دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

تاریخچه معرفت شناسی در غرب

No image
تاریخچه معرفت شناسی در غرب

كلمات كليدي : تاريخچه معرفت شناسي، واقع گرايي، نام گرايي، مفهوم گرايي

نویسنده : مهدي منزه

تاریخ فلسفه غرب به چهار مقطع «یونان باستان، قرون وسطی، دوره جدید و دوره معاصر» تقسیم می‌شود و معرفت‌شناسی هم به تبع آن به همین مقاطع تقسیم پذیر است. البته هر مقطعی دارای مراحل فرعی می‌باشد که بیانگر وجود مکاتب مختلف فلسفی و معرفت‌شناسی در این دوره هاست. با نگاهی گذرا به دوره‌های ذکر شده معلوم خواهد شد که در دوره یونان باستان و قرون وسطی، معرفت‌شناسی در ضمن مباحث فلسفی مطرح بود و محور اصلی این مباحث رویکرد «هستی‌شناسانه» بود، ولی در دوره جدید و معاصر، «معرفت شناسی» به عنوان محور اصلی مباحث فلسفی قرار گرفت و به صورت یک علم مستقل، ظهور یافت.

با توجه به تقسیم فوق، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به سیر معرفت شناسی در این چهار دوره که به مقتضای حال به آن پرداخته می‌شود.

1. دوره یونان

در این دوره هر چند که معرفت‌شناسی به صورت علم مستقل مطرح نبود ولی مسئله «ارزش شناخت» که یکی از محوری‌ترین مباحث معرفت شناسی می‌باشد، مورد توجه بوده است.

الف) فلاسفه یونان

فلاسفه قبل از سقراط به مباحث معرفت‌شناسی توجه چندانی نداشتند؛ زیرا اختلاف اصلی آن زمان، بر سر منشاء پیدایش عالم و تغییرات آن بود. گویا همه آنها «امکان معرفت» را مفروض گرفته بودند تا اینکه برخی (مثل پارمیندس[1] الئائی) به خاطر کشف خطای حواس، منکر نقش حواس در ادراکات شده و نقش عقل را برجسته کردند و در مقابل، برخی دیگر (مثل هراکلیتوس[2]) بر فائده حواس تأکید داشته و نقش عقل را نادیده و یا کم ارزش ‌انگاشتند.[3] ولی هیچ‌کدام از این دو گروه در امکان رسیدن به واقعیت و علم به آن شکی نداشتند. ولی سرانجام این اختلافات باعث شد تا در قرن پنجم قبل از میلاد گروهی ظهور کرد که ارزش ادراکات عقلی و رسیدن به واقعیت را مورد انکار قرار داده و تا جائی پیش رفتند که اساساً منکر اصل واقعیت‌های خارجی شدند، این گروه همان «سوفسطائیان» بودند.

بعد از این دوره «مسأله شناخت» به صورت جدی‌تر مطرح شد و سقراط[4] اولین فیلسوفی بود که در دفاع از آن به مخالفت با آراء سوفسطائیان پرداخت و سعی داشت تا با روش استقرائی و تعریف، به «حقیقت» دست یابد.[5] بعد از ایشان به ترتیب، افلاطون[6] (شاگرد سقراط) و سپس ارسطو[7] (شاگرد افلاطون) هر کدام با ارائه یک نظام معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی، اصول و قواعدی را به خاطر مقابله با مغالطات و برای درست اندیشیدن و سنجش استدلال‌ها تدوین کردند به طوری که هنوز بعد از گذشت بیست و چند قرن، باز هم مورد استفاده قرار می‌گیرند.[8]

ب) فلاسفه یونانی مآب

بعد از دوره فلاسفه یونان، مشرب‌هائی ظهور کردند که به شرح و توضیح آراء سقراط، افلاطون و ارسطو پرداخته و به سه دسته عمده تقسیم شدند:

1- ب) تجربه گرایان: اپیکوریان و رواقیون از پیروان اصلی این مشرب‌اند که رهبران این دو به ترتیب اپیکور [9] و زنون[10] می‌باشد. اپیکور معتقد بود که «معرفت حسی» اساس معرفت بشری است و به همین خاطر اعتبار ریاضیات را انکار می کرد؛ زیرا مسائل آن با معرفت حسی قابل اثبات نبود. رواقیون هم با رد نظریات افلاطون و ارسطو قائل به وجود «فرد» شده و معتقد بودند که معرفت صرفا شناسائی اشیاء و افراد «جزئی» می‌باشد.

2- ب) شک گرایان: برجسته‌ترین شخصیت این نحله «پیرهون»[11] است که معتقد به عدم امکان شناخت ذات و واقعیت اشیاء بود. به نظر وی فقط می‌توان دانست که اشیاء چگونه به نظر می-رسند[12] و نمود پیدا می‌کنند. طبق این قول، یک شیء واحد برای چند نفر به صورت‌های مختلف ظهور پیدا کرده و در عین حال این ظهورات دارای اعتبار می‌باشند در نتیجه نمی توان به حقانیت هیچ کدام از آنها حکم کرد.

3- ب) نو افلاطونیان: مشهورترین حوزه این مذهب، حوزه افلوطینی است که پایه گذار آن «افلوطین»[13] در قرن سوم پس از میلاد می‌باشد. مکتب وی که بیشتر جنبه عرفانی داشت در حقیقت التقاطی بود از نظریات افلاطون و ارسطو. او برای ادراک سه مرحله قائل بود که پس از این سه مرحله، نوبت به مرحله عالی یعنی شهود و متحد شدن با «احد» می‌رسید، آن مراحل عبارتند از : ادراک حسی، فهم، عقل (خرد).

2. دوره قرون وسطی

الهیات، دغدغه اصلی فراگیر در این دوره بود که آن هم تحت تأثیر آراء دو فیلسوف یونان یعنی «افلاطون و ارسطو» قرار داشت. از این رو لازم بود که «معرفت» به طور عام (و «معرفت خدا» به طور خاص) ممکن تلقی شده و شکاکیت انکار گردد.

متفکران قرون وسطی، با توجه به اینکه هر کدام وابسته به سنت فلسفی خاصی بودند، اختلافات زیادی با هم داشتند ولی اختلاف اصلی آنها برسر نظریه‌های مختلف در باب «کلیات» بود و چون این منازعات بطور ضمنی، نتایج کلامی را در برمی‌گرفت به همین خاطر همواره مورد توجه ویژه فلاسفه قرار داشت.[14]مکاتب فلسفی که در باب «کلیات» اختلاف داشتند به سه گروه عمده تقسیم می‌شدند که هر کدام دارای تئوری خاصی بودند:

الف) واقع گرائی[15](=اصالت واقع)

طبق نظر این دسته، «کلیات» وجود عینی و واقعی دارند. (کلیات مفهوم ذهنی صرف نیستند.) از شخصیت‌های برجسته این مکتب «سنت آگوستین»[16] و «سنت توماس آکویناس»[17] می‌باشند. آگوستین در همه امور (حتی مسئله شناخت) شناخت نفس و شناخت خدا را مهم‌ترین شناخت می‌دانست و در مقابل شکاکان، «علم به نفس» را مشمول هیچ یک از شبهات آنها نمی‌دانست، وی علاوه بر اینکه قائل به «امکان معرفت» بود بر «امکان معرفت نسبت به خدا» تأکید فروان داشت.[18] و توماس آکویناس هم به تبع فلاسفه مسلمان مراحل ادراک را حس، خیال و مفاهیم کلی عقلی می‌دانست.

ب) مفهوم گرائی[19](=اصالت معنا)

بنابراین مبنا «کلیات» مفاهیمی در ذهن بوده که عقل آنها را از طریق آنچه از حس و خیال پدید آمده، انتزاع می‌کند، به عبارت دیگر کلیات، مفاهیمی بوده که صرفاً عملکرد ذهن بوده و تنها در ذهن جای دارند.

از شخصیتهای برجسته این دوره می‌توان به «پیتر آبلارد»[20] اشاره کرد که ایشان خود، صاحب نظریه فوق می‌باشد.

ج) نام گرائی[21](=اصالت تسمیه)

بر اساس این نظریه «کلیات» چیزی جز لفظ عام و اسم عام نبوده و فقط الفاظ جزو امور کلی هستند. «ویلیام اکام»[22] از شخصیتهای برجسته این دوره است که قائل بود اساساً مفهوم کلی، هیچ واقعیتی در ذهن و خارج ندارد. یکی دیگر از صاحب‌نظران این مکتب «بویس» می‌باشد. نماینده دیگر این حوزه «روسلان»[23] بوده که معتقد است فقط «جزئی» در خارج وجود دارد.

نکته قابل توجه درباره تئوری‌های فوق این است که همه علوم و قواعد کلی فلسفی، مبتنی بر پذیرش «کلیات» است؛ یعنی اگر کسی «مفاهیم کلی» را صرف الفاظ بداند و منکر مفاهیم کلی شود، در این صورت هیچ قاعده‌ای را نمی‌تواند بپذیرد.

در طول دوره قرون وسطی، تردیدی در یقین، واقعیت و امکان رسیدن به آن و مطابقت‌اش مطرح نبود[24] اگر چه برای رسیدن به واقع از ابزارهای متفاوتی استفاده می‌شد.

3. دوره جدید

به خلاف دو دوره قبل که مباحث «هستی‌شناسی» محور اصلی علوم فلسفی بود، در این دوره «معرفت شناسی» به عنوان محوری‌ترین مباحث فلسفی و به صورت علم مستقل مطرح شد. پس از دوره‌های یونان باستان و قرون وسطی، به خاطر ظهور شکاکیت مرحله اول و دوم و نوساناتی که در ادراکات حسی و عقلی پیش آمد بحران شک‌گرائی[25] ظهور یافت و از طرفی هم با رشد علوم تجربی و عدم استقبال دانش‌پژوهان از علوم فلسفی و ماوراء الطبیعی، شکاکیت به علوم دینی هم سرایت کرد.

این دوره به دو قسمت عمده تقسیم می‌شود: عقل گرائی، تجربه گرائی.

الف) عقل گرائی[26]

در قبال سیل شک‌گرائی که کل اروپا را فرا گرفته بود، مسلک اصالت عقل تحت تأثیر افکار افلاطون، توسط فیلسوف فرانسوی «رنه دکارت»[27] که «پدر فلسفه جدید» لقب گرفته بود، به وجود آمد و شعله معرفت‌شناسی بار دیگر، توسط وی روشن شد و ایشان با پذیرش کم و بیش تجربه بر مفاهیم عقلی و فطری تأکید ‌کرد.

اقدامی که دکارت برای مقابله با شک‌گرائی انجام داد، سیستماتیک کردن «معرفت» به شکل هندسی و بر اساس اصول واضح بود که برای این کار، ایشان فلسفه خود را از یک «شک دستوری » و[28] گذرگاهی آغاز کرد تا اینکه بعد از گذر از دوازده مرحله به یقین برسد.[29]

سیر شک‌گرائی دکارت بدین صورت بود که ابتدا خطای حواس، سپس مسئله خواب (اینکه شاید همه آنچه احساس می‌کنیم، خواب و خیال باشد) و در نهایت شیطان فریبکار را (که شاید شیطان با تصور «2+2»، «4» را در ذهن ما ایجاد کرده باشد نه اینکه واقعاً چنین باشد) مطرح کرد تا اینکه به «شک مطلق» رسید[30]. وقتی که وی در مرحله دوم، پس از رسیدن به شک مطلق می‌خواست به یقین سیر کند، چنین گفت: من در هر چیزی که شک کنم در شک خودم که نمی‌توانم شک بکنم بلکه به شک خود، یقین دارم؛ چرا که «شک» هم خود، نوعی تفکر است، بنابراین با رسیدن به «یقین به شک» به «یقین به شاک» رسید.[31]

جریان «عقل‌گرائی» بعد از دکارت، توسط فیلسوف فرانسوی «مالبرانش»[32] ادامه و تجدید یافت، ایشان در آراء و نظریات خود از دکارت و آگوستین متأثر بود. به نظر وی، حواس در ادراکات خویش خطاپذیر بوده و آن گونه که واقعیتی هست به ما معرفت دست نمی‌دهند.[33]

سومین شخصیتی که جریان عقل‌گرائی را پی گرفت و در رشد آن موثر بود «اسپینوزا»[34] فیلسوف هلندی یهودی الاصل بود که راه حل دکارت در صدق (که وضوح و تمایز بود) را پذیرفت و تلاش کرد تا بین دو سنت «نام گرائی» و «عقل گرائی افراطی» آشتی ایجاد بکند.

یکی دیگر از اندیشمندان این مشرب، «لایب نیتز»[35] می‌باشد که از بسیاری جهات شبیه اسپینوزا است. ایشان نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) وحقائق حادث (واقعی) تمایز روشن قائل شد.[36]

ب) تجربه‌گرائی[37]

تجربه‌گرائی گرایشی است که در آن «عقل» در ادراکات بشری کنار زده شده و اصالت از آن «حس» دانسته می‌شود و ادراکات هم اعم است از اینکه، فقط با «حس ظاهری» باشد یا فقط با «حس باطنی» یا با « هر دو».

اگر اصالت در تصورات و تصدیقات به «حس ظاهری» داده شود در این صورت منجر به «تجربه‌گرائی محض» شده که نتیجه‌ای جز شکاکیت در پی نخواهد داشت.

شخصیت‌ها و نمایندگان بزرگ این مکتب عبارتند از: «جان لاک،[38] جرج بارکلی،[39] هیوم» [40] که از میان این شخصیت‌ها، «هیوم» تجربه گرای محض بود و به نتیجه آن هم ملتزم شد و سرانجام سر از شکاکیت در آورد و «لاک»، ادراکات حسی را اعم از ظاهری و باطنی می‌دانست و « بارکلی» هم فقط حواس باطنی را در ادراکات معتبر می‌شمرد.

عقل‌گرائی قرن هفدهم و تجربه‌گرائی انگلیسی در اندیشه‌های «ایمانوئل کانت»[41] فیلسوف آلمانی تبلور پیدا کرد. وی زمانی قدم به عرصه فلسفه گذاشت که از یک سو به اذعان خودش، فلسفه هیوم او را از خواب جزم‌گرائی بیدار کرده بود، و از طرفی هم قائل بود با وجود اینکه معرفت از تجربه حسی شروع می‌شود ولی این بدین معنی نیست که همه معرفت‌ها یکسره قابل تأویل و تقلیل به تجربه حسی شود.[42] وی ذهن را به عینکی بر روی چشم «نفس» انسان تشبیه کرده بود که همواره بین او و واقعیات پرده رنگی می‌کشد، با این کار نه تنها فلسفه کانت نتوانست مشکل «مطابقت بین عین و ذهن» را مرتفع بکند بلکه حل آن محال قلمداد شد. در حقیقت به نظر وی، «معرفت» یعنی تجربه حسی و آنچه عقل و ذهن بر آن می‌افزاید یعنی «ذهن به علاوه‌ خارج»[43].

درباره تأثیرگذاری ایشان بر روند فلسفه گفته شده است که رویکرد نظام‌های فلسفی قبل از او «هستی‌شناسانه» بود ولی بعد از او «معرفت‌شناسانه» شدند و به همین خاطر است که فلسفه او به «فلسفه نقدی» معروف می‌باشد. خلاصه آنکه فلسفه نقدی وی با شروع از ذهن‌شناسی تدریجاً آدمی را به نوعی «ایده آلیسم» می‌کشاند.

بعد از کانت، مکتب ایده آلیسم که مقدمات‌اش توسط خود وی فراهم شده بود، پا به عرصه وجود گذاشت. طرفداران این مکتب معتقد بودند که اصلاً چه ضرورتی دارد تا به واقعیتی ناشناختنی ملتزم شویم؟ خصوصاً این که طبق مبانی فلسفه کانت، امر واقع خارج از «من» قابل اثبات نبود.

بنابراین فلاسفه‌ای همچون «یوهان فیشته[44]، هگل[45]، شوپنهاور»[46] فلسفه کانت را به تکامل رسانده و آن را وارد مرحله جدیدی کردند.

4. دوره معاصر

فلسفه‌های قرن بیستم محل تغییرات و حوادث گوناگون در زمینه‌های معرفت شناسی و... بودند به طوری که مهمترین حادثه در آستانه این قرن، چرخش چشم‌گیری می‌باشد که از ایده‌آلیسم (اصالت معنی) به رئالیسم (اصالت واقع) روی داده است، فلذا به دلیل این فراز و نشیب‌های متعدد نمی‌توان یک تصویر و ساختار هماهنگ و منسجمی از مکاتب فلسفی مهم قرن بیستم ارائه داد. به همین خاطر در این نوشتار نگاهی گذرا به چهار مکتب و نحله فلسفی مهم و تاثیرگذار خواهیم داشت.

الف) پراگماتیسم[47]

طبق نظر این مکتب، معرفت حقیقی (و صادق) معرفتی است که مفید و سودمند باشد.[48] این معنی ابتداءً از طرف برخی برای «معناداری» بکار برده شد ولی بعدا توسط «ویلیام جمیز»[49] برای تعریف «حقیقت» مورد استفاده قرار گرفت.[50] از شخصیتهای برجسته این مکتب می‌توان به «چارلز پیرس» [51] و «ویلیام جیمز» اشاره کرد.

ب) پوزیتویسم[52]

این مکتب بعد از جدا شدن «راسل»[53] و «جی.ای.مور»[54] از ایده‌آلیسم، در قرن نوزدهم شروع شد و با پی‌گیری ویتگنشتاین[55] که شاگرد راسل بود ادامه یافت و تا دهه 1920 در اتریش، این جریان ادامه داشت. طبق نظر پوزیتویست ها، تنها ‌قضایائی (یا معرفتی) معنادار و مطابق با واقع است که تحقیق‌پذیر تجربی باشند و گرنه، نه معنا دارند و نه صادق‌اند.[56] به قول «آگوست کنت»[57] که پدر پوزیتویست‌ها لقب گرفته، چون گزاره‌های متافیزیکی قابل تجربه حسی نیستند فلذا غیر علمی بوده و مربوط به گذشته تاریخ هستند.[58]

این مکتب توسط اعضای «حلقه وین»[59] تأسیس شد و فلسفه‌ای را که به وجود آوردند «پوزیتویسم منطقی»[60] نام نهادند.

این نهضت در واقع جریانی علیه ایده‌آلیسم و رمانتیسم آلمان بود که در اوایل قرن نوزدهم وجود داشت.[61]

ج) اگزیستانسیالیسم

«اگزیستانسیالیسم» مکتبی بود که به دلیل واکنش انتقادی در برابر مکتب عقل گرای «ایده آلیسم هگل»، توسط «سورن کی یرکگارد»[62] کشیش دانمارکی بنیانگذاری شد. این مکتب علی رغم جاذبه ناشی از نظام نسبتا منسجم و وسعت دیدگاه‌ها، فاقد منطق و استدلال‌های متقن بود.[63]

د) هرمنوتیک

هرمنوتیک و نظریه تاویل از روزگاران قدیم در غرب مطرح بود به طوری که بنا به گفته برخی، ارسطو برای اولین بار این اصطلاح را در باب منطق قضایا از کتاب «ارغنون» به نام «باری ارمیناس» و به معنای «در باب تفسیر» به کار برد. از طرفداران و بنیانگذاران اصلی این مکتب می‌توان به شخصیت‌هائی همچون «شلایر ماخر،[64] ویلهم دیلتای[65] و هانس جورج گادامر[66] » اشاره کرد.

بنابر دیدگاه شلایر ماخر، هرمنوتیک نظریه‌ای فلسفی و معرفت‌شناختی است که به طور عام، روش تفسیر متون را بیان می‌کند. و دیلتای، هرمنوتیک روش شناسی علوم انسانی را در مقابل روش‌شناسی علوم طبیعی به کار گرفت و گادامر، اصرار داشت که فهم متون بدون پیش فرض‌ها و اعتقادات مفسران امکان پذیر نیست.

در پایان به نمونه‌ای از سؤالات مهمی که به عنوان وظیفه اصلی هرمنوتیک قلمداد می‌شود اشاره می‌کنیم:

آیا می‌توان نسبت به یک کلامی که ذهنیتی خاص نسبت به آن داریم، بدون دخالت پیش داوری و پیش فرض‌ها به معنای آن پی ببریم؟ آیا دست‌یابی به آن امکان دارد؟ آیا راهی برای تمییز فهم درست از فهم نادرست وجود دارد؟ آیا هر فهمی نیازمند تفسیر و تاویل است؟ و...

مقاله

نویسنده مهدي منزه

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

مطلب مکمل

کتاب نقد فمینیسم از منظر نویسندگان غرب

کتاب نقد فمینیسم از منظر نویسندگان غرب

کتاب «نقد فمینیسم از منظر نویسندگان غرب» مجموعه مقالاتی است که در فضای جامعه غرب در انتقاد از ابعاد نظری و عملی فمینیسم نگاشته شده است.

پر بازدیدترین ها

Powered by TayaCMS