فلسفه با آینده چه ارتباطی دارد؟ و آینده فلسفه چیست؟ شاید فلاسفه در آغاز این سؤال را بیمورد میدانستند، چراکه جواب خاصی به این سؤالات نداده اند. به نظر می رسد این سوأل برای «افلاطون» سؤال بیوجهی بود، اما در مورد فلسفه ی افلاطون میتوان پرسید که آیا با زمان ارتباط داشته است یا نه؟
فلسفه با آینده چه ارتباطی دارد؟ و آینده ی فلسفه چیست؟ شاید فلاسفه در آغاز این سؤال را بیمورد میدانستند، چراکه جواب خاصی به این سؤالات نداده اند. به نظر می رسد این سوأل برای «افلاطون» سؤال بیوجهی بود، اما در مورد فلسفه ی افلاطون میتوان پرسید که آیا با زمان ارتباط داشته است یا نه؟
ما امروز چون میتوانیم، «زمانی» فکر کنیم، فلسفه را به تاریخ و زمان نسبت میدهیم بنابراین فلسفه را در تاریخ فلسفه میبینیم و لااقل تصور و تلقی آینده ی فلسفه، برای ما دشوار نیست. برای متقدمان این معنا، دشوار بوده است، خصوصاً برای کسانی که فلسفه را نزدیک به حکمت میدانستهاند. حکمت، زمان و تاریخ ندارد و کمال پیدا نمیکند. اما فلسفه، تاریخ دارد؛ یعنی از زمانی شروع می شود، زیرا یک نوع و یک سنخ از تفکر است که در زمانی به وجود آمده و بسط خاص خودش را داشته است. در تاریخ فلسفه که از «پارمنیدس» و «سقراط» شروع میکنیم و به زمان معاصر میرسیم، ادواری را تشخیص میدهیم و بسط معین و خاصی را میبینیم که این بسط، کم و بیش بسته به تفسیرهای ما، متفاوت میشود و متفاوت نیز جلوه میکند. افلاطون متعلق به یونان است و در عین حال متعلق به یونان نیست. افلاطون آیندهی جهان را رقم زده است. او کسی بود که حکومت فیلسوفان را میخواست. اگر بخواهیم بدانیم که آیا این سخن نعل به نعل محقق شده است یا نه؟ میبینیم که چنین نیست و قابل تحقق نبوده است. افلاطون مدعی است که این امر قابل تحقق نیست. از زبان سقراط، در آثار افلاطون میخوانیم که این امر قابلیت وقوع ندارد. این یک نظر مقابل نیست، بلکه همان نظر افلاطون است. حکومت فیلسوفان آنچنان که از ظاهر این ترکیب بر می آید در جامعه، محقق نمیشود؛ چراکه فیلسوفان قادر به این کار نیستند و قابلیت این کار (حکومت بر مردم) را ندارند. فیلسوف نمیتواند حاکم باشد. کسی که همواره پرسش میکند و کسی که همواره آگاه است که چه میکند، چه میگوید و چرا میگوید، نمیتواند حاکم باشد. حکومت و اهل حکومت، بودن مخصوص به گروههایی از میان مردم است و همه ی مردم نمیتوانند چنین باشند و البته حاکمانی هستند که متفکر هم هستند اما تفکرات آن ها در عمل ظاهر میشود. این گونه حاکمان اهل عمل هستند اما فیلسوفان و شاعران، اهل عمل نیستند.
فیلسوفان و شاعران اهل تماشا هستند. بنابراین نباید توقع داشت که آن چه از افلاطون و فارابی در مورد حکومت حاکمان نقل شده است، محقق شود. فارابی، فیلسوف و پیامبر را یکی میداند و حکومت را به پیامبر میدهد. این قابل تحقق است، البته در این حد که در تاریخ، پیامبران حکومت کردهاند. فیلسوفان هم به همین نهج حکومت میکنند.
نهجِ حکومتِ فیلسوفان چیست؟ فلسفهای که از یونان و یونانیان به ما رسیده، در تاریخ ما چه اثری داشته است؟ آیا تفنن بوده و در حاشیه ی تاریخ قرار گرفته است؟ آیا کسانی که به آن پرداختهاند، در حاشیه قرار گرفتهاند؟
با این نظر که فلسفه از یونان آمده و اثری نگذاشته است نمی توان موافق بود. مگر میشود که بزرگانِ فکر و اندیشه، با همت فوق العاده، زبان مردهای را بیاموزند و آنگاه گردوغبار را از آثار تاریخی آن بزدایند (یعنی با یادگیری زبان یونانی، این آثار علمی را به زبان خودشان برگردانند) و بر آن ها تأمل کنند و در آن ها صاحب نظر شوند. آیا با تفنن چنین چیزهایی اتفاق میافتد؟ این چه تفننی است که کسانی با یادگیری زبان یونانی، به ترجمهای آثار یونانی بپردازند و کاری انجام دهند که اثر بزرگی در تاریخ باقی بگذارند! چنان که میدانیم اصلِ بسیاری از آثار یونانی از میان رفته است و ترجمهی عربی این آثار موجود است و اروپاییها از طریق ترجمهی عربی، به این آثار دست یافتهاند. چنین کاری با تفنن صورت نمیگیرد، بلکه یک حادثه ی مهم تاریخی است. من خودم مردد بودم از این که فلسفه در عالم اسلام و ایران در میان متن بوده است یا در حاشیه. البته در عالم اسلام مشخص است، زیرا فلسفه در همه جای عالم اسلام نبوده است، بلکه فقط در ایران و مدتی هم در مغرب اسلامی، بوده و در غیر این صورت در عالم بزرگ اسلام، فلسفه نبوده است و هر جایی هم که فلسفه داشته، از ایران به آن جا منتقل شده است. حتی از غرب هم چیزی به ایران نیامده و این از عجایب تاریخ است؛ یعنی قدمای ما هم چون«ابن باجه»،«ابن طفیل»،«ابن رشد» و حتی «ابن خلدون» هیچ اطلاعی از مغرب اسلامی نداشتند، درحالیکه از کل آن چه که در فکر، علم، فرهنگ و معارف ایران میگذشت، مطلع بودند.
هنگامی فلسفه به درس، لقلقه ی لسان و مطالب انتزاعی، تبدیل میشود که با جان، زندگی و تاریخ ما هیچ ارتباطی ندارد و به ما نمیگوید که در کجا هستیم و به کجا نگاه میکنیم، چه کاری میتوانیم انجام دهیم و به کجا میتوانیم برویم. چنین فلسفهای حتی اگر در او گوهر باشد فقط برای حفظ کردن خوب است. تفاوت چنین فلسفهای با علم، در این است که علم به درد میخورد، اما فلسفه به درد نمیخورد. حتی در فیزیک، صدق و کذب وجود دارد، هر چند که صدق و کذب آن هم تاریخی است، حتی بزرگی مانند» نیوتن» کنار گذاشته میشود، هر چند که نمی توان نیوتن را انکار کرد. نیوتن به نحوی به درد میخورد و اخلاف نیوتن نیز به نحو دیگری. علم به درد میخورد؛ اما فلسفه در صورتی که بر اساس درست و نادرست کنار نهاده شود، به درد نمیخورده یعنی علمِ تفننی میشود و در نتیجه فیلسوفان را به این دلیل ملامت میکنند، چرا که آن ها به علمی مشغول هستند که به کار کسی نمیآید.
وقتی من میگویم فلسفه، فقط صدق و کذب نیست، یعنی اینکه شما در فلسفه ای قدم برمیدارید که دکارت قدم برداشته و به وجود آمدن یک عالم نو را اعلام کرده است. کوژیتو، یعنی این انسان، دیگر انسان قرون وسطا نیست. کوژیتو یعنی طرح سوژه شدن انسان و موضوعیت پیدا کردن او، یعنی ایستادن انسان بر روی زمین و به مقابله طلبیدن همه چیز و این یعنی فرارسیدن دوران تجدد.
دوران تجدد، دوران علم و تکنولوژی است. آیا میتوان با علم و تکنولوژی، دکارت را کنار گذاشت؟ اگر دکارت و فرانسیس بیکن نبود، این علم و تکنولوژی هم نبود. گالیله هم فیلسوف بود و هم فیزیک دان، او فیزیک خود را بر مبنای فلسفهاش بنا نهاد اما هیچ گاه تصور نکنید که علوم، اخلاق و سیاست، مستقیماً از فلسفه به دست میآیند؛ یعنی نمیتوان فلسفهای را خواند و آنگاه مستقیما سیاست، علم، تکنیک و عمل را از آن، نتیجه گرفت. دکارت و کانت فقط حرفهای درست و غلط نزدهاند و اگر دکارت نتوانست رابطهی تن و بدن را معین کند، نباید این نقص سبب شود که او را کوچک بشماریم. اصلاً عظمت فلسفهی دکارت، در این است که این دو جوهر را از هم تفکیک کرده است. باید قانون یونانی به هم بخورد و نظم جدید به وجود بیاید، یعنی صورتی از نظم که من به جهان میدهم، نه آنچه که یونانیان میگفتند.
قاعده ی گردش جهان باید تغییر کند، یعنی من نباید مانند یک آینه، گزارشگر گردش جهان باشم، بلکه من سامان دهنده ی عالم جدید هستم. این من کوژیتو است و این من متعالی (Transcendental) کانت است. جهان، صورتی ندارد و بیصورت است. آن چه هست، هیچ صورتی ندارد و ماده ی محض است، من به آن صورت میدهم و جهان با من جهان میشود.
حالا سؤال این است که، فلسفه میخواهد چه کاری انجام دهد؟ دکارت و کانت و هگل عمر خود را کرده و رفتهاند. کسانی هم که امروز در عرض آنها هستند، معتقدند که دیگر به فلسفه، امیدی نیست. هایدگر در پایانِ نامه ی معروف به «نامه درباره ی اومانیسم» نوشته است که؛ آینده ی ما دیگر با فلسفه معین نمیشود، دیگر فلسفه راهآموز آینده ی ما نخواهد بود و تفکر آینده، فلسفه نخواهد بود. امروزه فیلسوفانی هستند که راجع به فلسفه و آینده ی فلسفه نظر دارند و آنرا در قالب شعر و خطابه، بیان میکنند. در فلسفه ی امروز خطابه اهمیت زیادی یافته است. خطابه یعنی شعار بیبنیاد و بیمضمون. زمانی در فلسفه به خطابه اهمیت داده میشود که در برهان و جدل یعنی دیالکتیک، تزلزلی پدید آمده باشد.
زبان فلسفه ی امروز با زبان فلسفه ی قرن هجدهم و نوزدهم، متفاوت است. این زبان به خطابه و شعر نزدیک شده و دفاع از فلسفه، بسیار دشوار گشته است. غالب فلاسفه ی امروز، رساله و مقالاتی در باب اینکه «فلسفه چیست؟» مینویسند. بعد از 2500 سال بشر میپرسد که فلسفه چیست؟ چرا ابنسینا و دکارت این سؤال را نپرسیدند؟ اما در قرن بیستم دائما پرسیده میشود که «فلسفه چیست؟» این پرسش به این معناست که نمیدانیم فلسفه با ما چه کرده و چه میکند. آیا ما با دست یاری فلسفه، راه به جایی پیدا خواهیم کرد یا نه؟
فلسفه ی امروز بیش از هر چیز، به زبان پرداخته و زبان برای ما و جهان آینده، تعیین کننده است. امّا هیچ کس نمیتواند راجع به آینده ی فلسفه، سخنی بگوید. از آینده ی علم و تکنیک، از هوای تهران و خیلی چیزها میتوان سخن گفت، از آینده ی هر چیزی که کم و بیش احاطه ی علمی یا عملی به آن داریم، میتوانیم سخن بگوییم اما هر چه احاطه ی ما کمتر باشد پیشبینی ما هم کمتر خواهد شد، چنان که فرانسیس بیکن میگوید علم پیشبینی است اما فلسفه در اختیار ما نیست. فلسفه میآید و ما را راه میبرد؛ فلسفه معلم ماست، در اینباره که چه خواهد آمد و چگونه خواهد آمد. فلسفهی آینده چه چیز خواهد بود، کسی نمیتواند پاسخی بدهد و اگر کسی بخواهد به پاسخی برسد، ناگزیر باید تمام تاریخ فلسفه و به خصوص فلسفه ی معاصر را از نظر بگذراند، تا درک کند که فلسفه چه وضعی دارد و فیلسوفان معاصر چه میگویند و چه داعیهای دارند؟ چه چیزی را رد و چه چیزی را اثبات میکنند؟
آیا فوتبال لغو است؟ پس چرا وقتی یک توپ، 5 سانتی متر از یک خط رد میشود 300 میلیون نفر شادی میکنند و یا 300 میلیون نفر دیگر گریه میکنند؟ آیا خبری مهمتر از آرایش موی بکام در جهان وجود دارد؟ فوتبال زندگی ماست. اگر فوتبال وهم است (که وهم است)، پس جهان ما پر از وهم است. این نمونه ی بسیار خوبی است. این کم ضررترین وهمی است که در جهان ما وجود دارد. ما چنان به وهمها دل بسته هستیم که وهمها را تشخیص نمیدهیم. تفکر آینده، نباید اوهام را کنار بگذارد، بلکه باید بر آن ها غالب شود. اگر بشر امروز مغلوب اوهام و گرفتار غفلت است، تفکر میتواند او را از این غفلت برهاند. فکر، فلسفه، علم و هر چیزی که این غفلت را بیشتر کند، از تفکر به دور است.
من نمیدانم فلسفه ی آینده چیست، اما وقتی ما دارای فلسفه و صاحب فلسفه میشویم، این فکر رهنما به ذهن میآید که اندکی توقف کنیم و از خود بپرسیم که چه کسی هستیم؟ کجا هستیم؟ کجا بودهایم؟ چه در سر داریم؟ توانایی ما چقدر است؟ چه میتوانیم بکنیم؟ و چه باید کرد؟
فلاسفه ی نخستین و آینده
اینکه ادعا شده است فلاسفه ی نخستین نظیر ارسطو و افلاطون نسبت به اینکه «فلسفه با آینده چه ارتباطی دارد؟ تصور درستی نداشتند»، از جهاتی نادرست است؛ زیرا بر اساس گزارشات متعدد تاریخی، گذشته ی فلسفه (آنچه که در یونان بوده) برای نخستین فیلسوفان نیز مطرح بوده است و آنان به عنوان گِردآور و انسجام بخشِ آثار گذشتگان بودهاند و درواقع آنان خود بهطور آگاهانه، آیندهی گذشتگانشان بودند. یعنی ارسطو با علم به اینکه منطق و فلسفه (با همه جزئیاتش) باید در یک سیستم جمعآوری شده و برای آیندگان حفظ گردد، دست به تدوین این علوم زد. در حقیقت ارسطو دانسته به این مهم پرداخت، نه اینکه بدون هیچ تصوری از آینده، چنین کاری را به عنوان قطعه ی بریده از آینده و فقط متصل به گذشته (و لبه ی زمان) به انجام رسانده باشد. بنابراین آن ها نیز آینده ی فلسفه را تخمین میزدند و سؤالات مربوط به آینده ی فلسفه، برای آن ها نیز مطرح بوده است، حال اینکه بررسی این سؤالات، به چه میزان برای آنها اهمیت داشت تا نوشته و بررسی مستقلی بر آن داشته باشند و یا آثارشان به دست ما نرسیده باشد، مساله ی جداگانه ی است. البته با بررسی آثار فیلسوفان نخستین چنین نگرشهایی قابل بازخوانی و توجه میباشد.
حکومت فیلسوف
اینکه فیلسوف به جهت پرسشگربودن و آگاه بودن، نمیتواند حکومت کند، ادعا و سفسطهای بیش نیست. چنین استدلالی بر این ادعا قابل طرح است:
فیلسوف پرسشگر و آگاه است (صغری)، انسان آگاه و پرسشگر نمیتواند حکومت کند (کبری)، فیلسوف نمیتواند حکومت کند (نتیجه). کبرای قیاس، کلیت ندارد و به هیچ دلیل و هیچ رو قابل اثبات نیست. ازاینرو استدلال، نادرست است و نمیتوان با چنین استدلال سفسطهآمیزی، مسایل فلسفی را اثبات کرد. از طرفی مصداق بارز حکومت فیلسوف، (حکیم و عارف) حکومت ولائی حضرت امام خمینی (قدسسره) است؛ زیرا مبانی حکومت فقیه که امام به تبیین و تقریر آن اشاره داشتهاند، ریشه و مبنای فلسفی و کلامی دارد نه صرفا فقهی.
نکاتی تاریخی
برخی از دانشمندان و فلاسفه ی گذشته، متعلق به سرزمینهای غربی دوره ی اسلامی هستند. اساساً کشورهای مغرب اسلامی، چون اسپانیای امروزی، بخشی از شمال آفریقا و سرتاسر غرب آسیا را دربر میگرفت و دو طرف شرق و غرب این دوره با هم، در تضاد بودند و همه ی دانشمندان آن زمان، نظیر» ابن باجه»، « ابن طفیل»، « ابن رشد»، «ابنعربی» و بسیاری دیگر که به آنها اشاره شد، متعلق به مغرب اسلامی هستند و اینکه آنها از مغرب بیاطلاع بوده اند، نادرست است؛ زیرا خود آنها اصلاً در مغرب اسلامی، فعال بوده و اساسا از مردم آنجا و ساکن آن دیار یعنی اندلسی، مصری، بیروتی، اردنی و. . . بوده اند. علاوه بر این، آنان فلسفه را از ایران نمیگرفتند، بلکه برای خود مشربی مستقل قایل بودند که بر آن اساس، به آنچه در ایران میگذشت نقد و حاشیه میزدند، نه اینکه محتوا را از ایران بگیرند و البته همه ی این فلاسفه (اعم از شرقی و غربی در دوره ی اسلامی) آگاهانه به تأسیس، تدریس و تحکیم مکتب ویژه خود دست زدهاند که آیندهی فلسفه را رقم بزنند. منتهای مساله این است که، بسیاری از آنها نتوانستهاند به جمعبندی نهایی و انسجام بخشیدن، توفیق کامل یابند. ولی فلاسفه ی پس از آنها مثل ملاصدرا و پیروانش به این توفیق دست یافتند. البته مسلم است که تلاشهای صدرائیان نیز به انسجام و جمعبندی دیگری نیاز دارد تا مکتب نوصدرایی را شکل دهد.
خلط نگرش اعتقادی با فلسفه
آنچه در رنسانس اتفاق افتاد، بر اساس فلسفه نبود، بلکه بر دو اساس بود؛ یکی سنتگریزی و دیگری بیاعتبار تلقی کردن عقل، که با دکارت و اسلافش (نظیر منجمان پیش از او) شروع شد و در کانت به اوج خود رسید. یعنی دکارت با فلسفه نبود که عالمی نو خلق کرد، بلکه با الحاد و شکّاکیت بود. البته الحاد در این جا در معنای بسیار وسیعی بهکار رفته است نه فقط درباره ی خدا. همه میدانند که دکارت هیچ شاه کاری نکرده است و فقط با تکیه بر آثار ابن سینا و کجفهمیاش از فلسفه ی او، تمایز روح و بدن و تفکیک جواهر سهگانه را پیش کشید، وگرنه همین مسایل در فلسفه مشاء بوده و هست. نگرش بیاعتقادی به هستی و گذشتگان از یک سو و بیاعتبار دانستن کارکرد عقل، از سوی دیگر، باعث شد که غرب مسیحی، دست از گذشته بردارد و بر پایه ی یافتههای دکارت و کانت به عقلانیت ابزاری و تجربی روی آورد، که این، تازه شروع همه ی بدبختیهای تمدن بشری بود.
نگرشهای علمی که در دوره ی رنسانس مطرح شد، تغییر نظامهای فیزیکی، ریاضی و نجومی را به دنبال داشت. اما این به تنهایی عامل پدیدار شدن جهان نوین نبود، بلکه تغییر جهانبینی از الهی به مادی و مکانیکی، سرآغاز بلایی بود که بر بشر نازل شد.
فلسفهی امروز
اینکه فلسفه ی امروز به زبان پرداخته، به شعر و خطابه نزدیک شده، واقعیتی است که نباید آن را انکار کرد اما چنین مسأله ای فقط دامن فلسفه ی غرب را گرفته است.
از طرفی کورمال کورمال رفتن فلسفه ی غرب هم، به خاطر شکّاکیت مطلق پنهانی است که در پس شکاکیتهای نسبی نهفته است. با وضع موجود، آینده ی فلسفه ی غرب کاملاً روشن است و اینکه نمیتوان آنرا پیشبینی کرد، در واقع نادرست و چشم بر انحرافات پوشیدن است.
آینده ی فلسفه ی غرب تماماً ماده پرستی، بیهویتی، پوچ انگاری، خودپرستی و حیوانیت است که غرب امروز، در سراشیبی این فلاکت، افتاده است. هیچ مانعی جز رسیدن به نقطه ی پایان این رذالت، و ذلت نمیتواند جلوی آن را بگیرد. اما فلسفه ی اسلامی در این میان به هیچ رو محکوم چنین تیره بختی نیست. زیرا دارای نظام و ساختاری معقول، منطقی، واقع گرایانه، هستی شناسانه، معرفت شناسانه، جهان شناسانه، خداشناسانه، مبدأ و غایت شناسانه و انسان شناسانه است. در یک کلام همه ی زوایای هستی را بهطور عینی بررسی میکند نه موهومی و هواپرستانه. از اینرو آینده ی فلسفه ی اسلامی به گونهای دیگر در قالب حکمت نوصدرایی رقم میخورد که همه ی زوایای هستی را کاویده و مسایل معرفتی والای فراوانی را پیش روی بشر قرار میدهد.
البته تحقق این مهم، تلاش مستمر و بیوقفه ی متخصصین فلسفه و حکمت اسلامی است و اگر حرکتی از جانب این طایفه صورت نگیرد، تنها حاصل این فلسفه رکود، سستی، پوچی و ناامیدی از آینده، خواهد بود.
منبع: خبرگزاری فارس