كلمات كليدي : بايدها، هست ها، نظريات توصيفي و غيرتوصيفي،شناخت گرايي، ناشناخت گرايي
نویسنده : مهدي فصيحي رامندي
«هیوم» مغالطهای را به فیلسوفان اخلاق نسبت میدهد که بر اساس آن استدلالهای اخلاقی فیلسوفان نتایجی در بر دارد که مفهوم «باید» در آنها به کار رفته است.در حالی که این مفهوم در هیچ یک از مقدمات استدلال وجود ندارد؛ زیرا مقدمات آن تماماً به «هستها» مربوط بوده و مفادشان «هست» و «نیست» هاست. بر این اساس استدلال از «هست» بر «باید» و برقراریارتباط منطقی بین گزارههای علمی یا فلسفی و گزارههای ارزشی یا اخلاقی مغالطه است.[1]عمده مخالفتها با این استنتاج در غرب از سوی منطقدانان صورت گرفته است. بیشتر آنان استنتاج «باید» از «هست»یا «ارزش» از «واقع» را نادرست میدانند.[2] جالب آنکه فیلسوفان اخلاقی که به این مخالفت رأی دادهاند عمدتاً از منظر منطقی به این رابطه نگریستهاند.[3]
جایگاه بایدها و هستها در اخلاق
رابطه باید و هست را از سه منظر میتوان پی گرفت. یکی به لحاظ پیوند واژگانی این دو باهم و این که اساساً در ساحت معنا آیا این دو باهم رابطهای دارند؟ به این معنا که آیا میتوان در واژه باید اشارهای به معنای هست یافت یا به عکس در واژه هست رد پایی از واژه باید وجود دارد؟ دوم این که آیا دو گزارهای که یکی از آنها اخلاقی-و مشتمل بر یک باید است-و دیگری گزارهای غیر اخلاقی است -و خبر از تحقق چیزی را در عالم میدهد-پیوندی با هم دارند؟ از این جهت که آیا نقش و کارکرد این دو نوع قابل تبدیل است یا خیر؟ و سوم این که آیا پیوند منطقی میان این دو گزاره وجود دارد؟ به تعبیر دیگر امکان استنتاج یکی از دیگری وجود دارد؟ این منظر خود به دو گونه قابل تصویر است. یکی این که آیا از جملهای که یک هستی را میرساند مثلاً این که خدا هست، میتوان یک باید استنتاج کرد و گفت چون که خدا هست پس باید به دستورات او گوش فرا داد.دیگری این که جملهای غیر اخلاقی مشتمل بر هستی از جملهای مشتمل بر بایستی استنتاج شود.
با عنایت به روابط سهگانه بایدها و هستها باید گفت آنچه به لحاظ تاریخی بیشتر مورد بحث و جدل فیلسوفان اخلاق قرار گرفته استنتاج منطقی بایدها از هستها بوده است.[4]
تاریخچه این مسأله
چنانچه در صدر سخن آمد ظاهراً اولین کسی که در غرب این بحث را مطرح کرد دیوید هیوم بود. وی متن مختصری در این باره نگاشته است و در آن این مسأله را طرح کرده است.خلاصه ادعای وی این است که:«در هر سیستم اخلاقی که تا هم اکنون به آن بر خورد کردهایم پیوسته به این مطلب وقوف یافته و به پیجویان فلسفه گوشزد کردهایم که اندیشمندان فلسفه اخلاق در طرح و بحث مسائل خود تا چند زمانی با روش و زبان متداول و معمولی فلسفه به گفتگو میپردازند و همه جا با شیوه معلوم و مشخص فلسفه اندیشی، نخست مسأله هستی خدا را مورد بررسی قرار میدهند و از همان طریق و مطابق همان روش معمولی فلسفه مطالعات و نظریات خود را درباره خصایص و خصلتهای اختصاصی انسانها ابراز میدارند اما ناگهان به محض ورود در طراحیهای اخلاقی با شگفتی بسیار مییابیم که این روش هماهنگی با فلسفه دگرگون میگردد و دیگر اثری از رابطههای منطقی است و نیست که به طور معمول در تشکیل قضایا و مسائل فلسفه به کار برده میشود به چشم نمیخورد و در این سیستم اندیشه هیچ قضیه یا مسألهای نیست که با بایستی و نبایستی سازمان نیاقته باشد.»[5]
تفسیرهای متفاوتی از این سخن هیوم ارائه شده است که مفاد متناقضی از کلام وی استنباط کردهاند. اما به نظر میرسد صحیحترین برداشت از سخنان هیوم گویای این حقیقت است که او در صدد انکار ارتباط منطقی دو دسته گزارههاست.در نظر وی عجیب مینماید که گزارههای مربوط به هستی و مرتبط با احساسات آدمی بتوانند به عنوان دلیل و سند صحت و سقم احکام مربوط به طبیعت آدمی یا احکام اخلاقی باشند.[6] از همین رو سخنان هیوم امروزه مورد استشهاد بسیاری از معتقدان به وجود شکاف و گسست منطقی بین گزارههای از نوع هستی و گزارههای از نوع بایستی است. به نظر اینان، هیوم پیشگام دفاع از این ایده است.
