كلمات كليدي : فرهنگ، نظريه فرهنگي، نظريه هايي فرهنگي كلاسيك، نظريه هاي ماركيسم غربي، خرده نظريه هاي سنتي فرهنگي، نظريه فرهنگي ساختارگرا، فرهنگ گرايي، نظ
نویسنده : قاسم كرباسيان
در قسمت اول از این مقاله به تعریف نظریه فرهنگی، قلمرو نظریههای فرهنگی و نظریههای فرهنگی کلاسیک غرب (از منظر دانشمندانی چون امیل دورکیم، ماکس وبر، کارل مارکس، جورج زیمل و تالکت پارسونز)، پرداخته شد و اکنون به بقیه مباحث مطرح در زمینه نظریه فرهنگی پرداخته میشود:
نظریههای فرهنگی در چارچوب مارکسیسم غربی
خصلت بارز اندیشه مارکس، نوعی انحراف ماتریالیستی بود که نتیجه این انحراف، بیاهمیت شمردن فرهنگ بهعنوان محصولی وابسته به زیربنای اقتصادی است. مارکسیسم غربی در قرن بیستم با بازخوانی و نقد آثار مارکس، تلاش کرد تا فرهنگ را در چارچوب نظام مارکسیسی توضیح دهد و نقش فعال و مستقلی برای فرهنگ در نظر بگیرد تا فرهنگ با داشتن نقشی فعال و مستقل، قواعدی برای نظم بخشیدن به حیات اجتماعی وضع و به حفظ نظم اقتصادی سرمایهداری کمک کند. در این چارچوب فرهنگ بهمثابه ایدئولوژی فرض شده است.[1] نظریهپردازان این حوزه از قرار زیر هستند:
1. جرج لوکاچ (George Lukacs: 1885-1971)؛
الف) وی به برتری فرهنگ بر اقتصاد اذعان داشته و معتقد است که اگر فرهنگ هر دوره زمانی را به درستی درک نماییم توانایی فهم سرچشمه تکاملی همان دوره را خواهیم داشت.
ب) لوکاچ معتقد است سرمایهداری فرآوردههای فرهنگی را به صورت کالا درآورده و کالا شدن این محصولات موجب غیر خودمختاری این محصولات و ایستایی فرهنگ شده است.
ج) لوکاچ روابط متقابل بین انسانها را در جامعه سرمایهداری، کالاییشده میبیند و بر آن است که روابط و فعالیتهای اجتماعی و بهای انسان بیش از پیش با مقیاس ارزش مبادلاتی پول تعیین و تعریف شده که نتیجه این امر بیگانگی و شیشدگی است، روندی که به کالاییشدن شهرت دارد. این امر به فهم کاذب از جهان اجتماعی منتهی شده و مردم دیگر قادر نخواهند بود از کلیت نظام سرمایهداری و اثراتش چیزی دریابند. پس ادراک آنها از زندگی، ناقص و پراکنده خواهد شد.[2]
2. آنتونیو گرامشی (1937ـ1891)
نظریه "هژمونی" گرامشی نقش مهمی در مطالعات فرهنگ و ایدئولوژی ایفا کرده است. مفهوم هژمونی در نزد گرامشی، شکلی از کنترل اجتماعی در دست گروههای اجتماعی حاکم است که بر مبنای آن طبقه سیاسی حاکم، طبقات جامعه را به پذیرش ارزشهای اخلاقی، سیاسی و فرهنگی خود ترغیب مینماید. بر اساس این نظریه، طبقه حاکم از طریق تسری دادن فرهنگ مورد نظر خود در سطح جامعه، نوعی اجتماع فرهنگی را به وجود آورده و از این طریق به کنترل اجتماعی دست میزند. در چنین دیدگاهی فرهنگ در هر عصری، نهایتاً چیزی جز پذیرش رضایتآمیز ارزشهای طبقه بالا به وسیله عامه مردم نیست و هژمونی فرهنگی در حفظ نظام اجتماعی نقش تعیینکنندهای دارد. شایان ذکر است نظام سلطه، فرهنگ مورد علاقه خود را از طریق رسانههای گروهی، کلیسا، مدرسه و خانواده، به فرهنگ تودههای مردم تبدیل میکند. البته از آنجا که اعمال قدرت سیاسی هژمونیک باید بر رضایت استوار باشد، چنین اندیشههایی را نمیتوان به سادگی به طبقات فرودست تحمیل کرد و اندیشههای طبقه حاکم باید تعدیل شوند و صیقل داده شوند تا با تجربه روزمره طبقات فرودست سازگار افتند.[3]
3. مکتب فرانکفورت
یکی از گنجینههای عظیم فکری مارکسیسم غربی پس از لوکاچ، میراث فکری و نظری مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشگاه فرانکفورت است. دستاوردهای نظری و متنوع این مؤسسه بعدها با نام مکتب فرانکفورت و یا نظریه انتقادی مشهور شد. با ظهور نظریههایی انتقادی، مکتب فرانکفورت از آغاز دهه 1930 به عنوان یکی از سنتهای فکری عمده در نقد و بررسی فرهنگ تودهای مدرن و اهمیت اشکالی از فرهنگ به عنوان نیروی مقاوم در برابر قدرت طبقه حاکم، با پافشاری ایجاد شد. به نظر متفکران این مکتب، جوهر سرمایهداری مدرن، کنترل اجتماعی و جلوگیری از دگرگونی بنیادی است که در این میان فرهنگ مدرن یکی از عوامل مؤثر و اصلی این کنترل به شمار میرود. این مکتب "صنعت فرهنگ یا فرهنگسازی" را برای اشاره به اتفاقی که در دنیای سرمایهداری در راستای بهرهگیری از فرهنگ برای از میان برداشتن هرگونه امکان مخالفت اساسی با ساخت سلطه مستقر محقق شده، وضع کرده است.[4] صنعت فرهنگسازی، اصطلاحی است با بار منفی در آثار آدورنو (Adorno) و هورکهایمر (Horkheimer)، که برای توصیف این امر که فرهنگ تودهای سرمایهداری چگونه از طریق فنون شبهصنعتی تولید و بازتولید میشود، به کار میرود. در جریان صنعت فرهنگ، کالاها و خدمات فرهنگی به صورت صنعتی یا تجاری تولید، بازتولید، انبار و یا توزیع میشود یعنی در مقیاسی وسیع و هماهنگ با راهبردی که بیشتر مبتنی بر ملاحظات اقتصادی و نه بر اساس هیچگونه علاقهای به توسعه فرهنگی، فرایند تولید و ... صورت میگیرد.[5]
فرهنگ تودهای نوین یک محصول عمدتاً رسانهای است که از بالا به وسیله رسانهها تحمیل میشود و نمیتوان در آن عناصری خودجوش یافت که از درون زندگی مردم برخاسته باشد. این فرهنگ تولید شده در صنایع فرهنگی، صرفاً ابزار سلطه و استیلاست که هیچ نسبتی با مقاومت در برابر قدرت ندارد. به اعتقاد مکتب فرانکفورت، صنعت فرهنگ ایجاد و ارضای نیازهای غیرواقعی و سرکوبی نیازهای واقعی را تضمین خواهد کرد. از جمله پیامهایی که محصولات فرهنگی این صنعت به مخاطب القا میکنند میتوان به پیامهایی درباره لزوم فرهنگ جماعت بودن، مصرف کردن و مصرفگرایی و سختکوشی در کسب و کار و دستاورد انفرادی اشاره کرد. خاطرنشان میشود که به فرهنگ در صنعت فرهنگ همچون یک کالای مادی نگریسته شده و فرهنگ و محصولات فرهنگی به ابزاری برای تجارت تبدیل میشوند. بنابراین فرهنگهایی همچون هنر و فرهنگ بومی که پولساز نیستند و نمیتوانند برای بازار انبوه، تولید انبوه داشته باشند، در جامعهای که فرهنگ تودهای حاکم باشد، جایی برای ادامه حیات نخواهند داشت.[6]
همچنین لازم به ذکر است که در دیدگاه نظریه انتقادی، پدیدههای فرهنگی در چارچوب الگوی ساده زیربنا ـ روبنا تحلیل نشده و نبایسیتی فرهنگ را حوزهای مستقل از جامعه تلقی کرد و یا آن را بهتنهایی در نظر گرفت.[7]
نظریههای فرهنگی در چارچوب خردهنظریههای سنتی
1. خردهنظریه کنش متقابل نمادین؛ کنش متقابل نمادین، چارچوبی نظری است که جامعه را محصول کنش متقابل افراد و گروههای جامعه میداند. بر مبنای این نظریه افراد برای برآوردن نیازهای خود در کنار و در ارتباط با همدیگر هستند.[8] در نظریه کنش متقابل نمادین، فرهنگ به صورت نظام ارتباط میانفردی تعریف شده است. این نظریه جای واقعی فرهنگها را در کنشهای متقابل فردی دانسته و فرهنگ را مجموعهای از معانی میداند که افراد یک گروه مشخص از طریق کنشهای متقابل به همدیگر منتقل میکنند. این رویکرد به فرهنگ به جای تصورات جوهرگرایانه از فرهنگ، به تحلیل فرایندهایی توجه میکند که از طریق آنها، فرهنگ ساخته و پرداخته میشود.[9] نظریهپردازان این عرصه عبارتاند از:
