مجموعه ويژگى هايى كه قرآن مجيد براى حضرت يوسف (عليه السلام) بيان مى كند، محصول، ميوه و ثمره سلامت همه جانبه او است. سلامتى كه همه عمر با اختيار و اراده خود و تحت تربيت پيغمبرِ با كرامت و بصيرى، چون حضرت يعقوب (عليه السلام) به دست آورده بود.
از آيات سوره يوسف (عليه السلام) صريحاً استفاده مى شود كه حضرت يعقوب (عليه السلام) هم پدر و هم مربى بود. پدرى كه مربى نيست، پدر بدن است. پدرِ بدن هيچ ارزش خاصى ندارد. حضرت يعقوب (عليه السلام) براى حضرت يوسف (عليه السلام) پدر فكر، قلب، روح و نفس بود.
تأمين لباس و غذا براى حضرت يعقوب (عليه السلام) نسبت به فرزند، امر معمولى و طبيعى بود. او مربىِ دلسوزى بود كه مى خواست همه وجود معنوى خود را از افق باطن حضرت يوسف (عليه السلام) طلوع دهد.
در اول آيه اى كه داستان اين خانواده را شروع مى كند، پروردگار از حضرت يعقوب (عليه السلام) به ماه تعبير كرده است. آثار ماه در عالم طبيعت را در كتاب هاى علمى ئببينيد، جزر و مدى كه ايجاد مى كند، نورى كه از خورشيد مى گيرد و آن را پاك و صاف بر زمين منعكس مى كند، گردشى كه به دور خود و زمين دارد و در مجموع موجودى متحرّك و مفيد است. به همين خاطر امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند: ئاين كه در خواب، حضرت يعقوب (عليه السلام) به ماه تعبير شده است؛ يعنى موجود متحرّكِ مفيد.
چقدر زيبا بود اگر همه پدران ماه بودند؛ يعنى براى فرزندان خود موجود مفيدِ متحرك بودند و ايجاد جزر و مد مى كردند. به فرزند نور مى تاباندند و او را در گردونه گردش وضعى و انتقالى معنوى قرار مى دادند.
فرزندان نيز در دامن چنين پدرانى، به تناسب ظرفيت وجودشان، مانند حضرت يوسف (عليه السلام) مى شدند. اين سلامت فكر، انديشه، قلب و نفس در حضرت يوسف (عليه السلام) باعث مدّ؛ يعنى كشاندن فيوضات ويژه حضرت حق به جانب خود شد كه ظرف اين فيوضات در وجود فرشتگان، جنّيان و موجودات ديگر موجود نيست.اين ظرف فقط در وجود انسان است.
قلب ايشان تا كجا حركت كرده بود كه از زمان ديدن خواب تا زمانى كه در عمق چاه بود و تا وقتى كه به صورت برده و غلامِ بى ارزش درآمد، كه در قرآن مى فرمايد:به «ثمن بخس» فروخته شد، آن هم در بازار مصر كه قرآن مى فرمايد: «وَ كَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ»[1]
كاروان فروشنده به اين فرد خيلى بى رغبت و بى ميل بودند؛ يعنى دنبال اين بودند كه با پول كمى شرّ او را بكنند و بروند. در آن گردونه تحقير سخت و هفت سال به آن زن مصرى گرفتار شدن، به زندان فرعون مصر افتادن و بعد از نجات، روى تخت نخست وزيرى قرار گرفتن، در حال مدّ بود. قرآن مجيد در بخش به بخش زندگى حضرت يوسف (عليه السلام) نشان مى دهد كه فقط خدا محور قلب او بود.خيلى عجيب است كه هيچ كدام از حوادث تلخ و شيرين، كمترين انحرافى در او ايجاد نكرد. از زمانى كه در دامن پدر خواب ديد، مستقيم بود تا وقتى كه جنازه مبارك او را در مصر دفن كردند. «تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنِى بِالصلِحِينَ»[2]
خيلى از افراد در پستى و بلندى روزگار، عوض شدند و ورق زندگى شان در حوادث تلخ و شيرين برگشت. خيلى ها از دايره تواضع به دايره تكبر كشيده شدند، اما اين انسان، با اين همه پستى و بلندى روزگار كه يكى از اين مشكلات كافى بود تا انسان را براى هميشه كمر شكن كند، با سلامتِ كامل جاده حوادث را با محوريت توحيد رفت، تا براى هميشه در آغوش رحمت خاصّ حضرت حقّ قرار گرفت. به تعبير ساده تر، هيچ نوع بيمارى فكرى، قلبى و روحى در اين انسان راه پيدا نكرد؛ چون نتوانست به سراغ او برود و محروميتى از فيوضات حضرت حق ايجاد كند.