طیفشناسی موافقان و مخالفان شکاف منطقی باید و هست
بر اساس معروفترین و بهترین تقسیم در باره مفاهیم و گزارههای اخلاقی، آنها به توصیفی و غیرتوصیفی تقسیم میشوند. نظریات توصیفی یا شناختی معتقدند جملات اخلاقی ویژگی خبری و گزارشی از عالم واقع دارند.و دیدگاههای غیرتوصیفی برآنند جملات اخلاقی از عالم خارج انسان خبری نمیدهند.
اکثر دیدگاههای غیرتوصیفی به شکاف منطقی میان باید و هست اعتقاد دارند.و معتقدان به نظریات توصیفی این شکاف را نمیپذیرند.[7] تنها شهودگرایان از میان این نظریات به صف موافقان این شکاف پیوستهاند.البته تبیینی که شهودگرایی از این شکاف ارائه میکند با تبیین دیدگاههای غیر شناختی متفاوت است.شهودگرایان بر اساس تفکیک خواص غیرطبیعی (اخلاقی)اشیاء و اعمال با خواص طبیعی آنها به وجود شکاف فوق معتقد است در حالی که نظریات غیرشناختی بر اساس انواع کارکردهای زبان به همان نتیجه رسیدهاند. به تعبیر دیگر منشأ اعتقاد شهودگرایان به وجود شکاف میان باید و هست، تنوع خواص امور است.در حالی که منشأ اعتقاد نظریههای غیرشناختی، تنوع کارکردهای زبان است.بنابراین نظریههای موافق این شکاف عبارتند از:شهودگرایی، امرگرایی، احساسگرایی، توصیهگرایی.[8]
روشهای استنتاج باید از هست
یکی از معروفترین تلاشها برای انکار وجود شکاف منطقی میان باید و هست از سوی «جان سرل» صورت گرفته است. او در کتاب معروف خود «افعال گفتاری»به تبیین این روش میپردازد.او با استفاده از کارکرد زبان مفاد کلمات به استنتاج بایدها از هستها میپردازد. سرل معتقد است تمایل و گرایش به وجود شکاف میان هستها و بایدها ناشی از نگرش خاصی درباره زبان است.او در صدد نشان دادن این نکته است که به لحاظ منطقی حالت انفصال بین باید و هست وجود ندارد اما اثبات اتصال آنها امری است که در هر مورد برهانی جدا میطلبد. در این بیان او میخواهد به این نکته مهم اشاره کند که بدون عنایت به مفاد گزارهها و کارکرد زبانی آنها نمیتواند به طور مطلق حکم به گسست منطقی بایدها از هستها کرد.
سرل برای اثبات مدعای خود به یک مثال ساده روزمره که در هر روز به کرات استفاده میشود عنایت میدهد.او میگوید اگر شخصی این جمله را که «من وعده میدهم که به شما صد تومان بپردازم»به زبان آورد، با احراز شرایط خاص و معینی مانند جدی بودن و آگاه بودن از مفاد عبارات میتوان گفت این شخص با گفتار خود به عملی به نام «وعده دادن»مبادرت کرده است. بنابراین میتوان این گزاره را از جمله فوق استنتاج کرد که «این شخص به من وعده داد که صد تومان به من بپردازد».دقت در هر دو جمله نشان میدهد که هر دو گزاره اخباری است نه ارزشی.در این مرحله سرل به ویژگیهای واژهها متوسل میشود.او با تحلیل معناشناختی از عمل وعدهدادن میگوید اگر بخواهیم فعل گفتاری وعدهدادن را تعریف کنیم ناچاریم عنصر الزام و پایبندی را در آن لحاظ کنیم.بر این پایه میتوان این نتیجه را گرفت که شما با بیان این عبارات خود را ملزم کردهاید که به من صد تومان بدهید.باز بر همین اساس میتوان گفت شما ملزم هستید به من صد تومان بپردازید.و بالاخره این که بر اساس این سیر منطقاً میتوان گفت شما باید به من صد تومان بدهید.با این حساب سرل معتقد است بخشی از سیر منطقی از هستها به بایدها با افعال گفتاری مانند وعدهدادن طی میشود و بخشی از این سیر نیز به عهده تعریف واژههاست.[9]
تلاش دیگر برای استنتاج باید از هست از سوی «گیورث»صورت گرفته است.کانون استدلال وی بر عمل است.وی با کاوش در ویژگیهای یک فعل اختیاری به الزام اخلاقی میرسد.در نگاه او عمل دارای دو ویژگی است.اول آنکه ارادی است بدین معنا که وقوع آن تحت کنترل عامل است و او از روی آگاهی بدان مبادرت میکند.دوم آنکه هدفدار است و عامل آن را به قصد رسیدن به غایت و هدفی انجام میدهد.به اعتقاد «گیورث» اخلاق نیز مرتبط با همین دو ویژگی یعنی ارادی بودن و ناظر به هدف بودن است.
