نویسنده: مهدی طاهری
سخنی پیرامون علوم انسانی
آیا میتوان علم را به دو گونه «دینی یا غیر دینی» تقسیم کرد؟برای بررسی این مسئله لازم است نگاهی دوباره و دقیق به واژه «علم» و معنایش در محاوراتمان داشته باشیم. معمولاً واژه علم را به دو معنا در محاوراتمان به کار میبریم: گاهی منظورمان از علم، «دانش» یا به اصطلاح « علم بما هو علم» (یعنی خودِ علم)، است. علم در این معنا کاملاً نظری و تئوریک است، از این رو به هیچ قیدی (از جمله دینی یا غیر دینی بودن)، مقید و محدود نمی شود. معمولاً «فلاسفه» با این معنا از علم سر و کار دارند، و در آن به مسائلی چون: چیستی علم، چگونگی کشف و حصول آن، متدولوژی، ... و مطلق یا مقید بودن علم میپردازند. اما در اغلب اوقات منظور ما از علم، در واقع «نظریات و تفکرات دانشمندان» است. فلان نظریه جامعه شناسی، فلان مکتب فلسفی، ... ما معمولاً این نظریات را «علم» میخوانیم. از آنجا که این نظریات ارتباط وثیقی با شخص نظریه پرداز دارند و در زمان مشخص و در مکان معین و تحت شرایط خاصی شکل میگیرند، میتوانند به صفاتی چون غربی، شرقی، باستانی، قرون وسطایی، مدرن، سنتی... ودینی یا غیر دینی، متصف گردند.
«علوم انسانی» اصطلاحی است که در اواخر «قرن هجدهم»، در محدوده جغرافیایی «اروپا»، در دوره « مدرنیسم»، و با دایره شمول خاصی(که علوم تجربی را در بر نمیگرفت) به وجود آمد. پس اینکه برخی برای نقد مسئله «علوم انسانی غیر دینی» میگویند: «علم، علم است دیگر؛ دینی و غیر دینی ندارد»؛ مغلطهای است که ناشی از عدم توجه به تفاوت این دو معنای علم است. آن «علم مطلق» (تعریف اول) است که دینی و غیر دینی ندارد. اما در عبارت «علوم انسانی» معنای دیگری از علم (تعریف دوم) مد نظر است که به صفات متعددی، از جمله دینی یا غیر دینی بودن متصف میگردد.
دینی یا غیر دینی؛ مسئله این است! جدا کردن حوزه علم از دین (سکولاریسم) واکنشی بود که انسان مدرن مجبور به انجام آن دربرابر آموزههای جاهلانه کلیسا در قرون وسطی بود.
کلیسای کاتولیک در طول بیش از هزار سال سلطه بر اروپا- برای حفظ قدرتش- انبوهی از آموزههای خرافی و غیر عقلانی را ترویج کرده بود، و هیچ کس اجازه (و جرات) نداشت که به غیر از آموزههای مقدس(!) نظر دیگری در سر بپروراند. تفتیش عقاید و سپس سوزاندن افراد در آتش یکی از رفتارهای معمول ارباب کلیسا در انتهای قرون وسطی و ابتدای رنسانس بود. کلیسا همه چیز، از حکومت و اقتصاد گرفته، تا هنر و فرهنگ و علم را، تحت نظر خود درآورده بود؛ حتی مسائل نجوم و فیزیک هم باید به تایید مراجع دینی میرسید!
بنابراین، زمانی که قدرت کلیسا رو به افول نهاد و اروپاییان فرصت را برای گرفتن زمام امور از دست کلیسا مهیا دیدند، راه پایان دادن به این دوران سیاه را، در محدود کردن حد اکثری دین و ایمان دیدند.