طبق آيات و روايات، همه محروميت ها به اين بيمارى هاى روح مربوط است. از خود قرآن مثال مى زنم. به حضرت آدم و حوا (عليهما السلام) گفتند: «وَ لَاتَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ»[3]
ظالم از رحمت حق محروم است، حرص به هر عنوان، شكل، طريق و حالتى در انسان به جنب و جوش بيافتد، انسان را از دايره پاك و سلامتِ قناعت بيرون مى زند. فرض كنيد در آن بهشت، پنج هزار درخت بود، البته بهشت آخرتى نبود.
امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند: كسى كه در بهشت آخرتى وارد شود، ديگر بيرون نمى آيد. «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا*خلِدِينَ فِيهَا لَايَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا»[4].
هنوز بهشتى وجود نداشت؛ چون بشرى عمل صالح و خدمت به خلق را شروع نكرده بود و اين عمل صالح و خدمت به خلق مصالح اصلى بهشت بعد از اين دنياست.
در آن باغ آبادى كه آنها را قرار دادند، حال يا زمين، ملكوت يا كره ديگر بود. در اين مورد به اختلاف حرف مى زنند. حرص بيمارى است. چهار هزار و نهصد و نود و نه نوع از انواع ميوه را گفتند: حلال است و مى توانيد بخوريد؛ «وَ كُلَا مِنْهَا رَغَدًا»[5]
«حيث رغداً»
[6] يعنى از هر جاى اين بهشت مى خواهيد، بخوريد. از هر جا، اما به يك درخت كارى نداشته باشيد. حرص آنها را تحريك كرد، يا آنها آن را تحريك كردند، به محض اين كه از ميوه آن درخت خوردند، از چهار هزار و نهصد و نود و نه نوع درخت ديگر نيز محروم شدند. به حضرت آدم (عليه السلام) گفتند: با همسرت بيرون برو.
حضرت موسى(عليه السلام) راجع به حضرت آدم (عليه السلام) با خدا گفتگوى عجيبى دارند كه شنيدنى و پرمغز است«يا ربّ کیف یستطیع آدم ان یودی شکر ما صنعت الیه خلقتَه بيدك»[7] خدايا! خودت، روى عشق، محبت، علم و كرامت حضرت آدم را آفريدى. همه اين ها در توضيح «يد» است. اين يد؛ يعنى رحمت، اراده، كرامت، حكمت، لطف و محبت، چون خلقت با رحمت او شروع شده است، لذا مى فرمايد: «مَّا تَرَى فِى خَلْقِ الرَّحْمنِ مِن تَفاوُتٍ»[8]
نمى گويد: «ماترى فى خلق الله»؛ يعنى در مجموعه آفريده هاى خداوند، بلكه آيه مى خواهد بگويد: ابتدا خلقت را با رحمت شروع كردم، با رحمت نيز ادامه دادم و با رحمت نيز آخرين دولت عدل در جهان را پايان مى دهم.
روز قيامت، اول با رحمت خودم با مردم معامله مى كنم، البته اگر كسى لياقت گرفتن رحمت را در خود ايجاد كرده باشد، و گر نه موردى براى رحمتم ندارد. ولى من قيامت خود را با رحمتم شروع مى كنم.
حضرت فرمودند: « يا ربّ کیف یستطیع آدم ان یودی شکر ما صنعت الیه خلقتَه بيدك »[9] حضرت آدم (عليه السلام) را با رحمت، عشق، لطف و كرامت خود آفريدى،«و أسكنتَه جنتك»[10] خودت او را به بهشت بردى. تو اين عنايت و محبت را به او داشتى كه او را به بهشت فرستادى. اين قسمت مسأله خيلى جالب است؛
از نيكى درباره حضرت آدم (عليه السلام) ذره اى كم نگذاشتى. براى او چه كار كردى؟ تمام بهشت با محصولاتش را ارزانى او قرار دادى،اما مولاى من! اين همه در آفرينش او محبت به كار بردى، به او در وارد كردن به بهشت لطف كردى، اما با لغزشى، كوچك او را از تمام بهشت محروم ساختى. چه كرده بود غير از اين كه ميوه اى را چيد و خورد كه گفته بودى نخور؟
ما در مقابل خدا خيلى كوچك هستيم. ظرفيت ما نيز محدود است، حتى پيغمبرى مانند حضرت موسى (عليه السلام) از جنس ما انسان ها، وقتى وارد حرف با خدا مى شود، بر مبناى دلسوزى خود وارد مى شود كه حالا اين لغزش اندك چه بود و به كجا بر مى خورد؟ نه به خدايى تو لطمه مى خورد و نه به آن بهشت و شايد نه لطمه اى به خود. چه شد كه بيرونش كردند؟
بعضى حرف ها از شدت محبت، كشنده است: اى موسى! تو حس نمى كنى كه جفا كردن به محبوب چقدر سخت است؟ من از پدرت حضرت آدم (عليه السلام) چه چيزى كم گذاشته بودم؟ از او خواستم فقط يك ميوه را نخورد؟ اين درست بود كه از من رو برگرداند؟ اين درست بود كه بند قناعت را پاره كند و با من اين گونه معامله كند؟
من به او گفتم: نخور و شيطان به او گفت: بخور. بايد حرف مرا زمين مى زد و حرف شيطان را گوش مى داد؟ اى موسى! مسأله آن ميوه در كار نيست، آن چيزى كه خيلى سخت است، ضربه اى است كه او به بند محبّت بين من و خودش زد، و الّا دانه اى سيب و يا ذرّه اى گندم يا هر چه بوده، من به خاطر آن او را بيرون نكردم.
اى موسى! او به من كه رفيق، خالق، آفريننده و رازقش بودم جفا كرد. من در ذات جفا، محروميت گذاشته ام. حرص، محروميت مى آورد. آدم، خودش محروم شد، من او را محروم نكردم.
بعد فرمود: اى موسى! چيزى كه از دشمن توقع دارم، از دوستم توقع ندارم. من توقع داشتم با اين همه محبتى كه به او كردم، حرف مرا گوش دهد. توقع نداشتم كه رفيقم حرف دشمنم را گوش دهد.
جنازه اى را به كنار مسجد آوردند، صاحب جنازه شخص بزرگوارى بود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله) او را قبول داشتند. در جنگ ها خوب شركت كرده بود. گفتند: يا رسول الله! فلانى مرد. بياييد نماز او را بخوانيد تا او را ببريم دفن كنيم. حضرت فرمودند: چرا مرد؟ گفتند: آقا! خود شما ايشان را با چند نفر به سرپرستى اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرستاديد، تا ظهر معطّل شد، كسى يك ظرف غذا براى آنان آورد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: اين غذا مسموم است، نخوريد، ضرر دارد.
اين شخص گفت: يا على! جايى شد كه تو دخالت نكنى؟ غذا به اين پاكيزگى، چرا مسموم باشد؟ ما گرسنه ايم، نمى توانيم تا وقتى كه به مدينه برگرديم، صبر كنيم. مقدارى از غذا را خورد و بعد از مدتى مرد.
حضرت (صلى الله عليه و آله) فرمودند: من بر او نماز نمى خوانم. پرسيدند: چرا؟ فرمود: كسى كه على (عليه السلام) را دلگير كند، تمام درهاى رحمت خدا به روى او بسته است. من چگونه بر او نماز بخوانم؟ بگويم: «اللهم اغفر لهذا الميّت»[11]
بر او درهاى مغفرت بسته شده است. گفتند: حال بايد چه كار كنيم؟ فرمودند: على (عليه السلام) را پيدا كنيد تا بيايد. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) از خود نظر نداد. نگفت: من نماز را مى خوانم و بعداً على (عليه السلام) را راضى مى كنم. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ادبِ محض است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) را پيدا كردند و ايشان آمدند. فرمود: على جان! از اين ميّت دلگير شده اى؟ عرض كرد: با من برخورد بدى كرد. فرمودند: على جان! اكنون كه مرده است، خدا به خاطر دلگيرى تو، تمام درهاى رحمت را به روى او بسته است.مهر، محبت و سلامت نفس را ببينيد.
حضرت على (عليه السلام) عرض كردند: آقا! من راضى نيستم در رحمت به روى او بسته باشد. من گذشت كردم. شخصى به خاطر من مى خواهد به جهنّم برود؟ نه، نرود
. حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) فرمودند: مردم! بياييد نماز بخوانيم، همين كه على (عليه السلام) راضى شد، خدا تمام درها را به روى او باز كرد.
خدا كند همه فكر كنند كه ريشه محروميت آنها از كجاست؟ چرا از علم، معرفت، روزى فراوان و لطف محروم هستند؟ چرا به خدا نظرى نمى كنند؟ چرا هر چه يا رب، يارب، مى گوييم، جواب ما را نمى دهد. اين محروميت براى چيست؟
بايد ما دليل اين ها را پيدا كنيم.
-
بى ادب تنها نه خود را داشت بد
بلكه آتش در همه آفاق زد
-
در ميان قوم موسى چند كس
بى ادب گفتند كو سير و عدس
اين داستان قرآنى در سوره بقره است. خداوند متعال چهل سال، از آسمان براى قوم حضرت موسى (عليه السلام) بى زحمت روزى مى رساند. چه چيزى را با چه چيزى عوض كردند؟ خدا هر روز براى آنها سفره مى انداخت، اما آمدند گريبان موسى عليه السلام را گرفتند كه ما سير، پياز و عدس مى خواهيم. خطاب رسيد: اى موسى! از امروز به بعد مائده من قطع مى شود. «إِهْبِطُوا مِصْرًا»[12]
بگو به شهر برويد، هر چه مى خواهيد بكاريد و با زحمت به دست بياوريد و بخوريد. من ديگر كارى به شما بى ادبان ندارم. اين داستان در آخر سوره مائده نيز آمده است:
-
منقطع شد خوان و ناز از آسمان
ماند رنج زرع و بيل و داس مان
-
باز عيسى چون شفاعت كرد، حق
خوان فرستاد و غنيمت در طبق
-
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدايان زلّه ها برداشتند»
«زلّه»؛ يعنى لقمه معمولى را از سفره ديگران به پستى برداشتن. سفره را خدا پهن كرده است، كجا مى رويد؟
-
لابه كرد عيسى ايشان را كه اين
دائم است و كم نگردد از زمين
بى تربيت ها! نمك خدا را زمين گذاشته، به سراغ نمك دشمن مى رويد؟
-
بد گمانى كردن و حرص آورى
كفر باشد پيش خوان مهترى
اگر كسى بر سر اين سفره ناسپاسى كند و دچار بيمارى طغيانِ شهوت شود، محروم مى شود. اگر بر سر اين سفره دست از دست پيغمبر (صلى الله عليه و آله) بردارد، دستش در دست ابوجهل مى افتد. اگر از على (عليه السلام) دست بردارد، گرفتار معاويه مى شود.
-
مائده از آسمان در مى رسيد
بى شری و بيع و بى گفت و شنيد
-
هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم
آن ز بى باكىّ و گستاخىّ است هم
-
هر كه بى باكى كند در راه دوست
رهزن مردم شد و نامرد اوست
-
از ادب بر نور گشتست اين فلك
وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
-
بد ز گستاخى كسوفِ آفتاب
شد عزازيلى ز جرأت ردّ باب
وقتى به ابليس گفتند: به آدم سجده كن، سجده نكرد. به او مى گويند: «قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ»[13] چه چيزى باعث شد كه سجده نكردى؟ سركشى كرد و گفت: «خَلَقْتَنِى مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ»[14]
به او گفتند: بيرون برو. «قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ* وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِى إِلَى يَوْمِ الدّينِ»[15]
براى من طغيان و سركشى مى كنى؟ براى خالق خود و وجود مقدسى كه از مادر به تو مهربان تر است؟
-
هر كه بى باكى كند اندر طريق
او شود در وادى حيرت غريق
بيمارى ها، عامل محروميت ها هستند.
حضرت يوسف (عليه السلام) در سلامت كامل بود. فيوضات الهى را درياوار جذب مى كرد. سى سال آينده او را يكباره به او نشان مى دهند، مى گويند: اين نتيجه سلامت تو است كه مى دانيم اين سلامت نيز مى ماند. «يأَبَتِ إِنّى رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِى سجِدِينَ»[16]
خدايا! ما نسبت به تو زياد بى تربيتى داشتيم، اما همه آرامش ما به اين است كه اين ها جنبه گردن كشى نداشته است، خودت نيز مى دانى كه به خاطر ضعف، جهل، غفلت، غلبه شهوت و كوچكى ما بوده است كه ما مرتكب گناه شديم.كدام گناهى را مرتكب شديم كه بعد از انجام آن پشيمان نشديم؟ ما بى تربيت هستيم، اما نه مانند شيطان. بى ادبى ما اگر آن گونه بود، به ما نيز «اخرج» مى گفتى و ما ديگر به نماز، روزه و ماه رمضان راه پيدا نمى كرديم. اين ها همه نشانه اين است كه به ما نهيب «اخرج» نزدى. به ما نگفتى: «قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ* وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِى إِلَى يَوْمِ الدّينِ»[17] بلكه از طريق پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به ما پيغام دادى؛ «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنّى فَإِنّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ»[18] اگر آمدند و از خدا پرسيدند، به آنها بگو: من نزديك شما هستم، هنوز شما را از خودم جدا نكرده ام. براى اين كه بدانيد شما را از خودم جدا نكرده ام، مرا بخوانيد، ببينيد جواب شما را مى دهم.
سحر برخيزيد، گريه كنيد، ناله بزنيد، دعا كنيد، همين كه نمازها و ايمان خود را ادامه دهيد، اين جوابى است كه به شما داده ام. همين كه در نيمه شب، همه خوشى شما در اين است كه با من مناجات كنيد، دليل بر اين است كه جواب شما را داده ام.چه دليلى از اين بالاتر؟
اگر خدا به ما مهر «اخرج» زده بود، كسى اسم خدا را نزد ما مى آورد، بدمان مى آمد. در قرآن مى فرمايد: «اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْأَخِرَةِ»[19] اگر اسم مرا نزد شما مى آوردند، متنفر مى شديد. اما اكنون شخصى اسم مرا نزد شما مى برد، آرام مى گوييد: «يا ارحم الراحمين، يا ربّ، يا الله، يا أكرم الاكرمين» دليل بر اين است كه شما را از خودم جدا نكرده ام. اگر شما را از خود جدا مى كردم،قطره اى اشك از چشم شما بيرون نمى آمد. اين اشك را من خودم از چشم شما سرازير مى كنم تا شما را بشويم و پاك كنم.
وقتى اسم مرا مى شنويد چه حالى پيدا مى كنيد؟ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ»[20]
در روايت آمده است كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) گوينده را نديد، فقط لحن بسيار با محبتى را شنيد كه مى گويد: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الروح»[21] گفت: همه اموال من براى تو، يك بار ديگر بگو. يك بار ديگر گفت. گفت: فرزندانم نثار تو، يكبار ديگر بگو. باز گفت. حضرت (عليه السلام) گفت: جانم به قربانت، باز هم بگو.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان