حيات پيامبر(ص)
با شروع محرم سال 11 هجرى، اخبارى از مرز روم رسید که حاکى از ناآرامى در آن مناطق بود. پیامبر(ص) گروهى را آماده فرستادن به آن دیار کرد و اسامه بن زید را که جوانى هفده یا نوزده ساله بود، بر آن گماشت که: «بنا بود همه مهاجرین نخستین با اسامه روان شوند.» در این اثنا که مردم در کار آماده شدن بودند، بیمارى آن حضرت آغاز شد که به ارتحالشان انجامید. بسیارى از متون اهل سنت آغاز بیمارى ایشان را 28 صفر و ارتحالشان را 12ربیعالاول روایت کردهاند که بدین ترتیب کل بیمارى حدود چهارده روز مىشود. این نوشتار تنها بر پایه این متون نگاشته شده است.
محمدبن اسحاق از خدمتکار پیغمبر(ص) روایت مىکند: در آن شب که سید علیهالسلام را رنجورى ظاهر خواست شدن، در میانه شب مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بیا با من تا به گورستان بقیع رویم، که امشب مرا فرمودهاند اهل گورستان بقیع را آمرزش خواهم.» من با وى برفتم و چون به میان گورستان رسید، باز ایستاد و بعد از آنکه سلام بر اهل گورستان کرد و تهنیت ایشان گزارد، گفت: «فتنه آخرالزمان روى بنموده است؛ یکى از پى یکى. هر یکى که پیدا شود، بتر باشد از اول که آن گذشته باشد!»
بعد از آن روى با من کرد و گفت: «مرا مخیر کردهاند میان ملک دنیا و زندگانى دراز و بعد از آن بهشت؛ و میان مرگ و دیدن حقتعالى و یافتن بهشت.» من گفتم: «پدرم و مادرم فداى تو باد! اکنون ملک دنیا و زندگانى دراز، و بعد از آن بهشت اختیار کن.» گفت: «لا والله، بلکه مرگ و دیدار حق و یافتن بهشت اختیار کردم.» و چون این بگفت، اهل بقیع را آمرزش خواست و بعد از آن به خانه باز آمد و ابتداى رنجورى او را حاصل شد.
ابن سعد مىنویسد: صبح فرداى شبى که حضرت براى اهل بقیع طلب مغفرت کرد، به دست خود پرچمى براى اسامه بن زید بست و لشکر در جُرف بود و هیچ یک از سرشناسان «مهاجران نخستین» و انصار نماند، مگر اینکه به این جنگ فراخوانده شد؛ از جمله ایشان ابوبکر، عمر، ابوعبیدهجراح، سعد وقاص، سعیدبن زید و... بودند. مردم گفتند: «این جوان را بر مهاجران نخستین گماشتهاند!» حضرت که به سبب درد، دستمالى بر سر بسته بود، بیرون آمد و فرمان داد سپاه اسامه را گسیل کنند.
عایشه گوید: پیامبر(ص) در حالى که به على و فضلبن عباس تکیه کرده بود، به مسجد رفت و بر منبر نشست و بر اصحاب اُحد درود فرستاد و برایشان آمرزش خواست؛ آنگاه فرمود: «اى مردم، هنگام آن رسیده است که حقوق خود را از من بستانید. هرکس را تازیانهاى بر پشت نواخته باشم، اینک پشت من به روى او باز است، بیاید و پشتم را با تازیانه بیازارد. از هرکس مالى گرفته باشم، بیاید و از من بستاند و از کینهتوزى من ترسى به دل راه ندهد که مرا با کینهتوزى کارى نیست. همانا محبوبترین شما در نزد من کسى است که بیاید و حق خود را از من بگیرد یا آن را به من ببخشد که با جانى پاک و آرام به دیدار پروردگارم بروم.» سپس فرود آمد و نماز ظهر را خواند و باز بر منبر نشست و گفتار خود را تکرار کرد. سورآبادى مینویسد: رسول گفت:
ـ اى یاران، من هیچ تقصیر کردم در حق و در اداء وحى و پیغامهاى خدا که به شما گزاردم؟
گفتند: «تن و جان ما فداى تو باد! هیچ تقصیر نکردى.» گفت:
ـ مهربان رسولى بودم بر شما؟
یاران همه بگریستند، گفتند: «نهمار [= بیشمار] بودى.» گفت: «هیچ دانید که شما را به چه خواندم؟» گفتند: «تا بگویى.» گفت: «مرا به شما حاجتى است.» گفتند: «تن و جان ما فداى تو بادا! آن چه حاجت است؟» گفت:
ـ حاجتم آن است که هرکه از شما بر من خصمى دارد به رویى از رویها، امروز کنید، فردا را باز منهید که مرا طاقت داد قیامت نیست!
خروش از میان یاران برآمد، گفتند: «معاذالله کسى را بر تو خصمى بود!» دیگر بار رسول این سخن وابگفت؛ عُکّاشه بن محصنالاسدى برخاست، گفت: «یا رسولالله، من بر تو خصمى دارم به تازیانهاى که مرا زدهاى در فلان حرب که مرا آن روز تب داشت. در مصاف راست نمىتوانستم ایستادن. تو صف راست همى کردى، مراتازیانهاى زدى. بدان بر تو خصمى دارم، قصاص خواهم.» رسول گفت: «هلا بروید تازیانه از حجره بیاورید.» کس به حجره عایشه فرستاد تا تازیانه بیاورد. بوبکر برخاست عکاشه را ملامت کرد، گفت: «یا عکاشه، این چه دل است که تو دارى؟ هرچه بر او خواهى زد، بهجاى یکى، ده بر من زن.» رسول گفت: «شفقت تو معلوم است، ولکن من طاقت قصاص قیامت ندارم. براى من فرو ایست تا قصاص واکند.» چون تازیانه به دست گرفت، عکاشه گفت:
ـ یا رسولالله، گر داد راست مىدهى، این تازیانه نه آن است که مرا بدان زدى، من آن خواهم!
رسول گفت: «آن در حجره فاطمه است، بیارید.» کس به در حجره فاطمه شد. گفت: «تازیانه را مى چه کنید؟» گفت: «باباى تو را مى بزنند.» فاطمه فا خویشتن بیوفتید، گفت: «الله الله، باباى من!» حسن و حسین بیرون دویدند، خویشتن فراپیش عکاشه اوکندند و زارى مىکردند که:
ـ زنهار یا عکاشه، بر آن تن و جان ضعیف باباى ما رحمت کن که وى بس ناتوان است!
رسول ایشان را خاموش کرد. عکاشه تازیانه وابرد، گفت:
ـ یک کار مانده است. آنگه که مرا آن زخم زدى، من بر پاى بودم، تو را نیز بر پاى باید خاست.
رسول بر پاى خاست، عکاشه گفت: «آن روز دوش من برهنه بود، تو امروز ردا بر دوش دارى.» رسول خدا ردا از دوش باز افکند. خروش از میان یاران برآمد. چون رسول ردا از دوش بیفکند، عکاشه تازیانه از دست بیوکند و درجَست، رسول را در بر گرفت و روى بر روى نورانى وى بازنهاد و به هاىهاى بگریست؛ گفت:
ـ یا رسولالله، هرگز آن روز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد که انگشتى بر عزیز تن تو زند. صدهزار جان چو جان من فداى یک تار موى تو باد! مرا مراد این بود که پوست من به پوست عزیز تو رسد که از تو شنیدم که گفتى: «هر آن مؤمن که پوست او بهپوست رسولخداى ببساود، هرگز تا آن تن بوَد، زبانه دوزخ بدو نرسد.» من این همه براى آن کردم.
رسول گفت: «مراد تو برآمد یا عکاشه. احسنالله جزاک!» این بگفت و در خانه شد و سر با بالش مرگ نهاد.
سفارش انصار
عایشه گوید: آب بر حضرت ریختیم و کمى آسوده شد و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و براى شهیدان احد آمرزش خواست و درباره انصار سفارش کرد و فرمود: «اى گروه مهاجران، شما زیاد مىشوید؛ اما انصار زیاد نمىشوند و به همان صورت که اکنون هستند،باقى مىمانند. و انصار تکیهگاه مناند که بدان پناه آوردهام. بزرگوارشان را گرامى بدارید و از بدکارشان بگذرید.»
ابوسعد واعظ خرگوشى در «شرفالنبى» مینویسد: حضرت در سخنرانى آن روز خود فرمود: «بدانید که من به خداى خواهم رسید و در میان شما بگذاشتم آنچه اگر دست در آن بزنید، هرگز گمراه نشوید، و آن چیز کتاب خداى تعالى است. بر یکدیگر بخیلى مکنید و حسد مبرید و یکدیگر را دشمن مگیرید و برادران باشید. ثم انى اوصیکم بعترتى و اهلبیتى: پس وصیت مىکنم شما را به عترت و اهل بیت من.»
ابن حجر(م479ق) گفتار پیامبر(ص)را چنین روایت مىکند: «آنچه باید بگویم، گفتم تا دیگر عذرى نداشته باشید. هان! بدانید که من کتاب پروردگارم و عترتم، خانوادهام را در میان شما به جا مىنهم.» سپس دست على را گرفت، بالا برد و فرمود:
ـ هذا على مع القرآن و القرآن مع على، لایفترقان حتى یردا علىّ الحوض. فأسألهما ما خلفت فیهما: این على با قرآن است و قرآن با على است؛ ازهم جدا نمىشوند تا در حوض [کوثر] به من بپیوندند. من از آنها درباره آنچه به جا نهادم، خواهم پرسید.(الصواعق المحرقه، ص621)
ابوسعد واعظ مىنویسد: رسول(ع) فاطمه را بخواند و با او سخن پنهان بگفت. فاطمه بگریست، پس سخنى دیگر بگفت، فاطمه بخندید. عایشه گوید: فاطمه چون در پیش رسول(ع) آمدى، رسول دست او فرا گرفتى و بوسه دادى و به جاى خویشتن بنشاندى. پس چون رسول(ع) وفات یافت، پرسیدم: «آن کلمه چه بود که تو از آن بگریستى، و آن کلمه که از آن بخندیدى؟» گفت: «رسول(ع) پنهان با من گفت که: من رفتنىام. من بگریستم. پس یک بار دیگر گفت: اول کسى که به من رسد از اهل من، تو باشى، من بخندیدم.»
ماجرای پنجشنبه
بخارى در توصیف آن روز روایاتى نقلى کند که همگى حاکى از نافرمانى از دستور حضرت و عملى نکردن خواسته ایشان است. وى مىنویسد: چون بیمارى پیامبر(ص) شدت گرفت، فرمود: «کاغذى برایم بیاورید تا چیزى برایتان بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.» کسی گفت: «بیمارى بر پیامبر چیره شده و کتاب خدا نزد ما هست، ما را بس است.» پس اختلاف ورزیدند و جار وجنجال زیاد شد. حضرت که چنین دید، فرمود: «از نزدم برخیزید که کشمکش و درگیرى در نزد من شایسته نیست.»
زید بن اسلم از همو روایت مىکند که: نزد پیامبر بودیم و میان ما و زنان پردهاى بود. پیامبر فرمود: «أتونى بصحیفه و دواه اکتب لکم کتاباً لن تضلّوا بعدهُ ابدا». زنان گفتند: «آنچه پیامبر مىخواهد، بیاورید.» من گفتم: «ساکت شوید. شما زنانش چون او بیمار شود، گریه مىکنید و چون بهبود یابد، گردنش را مىگیرید!» فرمود: «آنها از شما بهترند.»(طبقات، ج2، ص243 و 244)
در تمام این مدت لشکر اسامه از رفتن خوددارى مىورزید و دلیلش را ابن هشام مىنویسد: مردم رغبتى چنان نمىنمودند که با اسامه بروند، از بهر آنکه اسامه جوان بود و مردم مىگفتند که: «چون شاید بودن که وى حکم بر بزرگان مهاجر و انصار کند؟» و از این سبب لشکر توقف مىنمودند و از مدینه بیرون نمىرفتند و سید(ع) آن باز مىشنید و مىرنجید.(سیرت، ص1108)
ابنسعد مىنویسد: پیامبر(ص) بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، این چه حرفى است که از برخى شما درباره فرماندهى اسامه به من رسیده؟! اگر در اینکه او را بر شما گماردهام طعنه مىزنید، پیش از این هم درباره فرماندهى پدرش طعنه مىزدید، در حالى که وى شایسته فرماندهى بود و پس از او هم پسرش شایسته فرماندهى است...» مسلمانان که با اسامه بودند، با پیامبر وداع کردند و رهسپار لشکرگاه شدند. روز دوشنبه حال حضرت بهتر شد. اسامه به لشکرگاه آمد و به مردمدستور رفتن داد که پیک مادرش رسید و خبر داد: «پیامبر درگذشت.» او بازگشت و مسلمانانى که در لشکرگاه بودند، به مدینه آمدند. (طبقات، ج2، ص190و 191)
طبرى مىنویسد: روز دوشنبه پیامبر(ص) در حالى که سرش را بسته بود، براى نماز صبح بیرون آمد. پس از نماز رو به مردم نمود و چنان بانگ برداشت که صدایش از مسجد دورتر رفت و فرمود: «آتش افروخته شده و فتنهها چون پارههاى شب تاریک آمده است. به خدا بر من خردهاى نمىتوانید گرفت که من جز آنچه قرآن بر شما حلال کرده، حلال نکردم. و جز آنچه قرآن بر شما حرام کرده، حرام نکردم!» آنگاه به خانه رفت. (طبرى، ص1325؛ سیرت، ص1111؛ البدء و التاریخ، ص761)
ابوسعید خدرى گوید: ما نماز صبح مىخواندیم که پیامبر(ص) بیرون آمد و فرمود: «من کتاب خدا و سنتم را در میان شما به جا نهادم؛ پس با سنتم قرآن را به سخن بیاورید؛ زیرا تا آنگاه که بدان چنگ زدهاید، هرگز چشمتان کور نمىشود و پایتان نمىلغزد و دستتان کوتاه نمىگردد.» سپس به على و عباس اشاره کرد و فرمود:
ـ اوصیکم بهذین خیرا...: شما را به نیکویى به این دو سفارش مىکنم. هیچ کس به خاطر من دست از این دو باز نمىدارد و از این دو نگهدارى نمىکند، مگر اینکه خداوند به او نورى مىبخشد که با آن، در رستاخیز بر من وارد مىشود.(الصواعق المحرقه، ص721)
امسلمه گوید: صبح روزى که پیامبر(ص) درگذشت، کسى را به سراغ على فرستاد و گمان مىکنم که وى را براى کارى روانه کرده بود. سه بار پرسید: «على آمد؟» و بالاخره او پیش از طلوع خورشید آمد. چونرسید، دانستیم که حضرت با او کارى دارد؛ بنابراین از اتاق بیرون رفتیم و پشت در نشستیم و من از همه به در نزدیکتر بودم. على خود را به سوى او خم کرد و او در میان مردم، کسى بود که آخرین دیدار را با حضرت داشت و با وى محرمانه گفتگو کرد. (خصائص، ص131، و مسنداحمد، ج 6، ص300)
ابن عساکر مىنویسد: چون پیامبر فرمود: «برادرم را به نزدم بخوانید»، على بن ابىطالب را فراخواندند؛ حضرت خم شد و جامهاش را بر او افکند و [سخن گفت]. آنگاه که على بیرون آمد، از او پرسیدند: «چه فرمود؟» گفت: «علّمنى الْف باب یفتح کل باب الْف باب: هزار باب [علم] به من آموخت که از هر باب، هزار باب دیگر گشوده مىشود.»(تاریخ دمشق)
ابوسعد واعظ مىنویسد: رسول را عقل بر جاى خود بود و در وى هیچ تغییرى پدید نیامد و زنان رسول جمله حاضر بودند. پس فاطمه نزدیک آمد و گفت: «جان من فداى تو باد! یک کلمه با من بگوى که مرا بدان دل خوش باشد.» رسول(ع) با او سخن گفت. فاطمه حسن و حسین را گفت و ایشان هر دو کودک خرد بودند که: «نزدیک شوید به جدّ خویش.» ایشان نزدیک شدند و سخن گفتند که: «یا جداه!» رسول(ع) ایشان را جواب نداد از سکرات مرگ. چون حسن و حسین آن حال دیدند، بگریستند، گریستن سخت. و حسن مىگفت: «یا جداه، اگر مادرم مرا خبر داده بودى، پیش از آنکه تو را بدین حالت دیدم، بیامدمى و تو را بوسه دادمى و از بوى تو راحتى بیافتمى و از دیدار تو محروم نشدمى، و تو مرا از همه مردمان دوستر داشتى.» این کلمات مىگفت و مىگریست تا جمله مردم خانه به گریه افتادند. پس رسول(ع) بشنید آواز گریه، و چشم باز کرد. فاطمه گفت: «پسران مناند، با تو سخن مىگویند و تو جواب ایشان ندادى و ایشان بگریستند و مردمان سراى جمله بگریستند.» پس رسول گفت: «نزدیک درآئید.» ایشان نزدیک درآمدند و سر ایشان بر کنار خویش نهاد و همه مىگریستند. رسول(ع) دست در قدح آب مىنهاد و بر روى مىمالید و مىگفت: «خداوندا، مرا یارى ده بر سکرات مرگ!»(شرفالنبى)
آخرین سخن
امسلمه گوید: حضرت فرمود: «الصلاه و ما مَلَکت اَیمانکم!» عایشه گوید: حضرت پیش از فوت گفت: «اللهم اغفرلى و ارحمنى و الحقنى بالرفیق الاعلى: خدایا، مرا بیامرز و رحمت کن و به رفیق اعلا برسان.»
بعدها کعبالاحبار از عمر پرسید: «آخرین سخن پیامبر چه بود؟» گفت: «از على بپرس.» على گفت: «من او را بر سینهام تکیه دادم و سرش بر کتفم بود، فرمود: الصلاه الصلاه: نماز، نماز!» کعب گفت: «همین گونه است آخرین سفارش پیامبران. به آن دستور مىدهند و بر آن برانگیخته مىشوند.»