الف) هربرت بلومر (Hebert Blumer)؛ بلومر همچون اکثر نظریهپردازان فرهنگی معتقد است که مردم با هم و با اشیا بر مبنای معانی مشترک رابطه برقرار میکنند و واکنش افراد انسانی در مقابل اشیا و افراد بر اساس معنایی است که آنها برای افراد دارند. اما او در ادامه استدلال می کند که معنای اینها از کنش متقابل اجتماعی سرچشمه میگیرد که یک فرد با همنوعان یا معاشران خود انجام میدهد و به عبارت دیگر نقطه کانونی درک کنش، چگونگی ایجاد و استعمال معانی از سوی مردم است نه اینکه چگونه به وسیله نسخهها، هنجارها و ارزشهای فرهنگی در اختیارمان قرار میگیرند.[10]
ب) ارونیگ گافمن (1882ـ 1922)؛ به نظر گافمن، افراد، واقعیتها را غیرمستقیم و از طریق نهادها میبینند؛ یعنی اعمال خود و دیگران را تفسیر میکنند. دنیای اجتماعی به خودی خود دارای نظم و ترتیب نیست و معانی ذاتاً در رفتار وجود ندارد، بلکه معانی آن را مردم به آن نسبت میدهند. بنابراین هر موقعیتی که افراد خود را در آن مییابند توسط آنان تعریف و از نوساخته شده است. درک افراد از موقعیتها حاصل هنجارهای فرهنگی و توقعات و انتظارات جامعه و دیگران است. از دیدگاه او "خود" هرگز دارای خویشتن حقیقی نیست، بلکه مجموعهای از خودهای متغیر است که سعی دارد خود را با موقعیتهای مختلف سازگار کند و در واقع فرد دائماً تحت تأثیر دیگران قرار میگیرد.[11]
2. خردهنظریه پدیدارشناسی؛ چهرههای مهم و سرشناس این حوزه که ریشه در فلسفه دارد، دکارت (Descartes)، هایدگر (Heidegger)، هوسرل (Husser) و مرلو پونتی (Merleau-ponty) میباشند. به طور خلاصه پدیدارشناسی میخواهد که از مرحله شناخت عینیات و اعراض فراتر رفته و به فهم هستی ذاتی اشیاء دست یابد. این نظریه، این فکر را القا میکند که شناخت از معنا ساخته شده است و شناخت همان فهمیدن است.[12]
3. خردهنظریه روششناسی مردمی؛ "هارولد گارفینکل" پایهگذار روششناسی مردمی میباشد. او خواهان نظریهای بود که محوریت کنش اجتماعی و عاملان هوشمند را برای حفظ نظم اجتماعی بپذیرد و معتقد بود که نظم اجتماعی در زمینههایی مشخص و به عنوان حاصل کنش و دستاوردهای کنشگران به ظهور میرسد. او عاملان را به چشم کسانی مینگریست که میکوشند کنشهای مرتبط با زمینههای خاص را به دیگران بفهمانند و در همان حال دائماً میکوشند تا کنشهای دیگران را درک کنند. به عقیده وی مردم ناگزیرند به فهم و معنا کردن جهان و درک یکدیگر یکسره ادامه دهند و به فعالیتهایی با هدف درک و فهم همدیگر دست بزنند. اما کلمه روششناسی مردمی در بدنه اصلی جریان نظریه فرهنگی غیرمستقیم بوده است. آنها بیش از هر رویکرد دیگر، استدلالاتی به سود نقش عامل در حفظ نظم اجتماعی، ارایه کردهاند. این چالش چنان پرقدرت بوده که نظریههای فرهنگی ناگزیر به واکنش بودهاند. روششناسی مردمی ضمناً تلاش زیادی کرد تا زندگی روزمره را به عنوان یک عرصه کلیدی پژوهش فرهنگی معرفی کنند. پرداختن به چنین چیزی بر مبنای این باور است که فرهنگ، وجه گریزناپذیری از زندگیهای ما را تشکیل میدهد. از دید طرفداران این نظریه، فرهنگ به نحوی از درون کنش سر برمیآورد و در ذات آن مستقر است و به عبارت دیگر فرهنگ نظامی مستقل و مجزا را تشکیل نمیدهد.[13]
نظریه فرهنگی ساختارگرا
ساختارگرایی حوزهای متنوع است که بخشی از آن مربوط به حوزه فرهنگ میباشد. اما رویکردی ساختارگرا به فرهنگ واجد شماری از ویژگیهای محوری است که برخی عبارتاند از:
1. نزد اندیشمندان ساختارگرا، فرهنگ به مانند زبان است. از همین رو تمرکز رویکردهای ساختارگرا به فرهنگ، معطوف به شناسایی عناصر قیاسی (نشانهها و مفاهیم) و کشف شیوهای است که این عناصر بدان طریق سازمان مییابند تا پیامی را برسانند.
2. رویکردهای ساختارگرایی گرایش به نادیده گرفتن و حتی نفی نقش سوژه انسانی و تمرکز عمده بر نقش و کارکردهای نظام فرهنگی، و نه بر آگاهی و نبوغ عامل منفرد انسانی دارد.
3. فرض اصلی ساختارگرایی در مطالعات فرهنگی این است که میتوان در پس هر فرآورده فرهنگی عناصری یافت که رابطهای شبکهوار با یکدیگر دارند و این روابط، ساختاری کلی را تشکیل میدهند که نهایتاً در کانون و هسته پدیده فرهنگی مورد نظر نهفته است؛ وقتی این ساختار کشف شود، همه اجزاء را میتوان به عنوان باز تولید، به حسب آن ساختار توضیح داد. بنابراین ساختارگرایی به روابط زیربنایی موجود در متون و کردارهای فرهنگی نظر دارد و از این رو فرهنگشناسی مستلزم کشف ساختارهای فرهنگی نهفته در پس پدیدارهای مختلف فرهنگی است. شایان ذکر است که ساختارگرای، پدیدهها را فقط در ارتباط با سایر پدیدهها و به مثابه اجزایی درون ساختاری منظم و فراگیر معنادار میداند.[14] سوسور و استروس دو تن از نظریهپردازان این حوزه هستند:
الف) فردنیانددو سوسوز (Fedinandde Saussure)؛ سوسور بنیانگذار زبانشناسی ساختاری و پایهگذار رویکرد ساختاری به فرهنگ، محسوب میشود. برخی معتقدات او از این قرار است:
1. زبان نظامی از نشانههاست که با فرایند دلالت (دال و مدلول) سر و کار دارد. برای درک این ادعا باید از روی ساختار و کارکرد این نظام نشانهها پرده برداشت.
2. سوسور بین زبان به عنوان مجموعهای از علائم مشخص و وابسته به هم که نظم قوانین بر آنها حاکم است (زبان به عنوان یک ساختار) و زبان به عنوان چیزی که در گفتار یا نوشتار ظاهر میشود (گفتار یا زبان به عنوان امر ارتباط تحقق یافته بین انسانها) تمایز قایل میشود.
3. سوسور با تأکید بر ماهیت قراردادی زبان نشان میدهد که زبان را نمیتوان به منزله نوعی بازتاب محض از واقعیت یا ایدئولوژی در نظر گرفت. این امر به این دلیل است که معنا در دل نظام زبان از طریق نظامی از تفاوتها به وجود میآید. این ایده نهتنها در مورد زبان صدق میکند بلکه میتوان آن را به هر نوع نظام قراردادی دلالت تسری داد و به عنوان منبع مهمی برای مطالعات فرهنگی در نظر گرفت.[15]
ب) کلود لوی استراوس (Clawde Levi Strauss)؛
1. استراوس، فرهنگ را مجموعهای از نظامهای نمادی دانسته که در ردیف نخست آنها زبان، مقررات زناشویی، روابط اقتصادی، هنر، علم و مذهب جای دارد. همه این نظامها به اعتقاد او، بیان جنبههایی از واقعیت فیزیکی و واقعیت اجتماعی را هدف قرار داده و حتی از این هم بیشتر، بیان روابطی که این دو نوع واقعیت میان خود ایجاد کردهاند و همچنین روابطی که نظامهای نمادین با یکدیگر برقرار کردهاند نیز در هدف آنها قرار میگیرد.[16]
2. استراوس معتقد است که برای فهم هر فرهنگ باید به ساخت زیرین آن دست یافت.
