كلمات كليدي : سعادت گرايي، فضيلت، سقراط، افلاطون، ارسطو، مثل، حد وسط
نویسنده : حجت الله آزاد
اندیشه یونانی، دیدگاهی را در اخلاق به وجود آورد که مفهوم سعادت و مسیر وصول به آن دغدغه اصلی آن بود. این نظریه «سعادت گرایی» نام گرفت.[1]حسب این نظریه، غایت نهایی اخلاق و احکام اخلاقی، وصول به «سعادت و کمال» است. در نتیجه «از نظر سعادتگرایان منشا ارزشهای اخلاقی، و ریشه همه فضایل و رذایل اخلاقی در سعادت و کمال نهفته است.»[2] سقراط و بعد از او افلاطون و به شکل کاملترش ارسطو کسانی بودند که این نظریه را مطرح کردند. به دلیل نقش برجسته این سه تن در این نظریه، در مقاله حاضر به طرح اندیشههای آنها میپردازیم. موضوعات مشترک مورد بحث در هر سه شخصیت، سعادت و عناصر آن و فضیلت اخلاقی و مباحث مربوط به آن میباشد.
سعادت گرایی سقراط
اندیشه سقراط درباره اخلاق به شکل منظم و در منبع واحدی موجود نیست. آثار سقراطی گزنفون(یاد نامهها و ضیافت)، محاورات و گفتگوهای افلاطون، اظهارات گوناگون ارسطو و نمایشنامه ابرها اثر اریستوفانس منابعی هستند که میتوان اندیشه سقراط را در آن ها جست. مستند این نوشتار بیشتر محاورات سقراطی افلاطون است که تاریخ فلسفه نویسان اغلب به آن استناد میکنند.
سقراط در جریان میدان داری سوفسطاییان که فن استدلال و بلاغت کلامی را برای پیشبرد مقاصد خویش به کار میبردند و با معیار دانستن انسان در همه چیز[3] منکر واقعیتهای خارجی بودند، با طرح سوالاتی در باب خیر، سعادت و فضیلت به دنبال یافتن حقیقت بود. او در فیلبس خوب را کاملتر از همه چیز میشمارد[4](فیلبس،20). در کریتون نیز به برتری روح نسبت به جسم استدلال میکند(کرایتون48) هم او در فیلبس اعتدال و هماهنگی نفس را با ارزش ترین چیز میشمارد.(فیلبس،66) در گرگیاس با پیش کشیدن این مساله که در حرف مختلف ایجاد نظم میان اجزا موجب پدید آمدن اثری زیبا میشوند(گرگیاس504) میپرسد، آیا در روح نیز چنین مکانیسمی وجود دارد؟ او به این نتیجه میرسد که برای ایجاد تعادل باید روحی را که به بیماری نادانی و ناپرهیزگاری و لگام گسیختگی مبتلا شده است از برآوردن هوسها و آرزوهایش باز داشت. (همان، 506) در ادامه به تفاوت میان لذت و خوبی میپردازد و خوبی را غیر از لذت میداند.(همان، 506، غیریت لذت و خوبی در اخرین جملات فقره 513، نیز در 494 و 500 هم آمده است) در ادامه، تعادل و نظم را باعث خوب شدن روح میشمارد. در نتیجه تعادل، خویشتن داری حاصل میشود و کسی که خویشتن دار است هم عادل است و هم دیندار و هم شجاع، و کسانی که چنین زندگی کنند، نیکبختاند کسی که بخواهد باید نیک بخت زندگی کند باید از خویشتن داری بهره مند و از لگام گسیختگی به دور باشد.(همان507)
او همه فضایل را به معرفت حاصل از تعقل باز میگرداند و معرفت را به خودی خود، خوب(اوثودموس، 281 و282 و فیلبس 11) و برای کسب فضیلت و سعادت کافی میداند.(پروتاگوراس، 345 و352 و 355 و 357 و 358 و لاخس، 194 و منون، 77 و 78 واوثو دموس، 280) در نتیجه اگر از او سوال کنند که آیا ممکن است کسی با آگاهی از بدی عملی به آن مبادرت ورزد پاسخ او منفی است [5] چنین فردی از نظر سقراط نادان و لگام گسیخته است. به عبارت دیگر سقراط وجود تناقض میان علم وعمل را محال میداند و از این حکم چنین نتیجه میگیرد که هر فضیلتی علم است؛ وقتی که فضیلت را در مورد شئون مختلف زندگی در نظر میآوریم چنین مینماید که چند فضیلت وجود دارد؛ ولی فضیلت در حقیقت یکی است، زیرا عین دانش و حکمت است؛ و چون دانش است پس آموختنی است.[6]
آن چه از محاورات پیش گفته به دست میآید این است:
1. هماهنگی و اعتدال نفس در درجه اول از اعتبار است و فضایل اخلاقی نتیجه این اعتدال اند .
2. سعادت، حاصل فضایل اخلاقی است؛
3.برای فضیلت مند شدن معرفت کفایت میکند.
4. فضایل وحدت دارند؛ یعنی ما تنها یک فضیلت به نام معرفت داریم،که دارای جلوههای مختلفی است.
سعادت گرایی افلاطون
نظریه افلاطون از سعادت با مسایل ذیل گره خورده است: 1. افلاطون و اندیشه مثل؛ 2. اندیشه مثل و سعادت؛ 3. تقسیم ثلاثی از نفس
افلاطون به نظریه مثل معتقد بود؛ آن چه ما در پیرامون خویش میبینم نه حقایق اصیل بلکه سایهای از حقیقتاند. هر پدیدهای دارای یک ذات و حقیقتی است و این حقایق کلی و فی نفسه صورت یا مثل نام دارد. در این میان، مثال خیر بر دیگر مثل سایه انداخته است، به نحوی که وجود همه ایدهها یا صور دیگر معلول مثال خیر است[7].
آن چه نزد افلاطون مهم است رسیدن مراتب شناسایی به مرحله مثل است، و اندیشه عقلانی و حکمت نقش به سزایی در این میان دارند. در میان مثل نیز شناخت مثال خیر که دیگر مثل وجود خویش را وامدار آنند هدف اصلی است. وصول به مثال خیر در واقع رسیدن به غایت نهایی و کمال انسانی است و خیر اعلی دست یابی به مثال خیر است. اما مثال خیر چگونه فراچنگ میآید راه وصول به آن ارتباط مستقیم با فضایل اخلاقی دارد. فضایل اخلاقی در دستگاهی که افلاطون از نفس انسانی ترسیم میکند شکل میگیرند: تقسیم سه جزئی نفس و شکلگیری فضایل در این دستگاه و ارتباط فضایل اخلاقی با مثال خیر مسالهای است که در اندیشه افلاطون اساسی است. او در جمهوری با تقسیم نفس به اجزای سه گانه و تشریح فعالیت این سه جزء به نظامی از فضایل دست مییابد جزء عقلانی- که به دنبال دانش است- جزء شهوانی- که ارضای امیال حیوانی و جلب نفع را طلب میکند- و جزء عاطفی- که جاه طلب و منشا خشم و اراده است.[8] در صورتی که دو جزء اخیر نفس تابع جزء عقلانی شوند و فرمانبر آن گردند، موافق طبیعت انسانی کار کرده[9] و به فضایل خویش آراسته میگردند. فضیلت بخش شهوی عفت و بخش ارادهای(غضبی) شجاعت و بخش عقلانی حکمت است. آن گاه که این سه فضیلت شکل گیرند فضیلت چهارمی نیز تولید میشود که از برآیند این سه فضایل حاصل میآید و آن «عدالت» است. با تحقق این فضایل، فرد در مسیر خویش به مثال خیر که سعادت و کمال اوست حرکت کند. به نظر افلاطون، هدف از کسب فضیلت این است که انسان تا جایی که برای وی ممکن است به خدایان شبیه شود.[10]درنتیجه، وصول به مثال خیر که با آراستگی به فضایل اخلاقی همراه است در آمدن به حریم خدایان و تشبه به آنان است.
افلاطون نیز مانند سقراط معرفت به فضایل را در فضیلت مند شدن کافی میداند و به وحدت فضیلت و معرفت معتقد است[11]. او معتقد بود کسانی که مرتکب خطا میشوند معلول جهلشان است. علم به کار خوب نه تنها شرط لازم برای انجام آن است بلکه شرط کافی نیز هست. آنان که کارهای بد انجام میدهند تنها به دلیل نادانی است[12]
از بررسی آثارافلاطون این نتیجه به دست میآید که اخلاق او بر جستجوی سعادت و نیک بختی بنا نهاده شده است. میتوان گفت که بالاترین خیر انسان توسعه و پیشرفت حقیقی شخصیت او به عنوان موجودی عقلانی و اخلاقی، رشد و پرورش صحیح نفس او خوشی و آسایش هماهنگ کلی زندگی است. وقتی نفس آدمی در حالتی است که باید در آن باشد در آن صورت انسان نیک بخت و سعادتمند است.[13]
سعادت گرایی ارسطو
ارسطو پژوهش اخلاقی خویش را با نیک بختی وسعادت آغاز میکند. غایت همه چیز خیر است. غایات نیز دو دستهاند: غایات فرمانروا و غایات خادم. غایات خادم در خدمت غایات فرمانروا هستند. در این میان نهایی ترین غایت «سعادت» نام میگیرد.[14] سعادت دو نشانه اصلی دارد:1) نهایی ترین غایت است و 2) بسنده برای خویش. مقصود از بسندگی برای خویش یعنی آن چیزی که به تنهایی زندگی را مطبوع و بی نیاز از همه چیز میسازد. اما این نهاییترین غایت چیست؟ لذت، توانگری، افتخار و مثل افلاطونی( یعنی خیر فی نفسه که هم او علت خیر بودن همه خیرهای دیگر است) نظریاتی هستند که ارسطو به هیچ یک رضا نمیدهد. لذت را شیوه زندگی توده میداند.[15] مقصود او از لذت در این جا لذات زود گذر و حسی است. افتخار نیز به افتخار دهندگان وابسته است، نه به برخورداران از افتخار در حالی که خیر غایی(سعادت) باید درونی باشد و به آسانی از دست نرود. توانگری نیز ابزار رسیدن به چیزهای دیگر است در حالی که سعادت را برای خودش میجوییم نه برای چیز دیگر[16]. مثل افلاطونی نیز مردوداست: «خیر، به این دلیل که در مقولههای جوهر، کیف و اضافه وجود دارد و خیر فی نفسه(خیر کلی) چون جوهر است بر خیر به عنوان کیفیت مقدم است ونمیتواند شامل آن باشد. به علاوه خیری را جستجو میکنیم که برای آدمی تحقق پذیر است و خیر فی نفسه با این معنا ناسازگار است.»[17] ارسطو برای یافتن سعادت با دو مشخصه «نهایی ترین غایت» و «بسندگی برای خویش» با استفاده از برهان کارکرد به فصل ممیز انسان یعنی عقل دست مییابد: «اگر وظیفه آدمی فعالیت نفس یا عمل موافق عقل است؛ وظیفه آدم نیک عبارت است از همین فعالیت یا عمل به عالیترین و شریفترین نحو و اگر عملی را عالی و شریف میدانیم که مطابق با فضیلت است باشد در نتیجه خیر و نیک بختی برای آدمی فعالیت نفس در انطباق با فضیلت و اگر فضایل متعدد باشند در انطباق با بهترین و کامل ترین فضایل است.»[18]در نهایت سعادت را چنین تعریف میکند: «فعالیت نفس مطابق فضیلت کامل و در طی زندگی تمام و کامل»[19] ارسطو تعریف خویش را با عقاید رایج مقایسه میکند: سه دسته خیر وجود دارد: «خیرهای خارجی»، «خیرهای بدنی» و «خیرهای مربوط به نفس» خیر های مربوط به نفس را خیرهای حقیقی و شریف میداند و فعالیتهای شریف را نیز فعالیتهای نفس به شمار میآورد. برخی نیز نیک بختی را بهرهمندی از مواهبت(خیرهای) خارجی و بدنی میدانند. ارسطو میگوید: «... نیک بختی به خیرهای خارجی هم نیاز دارد...ما در بسیاری از کارها از دوستان و ثروت و قدرت سیاسی استفاده میکنیم و اینها را هم چون وسیله به کار میبریم.[20] درباره خیرهای بدنی نیز میگوید: «از سویی دیگر کسی که از بعضی از مواهب بی نصیب است، مثلا در خانوادهای شریف به جهان نیامده، فرزندان خوب ندارد یا از زیبایی بی بهره است یا یا تنها و بی کس است یا هیچ فرزند ندارد نیک بخت نمیتواند بود...» [21]
جای این اعتراض به ارسطو هست که او نقش مواهب بدنی و خارجی را کمی بیش از حد برجسته میکند تا آن حد که اگر کسی در خانوادهای شریف به دنیا نیاید یا از زیبایی بی بهره باشد یا... از اتصاف به نیکبختی محروم است. هر چند که در عباراتی نیک بختی را بیشتر نتیجه فعالیت و کوشش فردی میداند و حصول سعادت را ناشی از اتفاق دانستن نشانه سهل انگاری میشمارد.[22] در نتیجه نقش اساسی در سعادتمندی فعالیت موافق فضیلت است اما مواهب خارجی نیز در نیک بختی بیتاثیر نیستند. البته یک نکته باقی میماند و آن این که ارسطو نقش اتفاقات بسیار ناگوار را بیشتر از حد برجسته میکند: «... تنها اتفاقات بزرگ و بسیار در او اثر بزرگ میبخشند. اما اگر چنین وضعی پیش آید در زمانی کوتاه نیک بختی خود را باز نمییابد بلکه اصلا اگر بتواند نیک بختی ازدست رفته را دوباره به چنگ آورد پس از زمانی دراز و سالیان بسیار و در صورت بهره وری از افتخار بدین مقصود میتوان رسید».[23] ارسطو بار دیگر به تعریف سعادت باز میگردد و میپرسد؛ مقصود از فضیلت در تعریف سعادت چیست و کدام است؟ او با تقسیم نفس انسانی به دو بعد شهوی و بعد خردمند به دو دسته فضایل اشاره میکند: فضایل اخلاقی و فضایل عقلانی بعد شهوی در صورتی که از بخش عقلانی تعبیت کند به فضیلت اخلاقی آراسته میگردد. فضیلت به معنای حد وسط میان دو رذیلت معنایی است که ارسطو در تعریف فضایل اخلاقی ارائه میکند و این ملاک را تنها در فضایل اخلاقی جاری میداند نه در فضایل عقلانی. سخاوت، شجاعت، خوشتن داری، عدالت و... از جمله فضایل اخلاقیاند. فضایل عقلانی دو نوعاند: فضایل عملی و فضایل نظری. فضایل نظری عبارتاند از معرفت علمی، عقل شهودی و حکمت نظری و فضایل عملی عبارتاند از فن(هنر) و حکمت عملی. بر طبق تعریف ارسطو از سعادت، فعالیت مطابق فضیلت عقل نظری میتواند مصداق واقعی سعادت باشد چرا که هم « غاییترین هدف» است و هم عنوان «بسندگی برای خویش» بر آن صادق است. اما از آن جا که انسان تنها عنصر عقلانی نیست بلکه دارای جنبه انسانی یعنی همان بعد شهوی هم هست و لذا نمیتواند این وجه از انسان را غافل بماند فعالیت بر طبق این جنبه از وجود را نیز بخشی از سعادت و به تعبیر خودش سعادت در درجه دوم مینامد. بنابراین فعالیت بر اساس فضایل اخلاقی نیز به عنوان تامین کننده بخشی از سعادت در نظریه سعادت ارسطو دارای جایگاه خاصی است.