شیوهای که گیورث برای رسیدن از هست به باید به کار میگیرد چنین است که هنگامی که کسی میگوید من کار الف را برای رسیدن به نتیجه ب انجام میدهم، در واقع اشاره به این دارد که شخص معتقد است که نتیجه ب نزد من محبوب و مطلوب است.پس اگر ب مطلوب است یعنی این کار از نظر او خوب است.آنچه باعث میشود شخص به نتیجه ب که از نظر او خوب است برسد آزادی و قدرت او بر انجام عمل است که به عنوان مقدمات ضروری رسیدن به خوب است.بنابراین آزادی و قدرت بر انجام کار که گیورث نام آنرا خوش ساختی مینهد نیز خوب هستند.گام بعدی استدلال این است که انسان با آگاهی از این که آزادی و خوش ساخت بودن شرط رسیدن به هر فعلی است به این نتیجه میرسد که آزادی و قدرت بر انجام کار حق مسلم او است.گیورث معتقد است هر جا حقی در کار باشد یک الزام نیز هست.در اینجا در قبال این حق این الزام وجود دارد که هیچ یک از عاملهای دیگر نباید جلوی آزادی دیگری را بگیرد.نکتهای که در اینجا وجود دارد این است که این باید یک باید اخلاقی نیست؛ زیرا به اعتقاد گیورث یک باید اخلاقی حداقل لازم است واجد چند ویژگی باشد:دیگرنگر باشد (به گونهای که خواستههای دیگری را مد نظر داشته باشد.)توصیهگر باشد، حق دیگران را در نظر داشته باشد، مشخص باشد و مطلق باشد.بر این اساس این باید به این دلیل که برخواسته از خواست خود فرد است نمیتواند اخلاقی باشد.یکی از مشکلترین گامهای این استدلال گذر از این باید عاقبتنگرانه به باید اخلاقی است.در این راستا به مقدمهای دیگر میرسیم که تمام عاملهای بالقوه دارای حق آزادی هستند.این نکته از آنجا ناشی میشود که این حق به خاطر ویژگی عامل بودن به افراد تعلق یافته است و خصوصیات فردی در آن نقش ندارند.گام نهایی استدلال گیورث این است که پس من نباید جلوی آزادی دیگران را بگیرم.این گزاره اوصاف یک جمله اخلاقی را داراست زیرا دیگرنگر است. براین پایه گیورث از تحلیل عقلانی عمل و کار انسان که یک واقعیت و به تعبیر دیگر یک هست میباشد به یک باید اخلاقی میرسد.[10]
برخی دیگر از دانشمندان لزوم اخلاقی را به معنای ضرورت بالقیاس فلسفی باز گرداندهاند.بر این اساس باید و نباید به هستها و نیستها باز میگردد و به نوعی، لزوم اخلاقی انعکاس هست و نیستهاست.بر این اساس صفات و رفتارهای اختیاری انسان از جهت تأثیری که در کمال اختیاری دارند ارزشگذاری میشوند و کمال اختیاری انسان و تأثیر صفات و رفتارهای اختیاری در دستیابی به آن واقعی هستند.آن دسته از امور اختیاری که به جهت تأثیرشان در دستیابی به کمال اختیاری مطلوب و ارزشمندند برای رسیدن به کمال اختیاری لازماند.بنابراین لزوم برخی صفات و رفتارهای اختیاری برای کسب کمال انسانی نیز از نوع لزوم بالقیاس است.از آنجا که لزوم بالقیاس واقعیت عینی دارد میتوان نتیجه گفت:لزوم اخلاقی واقعیت عینی دارد.[11]پس «باید»در جملات اخلاقی لزوم آراسته شدن به برخی صفات و انجام دادن برخی رفتارهای اختیاری را برای دستیابی به هدف اخلاق (کمال اختیاری انسان) بیان میکند. همچنین در اخلاق «نباید» بیانکننده لزوم پیراسته شدن از برخی صفات و ترک برخی رفتارها برای دستیابی به این هدف است.به بیان فلسفی نتایج افعال اختیاری معلولهای فعل اختیاری است و از آنجا که میان علت و معلول ضرورت بالقیاس وجود دارد؛ فعل اختیاری نسبت به نتایجش ضرورت بالقیاس دارد و باید و نبایدهای اخلاقی تعبیراتی از همین رابطه ضرورت بالقیاس است.[12]