3. تحلیل او درباره اسطوره از اهمیت بالایی در حوزه مطالعات فرهنگی برخوردار است. وی معتقد است اسطورهها بر حسب تقابلهای دوگانه (سیاه و سفید ـ دوست و دشمن ـ خوب و بد ـ بدوی و بافرهنگ) ساخت مییابند. همه اسطورهها ساختار یکسانی دارند و هدف اصلی آنها توضیح ماهیت امور جهان است و برای این کار اسطوره میباید دوگانگی تضاد را به وحدت و یگانگی تبدیل کند.
4. استراوس بعد فرهنگی را عامل ساخته شدن انسان میداند.[17]
نظریه فرهنگی پساساختارگرا
پساساختارگرایی در بهترین حالت به عنوان تصفیه و حاصل رشد ساختارگرایی فهمیده شده است و نه به منزله یک مکتب فکری که در تقابل با آن قرار دارد. دو مشخصه اصلی پساساختارگرایی که مبنای فکری فلسفه پسامدرنیسم به شمار میرود عبارتاند از:
1. نفی وحدت؛ هرچه تاکنون متضمن وحدت تلقی میشده در واقع چندوجهی و متکثر است و هیچ اندیشه ساده و روشنی در کار نیست. هر فردی همچون موزاییک مجموعهای از تعارضات و اجزاء گوناگون است و هر متنی نیز معنای واحد و کامل ندارد بلکه به اشکال گوناگون قابل قرائت است.
2. نفی خصلت استعلایی ارزشها و هنجارها؛ مفاهیمی مثل حقیقت، عدالت، حقیقت و خیر مستقل از فرایندهایی که خود توصیف میکنند نیستند بلکه فرآورده همان فرایندها هستند. چنین ارزشها و هنجارهایی از متن زبان، علایق اجتماعی و تجربه جدا نبوده و دعاوی عقلانیت نیز تعیینکننده آن محسوب میشوند.[18]
برخی رویکردهای این دیدگاه به فرهنگ عبارتاند از:
1. پساساختارگرایان برآنند که فرهنگها و متون را میتوان به شیوههای متنوع تفسیر کرد و این دو میتوانند قرائتهای چندگانه، متکثر و شاید متناقض به بار آورند و برخلاف موضع ساختارگرایی شاید هیچ قرائت قطعی وجود نداشته باشد.
2. در این تفکر میل، تفریح، بدن و بازی هم به عنوان ابعاد مشهور فرهنگ و هم در حکم خصائل نوشتار نظری برجسته میشوند.
3. این دیدگاه برخلاف ساختارگرایی که ساختارهای فرهنگی و اجتماعی را محصولاتی از قدرت میدید، فرهنگ را محصول قدرت قلمداد میکند.
4. تأکید بر ناپیوستگی و گسیختگی فرهنگ از جمله نگرشهای دیگر این دیدگاه است. ایشان فرهنگ را به عنوان مجموعهای از قطعات بینظم دانسته که با هم تصادم کرده و یکدیگر را قطع میکنند.[19]
نظریه فرهنگگرایی
اصطلاح فرهنگگرایی رویکردی است در مطالعه فرهنگ که منسوب به ریموند ویلیامز (Raymond Williams) میباشد، این اصطلاح خاستگاه نسبتاً جدیدی دارد و اغلب در تقابل با ساختارگرایی تعریف شده است. "ریچارد جانسون" در نوشتههای دهه هفتاد بر آن بود که رشته جدید مطالعات فرهنگی دو بستر نظری مجزا دارد: نخست نوعی فرهنگگرایی آنگلو مارکسیستی و دوم نوعی مارکسیسم ساختارگرایانه فرانسوی که لویی آلتوسر فرانسوی آن را پایه گذاشته است.[20]
1. فرهنگگرایی، به تأمل در رابطه بین فرهنگ و جامعه پرداخته و فرهنگ را بهمثابه کلیتی ارگانیک و مخزن ارزشهایی که والاتر از ارزشهای تمدن مادی هستند در نظر میگیرد.[21]
2. این پاردایم مسلط بر مطالعات فرهنگی مرکز (بیرمنگام) هرچند همچون پاردایم مسلط دیگر یعنی ساختارگرایی، فرهنگ را مستقل دانسته و نگاه مارکسی به فرهنگ که فرهنگ را روبنا تلقی میکرد مورد انتقاد قرار میدهد، اما استقلال فرهنگ در این پاردایم با مفهوم استقلال فرهنگ در ساختارگرایی متفاوت است.
در ساختارگرایی بر فرهنگ در سطح نمادین، زبان و طبقهبندی آن تأکید میشود اما در فرهنگگرایی توجه معطوف به تجربه افراد در زندگی روزمره است.[22]
3. فرهنگ در این دیدگاه مرکب از دو معنی است: فرهنگ بهمثابه هنر که به طور خاص معنایی ادبی است و فرهنگ بهمثابه شیوه زندگی که معنایی انسانشناختی است.[23]
از جمله افکار ویلیامز -چهره شاخص این سنت- عبارتاند از:
1. ویلیامز، فرهنگ را امری معمولی دانسته و آن را فقط مجموعهای از آثار فکری و تخیلی نمیدانست بلکه اساساً فرهنگ را شیوه کلی زندگی قلمداد میکرد که تعلق به طبقه و گروه خاصی از اجتماع ندارد.[24]
2. او برای رفع نابرابریها و طبقات از جامعه، فرهنگ مشترک را پیشنهاد میکند، فرهنگ مشترکی که خود مردم باید بسازند و بازسازی کنند. ویلیامز فرهنگ مشترک را اینگونه تعریف میکند: «به عقیده من مبارزهای که در پیش داریم مبارزه برای خلق معانی عامی است که جولانگاه اصیل اندیشهها هستند. پدید آوردن جامعهای که ارزشهای آن همواره خلق و نقل شوند و در آن جای جدالها و حصرهای طبقاتی را عضویت مساوی و مشترک بگیرد. این هنوز تصویری از فرهنگ مشترک است و در جوامع پیشرفته روزبهروز تبدیل به تمرینی پردامنه برای انقلاب میشود».[25]
نظریههای فرهنگی معاصر
برخی از نظریات فرهنگی معاصر عبارتاند از:
1. نظریه فرهنگی امام خمینی(ره)؛ نظریه فرهنگی ایشان مبتنی بر ساخت انسان فرهنگی است. در حقیقت امام خمینی پویایی فرهنگ را در اصل تعلیم و تربیت، تزکیه نفس و عمل تبیین نموده و با استناد به تعالیم اسلامی، فرهنگ را اساس جامعه میدانند. ایشان مسائلی همچون هویت و موجودیت هر جامعه و سعادت و شقاوت یک جامعه را تابع فرهنگ ارزیابی میکنند. از نگاه ایشان رأس همه اصلاحات، اصلاح فرهنگ است.
2. ساموئل هانتینگتون؛ نظریه وی، نگاه تقابل فرهنگی در عرصه جهانی است. وی ضمن مطرح کردن عنوان برخورد تمدنها، مدعی است تمدنهای مختلف امکان نزدیک شدن و گفتگو را ندارد و به همین دلیل دنیا باید میان تمدنهای بزرگ تقسیم شود.
3. فرانسیس فوکویاما؛ فوکومایا، معتقد است با شکست کمونیسم، تاریخ جهان به هدف و پایان خود رسیده و این پایان جنگ ایدئولوژیهاست و اکنون مدل فرهنگی لیبرال-دموکراسی به عنوان تنها سیستم سیاسی ابقاء شده است.
وی بر آن است جهان با این الگوی لیبرال-دموکراسی به سمت یکپارچگی فکری و ایدئولوژیک پیش خواهد رفت.[26]
فرهنگ پستمدرن
1. از دیدگاه پسامدرن، رسانه و فرهنگ و به تعبیری گفتمان، صورتبخش همه اشکال روابط و کردارهای اجتماعی است. برداشت ما از خودمان و جهان و واقعیت هم محصول چارچوبهای فرهنگی است.
2. فرهنگ پسامدرن میان فرهنگ تودهای و برتر تمایزی قائل نمیشود و اساساً فرهگ پسامدرن محصول از بین رفتن تمایز میان امر والا و پست میباشد.[27]