گفتگو با دکتر غلامحسین دینانی - کریم فیضی
اشاره: بحث گذشته به اینجا رسید که همه قرآن در کلمات مقطعه خلاصه میشود و کلمات مقطعه، در الف. اینک ادامه گفتگو:
نقطه که اینقدر بسیط است، بساطت حق تعالی چگونه خواهد بود! بیدلیل نبوده که حکما فرمودهاند: «بسیطالحقیقه» و ملاصدرا هم قاعده «بسیطالحقیقه کل الاشیاء و لیس بشئ منها» را مبنای حکمت متعالیه اتخاذ کرده است.
بله، حقتعالی بسیط مطلق است، اما مظهر بساطت در این عالم و در جهان ماده و طبیعت و حیات، نقطه است نه خداوند. ما شیعیان روی عقایدمان «نقطه» را وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) میدانیم و اصل را هم ولایت علی(ع) میدانیم؛ چون حضرت ختمیمرتبت(ص) در معراج، هر جا که رفت، حضرت امیر را دید. جایی نبود که ایشان برود و او را نبیند. ما این مفاهیم را قبول داریم و عقلانی میدانیم. حقیقتاً چنین بود؛ خود حضرت علی فرموده است: «کنتُ مع الانبیاء سرّاً و مع محمد(ص) جهراً». نه تنها با حضرت رسول(ص) بودم، بلکه با انبیای دیگر هم بودم، ولی با ایشان آشکارا بودم و با آنها سرّاً. این نقطه ولایت است. به عبارت دیگر: من با همه انبیا بودهام. بعضیشان متوجه شدند و بعضی نه، ولی با حضرت ختمی مرتبت(ص) در ظاهر هم بودم و دامادش شدم، در شهرهای مکه و مدینه و جنگ و دفاع و پیروزی و در معراج هر جا میرفت، مرا میدید.
با این تحلیل عقلی معلوم میشود که این روایات باطنی دارند.
معلوم است که روایات عرفانی دارای عمق و اندرون باطنی هستند. مگر شک داشتید؟
چون معمولاً اشخاص اینگونه نمیدانند. برخلاف رد و انکارهای روشنفکرانه، یک عمقی در این روایات هست که ایجاب میکند حساب دیگری روی آنها باز کنیم. از گذشته تا امروز، مسئله در حد نزاع و تفاوت تشیع و تسنن تنازل پیدا میکند، در حالی که اینگونه نیست.
این مسائل شیعه و سنی ندارد. اگر علمای هر دو فریق، به این مسائل برسند، اختلافات از بین میرود. اگر «ولایت» اینطور فهمیده شود، جایگاه مولی(ع) در حد دیگران و به حدهای دیگر تنزیل پیدا نمیکند.
برگردیم به بحث بسیط و مرکب و لزوم رفتن از مرکب به بسیط، در خصوص تحلیل مقطعات قرآن کریم است.
به باور من، از مرکب به بساطت رفتن، راه توحید است. راه عقلانیت توحید همین است. انسان موحد اگر از مرکب به بساطت نرود، به توحید نمیرسد و توحید پیدا نمیکند. از مرکب به بساطت بروید، تا هم نظام آفرینش را بفهمید، هم توحیدتان درست و کامل شود. تا میرسید به نقطه، متوقف نشوید! از نقطه بالاتر روید تا به حقتعالی برسید. بسیطتر از حضرت حق تعالی قابل تصور نیست. ما حتی قدرت فکر کردنش را نداریم. پس اگر قرآن کریم ما را به کلمات مقطعه متوجه میکند، بهطور صریح میخواهد راه از مرکب به بسیط رفتن را به ما نشان بدهد. این خلاصه جواب من در خصوص حروف مقطعه قرآن است.
از مطالب مهمی که فرمودید، دو سه نکته را جدا کردهام که بسط داده شود: یکی اینکه علومی که بشریت دارد، علوم مابعدالنقطه است، در حالی که علوم اصلی، قبل از نقطه است. انتهای معلومات یک عالم امروزی، از نقطه به این طرف است، درحالی که دیدیم علم، پیش از نقطه است. ما قبل از این نقطهای که آغاز این عالم است، راهی طولانی داریم. به همین جهت، مسیر زیاد طولانی را باید به پیش از نقطه برگردیم.
تمام علوم تحصّلی، یعنی حسی و تجربی مسلک یا همان علوم پوزیتیو و پوزیتیویستی، در عالم جسم و حس و آنچه با چشم دیده میشود، خلاصه میشود. علم تجربی درباره چیزی کار میکند و میاندیشد که با چشم دیده شود و قابل اندازهگیری ریاضی باشد، ولو به واسطه.
البته ریاضیات با چشم دیده نمیشود و عقلی است!
بله، اما ریاضیات عقلانیتی است که پوزیتیویسم صرف میکند. چون در همین عالم هم پوزیتیویسم ناچار است به یک عقلانیتی تمسک بجوید. ریاضیات عقلانی است و به اصطلاح «پوزیتیو» نیست. به همین جهت، شما ریاضیات را با چشم نمیتوانید ببینید. خود عدد را هرگز نمیبینید، بلکه مفهومش را درمییابید. عدد عقلانی است. پوزیتیویسم به روی خودش نمیآورد که از عقلانیت ریاضی استفاده میکند و آنچه را با چشم مسلح و غیرمسلح در عالم بُعد میبیند، به تجربت درمیآورد. کار خوبی هم میکند که از تجربیاتی که از عالم حس و تجربه به دست میآورد، علوم این عالم را پیش میبرد و موفق به ساختن هواپیما میشود و ما را به کره مریخ میبرد. یا پزشکی و شیمی و فیزیک درست میکند. هر یک از این کارها، کار بزرگی است؛ اما این دانشمندان صرفاً عالم بُعد را میبینند که این طرف نقطه است. عالم بُعد یعنی عالم جسم که به تجربه و حس درمیآید. آنها با ریاضیات عقلانی، عالم ابعاد را اندازه میگیرند و از عالم بُعد، اینهمه علوم و فنون استکشاف میکنند؛ اما نمیدانند که این عالم بُعد، از یک «نقطه» تشکیل شده است. نمیدانند نقطه چیست و نمیپرسند که آن طرف نقطه کدام است. نه میل دارند بروند و نه میتوانند بروند.
با خودکاری که در دست دارند، یک نقطه میگذارند و همین نقطه عزیمتشان میشود. در واقع مفروضمان مصنوع خودمان است؛ چیزی است که خود درست کردهایم.
بله، البته این را میفهمد که نقطه این نیست؛ اما رسماً میگویند: ما فرض میکنیم تا بتوانیم جلو برویم. این موضوع را خودشان صادقانه میگویند که ما فرضیهای را فرض میکنیم و با آن جلو میرویم و به نتایج دلخواه میرسیم؛ اما نمیپرسند که چرا فرض میکنند و بر چه اساسی فرض میکنند. باید بگویند چرا فرض میکنند و همین نقطه ـ که آغاز است ـ چیست و معنیاش چیست و ماورای آن کدام است؛ اما چه باید کرد که به این مسائل فکر نمیکنند و حاضر نیستند گوش بدهند.
یک اشکال دیگر فرض جلورفتن است. این چه میلی است که همهاش میخواهیم به جلو برویم؟ قاعدتاً ما باید برگردیم عقب، چون نقطه را که مبنا و بنیاد است، در عقب گذاشتهایم و به جلو میرویم، درحالی که مسئله، پیش از نقطه است.
جلو رفتن، برای این است که اشخاص سودانگارند. این طرف آمدن برایشان سودآور است. چیزی است که نان و شهرت و لذت و قدرت و تمام تمتعات مادی محسوس در آن است. چون اشخاص مورد بحث حسنگرند، میگویند: من باید اینجا آن را ببینم. کار عقلانی برایشان آنچنان سودی ندارد. میگویند: ما اینطور انتخاب میکنیم؛ اما انتخاب بدون اختیار است یا با اختیار؟
انتخاب بدون اختیار که معنی ندارد.
نتیجه اختیار است؛ اما اختیار چیست؟ متکلمان و اشاعره و معتزله صحبتهای زیادی در این خصوص کردهاند. آیا اصلاً اختیار وجود دارد؟ اگر شما را مجبور کنند و به صد زنجیر ببندند، باز هم اختیار دارید؛ ولی اختیار کجاست و چه شکلی است؟
مگر در رفتارمان ظهور کند.
این دیگر نتیجه اختیار است که من به آن کاری ندارم.
*خب، این در علم من هم هست؛ چون علم من ظاهر میشود و معلوم میشود که علم دارم.
نه، علم شما بدون ظهور هم معلوم است. صورت علمیهتان را میتوانید تصویر کنید. من به نتیجه کاری ندارم. هم علم و هم اختیار را در نتایجشان میتوانید ببینید؛ اما من به خودشان کار دارم با صرفنظر از نتایج. یک فرمول ریاضی را میتوانید نقاشی کنید؛ اما اختیارتان را نمیتوانید نقاشی کنید.
ولی نقاشی کردن نتیجه اختیار است. مؤدای سخن شما این است که: اختیار، نقاشی نمیشود.
بله. نهایتش این است که شما در نتایج اختیار، اختیار را میفهمید. من حرفم صرفنظر از نتایج، درباب خود علم و اختیار است. اختیار صورت ندارد، اما شما حتماً اختیار دارید.
ما حتی در اوج جبر مختاریم.
بله، ولی ما هرگز مجبور نمیشویم؛ من جبر را اختیار میکنم.
پس «جبر» جزء «اختیار» است!
نه، بلکه من بر جبر مسلط هستم و آن را «اختیار» میکنم. من چیزی شگفتانگیزتر از اختیار در عالم هستی نمیشناسم. تازه این اختیار من است. اگر وارد اختیار حقتعالی بشوید که واجبالوجود است، موضوع سهمناکتر میشود: حقتعالی وجوب وجود است. پس اختیار در اینجا چه کار میکند؟
حل این مسئله سخت است.
از خداوند پایینتر، در خودتان بیایید. پزشک و فیزیولوژیست میتواند سلولهای شما را بشمارد و وزن و حالات و آناتومی شما را با دقیقترین وسایل نشان دهد. یک آدم علمی هم میتواند با شما بحث کند که شما چگونه میاندیشید؛ اما هیچکس نمیتواند اختیار شما را بفهمد و بداند که شما یک لحظه دیگر چه چیزی را اختیار میکنید.نمیداند چرا اختیار میکنید و اختیارتان کجاست و چه چیز را اختیار میکنید. نه چیستی و نه چگونگی و نه چرایی اختیار را کسی نمیداند. فیزیولوژی و نوع تفکر شما را میتوان فهمید اما اختیارتان را کسی نمیتواند پیدا کند.
شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
روزنامه اطلاعات