبایست حیوان [و به تبع زنده] میبودند؛ پس مبدأ حیات در حیوان که امری مقوم نوعیت حیوان است اولاً جوهر است و ثانیاً جوهری غیر از جسم او است.[3]از طرفی بدن حیوان و انسان تحت تأثیر برخی عوامل داخلی و خارجی، دائماً متحوّل میگردد، حال اگر نفس صورتی مادّی و منطبع در بدن باشد میباید به تبع تغییرات بدن متحول گردد و هویت شخصی آن تغییر یابد در حالی که واقعیت بر خلاف این است؛ زیرا حیوان یا انسان با وجود انحاء تغییرات جسمانی و بدنی هویت واحد شخصی خود را در طول زندگانی حفظ میکند.[4]یعنی اینکه موجودی مجرد از ماده است و بر همین اساس گفتهاند فساد و نابودی بدن موجب فساد و نابودی نفس نمیگردد. در این تحلیل ما به وجود دو موجود که با یکدیگر رابطه دارند پی بردیم و از موت موجودی به نام بدن نمیتواند بر موت موجود دیگری به نام نفس استنتاج کرد. این مسأله تنها قسمتی از مدعای بقای نفس بعد از موت بدن است؛ زیرا تنها ثابت میکند که نفس به دلیل اینکه موجود مستقلی است با مرگ بدن از بین نمیرود. برای اینکه اصل بقاء نفس ثابت شود بحث به اینجا ختم نمیشود؛ زیرا در اینجا مدعای عامتری هم وجود دارد، مبنی بر اینکه اساساً فساد نفس ممتنع است. یعنی بقای آن پس از مرگ ضروری است. به عبارت دیگر نه تنها بدن، بلکه هیچ عامل دیگری سبب نابودی نفس نمیشود.[5]دلایل بسیاری از حکما بر تجرد نفس اقامه شده است که عمدهترین آنها بر ادراک کلیات استوار است. به اعتقاد ایشان نفس ناطقه کلیات و معقولات را درک میکند و از آنجا که صور معقول بسیطاند و انقسام نمیپذیرند بنابراین، محلی که این صور در آن منطبع میشوند، یعنی نفس، نیز بسیط است.[6] بر این مبنا گفتهاند که هر شیء فساد پذیری قوه فساد در درونش نهفته است و البته قبل از فاسد شدن، فعلیت بقاء نیز دارد؛ زیرا شیئی موجود است. یعنی این موجود بسیط اگر بخواهد موجودی فساد پذیر باشد علی القاعده ترکیبی از قوه فساد و فعلیت بقاء است. زیرا این فعلیت بقایی که در این موجود بسیط مشاهده میشود که نمیتواند به تنهایی موجب آمادگی نفس برای فساد شود و حتماً برای فساد باید قوهای در درون نفس تعبیه شده باشد. از طرفی از آنرو که معنی قوه مغایر با معنی فعل است این قوه، نسبت به فساد سنجیده میشود ولی فعلیت را به بقاء اضافه میکنیم و با آن لحاظ میکنیم. یعنی طرف اضافه فعل و قوه نیز تفاوت میکنند. طرف اضافه قوه، فساد است و طرف اضافه فعل بقاء است. در نتیجه میگوییم که اشیاء مرکب و اشیاء بسیطی که به اشیاء مرکب قائماند میتوانند قوه فساد و فعلیت را با هم داشته باشند اما اشیاء بسیط که مجرد هستند نمیتوانند دارای این دو امر باشند.[7] و از آنجا که نفس نه مرکب است چون مجرد است و نه بسیطی که قائم به مرکبی باشد چون جوهری مستقل است. پس اولاً ثابت کردیم که نفس با موت بدن از بین نمیرود و ثانیاً ثابت شد که نفس خودش نمیتواند حامل قوه فساد خویش باشد بنابراین اصلاً فساد پذیر نیست.
