جلوه هايي از هجرتهاي علما
هجرتي در عصر حاضر
حجت الاسلام والمسلمين سيد تقي طباطبايي كه در سال 1318 ه ش در جوار بارگاه با عظمت مولي الموحدين ديده به جهان گشود، سال هاي زيادي در حوزه علميه نجف از محضر اساتيد والامقامي چون حضرت امام قدس سره بهره برده و در كنار تحصيلات حوزوي موفق به اخذ ليسانس زبان و ادبيات عرب از «كلية الفقه » دانشگاه بغداد - كه به دست مرحوم مظفر تاسيس شده - نائل گرديد. ايشان در سال 1354 ه . ش به ايران مهاجرت نمودند.
آنچه در پيش رو داريد خلاصه مصاحبه اي است كه چندي قبل با ايشان انجام شد. با كمال تشكر از ايشان كه وقت خود را در اختيار ما گذاشتند توجه شما را به آن جلب مي كنيم:
در سال 1361 ه ش با پيشنهاد عده اي از مسلمانان لبناني الاصل مقيم برزيل كه براي شركت در جشن هاي سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي به ايران آمده بودند و با آن ها آشنا شده بودم، براي امر تبليغ به كشور برزيل هجرت نمودم. ابتدا به صورت آزمايشي دو ماه در شهر سائوپولو (پايتخت برزيل) بودم و چون زمينه را براي تبليغ و فعاليت مساعد يافتم و مردم را تشنه معارف ديدم تصميم به اقامت در برزيل گرفتم، خصوصا كه مسلمانان و شيعيان آنجا عرب بودند و من هم به عربي تسلط كامل داشتم.
از اولين اقدامات ما در آنجا بناي مسجد عظيمي بود با ظرفيت 1500 نمازگزار كه زمين آن را جمهوري اسلامي به مبلغ 2 ميليون دلار خريداري كرده بود. اين مسجد در قلب شهر صنعتي سائوپولو قرار داشت كه از 15 ميليون جمعيت آن، 40 هزار نفر مسلمان هستند. گرچه مهندسين آنجا از معماري به سبك اسلامي اطلاعي نداشتند اما سعي ما اين بود كه تا حد امكان مسجد را به سبك مساجد اسلامي بنا كنيم، ساختمان مسجد با كمك مردم آغاز شد و در كنار آن كتابخانه، كلاس، آبدارخانه، آشپزخانه و ساير متعلقات و ضروريات در نظر گرفته شد.
پس از مدتي از سائوپولو به شهر كوري تابا منتقل شديم و برادر كوچك تر خودم سيد محسن را كه به آنجا برده بودم به جاي خود گذاشتم و ايشان مسائل تبليغي و ادامه كار ساختمان مسجد را به عهده گرفت.
در مدتي كه در شهر كوري تابا بوديم با دشواري ها و مشكلات بسيار مواجه شديم كه بخش عمده اي از آن ها را افراد به ظاهر مسلمان، كه مخالف فعاليت هاي ما بودند ايجاد نموده و بسياري از اوقات كارشكني مي كردند، اما ما بدون ذره اي توجه به آن ها يا عقب نشيني، به كار و فعاليت خود ادامه مي داديم. در مقابل، دوستان بسياري هم بودند كه علاقمند به انقلاب و اسلام بودند و با ما همكاري مي كردند.
در شهر كوري تابا چون محلي براي فعاليت هاي خود نداشتيم و تنها يك مسجد وجود داشت كه سفارتخانه هاي كشورهاي اسلامي ساخته بودند و امام جمعه آن را هم مصر فرستاده بود، ما هم از آن مسجد استفاده كرديم و آنجا را پايگاه فعاليت هاي خود قرار داديم.
امام جمعه آن مسجد كه مصري بود فقط هر هفته يكبار براي نماز جمعه لباس روحاني مي پوشيد و نماز جمعه را مي خواند و به مسائل اساسي هم نمي پرداخت و خطبه را به روش سنتي اقامه مي كرد، با همان مطلب ثابت. همه مسلمانان هم اعم از شيعه و سني در نماز جمعه شركت مي كردند، اما مسجد در بقيه ايام هفته در اختيار ما بود و ما ظهر و شب نماز جماعت داشتيم و گاهي تا پاسي از شب در آنجا به بحث و گفت وگو مي پرداختيم.
فعاليت چشمگير ما همراه با رابطه حسنه اي كه با مردم داشتيم سبب شد تا از پايگاه مردمي قوي برخوردار شويم و مسجد به پايگاهي فعال تبديل گردد و كم كم به طور كامل در اختيار ما قرار گيرد و ما نام مسجد را، مسجد اميرالمؤمنين عليه السلام گذاشتيم.
دوستداران امام و انقلاب علاقه زيادي از خود نشان مي دادند و مي خواستند عكس امام رحمه الله را در مسجد نصب كنند، اما امام جمعه مذكور مخالفت كرد و عكس را برداشت، مردم هم صراحتا به او گفتند ما نمي خواهيم تو امام جمعه باشي و اصرار مي كردند ما اين مسؤوليت را بپذيريم ولي ما توجهي نمي كرديم، خصوصا كه مي گفتم بايد اجازه ولي فقيه را كسب كنم.
بعد از آن در سفري به ايران خدمت حضرت امام رحمه الله رسيدم و بعد از بيان وضعيت آنجا و تقاضاي مردم، امام فرمودند: «اقامه جمعه كنيد.» وقتي كه مردم از اين حكم امام مطلع شدند و ديدند كه مانع بر طرف شده، براي اقامه نماز جمعه اصرار زيادي كردند و اين كه حتي يك هفته ايشان بخواند و يك هفته ما. تا اين كه يك هفته كه شيخ به مسافرت رفته بود مردم با شور و شوق حاضر شدند تا نماز جمعه را به امامت ما بخوانند اما با در بسته مسجد مواجه شدند و پليس اجازه ورود به مسجد را نداد، ما هم با كمال خونسردي در پياده رو مسجد نماز جمعه را اقامه كرديم و بدون خشونت برگشتيم. هفته بعد هم موضوع تكرار شد. بعد از اين جريان پليس اقامت ما را كه تازه تمديد شده بود گرفت و گفت ظرف مدت هشت روز بايد از اينجا برويد، ما هم در روز هشتم به شهر ديگري كه هم مرز آرژانتين و پاراگوئه است رفتيم. خصوصيت اين شهر آن بود كه جزء مناطق آزاد، و يك شهر سياحتي بود، لذا نيازي به گرفتن اقامت نداشت. حدود ده ماه در آنجا بوديم كه يك شب هنگام افطار به خانه ما ريخته و مرا بازداشت كردند. آنان تصميم به اخراج ما گرفته بودند، اما مردم علاقمند به بهانه آوردن غذا و ... دائما مي آمدند و اظهار نگراني مي كردند. گرچه آن ها براي دلداري ما آمده بودند اما ما آن ها را دلداري مي داديم.
بالاخره پس از چهار سال اقامت در برزيل برگه عبوري با مهر «خروج بدون عودت » به ما داده و ما را اخراج كردند. در مدت اين چهار سال، در پوشش تدريس زبان عربي با بچه ها كار كرديم تا جايي كه گاهي بچه ها پدر و مادر خود را وادار به نماز و حجاب و ... مي كردند، گاهي هم مردم مي گفتند: شما بوديد كه اسلام را به اينجا آورديد و وقتي ما مي گفتيم شما قبلا هم مسلمان بوديد، با تمام وجود مي گفتند: تعارفي نداريم، شما ما را مسلمان كرديد و قبل از آن فقط نامي از اسلام براي ما باقي مانده بود.
از ديگر اقدامات ما در شهر مرزي «فزي فاستو» تاسيس يك حسينيه بزرگ و يك مدرسه غيرانتفاعي بود كه حدود 200 دانش آموز دختر و پسر داشت. البته اين مدرسه در كنار مدارس دولتي است يعني روزانه دو ساعت علاوه بر درس هاي رسمي، در اين مدرسه دروس عربي و اسلامي تدريس مي شد.
در مدت اقامت ما در برزيل جريان جالبي اتفاق افتاد و آن اين كه: پير مرد مسيحي هفتاد ساله اي به نام ابراهيم داود گاهي به ما سر مي زد، روزي به ما خبر دادند كه مريض شده، به عيادت او رفتيم، در اطاق سي - سي - يو بيمارستان بود و لحظات آخر عمر را سپري مي كرد. چشم هايش بسته بود اما حواسش هنوز كار مي كرد، به او گفتيم: تو كه خدا و پيغمبرصلي الله عليه وآله را قبول داري و من از آن ها براي تو صحبت كرده ام پس شهادتين را بگو تا خدا تو را ببخشد و وارد بهشت شوي. او هم با اخلاص شهادتين را گفت و بعد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون » و از دنيا رفت.
فرداي آن روز كه جمعه بود، بعد از نماز جمعه گفتند: جنازه آن پيرمرد در كليسا است و مردم براي تسليت به آنجا مي روند، ما هم دسته جمعي رفتيم و چون او مسلمان از دنيا رفته بود به خانواده اش گفتيم اجازه مي دهيد براي او طلب مغفرت كنيم؟ آن ها از اين كه يك روحاني مسلمان اين را مي گويد خوشحال شدند و گفتند اشكال ندارد، ما هم به اين بهانه نماز ميت برايش خوانديم و وقتي كشيش آمد و ناراحت شد، خانواده ميت از ما حمايت كردند. (چون ما مي دانستيم او مسلمان از دنيا رفته، وظيفه ما خواندن نماز بود، اما بقيه اعمال مانند كفن و دفن و ... را نمي توانستيم انجام دهيم لذا از ما ساقط بود.)
مطلب ديگر اين كه خيلي از مسلمانان با مسيحيان ازدواج مي كردند و ما آن ها را دعوت مي كرديم و پس از ساعتي گفت وگو، طرف مقابل به اسلام مشرف مي شد و ما دوباره صيغه عقد برايشان جاري مي كرديم و به اين شكل عده زيادي از مسيحيان مسلمان مي شدند.
پس از مدتي پيشنهاد شد به كشور غنا برويم. كشوري در خط استوا با آب و هواي بسيار گرم و طاقت فرسا كه مرض رسمي آنان مالاريا است و فقر و عقب ماندگي از جنبه هاي مختلف در آنجا بيداد مي كند. ابتدا به صورت آزمايشي سه ماه به «اكرا» پايتخت غنا رفتيم و به علت نبودن خانه مستقل، در خانه سفير ايران ساكن شديم، تا اينكه منزلي اجاره شد و در كنار آن ساختمان بزرگ ده اطاقه اي براي حوزه علميه و فعاليت هاي ديگر اجاره و كرايه سه سال آن پرداخت گرديد.
گرچه در غنا از نظر امكانات نسبت به برزيل در سطح پايين تري بوديم اما زمينه كار آماده تر بود. با اعلام پذيرش طلبه، كار اصلي خود را شروع كرديم و ابتدا تعداد 40 نفر در سطح ديپلم يا سيكل پذيرفته شدند، البته روي شرط سني تاكيد زيادي داشتيم زيرا افراد در سنين بالا از انعطاف پذيري كمتري برخوردار هستند.
پس از شش ماه كه به زبان عربي مسلط شدند، درس هايي مانند تحريرالوسيله، زبدة الاحكام، شرح ابن عقيل و عقايد الاماميه و ... را تدريس كرديم.
نكته جالب توجه در غنا اين بود كه گرچه مذهب رسمي آنجا مسيحيت بود و مسلمانان هم سني مذهب بودند اما طلابي كه پذيرش مي شدند پس از گذشت سه يا چهار ماه اعلام تشيع مي كردند، ما مي گفتيم عجله نكنيد ما كه نگفته ايم شيعه شويد و بالاخره با اصرار خودشان شيعه شدن آن ها را مي پذيرفتيم.
طلاب در غنا واقعا تشنه معارف بودند و ما مانند فرزندان خود به آن ها محبت مي كرديم و همين موجب دلگرمي و جذب آن ها مي شد.
برنامه ها از صبح تا پاسي از شب ادامه پيدا مي كرد و حتي گاهي ظهرها هم فرصت نمي شد كه خانه برويم. طلابي كه پذيرفته شده بودند از شش كشور از جمله نيجريه، ساحل عاج، سيرالئون و ... بودند، ما هم تابستان ها طلاب را به كشورهاي خودشان مي فرستاديم.
يكي از مشكلات ما مساله زبان بود، چون طلاب از كشورهاي مختلف و داراي زبان هاي گوناگون بودند، لذا تصميم گرفتيم زبان واحدي ارائه دهيم و بهترين زبان عربي بود، زيرا براي فهم قرآن و متون روائي و درسي بسيار مفيد بود. طلاب هم استقبال كردند و همه به زبان عربي تكلم مي كردند.
مشكل ديگر ما كارشكني هاي افراد به ظاهر مسلمان به خصوص وهابي ها بود. چون اهل بحث و تحقيق نبودند و دائما با حربه توهين و اهانت برخورد مي كردند. خصوصا مدرسه علميه اي داشتند كه مدرسه علميه ما رقيب آن ها شده بود و چند تن از طلاب آن ها به مدرسه ما آمده بودند و اين براي آن ها سنگين بود.
اقامت ما در غنا نيز چهار سال طول كشيد و در اين مدت توانسته بوديم هفتاد نفر طلبه در چهار كلاس جذب كنيم و در حال حاضر حدود سيزده نفر از زبده ترين و بهترين آن ها در ايران مشغول تحصيل هستند.
فعاليت ما همراه با تحمل مشكلات و رنج هاي طاقت فرسا بود از جمله مشكلات خانواده، زيرا مدرسه ايراني در آنجا نبود و ناچار بايد از نظر تحصيلي با فرزندانم كار مي كردم تا خرداد ماه هر سال در ايران به صورت متفرقه امتحان بدهند، گرچه يك سال هم منجر به ترك تحصيل آن ها شد. علاوه بر آن بچه ها به بيماري شايع آنجا (مالاريا) مبتلا شدند و مشكلات بسيار ديگري به وجود آمد كه با توجه به اين ها مجبور به بازگشت به ايران شديم، اما مدرسه علميه شيعه در كشور غنا به فعاليت خود همچنان ادامه مي دهد.
در سال 1371 ه . ش از طرف دفتر مقام معظم رهبري پيشنهاد شد به كشور اطريش برويم. اطريش كشوري اروپايي با حدود صد هزار نفر مسلمان است كه عموما اهل تسنن هستند البته عده اي هم علوي مذهب بوده اما مقيد به تكاليف شرعي نيستند.
به محض ورود به اطريش و در اولين فرصت، محلي براي انجام امور تبليغي و فرهنگي فراهم كرديم. به اين ترتيب كه سفارت جمهوري اسلامي ساختماني را كه داراي چهار طبقه بود با زميني به مساحت 1200 متر خريداري و با مقداري تعميرات آماده بهره برداري ساخت.
پس از مدتي مسلمانان اطريش تقاضاي اقامه نماز جمعه كردند، اما ما آن را موكول به اجازه مقام معظم رهبري كرديم و بعد از اخذ اجازه از ايشان، نماز جمعه را در طبقه اول همان ساختمان اقامه كرديم، اما چون فرش مناسب نداشت با اعلام نياز از طرف ما فرش فروشان ايراني فرش هايي براي آنجا اهدا نمودند.
در ضمن برنامه هايي مانند نماز جماعت روزانه، دعاي كميل، سخنراني، عزاداري و عقد و ازدواج هم در همان محل برگزار مي شد و مسلمانان كشورهاي مختلف ساكن اطريش با اشتياق تمام شركت مي كردند و ما هم به خاطر اينكه محدوديت يا حساسيتي ايجاد نشود، نامي از ايران نبرده و نام آنجا را مركز فرهنگ اسلامي گذاشتيم.
در اطريش خطبه هاي نماز جمعه را به زبان عربي و فارسي مي خوانديم و بين دو نماز يك خطبه هم به زبان آلماني (كه زبان رسمي اطريش است) در حدود پنج دقيقه به صورت ترجمه شده مي خواندند.
الآن حدود دو سال است كه از حضور ما در اطريش مي گذرد و در اين مدت بحث هاي مختلفي با روحانيون مسيحيت برگزار كرده ايم تا بتوانيم دين خود را به اسلام به واسطه هدايت آنان ادا كنيم.
نيروهاي امنيتي هم شديدا مراقب فعاليت هاي ما هستند، اما ما توجهي به اين مسائل نداريم و وظيفه خود را انجام مي دهيم.
مساله اي كه بسيار باعث دلگرمي ما شده اين است كه الآن به بركت انقلاب اسلامي ايران در كشورهاي ديگر حتي اروپا و آمريكا از افتخارات مردم مسلمان اين است كه خود را منسوب به اسلام و ايران بدانند و حتي مسيحيان هم افتخار مي كنند كه در مورد ايران و اسلام مشغول مطالعه هستند. حتي زماني در تلويزيون اطريش طي برنامه اي از ايران به عنوان تنها كشور مستقل جهان كه روي پاي خود ايستاده ياد شد.
در پايان لازم است عرض كنم طلابي كه قصد تبليغ در خارج از كشور را دارند بايد به زبان خارجي تسلط داشته باشند، به خصوص زبان انگليسي كه بين المللي است و در مرحله بعد زبان عربي كه زبان رسمي اسلام است.
نكته ديگر اين كه كار تبليغ صبر و شكيبايي و پشتكار مي طلبد و علاوه بر آن آشنايي عميق با معارف اسلامي كه بتواند جوابگوي سؤالاتي كه امروزه در آن جا مطرح مي شود باشد. [1]