«سکولاریسم» یعنی جدا کردن دین از سیاست، علم، هنر و هر چیز دیگری که خودِ انسان میتوانست در باره آن فکر کند. سکولاریستها میخواستند با هرآنچه که در قرون وسطی اشاعه میشد مقابله کنند. در قرون وسطی «ایمان» محور همه امور بود؛ حالا در عصر مدرنیسم- با خرافه خواندن ایمان- «عقل بشری» است که باید محوریت یابد. بدین ترتیب از رنسانس به این سو، دوران ستیز علم و دین در مغرب زمین بود. روشن است، علمی هم که توسط این عقل تولید میشود، مهم ترین و فاخر ترین صفتش، صفت «غیر دینی»، خواهد بود.
عقل محدود، علم ناقص
به این ترتیب، اندیشمندان سکولار همه تلاششان این بود که دین را به درون کلیسا محدود کنند. اما روحانیون حاکم چنین تبلیغ میکردند که جهان، انسان و عقل از آنجا که مخلوق خداوند اند، باید مطیع خدا باشند و این «پاپ» است که نماینده خداست! پس همه باید تابع کلیسا باشند.
دراینجا بود که روشنفکران برای قطع دخالت کلیسا در علم، ارتباط جهان و خدا را نفی کردند. کشفیات گالیله موید این نکته بود که حرکت و ارتباط در طبیعت، ارگانیک و اندام وار نیست بلکه یک رابطه مکانیکی بر جهان حکمفرما میباشد6. دانشمندان دین ستیز با تمسک به این نظریه گفتند اگرچه جهان بسیار منظم است و این نشانه وجود ناظم [خدا] است، اما خدا «فقط» خالق است، نه مدبر[اداره کننده، رب]. او جهان را آفرید، سپس به کناری نشسته و دیگر دخالتی در امور جهان نمیکند.
نفیارتباط خدا و جهان با هدف «خرافه زدایی» از علم، در نهایت به «معنویت زدایی» از عالَم انجامید. با این کار، اگرچه علم از محدودیتهای کلیسا آزاد شد، اما برای عقل محدودیتهای بزرگتری به وجود آمد. عقل انسان، که میتوانست تعالی یابد و با شناخت امور ما بعد الطبیعی، شناختی جامع و کلی از جهان به دست آورد (که مادیات و معنویات را توامان در برگیرد)، به سلولهای مغز و صورتهای ذهنی تقلیل پیدا کرد. بنابراین شناخت عقل به مادیات و محسوسات محدود شد و در نتیجه، علم اندیشمندان سکولار از جهان، انسان، جامعه و... فقط به ابعاد مادی و ظاهری این امور محدود گشت. به این ترتیب همه گزارههای ارزشی و معنوی رنگ باخته و اخلاق و دین و معنویت یا به تمامی کنار گذاشته شد و یا به صورتی بسیار ضعیف و مخدوش درآمد.
نتیجه این علوم تک بعدی، «پیشرفت کاریکاتوری» تمدن غرب است، که در برخی حوزهها مثل تکنولوژی و علوم تجربی رشد چشمگیری حاصل شده، اما در حوزههای فرهنگی و اخلاقی و معنوی، مشکلات متعددی پیش روی انسان غربی قرار گرفته است.
از این روست، که از اوایل قرن بیستم به این سو، اندیشمندان غربی از وجود «بحران»های مختلفی در تمدن غرب صحبت میکنند: بحران خانواده، بحران محیط زیست، بحران روابط اجتماعی، بحران هویت، بحرانهای جنسی و اخلاقی... و البته بحران خلاء معنویت. امروز لزوم باز نگری در «علوم انسانی» -به عنوان مبانی نظری تمدن جدید- بیش از هر زمان دیگری، برای متفکرین آزاد اندیش، آشکار شده است. فقط مشکل آنجاست که در کشورهای جهان سومی یا درحال توسعه، برخی روشنفکران، به اصطلاح «از پاپ کاتولیک تر» شده اند و غیرت مدرنیستی شان(!) به آنها اجازه نمی دهد، نابسامانیهای موجود در دنیای مدرن را دریافته، و برای عبور از آنها به تفکر بپردازند.