این دلیلی که حکما بر بقاء و نامیرائی نفس آوردهاند، عام است و علاوه بر نفس، دیگر موجودات -که جوهر مجرد باشند- را نیز شامل میشود. در کنار این دلیل، استدلال دیگری نیز که به طور اختصاصی برای نامیرائی نفس آورده شده برهانی است که از رابطه نفس و بدن استفاده کرده است و از این طریق از بین رفتن بدن را مستلزم فاسد شدن بدن نمیداند. برای فهم رابطه نفس و بدن میتوان در رابطه ماده و صورت تأمل کرد. هر کدام از ماده و صورت، از یک جهت به دیگری محتاج است. ماده برای تحقق خود نیازمند ترکیب با یک صورت است. البته این نیاز به یک صورت خاص نیست، بلکه به یک "صورةٌ ما" است. یعنی به یک صورت احتیاج دارد به گونهای که صورت خاصی مورد نظر نیست. مانند خیمهای که برای برقرار ماندن نیازمند عمودی است و تبدّل عمودهای متعدد، زیانی به استقرار آن نمیزند. بدن نیز برای تحصل و تحقق خود، به عنوان بدن، نیازمند پیوند با نفس است. البته "نفسٌ ما" نه نفسی مشخص بلکه مطلق نفس منظور است. بدین معنا که هر یک از افراد نفوس به صورت علی البدل برای تحقق بخشیدن به آن کفایت میکند. صورت نیز هر چند در تحصل خود به ماده احتیاج ندارد اما در تشخص خود محتاج به ماده است. همچنین نفس، هر چند به لحاظ حقیقت مجرد و نحوه وجود عقلانی خود به بدن احتیاجی ندارد، اما برای اینکه به صورت یک نفس جزئی تشخص پیدا کند، باید در عالم طبیعت حادث گردد و برای حدوث خود نیازمند بدن مستعدی است که در آن حدوث یابد و به آن تعلق پذیرد. بنابراین، نفس و بدن هر کدام از جهتی خاص به دیگری نیازمند است و این نیاز طرفینی باعث میشود که رابطه تلازمی بین آن دو برقرار باشد، بدون اینکه این رابطه مستلزم دور باشد؛ زیرا هر کدام از جهتی خاص بر دیگری متوقف است که با جهت احتیاج دیگری تفاوت دارد.[8]از آنرو که بدن علت نفس نیست، زیرا علت بودن به چهار صورت است و بدن نه علت فاعلی نفس میتواند باشد، نه قابلی، نه مادی و نه صوری. اما اگر بخواهد علت فاعلی نفس باشد از دو حال خارج نیست. یا بدن چون جسم است در نفس اثر میگذارد و فاعل آن است و یا به جهت امر دیگری که صورت بدن باشد در نفس اثر گذار است. از آنجا که جسمیت نمیتواند فاعل باشد و الا تمام اجسام فاعل میبودند و از آن جهت که صورت ضعیف (صورت منطبع در بدن) نمیتواند فاعل صورت قوی (نفس) باشد، فاعلیت هیچ یک از جنبههای بدن برای نفس مورد پذیرش نیست. اما بدن علت قابلی نفس نیست چون نفس مجرد است و موجود مجرد بی نیاز از ماده است. بدن علت صوری نفس هم نیست چون بدن بیش از آنکه جنبه صدوری داشته باشد جنبه قبول دارد. بنابراین علت صوری بودن نفس برای بدن اولی از علت صوری بودن بدن برای نفس است. اما علت غایی نبودن بدن برای نفس که واضح است. زیرا بدن به جهت دارا بودن رتبه پایینتر در وجود نمیتواند علت غایی نفس باشد. بنابراین تنها چیزی که میتوان گفت این است که بدن شرط حدوث نفس باشد. از آنجا که نفس موجودی بینیاز از بدن است و فقط برای کسب کمالات با آن ملازمه پیدا کرده است موت بدن نمیتواند در اصل وجود نفس تأثیر گذار باشد و نفس با از بین رفتن بدن از بین نمیرود.[9]
همانگونه که گفتیم این دلیل و امثال این دلیل که بر عدم فساد نفس با فساد بدن آورده شدهاند، با ضمیه مقدمه دیگری که همان وجود داشتن علت فاعلی نفس است، میتوانند دلایل بقاء نفس باشند. ابن سینا در کتاب نفس شفاء این برهان را به صورت کامل اینگونه میآورد: نفس با مردن بدن نمیمیرد. زیرا هر شیئی که با فساد چیزی فاسد میشود و از بین میرود به نوعی به آن چیز تعلق دارد... و از آنجا که نفس در وجود خود هیچ نوع تعلقی به بدن ندارد [بلکه در صادر کردن افعال، آن هم در مراحل اولیه وجودش به بدن محتاج است] به همین جهت با از بین رفتن بدن فاسد نمیشود.[10]البته در ضمن این خلاصه برهان که ما آوردیم ابن سینا انواع مختلف وابستگی در وجود را مطرح میکند و هیچ یک از آنها را در مورد نفس صادق نمیداند. البته نوعی از علیت را برای بدن برای نفس قائل است و در جای دیگری میگوید علیت بدن در حق نفس علیت اعداد است (و علیت اعدادی در واقع علیت محسوب نمیشود) یعنی هنگامی که استعداد بدن برای پذیرش نفس کامل گردید از جانب واهب صور، که به آن عقل فعال هم میگویند، وجود نفس پدید میآید و از آن جهت که قوام نفس به واهب صور است نه به بدن، پس نفس باقی میماند چون علت فاعلی آن دائماً موجود است. پس چون بدن باطل شود مستلزم آن نیست که نفس نیز باطل گردد.[11]
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان