26 فروردین 1397, 13:44
در مقایسه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب تفاوتهای بنیادینی میتوان ذکر کرد؛
1. فلسفه غرب بیشتر با مسائل درگیر است و فلسفه اسلامی تلاش میکند پاسخها را پیدا کند. به قول سنت گرایان فلسفه غرب با انبوهی از پرسشها روبه رو شده است اما پاسخی جدی و مورد وفاق در آن نمیبیند.
فیلسوفان اگر از پاسخ قاطع و اساسی بازمانند انسان را متحیر کرده و به این وسیله کارایی خود را از دست میدهند. اگر فیلسوف نتواند پاسخ نهایی را ارائه کند فلسفه به کنجکاوی بدل و به مخزنی از پرسشهای بنیادین تبدیل میشود. حال چنین فلسفه ای چگونه قادر به آرامش بخشی به انسان است؟
2. در تاریخ اسلام فلسفه به عنوان حکمت نامیده میشد و فلاسفه از این که احساس میکردند به حقیقت دست پیدا میکنند انسان را به آرامشی درونی میرساندند. اما فیلسوفان غربی مدعی عدم فهم قطعی حقیقت هستند که این موجب اضطراب میشود. فلسفه جدید پرسش انبوهی درباره حقیقت برای فیلسوف و فرد ایجاد میکند و اگر نتیجه فلسفه غرب را بنگرید؛ منتهی به فهم نمی شود.
3. فلسفه وجودی انسان از قبل مبنی بر این طراحی شده است که به حقیقت برسد اما فلسفه جدید چنین دیدگاهی را نپذیرفت و دچار تشتت آرا شد و دست انسان را از حقیقت کوتاه کرد. فیلسوفان جدید حتی شاید حقیقت را نپذیرند. معتقدند انسان به طور واقعی قادر نیست به حقیقت دست پیدا کند و تنها با مجموعه ای از پرسشها میتواند به تحلیل دقیق تر برسد بنابراین همواره بین خود و فهم حقیقت فاصله میبینند.
4. باید بین حکمت و فلسفه تفاوت قائل بود. حکمت پرسشی بنیادین را مطرح میکند که توان پاسخگویی داشته باشد و این امر موجب آرامش و اطمینان انسان میشود به این اعتبار، آنچه در غرب وجود دارد فلسفه و تاملات عقلی است نه حکمت. غرب جدید با فلسفه گره خورده است و چهره عمیق دنیای جدید را میتوان در فلسفه غربی متصور دید. شاید در ظاهر تکنولوژی را ببینیم ولی در باطن همان نگاههای فلسفی است و این نگاه در غرب جنبه پراگماتیستی پیدا کرده است. فلسفه در جهان غرب ملموس شده در حالی که حکمت ملموس نمی شود. در دوره مدرن فلسفه «دنیایی» شده است و حکمت را در زمین جست وجو میکنند نه در عالم بالاو این از تبعات دنیای مدرن است.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان